قرار است كربلا دفن شوم!

از روزى كه شنيده بود يكى از فرماندهان عالى سپاه اسلام براى زيارت به كربلاى معلى آمده، در پوست خود نمى‏گنجيد؛ مى‏خواست خاطره‏اى را كه سال‏ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با اين فكر، خود را به كربلا رسانده و با آن فرمانده، درخواست ملاقات كرد. لحظات در انتظار اجازه ملاقات، به سختى مى‏گذشت. او كه يكى از نيروهاى نظامى ارتش عراق در سال‏هاى جنگ بود، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بيابد؛ سرانجام وقتى به حضور فرمانده رسيد، از او پرسيد مرا مى‏شناسى؟
شنبه، 8 تير 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قرار است كربلا دفن شوم!
قرار است كربلا دفن شوم!
قرار است كربلا دفن شوم!

از روزى كه شنيده بود يكى از فرماندهان عالى سپاه اسلام براى زيارت به كربلاى معلى آمده، در پوست خود نمى‏گنجيد؛ مى‏خواست خاطره‏اى را كه سال‏ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با اين فكر، خود را به كربلا رسانده و با آن فرمانده، درخواست ملاقات كرد.
لحظات در انتظار اجازه ملاقات، به سختى مى‏گذشت. او كه يكى از نيروهاى نظامى ارتش عراق در سال‏هاى جنگ بود، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بيابد؛ سرانجام وقتى به حضور فرمانده رسيد، از او پرسيد مرا مى‏شناسى؟
فرمانده پاسخ داد: بله، شما «ابورياض» از نظاميان سابق رژيم عراق و اكنون نيز جزء مردان سياسى اين كشور هستيد؛ به همين خاطر، ملاقات با شما براى من سخت بود.
ابورياض گفت: اما من حرف سياسى با شما ندارم. سال‏هاست كه خاطره‏اى را در سينه دارم و انتظار چنين روزى را مى‏كشم تا با گفتن آن، دين خويش را ادا نمايم و بعد اين گونه خاطره‏اش را آغاز كرد:
در جبهه‏هاى جنگ جنوب، دقيقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم كه با خبرى از پشت جبهه، مرا به دژبانى جبهه فرا خواندند. وقتى با نگرانى در جلو فرمانده خود حاضر شدم، او خبر كشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.
از اين خبر، بسيار ناراحت شدم. من اميد داشتم كه پسرم را در لباس دامادى ببينم؛ اما در نبردى بى‏فايده و اجبارى، جگر گوشه‏ام را از دست داده بودم. وقتى در سردخانه حاضر شدم، كارت و پلاك فرزندم را به دستم دادند؛ آنها دقيقاً مربوط به پسرم بود؛ اما وقتى كفن را كنار زدم، با تعجب توأم با خوشحالى گفتم: اشتباه شده، اين فرزند من نيست!
افسر ارشدى كه مأمور تحويل جسد فرزندم بود، به جاى تعجب يا خوشحالى، با عصبانيت گفت: اين چه حرفى است كه مى‏زنى؛ كارت و پلاك، قبلاً بررسى شده و صحت آنها تأييد شده است. وقتى بيشتر مقاومت كردم، برخورد آنها نگران كننده‏تر شد. آنها مرا مجبور كردند تا جسد را به بغداد انتقال داده، او را دفن نمايم.
رسم ما شيعيان عراق، اين بود كه جسد را بر بالاى ماشين گذاشته، آن را تا قبرستان محل زندگى‏مان حمل مى‏كرديم و من نيز چنين كردم؛ اما وقتى به كربلا رسيدم، تصميم گرفتم، زحمت ادامه راه را به خود ندهم و او را در كربلا دفن نمايم؛ هم اين كه كار را تمام شده فرض مى‏كردم و هم اين كه ضرورتى نمى‏ديدم كه او را تا بغداد ببرم. چهره آرام و زيباى آن جوان كه نمى‏دانستم كدام خانواده انتظار او را مى‏كشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونين و پر زخم بود، ولى با شكوه آرميده بود. فاتحه‏اى خوانده، در حالى كه بر صدام لعنت مى‏فرستادم، بر آن پيكر مظلوم، خاك ريختم و او را تنها رها كردم. سال‏ها از آن قضيه گذشت، اما هرگز چيزى از فرزندم نيافتم. دوستانش جسته و گريخته مى‏گفتند كه او را ديده‏اند كه اسير ايرانى‏ها شده است.
با پايان يافتن جنگ، خبر زنده بودن فرزندم، به من رسيد. وقتى او در ميان اسيران آزاد شده، به وطن بازگشت، خيلى خوشحال شدم. در آن روز، شايد سؤالم از فزندم اين بود كه چرا كارت و پلاكت را به ديگرى سپرده بودى؟ وقتى فرزندم خاطره‏اش را برايم مى‏گفت، مو بر بدنم سيخ شد؛ پسرم گفت: من توسط يك جوان بسيجى و خوش سيما اسير شدم و او با اصرار از من خواست كه كارت و پلاكم را به او بدهم و حتى حاضر شد پول آنها را بدهد. وقتى آنها را به او سپردم، اصرار مى‏كرد كه حتماً بايد راضى باشم.
من به او گفتم: در صورتى راضى هستم كه علتش را به من بگويى و او با كمال تعجب به من چيزهايى را گفت كه در ذهنم اصلاً جايى برايش نمى‏يافتم. آن بسيجى به من گفت: «من دو يا سه ساعت ديگر به شهادت مى‏رسم و قرار است مرا در كربلا، در جوار مولايم حضرت امام حسين عليه‏السلام دفن كنند؛ با اين كار، مى‏خواهم مطمئن شوم كه تا روز قيامت، در حريم بزرگ‏ترين عشقم خواهم آرميد».
وقتى صداى ابورياض با گريه‏هايش همراه شد، اين فقط او نبود كه مى‏گريست، بلكه فرمانده ايرانى نيز او را همراهى مى‏كرد.
منبع: هفته‏نامه صبح صادق




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما