تاریخ

دعوت به نوشتن جستار کوتاهی درباره‌ی تاریخ برای فرهنگ تفکر اجتماعی در قرن بیستم، به معنای دعوت به تشریح معنای قرن بیستم است. به این منظور در این‌جا با قرن بیستم کوتاه شده‌ای سروکار خواهیم داشت - 75 سال از 1914 تا
چهارشنبه، 16 دی 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تاریخ
تاریخ

 

نویسنده: جِی. اچ. هکستر
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان

 

History
دعوت به نوشتن جستار کوتاهی درباره‌ی تاریخ برای فرهنگ تفکر اجتماعی در قرن بیستم، به معنای دعوت به تشریح معنای قرن بیستم است. به این منظور در این‌جا با قرن بیستم کوتاه شده‌ای سروکار خواهیم داشت - 75 سال از 1914 تا 1989، از شروع جنگ جهانی اول تا سقوط کمونیسم در نقاط مختلف جهان، هم به مثابه واقعیتی اثرگذار و هم به منزله‌ی ایدئولوژی. در این قرن هفتاد و پنج ساله، تاریخ‌نگاری دستخوش سه تغییر عمده شده است که از هم قابل تمیزند ولی با یکدیگر روابط متقابل نیز دارند. منابعی که مورخان حرفه‌ای به آن روی می‌آوردند تغییر کرد؛ موضوعی که مورخان حرفه‌ای درباره‌ی آن می‌نوشتند، تغییر کرد؛ و معیار مورخان حرفه‌ای برای تعریف رشته‌ی تاریخ نیز تغییر کرد.
در قرن گذشته مورخان به منابع اطلاعاتی دست یافتند که پیش از آن به دلیل نبود فن‌آوری یا فنون بهره‌گیری از آن‌ها، یا فقدان دیدگاه‌هایی که معنای تاریخی به این منابع بدهد، خارج از دسترس مورخان بود. مورخان برای نخستین بار به صورت منظم از منابعی همچون نقشه‌برداری‌های هوایی، ثبت تولد، تعمید، ازدواج و مرگ، مشخصات جسمانی مردانی که وارد خدمت نظام می‌شوند، فهرست شرکت‌های پستی، پرونده‌های ثبت نام در مدارس و دانشگاه‌ها، راهنماهای تلفن، گواهینامه‌های رانندگی و عضویت‌های صنفی استفاده کردند. مردم این آثار و بقایای زندگی اسنان را گاه‌به‌گاه، در بعضی جاها، و به مقاصدی، جمع‌آوری کرده و به صورت قابل استفاده‌ای درآورده بودند. مقاصد آن‌ها با مقاصد مورخان قرن بیستم که داده‌های برجامانده را به اقتضای نیازهای خود تغییر شکل می‌دادند، تفاوت داشت. ویژگی مشترک این نوع داده‌ها این بود که فقط به صورت انبوه و انباشته برای مورخان اهمیت پیدا می‌کردند. این منابع، بنا به ماهیت‌شان، فقط می‌توانستند موجب پیشرفت‌های کمّی دانش تاریخی شوند.
دومین نوع مجموعه داده‌هایی که مورد توجه مورخان حرفه‌ای دانشگاهی قرن بیستم قرار گرفت، انبوه اطلاعاتی بود که در طول 250 سال یا بیش‌تر، عتیقه دوست‌های محلی به صورت نامنظم در نشریات انجمن‌های دانش‌آموختگان محلی درج می‌کردند. مورخان حرفه‌ای از دیرباز به نکوهش این فعالیت‌های عتیقه‌دوستان می‌پرداختند. این نکوهش‌ها به خاطر ناشی‌گری بعضی از این تلاش‌ها و بی‌ارزش بودن و میانمایگی بقیه‌ی آن‌ها پربیراه نبود. در قرن بیستم، مورخان حرفه‌ای به کندوکاو در خرت و پرت‌های تاریخی محلی پرداختند و در میان بی‌ارزش‌ترین زباله‌ها، شواهد گرانبهای گذشته‌هایی را یافتند که پیش از آن کشف نشده بود. آن‌ها به این داده‌های کمّی جدید انواع مکتوبات (یادداشت‌های روزانه، عقدنامه‌ها و وصیت‌نامه‌ها، اجاره‌نامه‌ها) زنان و مردان گمنام را نیز افزودند؛ و از هر دو جهت، تاریخ با این افزوده‌ها غنی‌تر شد.
این دو نوع منبع تاریخی داده‌هایی درباره مردمانی عرضه می‌کرد که مورخان حرفه‌ای پیش‌تر فقط توجه اندکی به آن‌ها داشتند - کارگران کشاورزی، روستاییان، پادوهای کارخانه‌ها، سربازان پیاده، خدمتکاران خانگی، زنان، کودکان، و در واقع بدنه‌ی اصلی بشریت از هنگامی که زندگی بشر روی زمین آغاز شده بود. به این ترتیب، در قرن بیستم برای نخستین بار مورخان حرفه‌ای این امکان را یافتند که درباره‌ی پدیده‌هایی بنویسند که مورخان پیشین ابزارهای ناچیز و تمایل کم‌تری برای پرداختن به آن‌ها داشتند: الگوهای غذایی، تندرستی، نیروی آب، منابع انرژی، سواد، جمعیت، باروری، بیماری‌های واگیر - و خیلی زود این نوع تاریخ‌نگاری به روال معمول تبدیل شد. مورخانی که به گشودن عرصه‌های نوین پژوهشی اقدام کردند، این پیشروی‌ها را در بوق و کرنا دمیدند و چنان ادعاهای ارضی جاه‌طلبانه‌ای داشتند که ادعاهای ارضی 13 ایالت اولیه‌ی ایالات متحده‌ی امریکا در مقایسه با آن بسیار فروتنانه به نظر می‌رسد.
توجه به مردمانی که مورخان نسل‌های پیشین آن‌ها را نادیده گرفته یا به دیده‌ی تحقیر نگریسته بودند، حس رضایت خاطری را که این حرفه برای خود پرورانده بود، آشفته ساخت. تعریف و درک دوباره‌ی امر تاریخی که گاهی تا حد آشوب با دمدمی‌مزاجی همراه می‌شد، طرز کار مورخان حرفه‌ای را با ضربات زلزله‌واری تغییر داده بود، ضرباتی که در پایان این «قرن» در 1989 نیروی نهایی آن‌ها به دشواری قابل ارزیابی بود.
مورخان در دوره‌ی پایه‌گذاری حرفه‌ی خود از حدود 1815 تا 1914، بنا به تعلیمی که دیده بودند توجه خود را بیش‌تر به اعمال گذشته‌ی رهبران سفیدپوست مذکر و بالغ اختصاص می‌دادند، یعنی اقلیت بسیار کوچکی از کسانی که پیش از آن روی زمین زندگی کرده بودند. شاید درباره‌ی شدت این بذل توجه مبالغه شده باشد و دلایل آن‌ها برای این کار را اخلاف قرن بیستمی آن‌ها به خوبی درک نکرده باشند. ولی با این حال، مورخان قرن نوزدهم که همگی مردان سفیدپوست بالغ بودند، عموماً به مطالعه‌ی مبارزه‌ی قدرت مردان بالغ و خصوصاً سفیدپوست‌ها، در جنگ و صلح می‌پرداختند، و این کاملاً آشکار است. پدیدار شدن اسناد و شواهد مربوط به چگونگی زندگی و مرگ اکثریت قاطع انسان‌ها، که سفید و مذکر و بزرگسال نبودند، به غوغای عظیم و آشفته‌ای در این باره منجر شد که چه چیزی را باید گذشته‌ی مهم به شمار آورد و چگونه. در طول چهار و نیم قرن بین 1492 و 1942 مردان بالغ سفیدپوست حکومت و رهبری جهان را به دست گرفتند. از نظر بعضی مورخان قرن بیستم، حتی آنان که نمی‌توان به آسانی اتهام کوته‌بینی و تنگ‌نظری به آن‌ها زد، شکی نبود که اوج گرفتن غرب داستان 450 سال پیشین بوده است، به همان معنا که جنگ جهانی دوم داستان شش ساله‌ی 1939 تا 1945 بود؛ این داستان متن پیوسته‌ای بود که سایر اعمال بشر در این چهارصد و پنجاه سال زمینه یا پس زمینه‌ی آن به شمار می‌آمد. این نوع نگاه به گذشته مسلماً قدیمی‌تر از غرب مدرن است و ریشه‌های آن در ادبیات دو فرهنگ باستانی است یعنی فرهنگ یونانی - رومی و یهودی - مسیحی که حاکمان و نویسندگان غرب بسیار پیش از کشف امریکا آن‌ها را موافق طبع خویش یافته بودند. بنابراین داستان اوج‌گیری غرب به راحتی با دو سنت روایتی انطباق داشت که فرهیختگان غرب پیش از 1492 بیش‌ترین آشنایی و انس را با آن‌ها داشتند و تقریباً همه‌ی بنیان‌گذاران حرفه‌ی تاریخ در قرن نوزدهم آن را همچون امری بدیهی پذیرفته بودند.
مایه‌ی تعجب نیست که بسیاری از مورخان قرن بیستم که در کشف تاریخ «توده‌های مردم» شرکت داشتند، این تاریخ روایی «کهن» را سندی دال بر اسارت سایر نژادها، طبقه‌ها، گروه‌های سنی و زنان در قید سیادت مردان سفیدپوست می‌دانستند. این تاریخ کهن، ابزار این انقیاد نیز بود.
بها ندادن به اشخاص منفرد به مثابه کانون توجه داستان‌های تاریخی، و بها ندادن به داستان و روایت به منزله‌ی صورت طبیعی تاریخ، به خوبی با شواهدی که اقسام نوین منابع تاریخی در قرن بیستم به دست می‌داد هماهنگی داشت. این شواهد پاسخی بود برای پرسش‌های تاریخی فراوانی که پیش‌تر هیچ مورخی آن‌ها را نپرسیده بود. [اما] برای انواع پرسش‌هایی که دلمشغولی‌های عمده‌ی مورخان قرن نوزدهم و اخلاف بعدی آن‌ها بود، هیچ پاسخی نداشت. در فرهنگی که به مدت 200 سال ارزش شایان بی‌سابقه‌ای به ابتکار و نوآوری داده بود، باید هم انتظار می‌رفت که نوآوران قرن بیستم ارزشی برای انواع تاریخ‌های روایتگر قائل نباشند، تاریخ‌هایی که کارشان همان‌قدر ثمربخش بود که جرثقیل ممکن است در کار قلم‌زنی ثمربخش باشد. (در این‌جا قصد مقایسه‌ی ارزش نسبی آن‌ها را ندارم؛ چون قابل مقایسه نیستند.)
بنابراین تاریخ‌نگاری نوآورانه‌ی قرن بیستم، نویسندگان تاریخ روایی را به حاشیه راند. همچنین اشخاص مهم نیز به حاشیه رانده شدند و به عنوان بازیگران واقعی داستان‌های پرپیچ‌و خم گذاشته کاملاً محو گردیدند و جایگاه سابق خود را که اکثر نوشته‌های اکثر مورخان در صد سال گذشته به آن‌ها اختصاص داشت، از دست دادند.
در قرن بیست و یکم (که به عقیده‌ی من از 1989 آغاز می‌شود)، شاید مورخان به بررسی منابع جدید تاریهی در تاریخ‌نگاری‌های قرن بیستم، و موضعات تازه‌ی آن‌ها، مفاهیم و مضامین همیشگی آن‌ها، که ذهن اکثر مورخان پرنفوذ این دوره را به خود مشغول می‌داشت، بپردازند. هرچه بیش‌تر در این کار تعلل کنند، گذر زمان توانایی آن‌ها را برای همدل شدن با آن مجموعه‌ی خاص از اندیشه‌ها که مورخان قرن بیستم مجذوب‌شان بودند، کم‌تر خواهد کرد.
تلاقی منابع و اندیشه‌ها و رویدادها بین سال‌های 1914 و 1945 رخ داد. صحنه‌ی این رویداد دو جنگ دهشتناکی بود که در اروپا شعله‌ور شد و طی 30 سال این تمدن خشن را در میان خاکسترهای بلاهتش برجا گذاشت. بنابراین سال‌های نخست قرن بیستم شاهد قلع و قمع آرزوها، امیدها و بلند‌پروازی‌های قرن نوزدهم بود - آرزوی گسترش تمدن کشورهای اروپایی در سراسر کره‌ی زمین، کشورهای سرآمد همه‌ی جهانیان در علم، فن‌آوری و فرهیختگی، و امید به پیشرفت در مسیر آزادی و دموکراسی، و سودای صلح جهانی. در اروپا از جنگ واترلو به بعد صحنه‌های کوتاه و گاه و بیگاه درگیری‌های نظامی دیده شده بود. ولی برای نخستین بار از زمان تشکیل دولت‌های نیرومند اروپایی، از کوه‌های اورال تا اقیانوس منجمد شمالی، شمال رودخانه‌ی دانوب، هیچ جنگ طولانی مهمی بین قدرت‌های بزرگ درنگرفته بود. باید به خاطر داشته باشیم که به دلیل برخورداری از امتیاز گذشت زمان است که اکنون می‌توانیم به مورخانی که در آستانه‌ی نفرت‌انگیزترین قرن بشریت قرار داشتند، حماقت و بلاهت - چه اخلاقی و چه سیاسی یا هر دو - نسبت دهیم.
در برخوردهای نظامی جنگ جهانی اول که بزرگ‌ترین رویارویی منابع انسانی در تاریخ اروپا بود، این خوش‌بینی ساده‌لوحانه‌ی قرن پیشین لگدمال شد. ماترک این خوش‌بینی فقط لبخند ابلهانه‌ای بود که بر صورت غول ساده‌لوح آن سوی اقیانوس، ایالات متحده‌ی امریکا، نشسته بود که تلوتلوخوران و کمابیش دیرهنگام وارد میدان جنگ شده بود تا نتیجه‌ی نظامی جنگ هرچه زودتر تعیین شود، و تشریفات لازم را به جا آورده و اوراد آیینی را خوانده بود: «جهان را برای دموکراسی امن کنید» و سپس به کنج انزوای معنوی و نیز جغرافیایی خود بازگشته بود.
در سال‌های پس از جنگ، قوی‌ترین ذهن‌های اروپا، در اوج یأس و درماندگی دست به دامان پیشگویان معدودی شدند که در بحبوحه‌ی وعده وعیدهای قرن نوزدهم نحوست شر و مرضی را دیده بودند که در کمین نشسته بود. بسیاری از آن‌ها خصوصاً به سمت پیشگویانی رفتند که اگرچه در زمان خود تهدید فاجعه‌ی جهانی را درک می‌کردند، ولی در افقْ بارقه‌های طلوع سرخی را می‌دیدند که در اوایل دهه‌ی 1920 طالع شد - نور تازه‌ای در شرق، نخستین جامعه‌ی سوسیالیستی.
اهداف سوسیالیستی‌ای که کارل مارکس در 1848 اعلام داشته بود، یکی پس از دیگری در اتحاد جماهیر شوروی به تحقق می‌پیوست - لغو مالکیت خصوصی، مضمحل ساختن ساختار طبقاتی قدیمی، دیکتاتوری پورلتاریا، نابود کردن افیون توده‌ها - یعنی دستگاه سازمان‌یافته‌ی دینی - و پی‌ریزی برنامه‌ریزی اقتصادی و در نهایت، جامعه‌ی سازمان‌یافته‌ی عقلانی برای نیل به اهداف بیان شده. پیش از آن هرگز هیچ عملکردی قدرت مجاب‌کنندگی اقدامات سال‌های اول تجربه‌ی کمونیستی در روسیه را نداشت. شوروی کاملاً نقطه‌ی مقابل لغزیدن‌های کورکورانه‌ی غرب در ده سال پیش از جنگ جهانی دوم بود.
در یک طرف، حرکتی قاطع و هدایت شده از رهگذر سوسیالیسم به سوی جامعه‌ی کمونیستی در اتحاد شوروی. در طرف دیگر، رکود عظیم، بیکاری مفرط، سقوط رژیم‌های شبه دموکراسی پیش از جنگ در ایتالیا و آلمان به ورطه‌ی فاشیسم و نازیسم، فلج اقتصادهای سرمایه‌دار و ظاهر شدن سکرات مرگ امپریالیسم و نظم جهانی بورژوایی.
پیش از جنگ جهانی اول. واژه‌ی مارکسیست به خوشه‌ی چندقطبی دسته‌ها و فرقه‌های سیاسی‌ای اطلاق می‌شد که دو صفت مشترک داشتند. نخست، مخالفت و ناسازگاری با ساختارهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی‌ای که در بطن آن‌ها می‌زیستند و این عقیده که ساختارهای مزبور چنان استثمار و ستمی بر اکثر ابنای بشر روا می‌دارند که به هر طریق ممکن باشد از میان برداشته شوند. و دوم، عقیده به این‌که کارل مارکس به خوبی تحلیل کرده است که بشریت چگونه به جایی رسیده است که در 1914 رسیده بود؛ مارکس همچنین مسیر آینده‌ی بشریت را نیز کشف کرده بود، مسیری که سوسیالیسم نامیده می‌شد و به هدفی موسوم به کمونیسم ختم می‌شد. در 1914، پیروان تعالیم مارکس، از روسیه گرفته تا شبه جزیره‌ی ایبریا، با یکدیگر اختلاف‌نظرهای متعددی داشتند درباره‌ی ماهیت راستین فلسفه‌ی مارکسیستی و درباره‌ی اقدامی که در آن مقطع باید انجام می‌گرفت، با این حال، همه‌ی مارکسیست‌ها موافق بودند که تعالی مارکس پیروان او را ملزم می‌ساخت تا آموزه‌ی او را، هرچه بود، در عرصه‌ی عمل اجرا کنند؛ این آموزه قانون علمی زندگی را عرضه می‌کرد.
رویدادهای جنگ جهانی اول، خصوصاً به واسطه‌ی تأثیری که بر مارکسیسم داشت، موجب تغییر جهت پندارهای مورخان شد، پندارهایی که تقریباً تا پایان این قرن بیستم 75 ساله، همچنان تاریخ‌نگاری را شکل یا تغییر جهت می‌داد. در سال‌های آخر جنگ جهانی اول، الهه‌ی تاریخ به شوخی تلخ و گزنده‌ای با مارکسیسم و همه‌ی فرقه‌های اصلی آن، به غیر از یک فرقه دست زد. کارل مارکس در همان آغاز اثر عظیم خود، سرمایه (مارکس، 1867) اولین شرط اساسی جامعه‌ی کمونیستی را بیان داشت، یعنی جامعه‌ای که در 1848 در مانیفست کمونیست تصویر کرده بود. این شرط اساسی، لغو مالکیت خصوصی بود. جامعه‌ی سرمایه‌داری با پشت سر گذاشتن دوره‌ی بلوغ و وارد شدن به دوره‌ی زوال محتوم خود، به دست پرولتاریا و با انقلاب سوسیالیستی سرنگون می‌شد و بورژوازی منسوخ جای خود را به جامعه‌ای می‌داد که در مسیر دستیابی به هدف کمونیستی حرکت می‌کرد. به این منظور ابتدا باید بورژوازی به استثمار طبقه‌ی کارگر می‌پرداخت تا جامعه مهیای انقلاب سوسیالیستی می‌شد. ولی در 1917 و تحت رهبری لنین، یک دسته‌ی کوچک کمونیست در روسیه به قدرت رسید. طی پنج سال بعدی، حزب کمونیست روسیه برای اولین بار در تاریخ توانست مالکیت خصوصی ابزارهای تولید را لغو کند. این حزب همچنین موفق شد حاکمیت خود را در سراسر قلمرو اروپایی و آسیایی روسیه‌ی تزاری تثبیت کند، خطه‌ای که اروپایی‌ها، خواه مارکسیست‌ها و خواه غیرمارکسیست‌ها، آن را «عقب‌مانده» و آسیایی» تلقی می‌کردند.
زمان، مکان و جنس پیروزی کمونیسم در اتحاد سوسیالیستی جماهیر شوروی، که پیش از آن امپراتوری روسیه بود، تأثیر منحصر به فرد و شگرفی بر ماجراهای جهان در 75 سال بعدی داشت. بنابراین بی‌‌مناسبت نیست که داستان قرن بیستم را با پیدایش سوسیالیسم مارکسیستی شوروی شروع کنیم و در حد فاصل 1989 و 1992 ختم کنیم، یعنی همان سال‌هایی که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی سابق طبق قانون و به صورت رسمی به مجمع دولت‌های متقل تبدیل شد. نتایج این تحول برای مارکسیسم چندان دلگرم کننده و امیدبخش نبود ولی برای کمونیسم شوم و مهلک بود. به این ترتیب قرن بیستم قرن مارکسیسم بود. به مدت 75 سال اتحاد شوروی که مارکس و لنین بت‌های رسمی آن بودند، اولین تحقق عملی سوسیالیسم در صحنه‌ی جهان را برای بشریت به نمایش گذاشت. هر از چندگاهی در این قرن بریتانیا، ایالات متحده‌ی امریکا، آلمان نازی، ژاپن و چین مائوئیست در وسط این صحنه با اتحاد شوروی همراهی می‌کردند. ولی شوروی که نخستین جامعه‌ی بزرگی بود که صریحاً برپایه‌ی اصول و آموزه‌های مارکسیستی بنا شده بود، از بدو تولد خود پیوسته یک قطب نگرش بشریت فعلی به جهان بود به گونه‌ای که هست و باید باشد.
در طول سه دهه‌ی اول قرن بیستم، به نظر افراد نسبتاً تیزبین چنین می‌رسید که مارکسیسم توانسته در سخت‌ترین آزمون برای هر داعیه‌ی علمی، یعنی آزمون تجربه، این سخن خود را اثبات کند که علم حقیقی جامعه‌ی انسانی یا دست‌کم محل آزمون تجربی داعیه‌ی فوق است. پیش‌بینی‌های قبلی مارکسیست‌ها درباره‌ی سقوط محتوم سرمایه‌داری با رویدادهای در حال وقوع در سراسر جهان تأیید می‌شد. در اروپا با جنگ سی‌ساله میان فرهنگ‌های امپریالیستی و شغال‌های سرمایه‌دار و کفتارهای فاشیست چنین می‌نمود که گویی سرمایه‌داری در حال نابود ساختن خویش است.
تقریباً در کل قرن بیستم انقلاب کمونیستی و موفقیت یا بقای اتحاد شوروی رویدادهای دوران‌سازی بود که تخیل مورخان حرفه‌ای را، نه فقط در روسیه که در سراسر جهان، به کار می‌انداخت. این مطلب نه فقط درباره‌ی مورخان مارکسیست بلکه حتی در مورد مورخان غیر متعهدی صادق بود که آگاهانه یا ناآگاهانه تاریخ را یکی از علوم سیاسی قلمداد می‌کردند که در پی بهسازی وضعیت انسان است. از نظر آنان، تاریخ در اصل منبعی برای اطلاعات اثبات شده‌ی علمی بود که مسیر درست کنش‌های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را نشان می‌داد. آن‌ها ناچار بودند به این مسئله توجه کنند که آیا اتحاد شوروی نمایانگر راهی است که سایر جوامع باید طی کنند یا راهی که سایر جوامع باید از آن بپرهیزند. حتی در معدود کشورهایی که تا 1945 حرفه‌ی مورخان تابع هدایت مقاومت‌ناپذیر بالادستی‌ها نبود، بسیاری از مورخان مجذوب قدرتی می‌شدند که در اتحاد شوروی به نام علم عمل می‌کرد. سایر مورخان مسحور پیچیدگی فکری و عظمت فراگیری می‌شدند که مارکسیسم در جریان انجام رسالت توأمان فتح جهان و کامل کردن خویش به آن دست یافته بود.
بسیاری شواهد تاریخی جدی را می‌شد به صورتی ارائه کرد که با مارکسیسم سازگار باشد. همچنین، پهنه‌ی بزرگ و پرجمعیتی از زمین، از رودخانه‌ی اِلب و دریای شمالی از طرف مغرب، تا اقیانوس آرام و دریاهای جنوب چین از طرف مشرق، جوامع مارکسیستی بودند. جذابیت نظری با پیروزی سیاسی ظاهراً محتومی درهم پیوسته بود. و بر همین اساس بود که دیدگاه تاریخی مارکس برای روشنفکران چند کشور دموکراتیک آزادی که باقی مانده بود، شور و حال خوشایندی داشت. بسیاری از برجسته‌ترین آثار این روشنفکران کم و بیش به مارکسیسم گرایش داشت. کسانی که چنین گرایشی نداشتند، بار سنگین و دشوار مسئولیت اثبات را روی شانه‌های خویش می‌یافتند. بعضی از آنان نیروی بی‌اندازه‌ای صرف می‌کردند تا دلایل مارکسیست نبودن خویش را توضیح دهند. داعیه‌ی آن‌ها این بود که هیچ ظلوع سرخ گریزناپذیر یا هیچ بارقه‌ای از طلوع حتمی روزی تازه برای بشریت نمی‌بینند، و این پیامی نبود که برای بشریت مایه‌ی دلگرمی باشد. آن‌ها با تلاش و تقلای فراوان اصرار داشتند که مارکسیست‌ها و شبه‌مارکسیست‌ها نمی‌توانند معماها، پارادوکس‌ها و تناقض‌هایی را درک کنند که از همان آغاز در مارکسیسم وجود داشت. این مورخان به تدریج به حذف آن دسته از مفروضات کلان مارکسیستی پرداختند که بر مبنای آن‌ها رویدادها و فرایندهایی که مارکسیسم نمی‌توانست تبیین علمی کافی از آن‌ها به دست دهد به مثابه رویدادها و فرایندهای بی‌اهمیت یا فرعی (که در بلندمدت اهمیتی نداشت) خودسرانه حذف می‌شد. در دنیایی که آشکارا به ورطه‌ی تباهی و ویرانی فرومی‌رفت، مخالفت با امیدهای مارکسیستی برای روشنفکران هیمشه خوشایند یا پذیرفتنی نبود.
اکنون که از امتیاز بازنگری و نگاه به گذشته بهره‌مندم و در طلیعه‌ی قرن بیست و یکم هستیم، می‌بینیم که دلمشغولی‌های مورخان قرن بیستم با دیدگاهی که به ماهیت و تقدیر بشر داشتند، به وضوح و از اساس غلط بوده است، همان‌طور که دیدگاه‌های مارکسیست‌ها نیز شاید عجیب و غریب یا کاملاً مضحک به نظر آید. در این صورت - که قطعاً چنین است - مورخان حال و آینده باید بکوشند دنیای اوایل قرن بیستم را همان‌گونه بینند که افراد آن روزگار می‌دیدند. تا 1989، هیچ‌کس، چه عوام، چه متخصصان، پایان قرن بیستم را آن‌گونه که واقعاً اتفاق افتاد پیش‌بینی نمی‌کرد: فروپاشی ساختار قدرت شوروی و همراه با آن افول ایدئولوژی این نظام. حال که این مقاله نوشته می‌شود هیچ کس نتوانسته است خرابی و خسارت ناشی از فروپاشی ساختارهای نهادی کمونیستی را در اکثر نقاط جهان و آشفتگی و نابسامانی‌هایی را که برای چین، یعنی تنها منطقه‌ی مهمی که نهادهای کمونیستی هنوز در آن باقی‌اند، به بار خواهد آورد به نحو معقولی تخمین بزند. در چین، کمونیسم با عزم و اراده‌ی مردان انگشت‌شماری برپا ایستاده که همگی در هشتاد و چند سالگی‌شان به سر می‌برند؛ هنگامی که این مردان زندگی را وداع گویند، یعنی به زودی، معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد.
طنز قضیه این‌جا است که فاجعه‌های پایانی قرن بیستم نیز به مارکسیسم تعلق دارد، به همان دستگاه فکری که در اوایل قرن به فتح و ظفر رسیده بود و همان ساختار نهادی در کمونیسم شوروی که کارگزار حفظ و حراست از این پیروزی بود. اکنون مورخان می‌توانند به این مسئله بپردازند که جای خالی این ساختارهای نهادی را چه چیزی پر می‌کند و برای این کار دست‌کم می‌توانند چند بدیل محدود را برای آن به تصور آورند و در مسیر فهم این بدیل‌ها حرکت کنند.
بررسی مسئله‌ی تعویض ایدئولوژی غالب قرن بیستم، مسئله‌ی بغرنج‌تری پیش‌روی مورخان قرار می‌دهد. ساختارهای فکری بسیار پایدارتر از ساختارهای نهادی است و متولیان آن‌ها نیز بسیار محافظه‌کارترند و منافع ژرف و راسخی برای حفظ آن‌ها دارند. نیاز به خلاص شدن هرچه فوری‌تر از شر نهادهایی که دود سیاه و خفقان‌آوری از آن‌ها بلند می‌شود و دست آخر ثمری جز زباله، کثیفی، رنج و مرگ ندارند، مطلبی نیست که فهمش دشوار باشد و برای کسانی که در خرابه‌ها گیر افتاده‌اند ویرانی و تباهی کاملاً عیان است. اما ایدئولوژی‌ها که نامحسوس‌ترند با سماجت بیش‌تری دوام می‌آورند و از میان برداشتن آن‌ها دشوارتر است. برای مورخ - مانند هر روشنفکر دیگری که زندگی‌اش را صرف کسب تخصصی کرده است که چرخش روزگار، یعنی تغییر تاریخی، محتوای آن را بی‌مصرف ساخته است - آمادگی برای کاستن از ارزش کارهای یک عمر چندان آسان نیست چه رسد به بی‌ارزش دانستن آن. در طول 30 سال گذشته، که ارزش و اعتبار تجربه‌های شوروی رو به افول رفت، مورخانی که همه‌ی سرمایه‌ی فکری خود را روی کمونیسم قمار کرده بودند انواع و اقسام شیوه‌های طفره رفتن را آزموده‌اند. به ندرت می‌توان مورخ مارکسیستی را یافت که بگوید «من همه‌ی عمرم را صرف پیمودن راهی کرده‌ام که به بن بست می‌رسد».
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم‌اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط