نویسنده: مَکسین مولینوکس
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
Women’s Movement
این اصطلاح که به معنای جمعیت زنانی است که برای اعتراض یا تعقیب اهداف مشترک بسیج میشوند، غالباً معادل با جنبش فمینیستی به کار میرود، اما جنبشهای زنان به لحاظ تقویمی قبل از فمینیسم وجود داشتند و میتوانند متمایز با آن باشند. جنبشهای زنان جنبشهایی اجتماعیاند که اهداف بسیار ناهمگون و مختلفی را نشان میدهند و شکلهای سازمانی گوناگونی نیز دارند.
جنبشهای زنان در همهی مناطق جهان سربرآوردهاند و در اکثر دورههای تاریخ مستند از آنها ذکر شده است. تاریخ استعماری امریکای لاتین و افریقا حاکی از مواردی از طغیان زنان برده و شورش زنان کشاورز علیه قوانین یا عملکردهای دولت امپراتوری یا بسیج برای دفاع از منافع اقتصادیشان است. در اروپای قرن هجدهم، زنان برای خود تشکلها و انجمنهایی ایجاد کردند که بعضی از آنها در انقلاب فرانسه مشارکت کردند. بعدها در جریان خیزشهای انقلابی دههی 1840، جنبشهای زنان شکل گرفت و یک روزنامهی مدافع حقوق زنان به نام صدای زنان شروع به انتشار کرد. هر چند که در مقایسه تعداد این جنبشهای اولیه اندک بود، و همچنین منزوی و گاهبهگاه بودند، اما فراوانی وقوع آنها و نیز حجم و نیروی آنها در قرن نوزدهم و بیستم رو به افزایش رفت، چون جامعهی مدنی رشد و توسعه پیدا کرد و قیدوبندهایی که زنان را از ورود به زندگی اجتماعی و سیاسی منع میکرد، ضعیف شد.
در قرن نوزدهم بود که در بسیاری از مناطق جهان زنان سازماندهی علیه نابرابریهای مبتنی بر جنس را شروع کردند و تقاضای اصلاحات قانونی را برای رفع فشارها و کنترلهای پدرسالاری بر زنان در خانواده و در کل جامعه مطرح نمودند. بعضی از این ابتکارها از سوی افراد یا گروههای مستقل صورت میگرفت و بعضی با همراهی جنبشهای بزرگتری که خواهان تغییر اجتماعی بودند و بعضی نیز با همراهی احزاب سیاسی. فکر رهایی زنان خصوصاً برای کسانی جذابیت داشت که از اندیشههای روشنگری الهام گرفته بودند. جبنشهای لیبرالی، سوسیالیستی و ملیگرا نیروهای مهمی بودند که حامی تغییرات اجتماعی و حقوقی به نفع زنان بودند و بسیاری از زنان مبارز را جذب صفوف خود کردند. آنها با همهی تفاوتهای ایدئولوژیکشان، در تعهد کلی به بناساختن جامعهی مدرنی که در آن ساختارهای سنتی جامعهی مدرنی که در آن ساختارهای سنتی جامعهی پدرسالار و دولتهایی که موجبات ستم بر زنان را فراهم میساختند جای خود را به ادارهی امور به صورت مدنی و عقلانیتر، عادلانهتر و مساوات طلبانهتر میدادند، با هم شریک بودند.
با اینکه اندیشهها و نوشتههای فمینیستی را میتوان در سدههای پیشین نیز پیدا کرد، نخستین ظهور آنها به مثابه نیروی ایدئولوژیک و سیاسی مؤثر و نافذ در قرن نوزدهم بود. اصطلاح فمینیست نه تنها مورد استفادهی مبارزان حقوق زنان در امریکا و اروپاست بلکه در کشورهایی همچون ژاپن، ترکیه، روسیه، آرژانتین، فیلیپین و هند نیز به کار میرود. فمینیسم اهداف و استراتژیهای گوناگونی دارد و بنابراین به شیوههای متنوع قابل تفسیر است، اما در همهی مناطق و همهی بافتهای فرهنگی به معنای تعهد در قبال خاتمه دادن به نابرابری جنسی و رهاساختن زنان از یوغ ستم است. جنبشهای فمینیستی اولیه، مانند انجمن فمینیستهای فیلیپین که در 1905 تأسیس شد یا سیتو (جوراب آبیها) که در 1911 در ژاپن تأسیس شد، برای حق رأی و حق تحصیل مبارزه میکردند و مخالف تبعیض جنسی و خواهان بهبود وضعیت حقوقی زنان بودند. این انجمنهای زنان اهداف خود را به طرق گوناگون دنبال میکردند؛ بعضی، مانند جامعهی زنان ایران که در 1911 تأسیس شد، با نگرشها و قوانین دینی بسیار محکم و نیرومندی مواجه بودند؛ بقیه در چارچوب دولتهای لیبرالی برای برابری قانونی بیشتر و حق رأی فعالیت میکردند؛ و بعضی هم مبارزهی خود برای برابری را به انقلاب سوسیالیستی متصل میکردند. در مناطق کمتر توسعهیافتهی جهان مانند ترکیه، هند، چین و مصر، انجمنهای فمینیستی منافع خود را در برنامهی نوسازی ملیگرایانه متجلی میدیدند، در حالیکه بعضی دیگر استقلال خود را از احزاب سیاسی حفظ میکردند و متعهد به تفسیر رادیکالتری از آزادی زنان بودند که فراتر از برابری حقوق میرفت و مسائل مربوط به روابط جنسی و بین اشخاص را دربرمیگرفت.
تاریخ فمینیسم به دو دورهی عمده تقسیم میشود. «موج اول»، به دورهی 1860 تا 1920 اطلاق میشود. در این دوره بیش از هر چیز جبنشهای برابری حقوق و اصلاحطلب به چشم میخورد که بزرگترین و موفقترین نمونههای آنها به ایالات متحدهی امریکا و بریتانیا تعلق دارد. نخستین کنوانسیون حقوق زنان امریکای شمالی 19 و 20 ژوئیهی سال 1848 در سنکافالز برگزار شد و گاهی آن را تاریخ تولد فمینیسم غربی میدانند. در بریتانیا، موج اول فمینیسم توانست در اوایل قرن بیستم بزرگترین بسیج را برای مبارزه جهت کسب حق رأی زنان به راه اندازد. این مبارزه سرانجام در سال 1918 به پیروزی رسید.
دورهی دوم تشدید نیروی سازمانی فمینیسم در اواخر دههی 1960 آغاز شد. این موج از دل جوّ رادیکالیسم دانشجویی در اروپا و امریکا برخاست و بخشی از جنبش حقوق مدنی بود. فمینیسم موج دوم بر پایهی بینش و بصیرت نظریهپردازان قدیمیتری مثل سیمون دوبوار بنا شد و رهیافتهای نظری پرتنوعتر و اهداف و استراتژیهای گوناگونتری نسبت به اسلاف خود به وجود آورد. جنبشهای فمینیستی این دوره را معمولاً به دو جریان عمده تقسیم میکنند؛ یکی جنبش اصلاحی نام دارد که عمدتاً با کسب حقوق برابر و رفع تبعیض علیه زنان سروکار دارد؛ جریان دوم که آزادی زنان نامیده میشود با برنامهی تغییر اجتماعی رادیکالتری سروکار دارد و جریانهای انقلابی و رادیکال را در خود جای میدهد. جریان اول در ایالات متحدهی امریکا رواج و غلبهی بیشتری دارد و خواهان شرکت و ادغام بیشتر زنان در نظام سیاسی و دستیابی به اصلاحات قانونی وسیعتر است، در حالیکه جریان دوم بیشتر به جنبشهای اروپایی مربوط میشود و منتقد روشهای اصلاحطلبانه است و از روشهای خودیاری محلی در قالب انجمنهای غیرنخبهگرا و نامتمرکز حمایت میکند. اما هر دو جریان دیدگاههای مشترکی دربارهی بعضی مسائل و بعضی اهداف دارند و در هر دو مبارزه برای آزادی سقط جنین همانقدر مسئلهی مهمی است که کسب حق رأی برای فمینیستهای موج اول مهم بود.
فمینیسم موج دوم یکی از مهمترین جنبشهای اجتماعی دورهی بعد از جنگ بود و میتوانست شمار انبوهی از زنان را بسیج کند. تا سال 1985 سازمان ملی زنان (NOW) در ایالات متحدهی امریکا 250 هزار عضو داشت و در بریتانیا، ایتالیا و فرانسه، تظاهرات زنانی که برای اهداف خاص و معینی مبارزه میکردند گاهی بالغ بر 750 هزار نفر میشد. در خارج از دنیای انگلوساکسون فمینیستها از اوایل دههی 1970 به بعد شروع به سازماندهی کردند؛ گروههای فمینیستی در یوگسلاوی، مکزیک، پرو، هند و حتی در اتحاد جماهیر شوروی پدیدار شد. بعضی از این حرکتها در دههی 1980 به جنبشهای اجتماعی مهمی تبدیل شدند.
توجه علمی و دانشگاهی به جنبشهای زنان فقط در دورهی اخیر و پس از پیدایش فمینیسم موج دوم آغاز شده است. تحلیلگران پدیدههای سیاسی نظیر جنبشهای اجتماعی شهری، انقلابها و قیامهای مردمی معمولاً پویشهای طبقاتی را کانون توجه خود قرار میدهند و تضاد جنسیتی و قومیتی را عمدتاً نادیده میگیرند. در نتیجه آنها به ندرت به حضور زنان در این جنبشها توجه میکنند و ویژگیهای خاصی را که نتیجهی مشارکت زنان یا تلاشهای سازمانی مستقل خود زنان است در نظر نمیگیرند. مورخان و دانشمندان اجتماعی فمینیست متعهدند که این عدم توجه را افشا کنند تا زمینهی بهبود وضعیت فراهم شود و زنان که به گفتهی شیلا روبوتام «پنهان از چشم تاریخ» بودهاند وارد صحنهی تاریخ شوند.
علاقهی روبهرشد به جنبشهای زنان موجب انجام انواع و اقسام مطالعات دربارهی کنش جمعی زنان شده است و این مطالعات گستردهی فعالیت سیاسی زنان را برملا کرده است. این فعالیتها طیف وسیعی را شامل میشود که از جنبشهای اعتراضی خودجوش تا مبارزههای برابری حقوق فمینیستی، و در دههی 1980، تا بسیجهای محافظهکارانه یا بنیادگرایانهی زنان در ایالات متحدهی امریکا و دنیای اسلام را دربرمیگیرد. تنوع این بسیجها نشانها داده است که زنان نه فقط کنشگران سیاسی مهمی بودهاند، بلکه برای تعقیب اهداف بسیار گوناگونی نیز به صورت جمعی بسیج شدهاند: گاهی به کسب برابریهای جنسی بیشتر اولویت داده میشد؛ و گاهی اهداف سیاسی وسیعتری مورد حمایت بود؛ و گاهی هم بر مبنای عقاید دینی از تغییر قوانین پشتیبانی میشد که خواهان تعریف دوبارهی قوانین و بعضی اوقات مانند جنبشهای ضد سقط جنین خواهان محدودساختن حقوق اعطا شدهی پیشین بودند.
این مطالعات اکتشافی به ارزیابی دوبارهی مشارکت سیاسی زنان منجر شده است و به تضعیف این دیدگاه رایج عمومی کمک کرده است که زنان کنشگر سیاسی نیستند و حوزهی نفوذ و اختیار برازندهی آنان محیط طبیعی حریم خصوصی است. هر چند که پژوهشگران فمینیست اذعان دارند که فضای سیاسی به تسلط مردان درآمده و زنان به صورت تاریخی از حوزهی سیاسی حذف شدهاند، همچنین خاطرنشان کردهاند که فمینیسم موجب گسترش معنای سیاست شده است و اکنون مقاومت و مقابله با روابط قدرت در حیطهی خصوصی و در عرصهی وسیعتر جامعه، سیاست محسوب میشود. به طورکلی، تحلیل جنبشهای زنان بعضی از نویسندگان را به این نکته رهنمون ساخته است که جنبشهای زنان بیش از هر چیز چالشهایی غیررسمی با جریان اصلی سیاست مرسوم است. چالشهایی که جنبشهای زنان پیش میکشد، مانند سایر «جنبشهای نوین اجتماعی» در برابر برداشتهای ارتدکس از محتوا و قلمرو سیاست قرار میگیرد و در شعار فمینیستی «امر شخصی همان امر سیاسی است» خلاصه میشود.
تنوع و ماهیت جنبشهای زنان موجب طرح چند مسئلهی تحلیلی شده که هنوز حل نشده است. مسئلهی اول مربوط میشود به لزوم تمایزگذاشتن میان درجات گوناگون کنش اجتماعی (جمعی) به نحوی که جنبش دال بر پیشرفت کیفی و کمّی در شکلهای همبستگی یا اتحاد باشد که شاید ابعاد کوچک، پراکنده و نسبتاً کمقدرتی داشته باشند. این شکلهای کنش جمعی که میتواند بر مبنای «فرهنگ زنان» خودآگاه شکل بگیرد شامل شبکهها، باشگاهها و محافل ادبی است. با اینکه هر یک از اینها ممکن است نطفهی یک جنبش باشد یا بخشی از یک جنبش را تشکیل دهد به لحاظ تحلیلی با جنبش فرق دارد و این فرق به لحاظ نیروی عددی، قدرت سازمانی و تأثیر اجتماعی است.
مسئلهی دوم این است که آیا فمینیسم میتواند یا باید اهدافی را مطرح کند که کاربرد جهانی داشته باشند، ویرجینیا وولف مینویسد: «در مقام زن من کشوری ندارم. در مقام زن نیازی به کشور ندارم.» شعار رابین مورگان در دههی 1970 که «خواهری امری جهانی است» از سوی فمینیستهای سیاه و جهان سوم مورد انقاد قرار گرفته است، چون این شعار فرض را بر این میگذارد که زنان همهی طبقات و همهی مناطق جهان ضرورتاً منافع مشترک و رشتههای اتحاد و انسجام دارند. این گروه از فمینیستها طرفدار دیدگاه تمایزیافتهتری به منافع زنان هستند که با عواملی نظیر طبقه و قومیت شکل میگیرد که ممکن است به روابط سلطه و فرودستی میان خود زنان منجر شوند. در نتیجه، اهداف فمینیسم دارای گوناگونی و تنوع خواهد شد و جنبشهای مختلف اولویتهایی مختص خود تدوین خواهند کرد. اذعان به این مطلب لزوماً به معنای انکار مبنایی برای کنش جمعی و اهداف مشترک زنان نیست، اما مقصود این است که همبستگی میان زنان خودبهخود و فقط بر مبنای جنسیت قابل حصول نیست.
هرچند که تنوع مبارزههای فمینیستی در هر منطقه یا کشور معینی، موجب میشود که تعمیمهای ساده گمراهکننده باشد، وجود بعضی تفاوتها باعث تمایز فمینیسم غربی از اکثر شکلهای دیگر فمینیسم میشود از جمله تعهد نیرومندتر به خودشکوفایی فردی که مسائل مربوط به امور جنسی، زبان و فرهنگ در آن برجسته میشوند. در مقابل، بسیاری از فمینیستهای مناطق پسااستعماری جهان اهداف خود را در قالب استراتژیک کلیتری صورتبندی کردهاند که اولویت را به کار برای فقرا، استقلال ملی و تغییرات اقتصادی و اجتماعی میدهد.
مسئلهی سوم به اهدافی مربوط میشود که جنبشهای زنان، که متفاوت با فمینیسم است، دنبال کردهاند. به لحاظ تاریخی و چندفرهنگی، شکل معمول جنبش زنان براساس نقشهای زنان در خانواده پدید آمده است. این جنبشها نوعاً شامل مبارزه بر سر تأمین نیازهای اساسی یا حقوق شهروندی بوده است. این جنبشها دو ویژگی اصلی دارند. آنها به برساختههای اجتماعی مختص به زنانگی و مادری ربط پیدا میکنند و پیوندهای مهمی با این هویتها دارند. زنانی که در این نهضتها یا فعالیتها مشارکت میکنند غالباً تعهد سیاسی خود را ادامهی طبیعی نقشهای خود در خانواده و مبتنی بر احساسات و عواطف ازلی و غریزی زنانه میدانند. دوم، که تابع همین ویژگی نخست است، مشارکت در این مبارزهها معمولاً با تدوین اهداف دگرخواهانه و نوعدوستانه همراه است تا پیگیری منافع مختص به زنان. در اکثر موارد علایق آنها پیوند تنگاتنگ با خانوار، رفاه و آسایش اعضای آن و شرایط وجودی آن در اجتماع دارد. نمونههایی از این جنبشهای «مبتنی بر نقش» عبارت است از بسیج زنان در حلبی آبادهای امریکای جنوبی برای تقاضای تسهیلات و امکانات اساسی، و جنبشهای «مادرانی» که نوعاً، اما نه منحصراً، در مناطقی پدیدار شده که مادر بودنشان و منزلت اجتماعی خاصی دارد که از دین یا فرهنگ نشئت میگیرد. جنبشهای مادران مانند مادران میدان دیمایو در آرژانتین، یا فعالیتهای صلحخواهانه نظیر «زنان سیاهپوش» که در چند کشور از جمله اسرائیل به وجود آمده، اساساً جنبشهای اعتراضی علیه خشونت دولتی است و اعضای آنها غالباً بستگان مؤنث (مادران و مادربزرگهای) قربانیان سرکوب یا جنگاند. این جنبشهای اعتراضی معمولاً در متن و زمینههایی به وجود آمده که سرکوب یا خشونت دولتی همهی شکلهای دیگر مخالفت سازمانیافته را قلع و قمع کرده است.
دربارهی این شکلهای بسیج زنان، که قبلاً نقطهی مقابل فمینیسم خودآگاه تلقی میشد، در دههی 1980 تا حدی بازاندیشی شد. کثرت دیدگاهها دربارهی چگونگی تعریف منافع زنان با ابراز تردید دربارهی مدلهای آزادی زنان - که در آنها در پی حذف تفاوتهای موجود در نقشهای اجتماعی زنان و مردان بودند - همراه بود. بعضی از فمینیستها، به جای سازگار شدن زنان با نقشهای مردان، طرفدار بررسی و ارزیابی دوبارهی زنانگی و نقشهای سنتی زنان در خانواده هستند. یکی از نتایج این طرز فکر، تقویت این اعتقاد در میان بعضی جریانهای فمینیستی است که زنان از صفات خاصی برخوردارند (چه به سبب طبیعت، چه به سبب فرایند «اجتماعی شدن»)، و این خصوصیات به مادر بودن ربط داده میشود، یعنی فعالیتی که زنان را مستعد پرورش کودکان میکند و سبب علاقهی سیاسی آنها به مسائلی نظیر صلح، زندگی اجتماعی و دموکراسی است. یکی از آشکارترین نشانههای این جریان مانیفست مادران بود که در 1987 از سوی بخشی از حزب سبز آلمان غربی صادر شد و در آن اهمیت سیاسی مادر بودن تأیید میشد و شامل خواستههایی بود نظیر بازنگری در طراحی شهری، پرداخت مستمری به خانهدارها، اشتغال انعطافپذیر، اوقات فراغت بیشتر و تسهیل فعالیت سیاسی برای مادران.
هر چند گاهی گفته میشود اینگونه جنبشهای مبتنی بر نقش، مثالهای بارز سیاست زنان است، در آنها نوعی توسل به طبیعتگرایی در تعریف زنان به منزلهی موجوداتی اخلاقیتر، آشتیجوتر، دموکراتتر و صلحدوستتر از مردان وجود دارد. این رهیافت به سبب آرمانسازی و ذاتی دانستن خصوصیات جنسیتی مورد انتقاد بوده است؛ همچنین معمولاً در این رهیافت ملاحظات مربوط به برساختن اجتماعی این ویژگیها و سایر شکلهای مشارکت سیاسی زنان که با این مدل رفتاری انطباق ندارد یا با آن در تعارض است، حذف میشود.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوماجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول