حماسه پاوه، به روايت شهيد چمران
نويسنده:مهدى آقايى
خداوندا! چه منظرهاى داشت اين خانه پاسداران؛ چه دردناك؛ چه مصيبتزده و چقدر شلوغ و پلوغ؛ گويى صحراى محشر است، كردهاى مؤمن پاوه از زن و مرد در استغاثه، به اين خانه پناه مىآوردند؛ اما جز يأس و نااميدى، ثمرهاى نمىگرفتند. در همين وقت، دختر پرستارى را كه پهلويش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود و خون، لباس سفيد او را گلگون كرده بود، از در بيرون مىبردند؛ آن قدر از بدنش خون رفته بود كه صورتش مثل لباسش سفيد و بىرنگ شده بود.
پاسداران جوان، به شدت متأثر بودند. 16 ساعت پيش، اين پرستار، مجروح شده بود و از پهلويش خون مىرفت؛ نه پزشكى بود و نه دارويى كه جلوى خون را بگيرد. پاسداران، گريه مىكردند؛ ولى نمىتوانستند كارى انجام دهند؛ بالاخره تصميم گرفتند كه جسد نيمهجان او را از خانه پاسداران بيرون ببرند تا بيش از اين، باعث تضعيف روحيهها نشود؛ لذا او را به ساختمان بهدارى منتقل كردند كه خالى بود و در بالاى تپه، در مدخل غربى شهر قرار داشت و اين فرشته بىگناه، ساعاتى بعد، در ميان شيوه و ضجه زنها و بچهها، جان به جان آفرين تسليم كرد.
***
از 60 پاسدار غير محلى، فقط 16 نفر باقى مانده بودند و آن هم 6 يا 7 نفر مجروح كه قادر به جنگ نبودند و بقيه نيز خسته و كوفته و دل شكسته و گرسنه كه به مدت يك هفته، تحت محاصره در سختترين شرايط، با مرگ دست و پنجه نرم مىكردند و اكثر دوستان خود را از دست داده بودند و هيچ اميدى به زندگى نداشتند. آب بر آنها قطع شده بود؛ زيرا تلمبه موتور آب را كه خارج از شهر قرار داشت، آتش زده بودند. نان و آذوقه نداشتند؛ مهمات آنها به پايان رسيده بود؛ همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط كرده بود؛ بيمارستان معروف پاوه، به دست آنها افتاده بود و همه 25 پاسدارش، به شهادت رسيده بودند.
در مقابل آنها، نيرويى بين 2000 تا 8000 نفر از همه گروههاى چپى و راستى، با اسلحه سبك و سنگين، همه منطقه را زير سيطره خود گرفته بودند.
***
از تيمسار فلاحى خواسته بودم كه هر ساعت، يك هلىكوپتر بفرستند تا كشتهها و مجروحها را تخليه كنيم و همچنين غذا و آب و آذوقه و نيروهاى كمكى نيز وارد نماييم.
هلىكوپتر، ساعت 4 بعد از ظهر در محلى معين شده، بر زمين نشست. همه چيز آماده شد و آخرين پيامها را به خلبان دادم و نوشته كوچكى نيز براى تيمسار فلاحى نوشتم و به دست خلبان دادم و هلىكوپتر صعود كرد؛ اما از روى اضطراب، زير رگبار گلولهها كه خلبان مىخواست هر چه زودتر اوج بگيرد، كنترل خود را از دست داد و پروانه هلىكوپتر به تپه جنوبى تصادم كرد و شكست و هلىكوپتر كه چند مترى بيشتر بالا نرفته بود، به زمين نشست و دوباره بلند شد و دوباره در منطقه ديگرى به زمين خورد و مثل فنر از نقطهاى بلند مىشد و در نقطهاى چند متر آن طرفتر، به زمين اصابت مىكرد و از آن جا كه نيمى از پروانهاش شكسته بود، نيم ديگر پروانه، تعادل خود را از دست داده بود و پايينتر از حد معمول، پايين مىآمد و در هر چرخش خود، هنگامى كه به زمين نزديك مىشد، كسى را ضربه مىزد و بى جان بر زمين مىانداخت.
هلىكوپتر هر لحظه پايين مىآمد؛ كسى را بر زمين مىانداخت و خود خيزان خيزان به كنار عمارت بهدارى رسيد و درست در كنار انبار مهمات و مواد انفجارى كه تازه تخليه كرده بوديم، در زاويه عمارت و تپه، محصور شد. موتور هلىكوپتر، همچنان مىگشت و پرههاى شكسته شده پروانه، همچنان با ديوار عمارت و تپه جنوبى اصابت مىكرد و ضربات سنگينى به هلىكوپتر وارد مىنمود. كابين هلىكوپتر، متلاشى شده بود و جسد نيمهجان دو خلبان آن، به بيرون آويزان شده بود؛ در حالى كه پاى آنها همچنان در داخل كمربند صندلى گير كرده بود و با گردش موتور و لرزش هلىكوپتر، اجساد آنها نيز تلوتلو مىخورد. مجروحين داخل هلىكوپتر نيز همه به شهادت رسيدند و اجساد آنها به هر طرف پراكنده شده بود. از همه غم انگيزتر، جسد همان دختر پرستارى بود كه گلوله، پهلويش را شكافته بود؛ پايش در داخل هلىكوپتر و بدنش با روپوش سفيد، خونين، از هلىكوپتر آويزان شده و گيسوان بلندش با دستهاى آويزانش، بر روى خاك كشيده مىشد.
همه ديوانه شده بودند. عدهاى ديوانهوار، شيون مىكردند و سر خود را به ديوار مىكوبيدند. عدهاى چشمان خود را گرفته بودند و ضجه مىزدند؛ عدهاى ديوانهوار، به دور خود مىگشتند و كنترل خود را از دست داده بودند و گلوله دشمن نيز همچنان بر ما مىباريد؛ ولى كسى ديگر به مرگ توجهى نداشت و راستى كه مرگ در آن لحظات، چقدر شيرين و گوارا و نجات دهنده بود. من نيز براى لحظهاى، آن قدر منقلب شدم كه دنيا در نظرم تيره و تار شد و آن قدر شدت درد، عميق و كشنده بود كه سرتاپاى وجودم به لرزش افتاد... ولى يك باره در مقابل مسئوليت بزرگى كه بر عهده داشتم، از كنترل پاسداران و هدايت دوستان و جلوگيرى از خطرات احتمالى آينده، به خود آمدم و تصميم گرفتم كه دريچه احساسات خود را ببندم؛ سنگ شوم و ديگر چيزى حس نكنم و در مقابل، به خدا توكل كنم و با آغوش باز، به استقبال سرنوشت بروم.
فوراً وارد عمل شدم؛ خود، صندوقهاى بزرگ مهمات را مىگرفتم و جوان ديگرى را مىگفتم كه سر ديگر صندوق را بگيرد و آن را كشان كشان از محل هلىكوپتر دور مىكرديم. عدهاى را فرستادم كه پتو بياورند و روى اجساد متلاشى شده بيندازند. چند نفرى را كه شيون مىكردند و سر خود را به ديوار مىزدند، چند ضربه سيلى زدم و هر يك را به كارى گماشتم.
***
يكى از مصيبتهاى بزرگ، سقوط بيمارستان پاوه بود كه 25 نفر پاسدار آن را وحشيانه كشتند؛ در حالى كه اكثر آنها مجروح بودند و نمىتوانستند از بستر بيمارى خارج شوند. همه آنها را به خارج بيمارستان، پشت ديوار بيمارستان بردند و به گلوله بستند و بعد بعضى را سربريدند و بعضى اعمال شنيع ديگرى انجام دادند كه روى چنگيز را در تاريخ سفيد كردند.
***
در اين شب مخوف، فقط تعداد كمى پاسدار مجروح و دل شكسته، در ميان محاصره هزاران مسلح ضد انقلاب، در ميان گردابى از بلا و مصيبت، غوطه مىخوردند و فقط راه پرافتخار شهادت باقى مانده بود.
چه شبى بود؛ اين شب قدر؛ اين شب مقاومت؛ اين شب تعيين كننده سرنوشت!
من هيچ اميدى به صبح نداشتم؛ دل به شهادت بسته بودم؛ با زمين و آسمان، وداع كرده بودم و فقط تصميم داشتم كه در آخرين معركه زندگى، آن چنان ضرب شستى به دشمن نشان دهم كه هر وقت اصحاب كفر و نفاق، آن را به ياد بياورند، بر خود بلرزند.
***
از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود؛ يكى پاسگاه ژاندارمرى در غرب پاوه، زير نظر شعبانى (شهربانى) و ديگرى محل پاسداران در وسط شهر كه خود من در آن جا بودم.
به محض آن كه خورشيد غروب كرد و ظلمت شب بر همه جا سايه افكند، دشمنان از همه طرف پاسگاه را محاصره كرده و تا پشت ديوارهاى پاسگاه پيش آمدند و از پنجرههاى پاسگاه، با ژاندارمها صحبت كردند و به آنها گفتند كه ما با شما ژاندارمها كارى نداريم؛ اسلحه خود را تحويل بدهيد و به سلامت برويد؛ ما فقط مىخواهيم سر پاسدارها را ببريم.
حدود چهار صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود كه گويى نيروهاى وسيع دشمن، در باتلاقى فرو رفته است و هيچ نيرويى قادر نيست كه مهاجمين را از قتل و غارت خانهها باز دارد و به سمت معركه اصلى نبرد، يعنى خانه پاسداران معطوف كند؛ لذا چند ماشين با بلندگو آوردند و بلندگوها در وسط شهر به حركت در آمدند و ندا دادند: هر كس وفادارى خود را به حزب دمكرات اعلام كند، در امن و امان است؛ ما فقط آمدهايم كه پاسداران و دكتر چمران را سر ببريم!
***
صبح 27.5.58 بر بالاى ديوار خانه پاسداران بودم و به شهر مىنگريستم و گلوله از هر دو طرف، همچنان مىباريد؛ يك باره فرياد الله اكبر پاسداران به هوا بلند شد؛ پرسيدم مگر چه شده است؟ گفتند: امام خمينى اعلاميهاى صادر كرده است؛ اعلاميهاى تاريخى كه اساس بزرگترين تحولات انقلابى كشور ما به شمار مىرود. امام خمينى، فرماندهى قوا را به دست مىگيرد و فرمان مىدهد كه ارتش بايد در عرض 24 ساعت، خود را به پاوه برساند و ضد انقلاب را قلع و قمع كند.
***
من اصلاً خبر نداشتم كه اخبار هولناك پاوه، به كسى برسد و امام خمينى و ملت، از جريان پاوه با خبرند. فكر مىكردم كه در محاصره ضد انقلاب در آن شب وحشتناك، به شهادت مىرسيم و تا مدتها كسى با خبر نمىشود؛ اما بىسيمچى شجاع ژاندارمرى، در حالى كه اتاقش زير رگبار گلولهها فرو مىريخت، خود به زير ميز رفته و درازكش و ميكروفن به دست، همه جريانات را به كرمانشاه مخابره مىكرد.
***
در پاوه، پيرمردى 60 ساله به سراغم آمد؛ با ريش سفيد و درخواست كرد كه او را به صف اول معركه بفرستم تا به شهادت برسد. از او پرسيدم كه چه تعليماتى ديده است كه چنين آرزويى دارد؟ با التماس و تضرع مىگفت: افتخار شهادت را از من سلب نكنيد. جوان ديگرى هم به سراغم آمد كه تك و تنها، فاصله كرمانشاه - پاوه را طى كرده بود و به هيچ گروه و كميتهاى وابستگى نداشت؛ مىگفت كه يكه و تنهاست؛ در دنيا، هيچ چيز ندارد؛ حتى اسلحه هم ندارد و تنها چيزى كه دارد، يك جان است.
يكى را مىديديد كه با يك كاميون هندوانه آمده است. كسى را ديدم كه از خوزستان آمده بود و يك وانت شيرينى و شكلات آورده بود و پخش مىكرد.
***
تا آن لحظه كه فرمان تاريخى امام صادر شد، ما حالت تدافعى داشتيم؛ اما بعد از فرمان منقلب كننده امام، ديگر جاى سكوت و تماشا نبود؛ وقت حركت و قاطعيت و شجاعت بود.
آن جا بود كه يك گروه پنج نفرى از پاسداران را به فرماندهى اصغر وصالى و چند نفر از اكراد، با يك آرپىجى مأمور كردم كه به بالاى بزرگترين كوههاى مسلط بر پاوه بروند و اين پايگاه را از دست دشمن خلاص كنند. به خدا سوگند! اين جوانان آن چنان عاشق و شيفته شهادت پيش مىرفتند كه براى خود من غير قابل تصور بود. از روى لبه كوه، تمام قد، با قد برافراشته مىدويدند. دشمن مىتوانست بايستد و همه آنها را بر خاك بريزد؛ زيرا سنگرى محكم، قلعهاى محكم بر بالاى كوه داشت؛ ولى فرمان امام، آن چنان تحولى به وجود آورده بود، آن چنان ايمانى در دل جوانان ما ايجاد كرده بود و آن چنان خوف و وحشتى در دل دشمن انداخته بود كه دشمن مىگريخت و دستان ما به سهولت به سوى آنان حمله مىكردند؛ بالاخره اين قله بلند را به سادگى و به سهولت به زير سلطه خويش در آوردند.
سه گروه، هر گروه پنج نفر از دوستان خود را تجهيز كرديم و آنها از سه طرف به سمت فرودگاه حمله كردند. به آنها گفته بودم كه بعد از تصرف فرودگاه، تا تپه اول پيش بروند و در بالاى تپه مستقر شوند. آنها تپه اول را تسخير كردند و به تعقيب دشمن پرداختند؛ تپه دوم را نيز به تصرف در آوردند و به تپه سوم رسيدند؛ تپه سوم را نيز تسخير كردند. همان بيمارستان مخوف را بدون هيچ تلفات و خسارتى، به تصرف خويش در آوردند و دشمن از هر طرف فرار كرد و شهر را تخليه نمود.
***
راستى كه شب پيش كه شب شهادت، شب نااميدى، شب شكست و سقوط بود، با فرمان امام، آن چنان تغيير كرد كه شب بعد به شب آرامش، شب اميد و شب پيروزى مبدل شد.
چه كسى مىتوانست چنين معجزهاى به وجود آورد كه از يك شب هولناك و يك نقطه تاريك، چنين تحول و تحركى خلق كند كه مبدأ جنبش و حركت و پيشروى به سوى انقلاب راستين اسلامى باشد.
در اين چند روز مصيبت، مىتوانم به جرأت بگويم كه حتى يك قطره اشك نريختم و در برابر سختترين فاجعههاى منقلب كننده، با اين كه در درون خود گريه مىكردم؛ ولى در ظاهر، قدرت خود را به شدت حفظ مىنمودم تا لحظهاى كه در فرماندارى، به عكس امام برخوردم؛ يك باره سيل اشك ريختن كرد و همه عقدهها و فشارها و ناراحتىها آرامش يافت و خوب احساس مىكردم كه فقط يك قدرت روحى بزرگ، در يك ابرمرد تاريخ، قادر است چنين معجزهاى كند.
***
پاوه، ميعادگاه فداييان راه خدا با طاغوتيان است كه به قدرت ايمان و شهادت، بر نيروهاى كفر و ظلم و جهل پيروز شدهاند.
پاوه، داستان شورانگيزى است كه حماسهها خلق كرده، اسطورهها از خود به يادگار گذاشته و شهادتها و فداكارىهاى بىنظيرى را بر قلب خود ضبط كرده است و شاهد جنايتهايى بود كه در تاريخ سابقه نداشته است.
پاوه، اسمى لطيف است كه در آن خشنترين قتل عامها صورت گرفته است.
پاوه با قلههاى سر به فلك كشيدهاش، نمودار همت بلند جانبازان راه حق و اراده سخت و پولادين مبارزان انقلاب اسلامى ايران است.
پاوه كه از جويبارها و چشمهسارها و مرغزارها و بوستانهايش، نسيم ملايمى مىوزد، بوى خون بىگناهان را پخش مىكند و ناله زنجيريان و شيون مادران داغ ديده را منتشر مىنمايد.
منبع: كردستان، شهيد مصطفى چمران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى.
پاسداران جوان، به شدت متأثر بودند. 16 ساعت پيش، اين پرستار، مجروح شده بود و از پهلويش خون مىرفت؛ نه پزشكى بود و نه دارويى كه جلوى خون را بگيرد. پاسداران، گريه مىكردند؛ ولى نمىتوانستند كارى انجام دهند؛ بالاخره تصميم گرفتند كه جسد نيمهجان او را از خانه پاسداران بيرون ببرند تا بيش از اين، باعث تضعيف روحيهها نشود؛ لذا او را به ساختمان بهدارى منتقل كردند كه خالى بود و در بالاى تپه، در مدخل غربى شهر قرار داشت و اين فرشته بىگناه، ساعاتى بعد، در ميان شيوه و ضجه زنها و بچهها، جان به جان آفرين تسليم كرد.
***
از 60 پاسدار غير محلى، فقط 16 نفر باقى مانده بودند و آن هم 6 يا 7 نفر مجروح كه قادر به جنگ نبودند و بقيه نيز خسته و كوفته و دل شكسته و گرسنه كه به مدت يك هفته، تحت محاصره در سختترين شرايط، با مرگ دست و پنجه نرم مىكردند و اكثر دوستان خود را از دست داده بودند و هيچ اميدى به زندگى نداشتند. آب بر آنها قطع شده بود؛ زيرا تلمبه موتور آب را كه خارج از شهر قرار داشت، آتش زده بودند. نان و آذوقه نداشتند؛ مهمات آنها به پايان رسيده بود؛ همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط كرده بود؛ بيمارستان معروف پاوه، به دست آنها افتاده بود و همه 25 پاسدارش، به شهادت رسيده بودند.
در مقابل آنها، نيرويى بين 2000 تا 8000 نفر از همه گروههاى چپى و راستى، با اسلحه سبك و سنگين، همه منطقه را زير سيطره خود گرفته بودند.
***
از تيمسار فلاحى خواسته بودم كه هر ساعت، يك هلىكوپتر بفرستند تا كشتهها و مجروحها را تخليه كنيم و همچنين غذا و آب و آذوقه و نيروهاى كمكى نيز وارد نماييم.
هلىكوپتر، ساعت 4 بعد از ظهر در محلى معين شده، بر زمين نشست. همه چيز آماده شد و آخرين پيامها را به خلبان دادم و نوشته كوچكى نيز براى تيمسار فلاحى نوشتم و به دست خلبان دادم و هلىكوپتر صعود كرد؛ اما از روى اضطراب، زير رگبار گلولهها كه خلبان مىخواست هر چه زودتر اوج بگيرد، كنترل خود را از دست داد و پروانه هلىكوپتر به تپه جنوبى تصادم كرد و شكست و هلىكوپتر كه چند مترى بيشتر بالا نرفته بود، به زمين نشست و دوباره بلند شد و دوباره در منطقه ديگرى به زمين خورد و مثل فنر از نقطهاى بلند مىشد و در نقطهاى چند متر آن طرفتر، به زمين اصابت مىكرد و از آن جا كه نيمى از پروانهاش شكسته بود، نيم ديگر پروانه، تعادل خود را از دست داده بود و پايينتر از حد معمول، پايين مىآمد و در هر چرخش خود، هنگامى كه به زمين نزديك مىشد، كسى را ضربه مىزد و بى جان بر زمين مىانداخت.
هلىكوپتر هر لحظه پايين مىآمد؛ كسى را بر زمين مىانداخت و خود خيزان خيزان به كنار عمارت بهدارى رسيد و درست در كنار انبار مهمات و مواد انفجارى كه تازه تخليه كرده بوديم، در زاويه عمارت و تپه، محصور شد. موتور هلىكوپتر، همچنان مىگشت و پرههاى شكسته شده پروانه، همچنان با ديوار عمارت و تپه جنوبى اصابت مىكرد و ضربات سنگينى به هلىكوپتر وارد مىنمود. كابين هلىكوپتر، متلاشى شده بود و جسد نيمهجان دو خلبان آن، به بيرون آويزان شده بود؛ در حالى كه پاى آنها همچنان در داخل كمربند صندلى گير كرده بود و با گردش موتور و لرزش هلىكوپتر، اجساد آنها نيز تلوتلو مىخورد. مجروحين داخل هلىكوپتر نيز همه به شهادت رسيدند و اجساد آنها به هر طرف پراكنده شده بود. از همه غم انگيزتر، جسد همان دختر پرستارى بود كه گلوله، پهلويش را شكافته بود؛ پايش در داخل هلىكوپتر و بدنش با روپوش سفيد، خونين، از هلىكوپتر آويزان شده و گيسوان بلندش با دستهاى آويزانش، بر روى خاك كشيده مىشد.
همه ديوانه شده بودند. عدهاى ديوانهوار، شيون مىكردند و سر خود را به ديوار مىكوبيدند. عدهاى چشمان خود را گرفته بودند و ضجه مىزدند؛ عدهاى ديوانهوار، به دور خود مىگشتند و كنترل خود را از دست داده بودند و گلوله دشمن نيز همچنان بر ما مىباريد؛ ولى كسى ديگر به مرگ توجهى نداشت و راستى كه مرگ در آن لحظات، چقدر شيرين و گوارا و نجات دهنده بود. من نيز براى لحظهاى، آن قدر منقلب شدم كه دنيا در نظرم تيره و تار شد و آن قدر شدت درد، عميق و كشنده بود كه سرتاپاى وجودم به لرزش افتاد... ولى يك باره در مقابل مسئوليت بزرگى كه بر عهده داشتم، از كنترل پاسداران و هدايت دوستان و جلوگيرى از خطرات احتمالى آينده، به خود آمدم و تصميم گرفتم كه دريچه احساسات خود را ببندم؛ سنگ شوم و ديگر چيزى حس نكنم و در مقابل، به خدا توكل كنم و با آغوش باز، به استقبال سرنوشت بروم.
فوراً وارد عمل شدم؛ خود، صندوقهاى بزرگ مهمات را مىگرفتم و جوان ديگرى را مىگفتم كه سر ديگر صندوق را بگيرد و آن را كشان كشان از محل هلىكوپتر دور مىكرديم. عدهاى را فرستادم كه پتو بياورند و روى اجساد متلاشى شده بيندازند. چند نفرى را كه شيون مىكردند و سر خود را به ديوار مىزدند، چند ضربه سيلى زدم و هر يك را به كارى گماشتم.
***
يكى از مصيبتهاى بزرگ، سقوط بيمارستان پاوه بود كه 25 نفر پاسدار آن را وحشيانه كشتند؛ در حالى كه اكثر آنها مجروح بودند و نمىتوانستند از بستر بيمارى خارج شوند. همه آنها را به خارج بيمارستان، پشت ديوار بيمارستان بردند و به گلوله بستند و بعد بعضى را سربريدند و بعضى اعمال شنيع ديگرى انجام دادند كه روى چنگيز را در تاريخ سفيد كردند.
***
در اين شب مخوف، فقط تعداد كمى پاسدار مجروح و دل شكسته، در ميان محاصره هزاران مسلح ضد انقلاب، در ميان گردابى از بلا و مصيبت، غوطه مىخوردند و فقط راه پرافتخار شهادت باقى مانده بود.
چه شبى بود؛ اين شب قدر؛ اين شب مقاومت؛ اين شب تعيين كننده سرنوشت!
من هيچ اميدى به صبح نداشتم؛ دل به شهادت بسته بودم؛ با زمين و آسمان، وداع كرده بودم و فقط تصميم داشتم كه در آخرين معركه زندگى، آن چنان ضرب شستى به دشمن نشان دهم كه هر وقت اصحاب كفر و نفاق، آن را به ياد بياورند، بر خود بلرزند.
***
از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود؛ يكى پاسگاه ژاندارمرى در غرب پاوه، زير نظر شعبانى (شهربانى) و ديگرى محل پاسداران در وسط شهر كه خود من در آن جا بودم.
به محض آن كه خورشيد غروب كرد و ظلمت شب بر همه جا سايه افكند، دشمنان از همه طرف پاسگاه را محاصره كرده و تا پشت ديوارهاى پاسگاه پيش آمدند و از پنجرههاى پاسگاه، با ژاندارمها صحبت كردند و به آنها گفتند كه ما با شما ژاندارمها كارى نداريم؛ اسلحه خود را تحويل بدهيد و به سلامت برويد؛ ما فقط مىخواهيم سر پاسدارها را ببريم.
حدود چهار صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود كه گويى نيروهاى وسيع دشمن، در باتلاقى فرو رفته است و هيچ نيرويى قادر نيست كه مهاجمين را از قتل و غارت خانهها باز دارد و به سمت معركه اصلى نبرد، يعنى خانه پاسداران معطوف كند؛ لذا چند ماشين با بلندگو آوردند و بلندگوها در وسط شهر به حركت در آمدند و ندا دادند: هر كس وفادارى خود را به حزب دمكرات اعلام كند، در امن و امان است؛ ما فقط آمدهايم كه پاسداران و دكتر چمران را سر ببريم!
***
صبح 27.5.58 بر بالاى ديوار خانه پاسداران بودم و به شهر مىنگريستم و گلوله از هر دو طرف، همچنان مىباريد؛ يك باره فرياد الله اكبر پاسداران به هوا بلند شد؛ پرسيدم مگر چه شده است؟ گفتند: امام خمينى اعلاميهاى صادر كرده است؛ اعلاميهاى تاريخى كه اساس بزرگترين تحولات انقلابى كشور ما به شمار مىرود. امام خمينى، فرماندهى قوا را به دست مىگيرد و فرمان مىدهد كه ارتش بايد در عرض 24 ساعت، خود را به پاوه برساند و ضد انقلاب را قلع و قمع كند.
***
من اصلاً خبر نداشتم كه اخبار هولناك پاوه، به كسى برسد و امام خمينى و ملت، از جريان پاوه با خبرند. فكر مىكردم كه در محاصره ضد انقلاب در آن شب وحشتناك، به شهادت مىرسيم و تا مدتها كسى با خبر نمىشود؛ اما بىسيمچى شجاع ژاندارمرى، در حالى كه اتاقش زير رگبار گلولهها فرو مىريخت، خود به زير ميز رفته و درازكش و ميكروفن به دست، همه جريانات را به كرمانشاه مخابره مىكرد.
***
در پاوه، پيرمردى 60 ساله به سراغم آمد؛ با ريش سفيد و درخواست كرد كه او را به صف اول معركه بفرستم تا به شهادت برسد. از او پرسيدم كه چه تعليماتى ديده است كه چنين آرزويى دارد؟ با التماس و تضرع مىگفت: افتخار شهادت را از من سلب نكنيد. جوان ديگرى هم به سراغم آمد كه تك و تنها، فاصله كرمانشاه - پاوه را طى كرده بود و به هيچ گروه و كميتهاى وابستگى نداشت؛ مىگفت كه يكه و تنهاست؛ در دنيا، هيچ چيز ندارد؛ حتى اسلحه هم ندارد و تنها چيزى كه دارد، يك جان است.
يكى را مىديديد كه با يك كاميون هندوانه آمده است. كسى را ديدم كه از خوزستان آمده بود و يك وانت شيرينى و شكلات آورده بود و پخش مىكرد.
***
تا آن لحظه كه فرمان تاريخى امام صادر شد، ما حالت تدافعى داشتيم؛ اما بعد از فرمان منقلب كننده امام، ديگر جاى سكوت و تماشا نبود؛ وقت حركت و قاطعيت و شجاعت بود.
آن جا بود كه يك گروه پنج نفرى از پاسداران را به فرماندهى اصغر وصالى و چند نفر از اكراد، با يك آرپىجى مأمور كردم كه به بالاى بزرگترين كوههاى مسلط بر پاوه بروند و اين پايگاه را از دست دشمن خلاص كنند. به خدا سوگند! اين جوانان آن چنان عاشق و شيفته شهادت پيش مىرفتند كه براى خود من غير قابل تصور بود. از روى لبه كوه، تمام قد، با قد برافراشته مىدويدند. دشمن مىتوانست بايستد و همه آنها را بر خاك بريزد؛ زيرا سنگرى محكم، قلعهاى محكم بر بالاى كوه داشت؛ ولى فرمان امام، آن چنان تحولى به وجود آورده بود، آن چنان ايمانى در دل جوانان ما ايجاد كرده بود و آن چنان خوف و وحشتى در دل دشمن انداخته بود كه دشمن مىگريخت و دستان ما به سهولت به سوى آنان حمله مىكردند؛ بالاخره اين قله بلند را به سادگى و به سهولت به زير سلطه خويش در آوردند.
سه گروه، هر گروه پنج نفر از دوستان خود را تجهيز كرديم و آنها از سه طرف به سمت فرودگاه حمله كردند. به آنها گفته بودم كه بعد از تصرف فرودگاه، تا تپه اول پيش بروند و در بالاى تپه مستقر شوند. آنها تپه اول را تسخير كردند و به تعقيب دشمن پرداختند؛ تپه دوم را نيز به تصرف در آوردند و به تپه سوم رسيدند؛ تپه سوم را نيز تسخير كردند. همان بيمارستان مخوف را بدون هيچ تلفات و خسارتى، به تصرف خويش در آوردند و دشمن از هر طرف فرار كرد و شهر را تخليه نمود.
***
راستى كه شب پيش كه شب شهادت، شب نااميدى، شب شكست و سقوط بود، با فرمان امام، آن چنان تغيير كرد كه شب بعد به شب آرامش، شب اميد و شب پيروزى مبدل شد.
چه كسى مىتوانست چنين معجزهاى به وجود آورد كه از يك شب هولناك و يك نقطه تاريك، چنين تحول و تحركى خلق كند كه مبدأ جنبش و حركت و پيشروى به سوى انقلاب راستين اسلامى باشد.
در اين چند روز مصيبت، مىتوانم به جرأت بگويم كه حتى يك قطره اشك نريختم و در برابر سختترين فاجعههاى منقلب كننده، با اين كه در درون خود گريه مىكردم؛ ولى در ظاهر، قدرت خود را به شدت حفظ مىنمودم تا لحظهاى كه در فرماندارى، به عكس امام برخوردم؛ يك باره سيل اشك ريختن كرد و همه عقدهها و فشارها و ناراحتىها آرامش يافت و خوب احساس مىكردم كه فقط يك قدرت روحى بزرگ، در يك ابرمرد تاريخ، قادر است چنين معجزهاى كند.
***
پاوه، ميعادگاه فداييان راه خدا با طاغوتيان است كه به قدرت ايمان و شهادت، بر نيروهاى كفر و ظلم و جهل پيروز شدهاند.
پاوه، داستان شورانگيزى است كه حماسهها خلق كرده، اسطورهها از خود به يادگار گذاشته و شهادتها و فداكارىهاى بىنظيرى را بر قلب خود ضبط كرده است و شاهد جنايتهايى بود كه در تاريخ سابقه نداشته است.
پاوه، اسمى لطيف است كه در آن خشنترين قتل عامها صورت گرفته است.
پاوه با قلههاى سر به فلك كشيدهاش، نمودار همت بلند جانبازان راه حق و اراده سخت و پولادين مبارزان انقلاب اسلامى ايران است.
پاوه كه از جويبارها و چشمهسارها و مرغزارها و بوستانهايش، نسيم ملايمى مىوزد، بوى خون بىگناهان را پخش مىكند و ناله زنجيريان و شيون مادران داغ ديده را منتشر مىنمايد.
منبع: كردستان، شهيد مصطفى چمران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى.