رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 2
نویسنده : شهید مصطفی چمران
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست…
و من تصميم گرفته بودم كه پيروزي حتمي ايمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتري قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگي اسلحه شهادت را در ميان سيل دشمنان بنمايانم، و ذلت و زبوني صدها كماندوي صدام يزيدي را عملاً ثابت كنم.
احساس ميكردم كه عاشوراست، و در ركاب حسين(ع) ميجنگم، و هيچ قدرتي قادر نيست كه مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشناي هميشگي من، در كنارم بود و راستي كه از مصاحبتش لذت ميبردم.
احساس ميكردم كه حسين(ع) مرا به جنگ كفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حركات مرا ميبيند، سرعت عمل مرا تمجيد ميكند، فداكاري مرا ميستايد، و از زخمهاي خونين بدنم آگاهي دارد؛ و براستي كه زخم و درد در راه او و خداي او چقدر لذتبخش است.
با پاي مجروح خود راز و نياز ميكردم: اي پاي عزيزم، اي آنكه همه عمر وزن مرا متحمل كردهاي، و مرا از كوهها و بيابانها و راههاي دور گذراندهاي، اي پاي چابك و توانا، كه در همه مسابقات مرا پيروز كردهاي، اكنون كه ساعت آخر حيات من است از تو ميخواهم كه با جراحت و درد مدارا كني، مثل هميشه چابك و توانا باشي، و مرا در صحنه نبرد ذليل و خوار نكني… و براستي كه پاي من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده كردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خيزها و حركاتم وقفهاي به وجود نياورد.
به خون نيز نهيب زدم: آرام باش، اين چنين به خارج جاري مشو، من اكنون با تو كار دارم و ميخواهم كه به وظيفهاي درست عمل كني…
رگبار گلوله از چپ و راست همچنان ميباريد، ومن نيز مرتب جابجا ميشدم، و با رگبار گلوله از نزديك شدن آنها ممانعت ميكردم، يكبار، در پشت برجستگي خاك كه عادتاً مطمئنتر بود متوجه سمت چپ شدم، ديدم در فاصله ده متري، چند نفر زانو به زمين زده و نشانهگيري ميكنند، لباس ببرپلنگي متعلق به نيروهاي مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود 30 تا 35 ساله بود، من نيز بدون لحظهاي تأخير بر زمين غلتيدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روي هم ريختند و ديگر آنها را نديدم و فوراً خود را به سمت ديگر برجستگي خاك پرتاب كردم؛ در طرف راست نيز گروههاي زيادي متمركز شده بودند و تيراندازي شديدي ميكردند، بخصوص كه عده زيادي در داخل تونل، زير جاده سوسنگرد، در ده متري من، سنگر گرفته بودند و از آنجا تيراندازي ميكردند، و من نيز گاهگاه رگباري به سوي آنها ميگشودم و آنها عقب ميرفتند. يكبار يكي از آنها گفت: يا اَخي، اَنَاجُنْدي عراقي لاتَضْرِبْ علي… اما سخنش تمام نشده بود كه به يك رگبار پاسخش را دادم…
فرماندهي دشمن، فرمان عقبنشيني صادر كرده بود، چرا كه اين همه تانك و نفربر و سرباز او نميتوانستند به علت وجود يك چريك خيرهسر معطل شوند. همه نيروي خود را جمع كرده بودند كه او را خاموش كنند، اما ميسرشان نشده بود، و نميتوانستند بيش از آن صبر كنند، بنابراين تانكها و نفربرها از دو طرف من شروع به حركت كردند و رهسپار چنوب شدند؛ ميديدم كه نيروهاي زرهي آنها پيش ميآيد و در اين محل به دو شقه ميشوند، نيمي از طرف راست و نيمي ديگر از طرف چپ به سمت جنوب ميروند، درحالي كه تيراندازي نيروهاي مخصوص آنها همچنان ادامه دارد، و ما نيز بيتوجه به عبور اين هيولاهاي آهنين به نبرد خود با نيروهاي مخصوص ادامه ميداديم. حداقل 50 تانك و نفربر گذشتند؛ توپهاي بزرگ و بلند؛ ضدهواييها، كاميونها و تريلرهاي مهمات همه گذشتند، و فقط حدود 20متري در وسط، يعني حريم ما بود كه براي آنها اسرارآميز مينمود. آنها اين نقطه را دور ميزدند و به راه خود ادامه ميدادند…
يكي از آخرين كاميونها، حامل 10 تا 15 سرباز بود، و از حدود 10متري من ميگذشت. فكر كردم كه يا اين پاي تير خورده، احتياج به يك ماشين دارم كه مرا به شهر برساند؛ يك رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پياده شدند و پا به فرا گذاشتند و هيچ يك از آنها تصميم به مقابله نگرفتند، حتي كليد را نيز در داخل ماشين رها كردند، و من توسط همين كاميون خود را به بيمارستان اهواز رساندم.
اين درگيري حدود نيمساعت به طول انجاميد، و حدود ساعت 11 صبح تقريباً همه آنها فرار كردند و به سمت جنوب رفتند. من صداي دور شدن همهمه آنها را ميشنيدم و دور شدن سربازانش را نيز ميديدم، ولي تا حدود يك ساعت در همان محل بصورت آمادهباش ماندم؛ زيرا هنوز از غيبت دشمن مظمئن نبودم، احساس ميكردم كه هنوز هستند، و احتمالاً برنامهاي دارند؛ بخصوص كه از بالاي جاده سوسنگرد، لوله تانك و سيم آنتني را ميديدم و مطمئن بودم كه تانكي هنوز در آن طرف جاده، در10متري من حضور دارد. شروع به جستجو كردم، سينهخيز و با احتياط كامل به هر طرف ميرفتم. نگاه ميكردم، گوش فرا ميدادم؛ همهجا سكوت مستقر شده بود… به سمت اكبر رفتم… درحالي كه فكر ميكردم هر دو همراهم شهيد شدهاند؛ زيرا، هيچ فعاليتي از طرف آنها نميديدم… اكبر! اكبر!… جوابي نميآمد. غباري از اندوه و غم بر دلم نشست، سينهخيز خود را به طرف راست كشاندم و عسكري را صدا زدم، با كمال تعجب جواب او را شنيدم، او در زير بوتهها مخفي شده بود، و اصلاً دشمن از وجود او آگاهي نداشت، و الحمدالله جان سالم بدر برده بود… عسكري سينهخيز بسراغ من آمد. او را بسراغ اكبر فرستادم، يكباره صداي ضجهاش را شنيدم كه بر سر و روي خود ميكوفت… او را آرام كردم و به سوي خود طلبيدم؛ هنگامي كه چشمش بر پاي خونينم افتاد، دوباره ضجه كرد، گفتم: «وقت اين حرفها نيست، ما اكنون خيلي كار داريم.» لوله توپ و آنتن بلندي را كه او از وراي جاده سوسنگرد نمايان بود به او نشان دادم و گفتم كه از زير تونل جاده برود و تحقيق كند و برگردد. او رفت، و پس از چند دقيقه مضطرب و ناراحت برگشت و گفت يك تانك بزرگ آنجا ايستاده است، به او گفتم: «من ميدانم كه تانك است و لوله آن را ميبينم، اما ميخواهم بدانم سربازي در آن هست يا نه؟» عسكري دوباره رفت و آرامآرام به تانك نزديك شد و بالاخره فهميد كه سرنشين ندارد و همه رفتهاند و زنجير تانك قطع شده است. اينبار با اطمينان برگشت و خبر داد كه همه رفتهاند، آنگاه من خود را سينهخيز به تونل زير جاده رساندم و از آنجا همه اطراف را زيرنظر گرفتم. به عسكري گفتم كه ماشين عراقي را آماده كند تا به بيمارستان برويم. در اين هنگام كه حدود ساعت 12 بود، دوست ما آقاي كاوياني و گروهي از سپاه پاسداران و گروههاي ديگر دستهدسته به سوي سوسنگرد ميرفتند؛ ما هم با عسكري و كاوياني سوار كاميون عراقي شديم و يك راست به بيمارستان جندي شاپور اهواز رفتيم. در ميانه راه، در ابوحميظه، با تيمسار فلاحي برخورد كردم، ابتدا از ديدار كاميون مهمات عراقي تعجب كرد، و سپس مرا بوسيد و گفت كه از دوستان ما شنيده است كه من مجروح و اسير عراقيها شدهام تيمسار فلاحي دعا كرده بود كه خدا بهتر است جسد مرا به آنها برساند، ولي اسير عراقيها نگرداند. او ميگفت: «اكنون كه خداوند تو را زنده به ما بازگردانده است، تو بازيافته هستي» و از اين بابت خدا را شكر ميكرد.
فراموش كردم كه بگويم، قبل از سوار شدن به كاميون و انتقال به اهواز، به يكي از دوستان رزمندهام مأموريت دادم كه جسد اكبر را بردارد و به شهر بيارود. او نيز تنها به سراغ اكبر رفت و يكباره چند متر آن طرفتر، زير بوتهها، 8 كماندوي عراقي را يافت و فوراً با آنها درگير شد. در نتيجه، 3نفر از آنها كشته شدند، و 5نفر ديگر التماس كردند و دست و پايش را بوسيدند و ميگفتند كه ما مسلمانيم. بنابراين، آن دوست ما، دستها و چشمهاي آنها را بست و به همراه خود آورد.
پيروزي تاريخي سوسنگرد
پيروزي سوسنگرد، درسي عبرتآموز براي ملت ما و شكستي تعيينكننده براي دشمن بود.
انسان بازيافته
دكترچمران پس از نبرد سخت سوسنگرد، كه براي اولينبار ارتش عراق طعم شكست را چشيد و از سوسنگرد گريخت و باز براي اولينبار تجربه اتحاد و اتفاق نيروها و دركنار هم قرار گرفتن ارتش و سپاه و نيروهاي مردمي تجربه شد و ثمرهاي شيرين بخشيد و آغازي شد براي حملهها و نبردها و حماسههاي بعدي، و بعد از آنكه از دو نقطه پا با تركش گلوله تانك و با گلوله سربازان زبده دشمن از فاصلهاي نزديك زخمي شد و با يك كاميون عراقي كه بازهم براي اولينبار به غنيمت گرفت از ميان انبوه دشمن، راهي بيمارستان شد و پس از عمل جراحي، بعدازظهر همانروز مسئولين و فرماندهان به ديدن او ميآمدند و از جمله شهيد تيمسارفلاحي رئيس وقت ستاد مشترك ارتش بود. او بعد از ديدن دكترچمران و بوسيدن او درحالي كه چند قطره اشك شوق بر گونهها داشت به دكترچمران گفت تو بازيافتهاي! دكتر پرسيد منظور شما چيست؟ شهيدفلاحي پاسخ داد، در ارتش، ما اقلام مفقودي دارم و اگر از بين مفقوديها چيزي را بيابيم او را بازيافته ميناميم و شما را از دست داده بوديم و شهيد يا مفقود ميپنداشتيم و هماكنون كه ميبينمت، چنان است كه شما را بازيافتهايم.
دكترچمران از اين اصطلاح و تعبير تيمسار فلاحي برداشتي عارفانه و زيبا نمود و چنين نوشت كه من بازيافتهام، من رفته بودم، پس ديگر مني و منيّتي نيست و همه من خود را زير پا گذاشتهام و…
انسان بازيافته:
اين همه خودخواهي؛ كينه و حقدها، آتشافروزيها، غرورها، حقكشيها، خونريزيها، اختلافها، و كشمكشها؛ از همينجا سرچشمه ميگيرد…. تاريخ جهان؛ صفحه تمام نماي اين خصيصه فطري انسانهاست.
در دنيا انسانهايي نيز يافت ميشوند كه عمق ديدشان يا ديگران تفاوت دارد، به لذات مادي دنيا راضي نميشوند، به مال و جاه و اولاد علاقه چنداني ندارند، به آروزهاي زودگذر دل نميبندند و بطور كلي اسيردنيا نميشوند، ولي در عين حال به «خود» و به «من» علاقمندند. «منِ» آنها والامقام است و خواستههايي والا دارد و هيچگاه خود را سرگرم بازيچههاي دنيا نميكند، آرزوهايي آن آسماني و خدايي است، به بينهايت و ابديت اتصال دارد و همه دنيا را در بر ميگيرد، از معراج روح سيراب ميشود و در بُعدي روحاني و خدايي سير ميكند. ولي به هر حال رنگي از خودخواهي و خودبيني درآن وجود دارد…
البته هستند معدود كساني كه از اين خودخواهي هم ميگذرند و آنچنان در خدا محو ميشوند كه ديگر «خود» و «من» نميبيند، و با همه وجود به درجه وحدت ميرسند. از اين بحثهاي فلسفي و عرفاني بگذريم، زيرا هدف انتقال آنها نيست. اينجا سخن از موقعي است كه آدمي در برابر تجربهاي سخت قرار ميگيرد و مرگ بر او مسلم ميشود، و براستي دست از جهان ميشويد، با همه دنيا و مافيها وداع مي:ند، همه خودخواهيهايش ريخته ميشود، به پوچي زندگي و آرزوهاي زودگذرش آگاه ميشود، آسمان رنگ ديگري به خود مييگرد، زمين جلوه ديگري مييابد؛ گذشتهها همچون خيال از نظر آدمي ميگذرد، دشمنيها، كينهها، حسادتها، كوتهنظريها، خودخواهيها، غرورها، خواستهها، آرزوها، همه پوچ و بيمعني مينمايند؛ آدم ميماند و خدا كه ماوراي اين زمين و زمان است و بقيه بازيچه است، مسخره است، بيمعني است….
در اين حالت، آدمي با دنيا وداع ميكند، از همهچيز ميگذرد، خود را به خدا ميسپرد و آماده هجرت به دنياي ماورايي ميشود، از همه خواستهها و آرزوها سبك ميگردد، گويي در عالم برزخ سير ميكند و حالتي خاص و عجيب در او پديد ميآيد كه با هيچچيز قابل مقايسه نيست. انسان در اينجاست كه كاملاً خود را به خدا ميدهد و از همهچيز خود، حتي غرور و منِ «خود» درميگذرد، ميداند و اطمينان حاصل ميكند كه همه آنها به باد رفتهاند و نابود شدهاند و ديگر نيستند و بيمعني و پوچ بودند، و ديگر باز نميگردند…
اكنون اگر به خواست خدا، انسان از عالم برزخ باز گردد، دوباره قدم به جهان مادي بگذارد و دوباره زندگي را از سرگيرد، حالا زير در او بوجود ميآيند:
1- احساس شرم از آن همه كودكي و آن آرزوهاي بچگانه و خواستههاي پست كه قبلاً داشته است.
2- احساس اينكه به عقلي كليتر پي برده و به حقايق بزرگي عملاً رسيده است. بنابراين، معيارها در نظر انسان تغيير پيدا ميكند، از پوچيها و مسخرهها صرفنظر ميكند و خواستههايش در بعدي عميقتر و وسيعتر جاري ميگردد.
3- احساس اينكه او و همه او متعلق به خداست، او از همهچيز خود درگذشته است، و اگر دوباره به دنيا آمده، فقط به خواست و اراده خدا بوده است، بنابراين او براي خود چيزي و وجودي ندارد، هر چه هست اراده و مشيت خداست، و او فقط بايد به خاطر خدا و در راه خدا قدم بردارد، و سراسر وجود خود را وقف خدا نمايد و بس…
اين حالات، كه در تجربهاي كوتاه و سريع به انسان دست ميدهد، با نتيجه سالها عبادت و رياضت و مطالعه و تحقيق برابري ميكند، و آنچنان آدمي را منقلب مينمايد كه انساني جديد و بازساخته به وجود ميآورد…
در نبرد معروف سوسنگرد، در تاريخ 26/8/59 هنگامي كه توسط 50 تانك و صدها كماندوي عراقي محاصره شده بودم، چنين حالتي براي من پيش آمد، كه بسيار مقدس و ملكوتي بود…
از خداي بزرگ ميخواهم كه اين حالت ملكوتي را در وجود من مستدام بدارد…
منبع: سایت شهید چمران
/س