مادر حضرت مهدي عليه السلام (قسمت اول)
منبع: درسنامه مهدویت1-ص167تا ص174
متأسفانه به دلايلي شناخت ما از آن بانوي بزرگوار بسيار محدود و ناچيز است و در منابع روايي، سخن چنداني در بارة ايشان وجود ندارد. با توجه به اين نكته تلاش شده در اين بحث در حد امكان در بارة آن بانوي بزرگ مطالبي ارائه شود.
نام¬هاي مادر حضرت مهدی(عجل الله تعالي فرجه الشريف)
در كانون خانواده امام عسكري(عليه السلام)، آن بانوي گرامي را به نامهاي مختلفيـ از قبيل: «نرجس»، «سوسن»، «صقيل» (يا «صيقل»)، «حديثه»، «حكيمه»، «مليكه»، «ريحانه» و «خمط» ـ صدا ميزدند.از ديدگاه يكي از پژوهشگران علت تعدّد نامهاي آن بانو، ميتواند چند چيز باشد:
1. علاقه و محبت فراوان مالك او به وي، باعث شده بود با بهترين اسمها و زيباترين نامها، او را صدا بزند. از اين رو تمام نامهاي آن بانو، از اسامي گلها و شكوفهها است؛ چون مردم اين صداها و نامهاي مختلف را شنيده بودند، ميپنداشتند كه تمام اينها اسامی آن بانوي بزرگوار است.
2. اين بانوي گرامي پس از اينکه وارد كانون خانوادة امام(عليه السلام) شد، خط مشي و مسير ديگري ـ بر خلاف ساير كنيزان ـ داشت؛ زيرا او مادرِ حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) بود. او فشار و ظلم ستمگران و حكومتها را ميديد و مي¬دانست مدتي بايد در زندان به سر برد. او مي¬دانست كه بايد براي حفظ خود و فرزند گرامياش، نقشههايي بينديشد، تا حاكمان وقت، ندانند صاحب كدام نام را بايد زنداني كنند و حامل نور مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) كدام است. بر اين اساس هر روز نامي تازه براي خود مينهاد و در خانوادة امام(عليه السلام) او را به اين نام¬ها ميخواندند تا دشمنان خيال كنند كه اين نامهاي مختلف، مربوط به چند نفر است و نفهمند اين اسامي، همه مربوط به يك نفر است.1
سر گذشت مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف)
اگر چه از سرگذشت مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) سخن صريح و روشني در دست نيست؛ اما طبق قول مشهور ـ كه از برخي روايات به دست ميآيد ـ ايشان كنيزي بود كه در جنگ اسير شد و پس از آن به خانواده گرامي امام عسكري(عليه السلام) پيوست.در مجموع ميتوان روايات مربوط به مادر مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) را به چهار دسته تقسيم كرد:
1. رواياتي كه آن بانوي بزرگوار را شاهزاده¬اي رومي معرفي كرده است.
2. رواياتي كه آن بانوي بزرگ را تربيت شدة خانه حكيمه خاتون دانسته است.
3. روايتي كه علاوه بر تربيت ايشان، ولادت آن بانوي بزرگ را نيز در خانه حكيمه ذكر کرده است.2
4. رواياتي که مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) را بانويي سياه پوست دانسته است.
بررسي روايات دسته نخست:
يكي از روايتهاي مشهور، حکايت از آن دارد که مادر امام مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) ، شاهزاده¬اي رومي است که اعجازگونه، به بيت شريف امام عسکري(عليه السلام) راه يافته است. شيخ صدوق در داستان مفصلي، حكايت مادر حضرت مهدي(عليه السلام) را اين گونه نقل كرده است:بشر بن سليمان نخّاس گفت: من از فرزندان ابوايوب انصاري و يكي از مواليان امام هادي و امام عسكري(عليهما السلام) و همسايه آنان در «سرّ من راي» بودم. مولاي ما امام هادي(عليه السلام) مسائل «برده فروشي» را به من آموخت و من جز با اذن او، خريد و فروش نميكردم. از اين رو از موارد شبهه ناك پرهيز ميكردم تا آنكه معرفتم در اين باب كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم.
يك شب در «سرّ من راي» ـ که در خانه خود بودم و پاسي از شب گذشته بود ـ كسي در خانه را كوفت. شتابان به پشت در آمدم، ديدم كافور فرستاده امام هادي(عليه السلام) است كه مرا به نزد آن حضرت فرا ميخواند. لباس پوشيدم و بر ايشان وارد شدم. ديدم با فرزندش ابومحمد و خواهرش حكيمه خاتون از پس پرده گفت وگو ميكند. وقتي نشستم، فرمود:اي بشر! تو از فرزندان انصاري و ولايت ائمه(عليهم السلام) پشت در پشت، در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد. من ميخواهم تو را مشرّف به فضيلتي سازم كه بدان بر ساير شيعيان در موالات ما سبقت بجويي. تو را از سرّي مطلع ميكنم و براي خريد كنيزي گسيل ميدارم. آن گاه نامهاي به خط و زبان رومي نوشت و آن را به هم پيچيد و با خاتم خود مهر كرد. دستمال زرد رنگي را ـ كه در آن 220 دينار بود ـ بيرون آورد و فرمود: آن را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورقهاي اسيران آمدند، جمعي از وكيلان فرماندهان بني عباس و خريداران و جوانان عراقي دور آنها را بگيرند.
وقتي چنين شد، شخصي به نام عمربن يزيد برده فروش را زير نظر بگير و چون كنيزي را كه صفتش چنين و چنان است و دو تكه پارچه حرير در بر دارد، براي فروش عرضه بدارد و آن كنيز از گشودن رو و لمس كردن خريداران و اطاعت آنان سرباز زند، تو به او مهلت بده و تأملي كن. برده فروش آن كنيز را بزند و او به زبان رومي ناله و زاري كند و گويد: واي از هتك ستر من! يكي از خريداران گويد: من او را سيصد دينار خواهم خريد كه عفاف او باعث فزوني رغبت من شده است و او به زبان عربي گويد: اگر در لباس سليمان و كرسي سلطنت او جلوه كني، در تو رغبتي ندارم، اموالت را بيهوده خرج مكن! برده فروش گويد: چاره چيست؟ گريزي از فروش تو نيست! آن كنيز گويد: چرا شتاب ميكني بايد خريداري باشد كه دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد. در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد برو و بگو: من نامهاي سربسته از يكي از اشراف دارم كه به زبان و خط رومي نوشته و كرامت و وفا و بزرگواري و سخاوت خود را در آن نوشته است.
نامه را به آن كنيز بده تا در خُلق و خوي صاحب خود تأمل كند. اگر بدو مايل شد و بدان رضايت داد، من وكيل آن شخص هستم تا اين كنيز را براي وي خريداري كنم.
بشربن سليمان گويد: همه دستورات مولاي خود امام هادي را درباره خريد آن كنيز به جاي آوردم و چون در نامه نگريست، به سختي گريست و به عمربن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش! و سوگند اكيد بر زبان جاري كرد كه اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد كشت. دربارة¬ بهاي آن گفتوگو كردم تا آنكه بر همان مقداري كه مولايم در دستمال زرد رنگ همراهم كرده بود، توافق كرديم. دينارها را از من گرفت و من هم كنيز را خندان و شادان تحويل گرفتم و به حجرهاي كه در بغداد داشتم، آمديم. چون به حجره در آمد، نامه مولايم را از جيب خود در آورده، آن را ميبوسيد و به گونهها و چشمان و بدن خود مينهاد و من از روي تعجّب به او گفتم: آيا نامه كسي را ميبوسي كه او را نميشناسي؟ گفت:اي درمانده واي كسي كه به مقام اولاد انبيا معرفت كمي داري! به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار كه من مليكه دختر يشوعا، فرزند قيصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواريون (شمعون وصي مسيح) است. براي تو داستان شگفتي نقل ميكنم: جدّم قيصر روم ميخواست مرا در سنّ سيزده سالگي، به عقد برادر زادهاش در آورد و در كاخش محفلي از افراد زير تشكيل داد: سيصد تن از فرزندان حواريون و كشيشان، هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از اميران لشكري و كشوري. تخت زيبايي كه با انواع جواهر آراسته شده بود، در پيشاپيش صحن كاخش و بر بالاي چهل سكّو قرار داد و چون برادر زادهاش بر بالاي آن رفت و صليبها افراشته گرديد و كشيشها به دعا ايستادند و انجيلها را گشودند؛ ناگهان صليبها به زمين سرنگون گرديد. ستونها فرو ريخت و به سمت ميهمانان پرتاب شد. و آن كه بر بالاي تخت رفته بود، بيهوش بر زمين افتاد. رنگ از روي كشيشان پريد و پشتشان لرزيد و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات اين نحسها - كه دلالت بر زوال دين مسيحي دارد - معاف كن! جدّم از اين حادثه فال بد زد و به كشيشها گفت: اين ستونها را بر پا سازيد و صليبها را بر افرازيد و برادر اين بخت برگشته بدبخت را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن ديگري دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا شد، همان پيشامد اوّل براي دوّمي نيز تكرار گرديد. مردم پراكنده شدند و جدّم قيصر اندوهناك گرديد و به داخل كاخ خود درآمد و پردهها افكنده شد.
در آن شب خواب ديدم كه مسيح، شمعون و جمعي از حواريون، در كاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعي كه او تخت را قرار داده بود، منبري نصب كردند. پس حضرت محمد به همراه جوانان و شماري از فرزندانش وارد شدند.
مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه كرد. آن گاه حضرت محمد به او گفت:اي روح اللّه! من آمدهام تا از وصي تو شمعون، دخترش مليكا را براي اين پسرم خواستگاري كنم و با دست خود اشاره به ابومحمد صاحب اين نامه كرد. مسيح به شمعون نگريست و گفت: شرافت نزد تو آمده است؛ با رسول خدا خويشاوندي كن. گفت: چنين كردم، آن گاه محمد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج كرد. مسيح و فرزندان محمد و حواريون همه گواه بودند و چون از خواب بيدار شدم، ترسيدم اگر اين رؤيا را براي پدر و جدّم بازگو كنم، مرا بكشند. آن را در دلم نهان ساخته و براي ديگران بازگو نكردم.
سينهام از عشق ابومحمد لبريز شد تا به غايتي كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر و سخت بيمار شدم. در شهرهاي روم، طبيبي نماند كه جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وي نخواست و چون نا اميد شد، به من گفت:اي نور چشمم! آيا آرزويي در اين دنيا داري تا آن را بر آورده سازم؟ گفتم:اي پدربزرگ! همه درها به رويم بسته شده است، اگر شكنجه و زنجير را از اسيران مسلماني كه در زندان هستند، برداري و آنان را آزاد كني، اميدوارم كه مسيح و مادرش شفا و عافيت به من ارزاني كنند. چون پدربزرگم چنين كرد، اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندكي غذا خوردم. پدربزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت. پس از چهار شب ديگر حضرت فاطمه سرور زنان را در خواب ديدم كه به همراهي مريم و هزار خدمتكار بهشتي، از من ديدار كردند. مريم به من گفت: اين سرور زنان مادر شوهرت ابومحمد است. من به او در آويختم و گريستم و گلايه كردم كه ابومحمد به ديدارم نميآيد، آن بانو فرمود: تا تو مشرك و به دين نصارا باشي، فرزندم ابومحمد به ديدار تو نميآيد! اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند تبرّي ميجويد.
اگر تمايل به رضاي خداي تعالي و خشنودی مسيح و مريم داري و میخواهی ابومحمد تو را ديدار كند، پس بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّه وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ».
چون اين كلمات را گفتم، مرا در آغوش کشيد و فرمود: اكنون در انتظار ديدار ابومحمد باش كه او را نزد تو روانه ميسازم. پس از خواب بيدار شدم و گفتم: خوشا از ديدار ابومحمد! چون فردا شب فرا رسيد، ابومحمد در خواب به ديدارم آمد. گويا به او گفتم:اي حبيب من! بعد از آنكه همة دل مرا به عشق خود مبتلا كردي، در حق من جفا نمودي! او فرمود: تأخير من براي شرك تو بود. حال كه اسلام آوردي، هر شب به ديدار تو ميآيم تا آنكه خداوند وصال عياني را ميسر گرداند. از آن زمان تا كنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است.
بِشر گويد از او پرسيدم: چگونه در ميان اسيران در آمدي؟ او پاسخ داد: يك شب ابومحمد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز، لشكري به جنگ مسلمانان ميفرستد و خود هم به دنبال آنان ميرود. بر تو است كه در لباس خدمت¬گزاران درآيي و به طور ناشناس از فلان راه بروي و من نيز چنان كردم. طلايه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و كارم بدان جا رسيد كه مشاهده كردي. هيچ كس جز تو نميداند كه من دختر پادشاه رومم. آن مردي كه من در سهم غنيمت او افتادم، نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: اين نام كنيزان است.
گفتم: شگفتا! تو رومي هستي؛ امّا به زبان عربي سخن ميگويي! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبيات به من حريص بود و زن مترجمي را بر من گماشت. او هر صبح و شبانگاه به نزد من ميآمد و به من عربي ميآموخت تا آنكه زبانم بر آن عادت كرد.
بِشر گويد: چون او را به «سُرّ من راي» رسانيدم و بر مولايمان امام هادي(عليه السلام) وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانيت و شرافت اهل بيت محمد را به تو نماياند؟ گفت:اي فرزند رسول خدا! چيزي را كه شما بهتر ميدانيد، چگونه بيان كنم؟ فرمود: من ميخواهم تو را اكرام كنم، كدام را بيشتر دوست ميداري: ده هزار درهم يا بشارتي كه در آن شرافت ابدي است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندي كه شرق و غرب عالم را مالك شود و زمين را آکنده از عدل و داد کند؛ همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد. نرجس پرسيد: از چه كسي؟ فرمود: از كسي كه رسول خدا در فلان شب از فلان ماه سال رومي، تو را براي او خواستگاري كرد. پرسيد: از مسيح و جانشين او؟ فرمود: پس مسيح و وصي او، تو را به چه كسي تزويج كردند؟ گفت: به پسر شما ابومحمد! فرمود: آيا او را ميشناسي؟ گفت: از آن شب كه به دست مادرش سيدةالنساء اسلام آوردهام، شبي نيست كه او را نبينم.
امام هادي(عليه السلام) فرمود:اي كافور! خواهرم حكيمه را فرا خوان و چون حكيمه آمد... نرجس را زماني طولاني در آغوش كشيد و به ديدار او مسرور شد. بعد از آن مولاي ما فرمود:اي دختر رسول خدا! او را به منزل خود ببر و تکاليف دينی را به وي بياموز كه او زوجه ابومحمد و مادر قائم است.3
اين روايت، نخست از طريق شيخ صدوق، در كتاب كمالالدين و تمام النعمة نقل شده است. آن گاه محمدبن جرير طبري آن را با سندي متفاوت، در كتاب دلائل الامامة آورده و 4 شيخ طوسي در كتاب الغيبة به نقل آن پرداخته است.5 ايشان، روايت را درست مانند آنچه در كمالالدين و تمام النعمة بود، آورده؛ امّا سند وی با سند كتاب كمالالدين متفاوت است.
فتّال نيشابوري در روضة الواعظين، ابن شهر آشوب در مناقب آل ابي طالب،6 عبدالكريم نيلي در منتخب الأنوار المضيئه7 و از متأخرين صاحب إثبات الهداة في النصوص و المعجزات از جمله کساني هستند که اين حکايت را نقل کرده¬اند.
علامه مجلسي در بحارالانوار قضيه را، يك جا از كتاب الغيبة و در جاي ديگر، از كمال الدين و تمام النعمة نقل کرده است.8
ممکن است پرسيده شود: اين قضيه پس از سال 242هـ اتّفاق افتاده است؛ در حالي كه از سال 242 هـ به بعد، جنگ مهمّي ميان مسلمانان و روميان، رخ نداده است تا نرجس خاتون اسير مسلمانان شوند.9
در پاسخ گفتنی است: در اين دوران و پس از آن، درگيري و جنگهايي ميان آنان رخ داده است كه در بسياري از كتاب¬های تاريخي، ميتوان نمونههايي از اين درگيريها را يافت.10
شواهد ديگری نيز وجود دارد كه ميان مسلمانان و روم، جنگ و درگيري واقع شده است. حال اگر منظور از جنگ بزرگ، اين باشد كه خود قيصر روم هم با برخي از اهل و خاندانش در آن شركت كرده باشد، اين امر ضرورتي ندارد؛ چون، آنچه در اين روايت آمده، اين است كه نرجس، به امر امام به صورت ناشناس و مخفيانه، با سپاهيان همراه شد و در پوشش كنيزان در آمد.
پي نوشت ها:
1 . پژوهشي در زندگي امام مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) و نگرشي به غيبت صغرا، ص 204 و 205.
2. مسعودي، اثبات الوصية، ص272.
3. شيخ صدوق، كمالالدين و تمام النعمة، ج 2، باب 41، ح 1.
4. محمدبن جرير طبري، دلائل الامامة، ص 262 .
5. محمد بن حسن طوسي، كتاب الغيبة، ص 208، ح178.
6. ابن شهر آشوب، مناقب آل أبي طالب، ج 4، ص 440.
7. عبدالكريم نيلي، منتخب الأنوار المضيئة، ص 105.
8. محمّد باقر مجلسي، بحار الأنوار، ج 51، ص 6.
9. جاسم حسين، تاريخ سياسي امام دوازدهم، ص 115.
10. ر.ک: محمدبن جرير طبري، تاريخ الأُمم والملوك، ج 9، ص 201؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 7، ص 80، 81، 85، 93؛ ابن كثير، البداية و النهاية، ج 10، ص 323، 343، 345، 347.