رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 1
نويسنده: شهید مصطفی چمران
مقدمه
شغل اكثر مردم درمنطقه دشتآزادگان كشاورزي و دامداري است و بطوركلي داراي آب و هواي گرم ميباشد. به بركت وجود رود كرخه ورود نيسان منطقهاي مناسب براي كشاورزي و در كنار رودها و نقاطي كه آب زراعي دارند منطقهاي سرسبز ميباشد، عموماً همهساله در اواخر زمستان و اوايل بهار طغيان رود كرخه سبب آبگرفتگي وسيعي در منطقه دشتآزادگان ميشود كه به همين دليل كناره رودها، سيلبندهاي خاكي با ارتفاعي حدود سه متر احداث شده است كه گاهي شكستن اين سيلبندها موجب خساراتي به خانههاي روستايي و زمينهاي كشاورزي و محصولات آنان ميشود. در طول جنگ هم چندبار از طغيان رود كرخه و حتي با احداث سدي موقت روي كرخه كسير آب روز بطرف محل استقرار دشمن هدايت شد كه البته موجب تخريب جاده اصلي سوسنگرد و پلها و منازل روستائيان هم شد ولي تا مدتها (تا سوم خرداد سال 1361 و آزادسازي خرمشهر) بخشي از جنوبشرقي سوسنگرد از رود كرخه تا جاده سوسنگرد به حميديه و از اين جاده تا نزديكي هويزه و خطي به موازات كرخهكور زير آب بود و طبيعتاً به يك نيزار با هواي مرطوب تبديل شده بود.
هماكنون سوسنگرد شهري است فعال كه يك پل زيبا و بزرگ روي رود نيسان، دو قسمت شرقي و غربي آن را بهم متصل مينمايد. داراي حداقل حدود شش ميدان تقريباً بزرگ (به تناسب شهر) كه در دو ميدان آن تاكنون تنديسهايي به يادبود پيروزيها و ايثارگريهاي مردم و رزمندگان در دفاع مقدس ساخته شده است، داراي مسجد جامع، مصلي براي اقامه نمازجمعه، حوزه علميه براي دروس مقدماتي حوزوي، بيمارستان، شعبه دانشگاه پيامنور، سالن مرزشي سرپوشيده، سالن اجتماعات (اداره كل ارشاداسلامي)، كتابخانه عمومي، …. و ساير ادارات موردنياز ميباشد. عمده روستاهاي آن بعد از انقلاب اسلامي و پايان پذيرفتن جنگ تحميلي برقرساني شدهاند.
در ايام پيروزي انقلاب اسلامي مردم سوسنگرد هم همانند ساير شهرها و مردم ايران تلاشي ارزنده داشتند و بعد از پيروزي نيز حوادث مهمي بخصوص تحركات ضدانقلاب وابسته به رژيم عراق در منطقه بوقوع پيوست و سهولت ارتباط با مناطق مرزي و رفت و آمدهاي عوامل نفوذي عراق مشكلاتي را در منطقه بوجود آورد، و زماني كه دكتر چمران براي بستن راههاي نفوذ خرابكاران و ضدانقلاب از مرزهاي جنوب به خرمشهر و شلمچه و خوزستان آمد، چندبار هم به سوسنگرد سفر كرد و براي مردم خوب منطقه سخنراني نمود و چون مشاهده كرد كه مردم منطقه به زبان عربي تكلم ميكنند، از دوستان لبناني و همسر لبناني خود خواست كه مدتي در سوسنگرد بمانند و با برنامههاي فرهنگي و روشنگريها، عمق توطئه دشمن و اهميت و ارزش و عظمت انقلاب اسلامي را براي مردم منطقه به زبان عربي بازگو نمايند و بالاخره به رغم همه تلاشها و توطئههاي دشمن، مردم خوب منطقه با صفا و پاكي عشيرهاي خود، توطئهها را خنثي نمودند و سوسنگرد همچنان سوسنگرد بود.
در اولين روزهاي هجوم گستره و يورش نظامي عراق به سرزمين ايران اسلامي، دكتر مصطفي چمران و حضرت آيتاللهخامنهاي كه هر دونماينده امام در شورايعالي دفاع و نماينده مردم در مجلس شوراي اسلامي بودند با نظر و توصيه حضرت امامخميني(ره) براساس سازمان دادن نيروهاي مردمي و مقاومت در مقابل حمله گستره عراق و سد نمودن پيشروي بيشتر و برنامهريزي انجام حملههاي چريكي، روز هفتم مهرماه59 با يك هواپيماي سي يكصدوسي به همراه حدود 60نفر از رزمندگاني كه در كردستان تجربه داشتند، وارد اهواز شدند و از همان بدو ورود و شب اول حملههاي چريكي و ضربتي خود را عليه نيروهاي عراقي كه با غرور و جسارت تمام تا حدود 6كيلومتري اهواز پيش آمده بودند، آغاز نمودند. دكتر چمران با تجربههاي فراواني كه در كردستان در نبرد با ضدانقلاب و نوكران رژيم عراق و همچنين در لبنان در نبردهاي سنگين عليه رژيم غاصب اسرائيل و جنگهاي چريكي داخلي اندوخته بود به آموزش و سازماندهي نيروهاي داوطلب مردمي پرداخت و تعداد زيادي رزمنده جانبركف آماده دفاع و رزم عليه دشمن را در سازماني منظم به نام ستاد جنگهاي نامنظم سازماندهي نمود. بدينگونه ستاد جنگهاي نامنظم شكل گرفت و بوجود آمد و در جبهههاي غرب و جنوب اهواز خط دفاعي خاصي را بوجود آورد. مردم و نيروهاي داوطلب با شنيدن تشكيل چنين ستادي براي دفاع و مقابله با دشمن متجاوز تحت نظارت حضرت آيتالله خامنهاي و با فرماندهي دكتر چمران از هر سوي ايران شتافته و بتدريج نيرويي شجاع و شهادتطلب و رزمآزموده در اين منطقه خودنمايي كرد بگونهاي كه قطعاً از سقوط اهواز جلوگيري شد. بتدريج كه تنور جنگ گرمتر ميشد نيروهاي بيشتري به اين ستاد ميپيوستند و با نظم و انضباط خاصي كه حاكم بر آن بود خطوط دفاعي طولاني در مقابل دشمن از كنار كرخهكور، (چهارطاق، عباسيه، فرسيه، كوهه) تا جنوب سوسنگرد (روستاهاي مالكيه، ساريه) و بعداً در شمال رودكرخه تا جابر همدان نزديكيهاي بستان تشكيل داد و بخوبي از اين خطوط با امكاناتي اندك ولي روحيهاي قوي دفاع مينمود.
اين ستاد خدمات ارزنده و خالصانهاي را انجام داده و نمونه يك تشكيلات پوياي مردمي بود، در طول حدود يكصد كيلومتر جلوي دشمن را سد نمود و او را خاكريز به خاكريز مجبور به عقبنشيني ساخت و شهداي بزرگواري را تقديم داشت كه از جمله عارف وارسته و دانشمند متعهد و معلم مخلص و جنگجوي بينظيري چون دكتر چمران بود، كه در ظهر خونين 31 خردادماه 1360 در منطقه دهلاويه (بين سوسنگرد و بستان) به شهادت رسيد. ستاد جنگهاي نامنظم پس از شهادت شهيد دكترچمران تا اواخر سال60 به كار خود ادامه داد و پس از سازماندهي بسيج زيرنظر سپاه، رزمندگان و همه امكانات آن براساس تصويب شورايعالي دفاع به بسيج سپاه اهواز منتقل شدند و بسياري از رزمندگان داوطلب و شجاع و شاگردان مخلص شهيد دكترچمران همچنان به راه خود ادامه دادند و تا پايان دوران دفاع مقدس همچنان در سنگرهاي دفاع از ميهن اسلامي حماسه ميآفريدند. يكي از بارزترين و زيباترين عمليات حماسي نيروهاي ستاد جنگهاي نامنظم در كنار ساير نيروهاي موجود آن زمان، همين معركه شرف و افتخار يا آزادسازي سوسنگرد، متن اصلي اين كتاب است.
در نخستين روزهاي حمله عراق به ايران اسلامي نيروهاي عراقي از مرز چزابه وارد خاك جمهوري اسلامي ايران شدند و پس از اشغال بستان به سوي سوسنگرد روي آوردند و مقاومتهاي پراكنده مدافعين محلي ورزمندگان ديگر را درهم شكستند و با عبور از سوسنگرد بطرف حميديه روانه شدند كه در حميديه تانكهاي عراقي در گلولاي منطقه زمينگير شدند و با آتش آرپيجي رزمندگان شجاع و چريكهاي شهادتطلب و موشكهاي تيزپروازان هوانيروز، تانكها به آتش كشيده شدند و دشمن مجبور به عقبنشيني تا پشت سوسنگرد شد، در اين زمان هنوز سوسنگرد در اين شهر اقامت داشتند و همرزم ساير رزمندگان در مقابله بادشمن ميجنگيدند و مقاومت ميكردند.
نيروهاي عراقي مجدداً در روهاي حدود 22 و 23 آبانماه سال1359، يعني دومين ماه جنگ تحميلي به سوسنگرد از غرب و جنوب نزديك و بالاخره شهر را محاصره كردند. تعدادي نيروهاي سپاه، تعدادي نيروهاي داوطلب ستاد جنگهاي نامنظم، تعدادي از عشاير رزمنده و بالاخره مردم سوسنگرد به محاصره دشمن افتادند و اين محاصره سه روز بطول انجاميد و در روز سوم تعدادي تانكهاي عراقي وارد سوسنگرد شدند و رزمندگان بشدت مقابل آنها با سلاحهاي سبك و امكاناتي اندك و ناكافي مقاومت ميكردند درحالي كه نه مهماتي براي آنها مانده بود و نه حتي غذا داشتند و تعداد آنها از چند صد نفر تجاوز نميكرد، ارتباط تلفني آنها در روز سوم هم قطع شد، بيسيم هم هيچ يك نداشتند. در آخرين روز ستوان اخوان فرمانده رزمندگان ستاد جنگهاي نامنظم كه خود از پرسنل داوطلب نيروي هوايي و متخصص برق و الكترونيك بود با استفاده از سيمهاي تلفن آزاد، با اهواز در تماس بود كه در حوالي ظهر تماس او يكطرفه شد و فقط آنچه را ميديد ميتوانست گزارش نمايد ولي چيزي نميشنويد، او چگونگي ورود تانكها را به شهر و مقاومت عدهاي از ياران خود را در پاسگاه ژاندارمري شهر فقط گزارش ميداد كه اين ارتباط تلفني يكطرفه او هم قطع شد و به نظر ميرسيد كه شهر در محاصره كامل عراقيها است.
در اين ايام تلاشي سخت به عمل آمد تا يكي از تيپهاي زرهي لشكر92 زرهي خوزستان كه از ذزفول عازم آبادان و به اهواز رسيده بود، قبل از رفتن به آبادان و خرمشهر با كمك نيروهاي سپاه و جنگهاي نامنظم بطرف سوسنگرد برود و حملهاي را براي آزادسازي سوسنگرد آغاز نمايد كه اين امر مورد موافقت فرمانده كل قواي وقت قرار نميگرفت و از آنجائيكه اين تيپ زرهي (تيپ زرهي دزفول) دو سوم تفرات و تجهيزات يك تيپ كامل را هم نداشت فرمانده نيروي زميني وقت هم با اين عمل براساس موازين نظامي موافق نبود چون حداقل سه تيپ كامل زرهي عراق اطراف سوسنگرد موضع گرفته بودند يا در پشتيباني و احتياط بودند. ولي دكترچمران كه طرحي نو درانداخته و اين طرح را براي اولينبار، او ارائه داده و عمل نمود و موفق هم شد كه روي نيروهاي سپاه و جنگهاي نانظم يا بطوركلي نيروهاي مردمي و بسيج كه داراي روحيه بسيار بالايي بودند حساب باز كرده بود و تا نيمههاي شب 25 آبانماه هنوز دستور انجام اين حمله به اين تيپ صادر نشده بود تا آنكه با تلاش حضرت آيتالله خامنهاي به فرمان امامخميني(ره) –رهبر كبير انقلاب- اين دستور شبانه صادر و به نيروهاي عملكننده ابلاغ گشت و صبح روز 26 آبان تك نيروهاي خودي بسوي سوسنگرد آغاز گشت و آنچه را كه به عنوان متن اصلي كتاب ميخوانيد نگارش و توصيف يك نيمروز، از صبح 26 آبانماه تا نزديكيها يظهر همان روز است كه شهيد دكترچمران به درخواست و اصرار به رشته تحرير درآورد.
در اينجا به چند نكته زيبا بايستي اشاره نمود كه اين نكات بصورت مقالههايي مختصر با توضيحات اندك ارائه شده است. نكتهاي در شب حادثه يا شب تاسوعا و ديگر نكات بعد از حادثه رخ داده است كه به ترتيب تاريخ نگارش يا ماجرا آمده است.
دكترچمران در روز حادثه، 26 آبانماه، حملهاي شهادتطلبانه و تجربهاي تاريخي را آغاز ميكند و گرچه بالاخره زخمي و روانه بيمارستان ميگردد ولي روش مقابله با عراق را هم تجربه ميكند و هم به ديگران ميآموزد و اين تقريباً همان روشي بود كه با هماهنگي نيروهاي ارتش و سپاه و بسيج دركنار هم به فتوحات و پيروزيهاي بينظير تاريخي همچون نبردهاي فتحالمبين و بيتالمقدس و آزادسازي خرمشهر انجاميد و چشم جهانيان راه خيره ساخت.
در بيمارستان پس از پايان عمل جراحي به اصرار مسئولين، مصاحبهاي تاريخي را برگزار ميكند و همان شب دوستان خود (شهيد سرلشكرفلاحي، شهيد كلاهدوز، شهيد حجتالاسلام محلاتي، شهيدرستمي، استاندار وقت خوزستان و تني چند ديگر را به عيادت و ديدار او آمده بودند كنار تخت بيمارستان توصيه ميكند كه در همين ايام عاشوراي حسيني به ارتفاعات اللهاكبر حمله كنيد و از اين جوشوخروش پيروزي و روحيه حسيني رزمندگان تا از دور نيفتاده است استفاده كنيد، گرچه اين حمله عملي نشد ولي بالاخره او با همين روش و نقشه نظامي چند ماه بعد با پايي مجروح كه هنوز اثرات اين روز واقعه را در خود داشت، در اعداد اولين نفراتي بود كه از ميان گلولاي جنوي اين ارتفاعات گذشت و پاي به بلندترين نقطه گذاشت و بر فراز تپههاي اللهاكبر نداي پيروزي اللهاكبر را سرداد، بگونهاي كه شهيد فلاحي (رئيس وقت ستاد مشترك ارتش) در صبحگاه روز 31 ارديبهشت ماه سال60 روز آزادسازي ارتفاعات اللهاكبر، درحاليكه پيشروي تانكهاي يك تيپ از لشكر 92 زرهي خوزستان را به سوي ارتفاعات اللهكبر با دوربين نظارهگر بود با تعجب و شادي زايدالوصفي گفته بود: «چهره آقاي دكترچمران را برفراز ارتفاعات اللهاكبر ميبينم، اللهاكبر».
اميد است كه گوشهها و جزئيات ناگفتهاي از رشادتها و دليري دلاورمردان صحنههاي دفاع مقدس و ايثار و شجاعت بينظير و شهادتطلبي عارفانه روح بلندي چون شهيد دكتر مصطفيچمران در اين دستنوشتههاي زيبا و بديع روشن شود گرچه هيچگاه حال وهواي خاص جهاد و شهادت و ايثار يا عاشقانهترين عشقبازي عشاق وارسته را با زيباترين قلمها نيز نميتوان به تصوير و بيان كشيد، و چنانچه كاستي و نقصي در تدوين و تنظيم و توضيح اين دستنگاشتههاي زيبا با تذكار و اصلاح آنها بر اين حقير ميبخشيد و منّت مينهيد. مهدي چمران
نيايش
در شب حمله حماسي و سرنوشتساز آزادسازي سوسنگرد، كه شب تاسوعا نيز بود، شور و هيجان كربلا و عاشوراي حسيني دكترچمران را به وجد آورده بود و در عالمي ديگر سير ميكرد، با آنكه پاي بر زمين داست ولي نگاهش به آسمان بود و با خداي خود و با سروز شهيدان امامحسين(ع) راز و نيازها داشت.
در نيمههاي شب از سنگرهاي رزمندگان ستاد جنگهاي نامنظم در جنوب جاده سوسنگرد در منطقه طراح (روستايي در جنوب كوت سيدنعيم) بازديد مينمود و درآن حال و هوا اين نيايش را بدست خويش نگاشته است و آرزويي را با حسين سرور شهيدان مطرح ميسازد، كه سكوت و تبسّم زيباي او در لحظات شهادت برآورده شدن اين آرزو را متصّور مينمايد.
گرچه تصور ميشود كه همه اين ماجرا مربوط به خود اوست و زمزمه سوزناك هم آرزويي دروني او و راز و نياز دائمي او در سرزمين خوزستان يود و بنابر عادت ديرين خود از سر خضوع آرزوها و نوشتههاي خود را بنام ديگران مينوشت.
نيايش:
اين زمزمه سوزناكي بود كه در دل شب، از سينه سوزاني اوج ميگرفت و من در كنار سنگرش ميشنيدم و آنچنان به زمين ميخكوب شده بودم كه نميتوانستم حركت كنم، اشك از چشمانم فرو ميريخت و من هم در عاشوراي حسيني فرو رفته بودم و احساس ميكردم كه به خدا نزديك شدهام و در ملكوتاعلي پرواز ميكنم.
اي حسين! اي سرورم، من هم آمدهام تا در ركابت عليه كفر، ظلم و جهل بجنگم، با همه وجود آمدهام، تاسوعاست، گروهي بزرگ از يزيديان با تانكها، توپها، زرهپوشها، ماشينهاي زياد و سربازان فراوان درحركتند. حق باباطل روبرو شده است. دشمن سيلآسا پيش ميآيد، و من ميخواهم مثل يكي از اصحاب تو در كربلا بجنگم.
اي حسين! در كربلا، تو يكايك شهدا را در آغوش ميكشيدي، ميبوسيدي، وداع ميكردي، آيا ممكن است، هنگامي كه من نيز به خاك و خون خود ميغلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاري و عطش عشق مرا به تو و به خداي تو سيراب كني؟
من از اين دنياي دون ميگريزم، از اختلافات، از تظاهرات، از خودنماييها، غرورها، خودخواهيها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها، خسته شدهام، احساس ميكنم كه اين جهان جاي من نيست آنچه ديگران را خوشحال ميكند مرا سودي نميرساند.
معركه شرف و افتخار
ولي داستان شورانگيز سوسنگرد اسطورهاي فراموش ناشدني است. من به جهات سياسي –نظامي آن توجّهي ندارم، و نميخواهم از اهميّت استراتژيك سوسنگرد و رابطة آن با حميديه و اهواز سخن بگويم. آنچه در اينجا مورد توجه است، سرگذشت شخصي من در اين نبرد است كه يك شهيد (اكبر چهرقاني) و يك شاهد (اسدلله عسكري) به آن شهادت ميدهند و دهها نفر از دور ناظر آن صحنه عجيب و معجزهآسا بودهاند. اين را نميگويم چون خود قهرمان داستانم –زيرا از اين احساس نفرت دارم- بلكه از اين نظر ميگويم كه افتخار ملت ما و نمونه برجستهاي از پيروزي ايمان مردم ما و نوع مبارزات عظيم آنان است، و حيف است كه به رشته تحرير درنيايد و از يادها برود…
سوسنگرد در محاصره دشمن
عراق نيز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله كرده بود، كه يكبار آن، تا حميديه هم به پيش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعي قرارداد، ولي بازهم شكسته و مغلوب بازگشت؛ و اكنون همه توان خود را جمع كرده بود تا با قدرتي بزرگ سوسنگرد را تسخير كند و آن را پايگاه خود در زمستان قرار دهد.
تصميم براي درهم شكستن محاصره
تانكهاي ارتشي در خط اَبوحُمَيظِه سنگر گرفتند، و دشمن نيز بشدت اين منطقه را زير آتش قرار داده بود و گلولههاي توپ فراواني در گوشه و كنار بر زمين ميخورد. من نيز صبح زود حركت كرده بودم، قسمت بزرگي از نيروهاي ما محافظت از جادة حميديه –ابوحميظه را به عهده گرفته بودند، ولي من بعضي از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب ميكردم و به جلو ميبردم. تيمسار فلاحي(1) و آقاي مهندس(2) غرضي نيز با ما بودند، در ابوحميظه قرار گذاشتيم كه آنها بمانند، زيرا تيمسار فلاحي مسئوليت داشت تا نيروهاي ارتشي را هماهنگ كند، و فقط او بود كه در آن شرايط ميتوانست قدرت ارتش را براي پيشتيباني ما به حركت درآورد. ما تصميم گرفتيم كه با گروهاي چريك، حمله به سوسنگرد را آغاز كنيم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازيم، زيرا دو طرف، در محلهاي خود ايستاده و به يكديگر تيراندازي ميكردند، و اين وضعيت نميتوانست تعيينكننده پيروزي باشد؛ چه بسا كه دشمن با آتش قويتر و تانكهاي بيشتر، قدرت داشت كه نيروهاي ارتشي ما را درهم بكوبد. دشمن ميترسيد ولي شك داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعي به نتيجه نرسيده بود، بنابراين هر دو طرف در جاي خود ايستاده و به هم تيراندازي ميكردند…
محركي لازم بود تا اين تعادل شوم را برهم زند و صفحه سياه صدام را در سوسنگرد واژگون كند. اين محرك حياتي و اساسي، همان نيروهاي چريكي بودند كه با شوق و ذوق براي شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از اين رو فوراً اين نيروهاي مردمي را سازماندهي كردم.
گروه «بختياري» را كه بيشتر، از صنايع دفاع آمده بودند و در كردستان نيز خدمات و فداكاريهاي زيادي كرده بودند و براستي تجربه داشتند، مسئول جناح چپ كردم، و آنها نيز كه حدود 90نفر بودند از داخل يك كانال طبيعي خشك شده، خود را به نزديكهاي دشمن رساندند و ضربات جانانهاي به دشمن زدند، و تعداد زيادي از تانكها و تريلرهاي دشمن را از فاصله نزديك منفجر كردند.
گروه دوم بيشتر از افراد محلي تشكيل ميشد و آقاي «امين هادوي»، فرزند شجاع دادستان پيشين انقلاب، آن را هدايت ميكرد. آنها مأموريت يافتند كه از كناره جنوبي رودكرخه، كه كانال كمعمقي نيز براي اختفا داشت، طي طريق كرده از شمالشرقي سوسنگرد وارد شهر شوند. اين گروه اولين گروهي بود كه پيروزمندانه توانست خود را زودتر از ديگران به سوسنگرد برساند.
مسئوليت گروه سوم را نيز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسيار ورزيدهاي در كنار من بودند. برنامه ما اين بود كه از وسط دو جناح چپ و راست، در كنار جادة سوسنگرد، به طور مستقيم به سوي هدف پيش برويم.
توپخانه دشمن بشدت ما را ميكوبيد و ما هم به سوي سوسنگرد در حركت بوديم. جوانان همراهم را تقسيم كردم، چند نفر سيصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقيه نيز مشتاقانه به جلو ميتاختيم. شوق ديدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج ميزد، و هنگامي كه شجاعت؛ و مقاومتهاي تاريخي آنها در نظرم جلوه ميكرد، قطره اشكي بر رخسارم ميغلتيد، ستوان «فرجي» و ستوان «اخوان» را به ياد ميآورم كه با بدن مجروح، با آن روحيه قوي از پشت تلفن با من صحبت ميكردند، درحالي كه سه روز بود كه غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمي حاكم شرع، دكّاني يا خانهاي را باز كنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمايند. آن دو صرفاً پس از اينكه حاكم شرع اجازه داد كه رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب ميتوانند اموال مردمي را كه از شهر گريخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگي وارد يك دكّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مايحتاج خود از آنها استفاده كنند. اين تقوي در اين شرايط سخت از طرف اين جوانان پاك رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را ميلرزانيد كه سراز پا نميشناختم.
به ياد ميآورم خاطرههاي دردناك بيحرمتيهاي سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را كه، حتي به زنان و كودكان خردسال هم رحم نكردند. مرور اين خاطرات، آنقدر مرا عصباني و نفرت زده كرده بود كه خونم ميجوشيد.
به ياد ميآورم كه خاك پاك وطنم، جولانگاه غولان و وحشيان شده است، و صدام كثيف، اين مجرم جنايتكار، در نيمه روزي روشن، حمله همه جانبه خود را عليه ايران شروع كرد، درحالي كه ارتش ما اصلاً آمادگي نداشت، و هنوز با مشكلات سخت طبيعي خود دست و پنجه نرم ميكرد. اين مجرم يزيدي سبب شد كه منابع كثيري از ايران و عراق نابود شود كه استعمار و صهونيسم به ريش همه بخندند!
اين كافر بيدين، ايرانيان را مجوس و كافر خواند، و خود را بيشرمانه ابنحسين(ع) و ابنعلي(ع) قلمداد نمود كه براي نجات اسلام قيام كرده است! اين جاني مجرم، بدون ذرهاي خجالت و ناراحتي، اعلام كرد كه اصلاً ايران به عراق حمله كرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظهشماري ميكردم. كربلا در نظرم مجسم ميشد، و ميديدم كه چگونه اصحاب حسين(ع) يكتنه به صفوف دشمن حمله ميكردند، و با چه شجاعتي ميجنگيدند، و با چه عشقي به خاك شهادت درميغلتيد…. و با ارادة آهنين و ايمان كوهآسا و سلاح شهادت چگونه سيل لشكريان ابنسعد و يزيد را متلاشي و متواري ميكردند، و چطور به قدرت ايثار و حقانيّت خود، داغ باطل و ذلّت و نكبت بر جبين يزيد و يزيديان عالم ميزدند….
و ميديدم كه حسين(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مركب زمان و مكان ميراند، شمشير خونينش سنت تاريخ را پارهپاره ميكند، و فرياد رعد آسايش، زمين سخت را آنچنان به لرزه درميآورد، كه موجهايي بر زمين به وجود ميآيد كه تا بينهايت ادامه دارد… اين خاطرات در ذهنم دور ميزد، خونم را به جوش ميآورد و آرزو ميكردم كه صدام را بيابم و با يك ضربت او را به دو نيم كنم…
ديگر سر از پا نميشناختم، و اگر بزرگترين قدرت زرهي دنيا به مقابلهام ميآمد، بلادرنگ به قلب آن حمله ميكردم، از هيچچيزي وحشت نداشتم، و از هيچ خطري روي نميگردانم. به يزيد و صدام كثيفتر از يزيد لعنت و نفرين ميكردم و به جبروت و كبرياي حسين(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبيح ميكردم و به عشق شهادت به پيش ميتاختم.
نيمي از راه بين ابوحميظه و سوسنگرد طي شده بود، و من بر سرعت خود ميافزودم، در اين هنگام، تانكي در اقصي نقطه شمال، زير رودكرخه، به نظرم رسيد كه به سرعت به سوي ما پيش ميآيد، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگيرند، و جواني را با آر.پي.جي به جلو فرستادم كه تانك را شكار كند. اما تانك حضور ما را تشخيص داد؛ راه خود را به سمت جنوب كج كرده و به سرعت از روي جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گريخت و جوان آر.پي.جي به دست ما نتوانست خود را به تانك برساند.
در اين هنگام صحنه جنگ، در وسط معركه، به كلي آرام بود، حدود يك كيلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانكهاي دشمن، همراه با تريلرها و كاميونها و جيپهاي زيادي درهم و برهم قرار گرفته بودند و گويا ميخواستند به خود آرايشي دهند، ولي توپخانه ما ساكت بود و آنها را نميكوبيد تا آرايش آنها را به هم بزند! هليكوپترها كه در آغاز صبح براستي خوب فعاليت كرده بودند، ديگر به چشم نميخوردند، هواپيمايي نيز ديده نميشد، فقط بعضي از تانكهاي دشمن به سوي تانكهاي ما تيراندازي ميكردند، و بعضي از تانكهاي ما نيز جواب ميدادند. من ميدانستم اگر بخواهد داستان به همين جا خاتمه پيدا كند، وضع وخيم خواهد شد! زيرا مسلماً آتش دشمن شديدتر و قويتر از آتش ماست، و به انتظار آتشنشستن خطاست. ميدانستم كه دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همين منوال ادامه پيدا كند، چه بسا كه دشمن آرايش هجومي به خود بگيرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناك شود.
بنابراين فوراً نامهاي مفيد و مختصر در پنج ماده براي تيمسار فلاحي نوشتم، و توسط يكي از دوستان براي او فرستادم، در اين پيغام آمده بود:
نيروهاي دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هيچ خطري نيست و ميخواهم كه:
1- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بكوبد و ساكت نباشد.
2- بهترين فرصت براي شكار هليكوپترهاست، هر چه زودتر بيايند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممكن است هواپيماهاي شكاري ما نيز بيايند…
3- هرچه تفنگ 106 و موشك تاو از گروه ما در ابوحميظه وجود دارد فوراً به جلو بيايند.
4- هر چه زودتر نيروي پياده براي تسخير شهر بيايد.
5- تانكهاي گردان 148 هرچه زودتر جلو بيايند و تانكهاي دشمن را اسير كنند.
تيمسار فلاحي نيز يك تفنگ 106 را به رهبري «حاج آزادي»، كه از بسيج شيراز آمده بود فرستاد كه 6تانك زد؛ و يك موشك تاو به رهبري «مرتضوي»، كه 12تانك دشمن را شكار كرد، و ضمناً گروهي از نيروهاي پياده و تعليم ديده موجود در ابوحميظه را از سپاه پاسداران و نيروهاي ما، به فرماندهي سروان «معصومي»، كه از بهترين افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامي كه پيروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تيري بر سرش اصابت كرد و به شهادت رسيد. خلاصه، اين جوانان كساني بودند كه پس از حادثه مجروح شدن من، كار دنبال كردند و وارد شهر شدند.
پس از نوشتن نامه و ارسال آن براي تيمسار فلاحي، به حركت خود به سوي سوسنگرد ادامه داديم. سرانجام درختهاي خارج شهر را بخوبي ميديديم و از خوشحالي در پوست خود نميگنجيديم. من نيز در افكار خودسير ميكردم و عالمي ملكوتي داشتم…
ناگهان از طرف راست، زير كرخه و در شمالشرقي سوسنگرد، گردوغباري بلند شد، و از ميان گردوغبار، هيكل آهنين تانكها و زرهپوشهاي زيادي نمايان گرديد. اين تانكها از ميان گردوخاك بيرون ميآمدند و درست به سمت ما حركت ميكردند. به يكي از جوانان گفتم كه پيش برود و اولين تانك را شكار كند. او مقداري پيش رفت، بر زمين دراز كشيد، و از فاصله 200متري اولين گلوله را به سوي اولين تانك پرتاب كرد. گلوله بر زمين كمانه كرد و بلند شد و به گوشه جلويي زنجير تانك اصابت كرد و يكباره سرنشينان آن، و يكي دو تانك پهلويي، پياده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانكهاي ديگر ايستادند. گويا فرمانده آنها دستوري صادر ميكرد، مشاهده كرديم كه تانكي از ميان آنها خارج شد و بسرعت به سوي مشرق حركت كرد. من فوراً فهميدم كه ميخواهد ما را دور زده و محاصره كند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحميظه قطع، و همه را درو نمايد… به يكي از جوانان گفتم كه خود را به آن تانك برساند، و به هر قيمتي شده است آن را بزند… جوان ما پيش دويد و بر زمين دراز كشيد و از فاصله 300متري شليك كرد؛ ولي متأسفانه موشك بهآن تانك اصابت نكرد. تانك بر روي جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوي ما نشانهگيري كرد. جوان ديگري بر روي جاده سوسنگرد دراز كشيد و به سوي تانك شليك كرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجيب و غيرمنتظره و وحشتناك آنكه ديگر آر.پي.جي نداشتيم، دشمن نيز فهميد كه سلاح ضدتانك ما تمام شده و بطوركلي فلج هستيم.
لحظات مخوف و دردناكي بود، ولي يكباره متوجه شدم كه جوانان ما مشتها را گره كرده و با فرياد اللهاكبر به سوي تانك روي جاده حمله كردهاند، مات و مبهوت شدم كه چگونه ميتوان با شعار اللهاكبر بر تانك غلبه كرد. بر خود ميلرزيدم كه هماكنون دشمن همه دوستانم را با يك رگبار درو ميكند؛ اما در ميان بهت و حيرت، يكباره ديدم كه تانك چرخيد و به سمت جنوب گريخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فرياد «اللهاكبر»ي كه لحظه به لحظه رساتر ميشد آن را تعقيب ميكنند…
من نيز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم كه به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات يابند… اما يكباره متوجه شدم كه تانكهاي دشمن در فاصله 150متري در خطوط مستقيم و هماهنگ به جلو ميآيند، و پشت سر آنها نيز سربازان مسلسل به دست، هر جنبندهاي را درو ميكنند. در يك ديد كوتاه توانستم حدود 50 تانك و نفربر را با حدود چندصدنفر پياده برآورد كنم. آنها با نظم و ترتيب خاصّي پيش ميآمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو كنند.
براي يك لحظه احساس كردم كه اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگيرد، همه شهيد خواهند شد. يكباره فكري به نظرم رسيد كه جنبه انتحاري داشت، ولي سلامت دوستانم را كم و بيش تضمين ميكرد. فوراً تصميم سخت گرفتم و راه خود را 180درجه كج كردم و بسرعت به سوي سوسنگرد به حركت درآمدم، اكبر چهرهقاني نيز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسكري نيز به ما ملحق گرديد. ما سه نفر شتابان به سوي سوسنگرد ميتاختيم، و دوستان ما همچنان به سوي شرق ميرفتند.
دشمن، ما سه نفر را ميديد كه در مقابل آنها به سوي سوسنگرد ميرويم و مواظب آنها هستيم در نتيجه اينكار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان ديگر ما را رها كرده و هدف هجوم خود به سوي ما سه نفر قرار دادند، و اين همان چيزي بود كه من نيّت كرده بودم، و احساس سبكي ميكردم كه خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فكر نميكرد كه ما فقط سه نفريم، بلكه تصور ميكرد كه عده زيادي هستند كه فقط سه نفر آنها را ديده است. ما از درون يكي از مجاري آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رسانديم. همچنان به راه خود به سوي سوسنگرد ادامه داديم. اگبر گاهگاهي سرك ميكشيد و ميگفت: «دشمن به صدمتري يا پنجاه متري ما رسيده است.» خط اول دشمن به استعداد 50 تانك و نفربر، و پشت سر آنها نيروهاي ويژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پيش ميآمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نيز وجود داشت كه شامل توپخانه و ضدهوايي و كاميونها و غيره بود….
فاصله آنها كمتر و كمتر شد تا به نزديكي جاده آسفالته سوسنگرد رسيدند. من در اين لحظات به دنبال محل مناسبي براي سنگر ميگشتم كه در پشت آن كمين كنم. اكبر پيشنهاد كرد كه در داخل يكي از مجاري آب زير جاده سنگر بگيريم، من نپذيرفتم، زيرا دشمن با پرتاب يك نارنجك و يا يك گلوله توپ تانك به داخل تونل همه ما را نابود ميكرد. ديگر فرصتي نبود، دشمن درست به پشت جاده رسيده بود، من هم اجباراً پشت يك برجستگي كوچك خاك كه حدود 50سانتيمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اكبر در طرف چپ، و عسكري در طرف راست من بر زمين درازكش خوابيدند. اكبر مطمئن بود كه هر سه ما شهيد ميشويم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنيدم كه اكبر زير لب ميگفت: «آنقدر از دشمن ميكشم تا شهيد شوم.» خود را بر روي زمين جابجا ميكرديم و مسلسل خود را آماده تيراندازي مينموديم كه يكباره چهار تانك و زرهپوش بر روي جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زير رگبار گلوله آنها قرار گرفت. كماندوهاي عراقي نيز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازير شدند و درگيري شديدي بين ما و كماندوهاي عراقي آغاز گرديد. در چند لحظه از سه طرف محاصره شديم. سرتاسر جاده آسفالته كه چند متر از زمين ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشييده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش يا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نيز، به فاصله حدو ده متري، كماندوهاي عراقي سنگر گرفتند و شروع به تيراندازي كردند، و خطرناكتر آن كه، از حد برجستگي آن تپه خاك 50سانتيمتري نيز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فكر ميكنم كه در همان لحظات اول، اكبر عزيز، توسط همان گروه دست چپي، از فاصله نزديك به شهادت رسيد. گلولهاي بر كلاخودش نشست و از آن خارج شد. من ميچرخيدم و به چپ و راست تيراندازي ميكردم و از نزديك شدن آنها ممانعت مينمودم. احساس كردم كه وضع خيلي وخيم است. در زمين هموار، و از دو طرف، توسط گروهي كثير محاصره شدهام، و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نيست. با يك حركت سريع خود را به طرف ديگر برجستيگ خاك پرتاب كردم. اين برجستگي را سنگر نموده و عراقيهاي دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع عقبنشيني كردند. در همين لحظات، گويا الهامي به من شد. به تانكهايي كه پشت سر من، روي جاده ايستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم كه يكي از آنها به سوي من هدفگيري ميكند. يكباره با يك ضربت خود را به طرف ديگر خاك پرتاب كردم، كه ناگهان، توپي يا موشكي درست بر جاي سابق من به پهلوي خاك نشست و آتش و انفجاري شديد به وجود آورد كه تا حدود ده متر به آسمان شعله كشيد، و يك تكه آهن داغ و سنگين آن به پاي چپم اصابت كرد و خون فوران نمود. فوراً به سوي برجهاي تانكها و نفربرها يك رگبار گلوله گشودم، و با كمال تعجب مشاده كردم كه هر چهار تانك يا نفربر، به پشت جاده ميخزيدند، و به عبارت ديگر، گريختند. فوراً متوجه دشمنان ديگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در اين ضمن چندين بار اجباراً به طرف ديگر برجستگي خاك رفتم، ولي مجدداً به علت ورود تانكهاي جديد به معركه و حضور آنها بر بالاي جاده آسفالته، مجبور شدم كه به جاي اول خود بازگردم. هنگامي كه با گروهي از عراقيها در سمت راست ميجنگيدم، يكباره متوجه گروه سمت چپ شدم و ديدم كه آنها به فاصله نزديكي رسيدهاند و به سوي من نشانه ميروند. همان زمان كه رگبار گلوله خود را بر روي آنها ميريختم، گلولهاي به پاي چپم اصابت كرد، از پائين ران داخل و از بالاي آن خارج شد و شلوارم گلگون گرديد. فوراً خود را به طرف ديگر خاك پرتاب كردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهايت خود رسيده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم ميباريد و من بسرعت ميغلتيدم و ميخزيدم و از نقطهاي به نقطه ديگر خود را پرتاب ميكردم و هر جنبندهاي رابا يك رگبار بر خاك ميانداختم.
منبع:سایت شهید چمران
/خ