راز و نيازهاي شهید چمران
(گزيده اي از راز و نيازهاي دست نوشته ی شهید دکتر مصطفی چمران )
بِسْمِ الله الرََّّحْمنِ الرََّّحيمِ
اينها را به نيت آن ننوشتهام كه كسي بخواند، و بر من رحمت آورد، بلكه نوشتهام كه قلب آتشينم را تسكين دهم، و آتشفشان درونم را آرام كنم.
هنگامي كه شدت درد و رنج طاقتفرسا ميشد، و آتشي سوزان از درونم زبانه ميكشيد و ديگر نميتوانستم آتشفشان وجود را كنترل كنم، آنگاه قلم به دست ميگرفتم و شرارههاي شكنجه و درد را، ذرهذره از وجودم ميكندم و بر كاغذ سرازير ميكردم… و آرامآرام به سكون و آرامش ميرسيدم.
آنچه در دل داشتم. بر روي كاغذ مينوشتم و در مقابلم ميگذاشتم، و در اوج تنهايي، خود با قلب خود راز و نياز ميكردم، آنچه را داشتم به كاغذ ميدادم و انعكاس وجود خود را از صفحه مقابلم دريافت ميكردم، و از تنهايي به در ميآمدم…
اينها را ننوشتهام كه بر كسي منت بگذارم، بلكه كاغذ نوشتهها بر من منت گذاشتهاند و درد و شكنجه درونم را تقبل كردهاند…
اينجا، قلب ميسوزد، اشك ميجوشد، وجود خاكستر ميشود، و احساس سخن ميگويد.
اينجا، كسي چيزي نميخواهد، انتظاري ندارد، ادعايي نميكند… فرياد ضجهاي است كه از سينهاي پر درد به آسمان طنين انداخته و سايهاي كمرنگ از آن فريادها بر اين صفحات نقش بسته است.
چه زيباست؛ راز و نيازهاي درويشي دلسوخته و نااميد در نيمهشب، فرياد خورشان يك انقلابي از جان گذشته در دهان اژدهاي مرگ،
اعتراض خشونتبار مظلومي، زير شمشير ستمگر،
اشك سرد يأس و شكست بر رخساره زرد دلشكستهاي در ميان برادران به خاك و خون غلتيده،
فرياد پرشكوه حق، هز حلقوم از جان گذشتهاي عليه ستمگران روزگار.
چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنيا را سهطلاقه كردن،
از همه قيد و بند اسارت حيات آزادشدن،
بدون بيم و اميد عليه ستمگران جنگيدن،
پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن،
به همه طاغوتها نه گفتن،
با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.
جايي كه ديگر انسان مصلحتي ندارد تا حقيقت را براي آن فدا كند، ديگر از كسي واهمه نميكند تاحق را كتمان نمايد…
آنجا، حق و عدل، همچون خورشيد ميتابد و همه قدرتها، و حتي قداستها فرو ميريزند، و هيچكس جز خدا –فقط خدا- سلطنت نخواهد داشت.
من آن آزادي را دوست دارم، و از اينكه در دورههاي سخت حيات آن را تجربه كردهام خوشحالم، و به آن اخلاص و سبكي و ايثار، و لذت روحي و معراج كه در آن تجربهها به آدمي دست ميدهد حسرت ميخورم.
خوش دارم كه كولهبار هستي خود را كه از غم و درد انباشته است بر دوش بگيرم، و عصازنان به سوي صحراي عدم رهسپار شوم.
خوش دارم از همهچيز و همهكس ببرم و جز خدا انيسي و همراهي نداشته باشم.
خوش دارم كه زمين زيراندازم و آسمان بلند رواندازم باشد و از همه زندگي و تعلقات آن آزاد گردم.
خوش دارم كه مجهول و گمنام، به سوي زجرديدگان دنيا بروم، در رنج و شكنجه آنها شركت كنم، همچون سربازي خاكي در ميان انقلابيون آفريقا بجنگم تابه درجه شهادت نايل آيم.
خوش دارم كه مرا بسوزانند و خاكسترم را به باد بسپارند تا حتي قبري را از اين زمين اشغال نكنم.
خوش دارم هيچكس را نشناسد، هيچكس از غمها و دردهايم آگاهي نداشته باشد، هيچكس از راز و نيازهاي شبانهام نفهمد، هيچكس اشكهاي سوزانم را در نيمههاي شب نبيند، هيچكس به من محبت نكند، هيچكس به من توجه نكند، جز خدا كسي را نداشته باشم، جز خدا با كسي راز و نياز نكنم، جز خدا انيسي نداشته باشم، جز خدا به كسي پناه نبرم.
خوش دارم آزاد از قيد و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندي كوهي بنشينم و فرو رفتن خورشيد را در درياي وجود مشاهده كنم، و همه حيات خود را به اين زيبايي خدايي بسپارم، و اين زيبايي سحرانگيز با پنجههاي هنرمندش، با تاروپود وجودم بازي كند، قلب سوزانم را بگشايد، آتشفشان درونم را آزاد كند، اشك را كه عصاره حيات من است، آزادانه سرازير نمايد، عقدهها و فشارهايي را كه بر قلبم و بر روحم سنگيني ميكنند بگشايد، غمهاي خفهكننده را كه حلقومم را ميفشرند، و دردهاي كشندهاي را كه قلبم را سوراخسوراخ ميكنند، با قدرت معجزهآساي زيبايي تغيير شكل دهد، و غم را به عرفان و درد را، به فداكاري مبدل كند و آنگاه حياتم را بگيرد، و من، ديوانهوار، همه وجودم را تسليم زيبايي كنم، و روحم به سوي ابديتي كه از نورهاي «زيبايي» ميگذرد، پرواز كند و در عالم آرامش و طمأنينه، از كهكشانها بگذرم و براي ابقاء پروردگار به معراج روم، و از درد هستي و غم وجود بياسايم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقي بمانم و از اين سير ملكوتي لذت ببرم.
خوش دارم كه در نيمه هاي شب، در سكوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم، با ستارگان نجوا كنم و قلب خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم، آرامآرام به عمق كهكشانها صعود نمايم، محو عالم بينهايت شوم، از مرزهاي عالم وجود درگذرم، و در وادي فنا غوطهور شوم، و جز خدا چيزي را احساس نكنم.
خدايا! ما را ببخش، گناهاني كه ما را احاطه كرده و خود از آن آگاهي نداريم، گناهاني را كه ميكنيم و با هزار قدرت عقل توجيه ميكنيم و خود از بدي آن آگاهي نداريم.
خدايا! تو آنقدر به من رحمت كرده، و آنچنان مرا مورد عنايت خود قرار دادهاي كه، من از وجود خود شرم ميكنم، خجالت ميكشم كه در مقابلت بايستم، و خود را كوچكتر از آن ميدانم كه در جواب اين همه بزرگواري و پروردگاري، تو را تشكر ميكنم و تشكر را نيز تقصيري و اهانتي به ساحت مقدست ميدانم.
خدايا! مردم آنقدر به من محبت كردهاند، و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كردهاند كه راستي خجلم، و آنقدر خود را كوچك ميبينم كه نميتوانم از عهده به درآيم، خدايا! تو به من فرصت ده، توانايي ده، تا بتوانم از عهده برآيم، و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.
خدايا! سالها دربهدر بودم، به خاطر مستضعفين دنيا مبارزه ميكردم، از همه چيز خود چشم پوشيده بودم، و آرزو ميكردم كه روزي به ايران عزيز برگردم و همه استعدادهاي خود را به كار اندازم.
خدايا! به انقلابيهاي مصر و الجزاير و كشورهاي ديگر توجه ميكردم كه رهبران انقلاب بعد از پيروزي به جان هم ميافتند، همديگر را ميكوبند، دشمنان را خوشحال ميكنند و عدم رشدانقلابي و انساني خود را نشان ميدهند، و من آرزو ميكردم كه در روزگاران آينده، انقلاب مقدس ايران بوجود بيايد كه، رهبرانش باهم متحد باشند، خود را فراموش كنند، منيتها را كنار بگذارند، وحدت كلمه خود را حفظ كنند و به انقلابيون دنيا نشان دهند كه انقلاب اسلامي ايران، آنچنان انقلابي است كه برخلاف همه انقلابها و همه مكتبها و همه كشورها، خدا و مكتب و هدف، بر خودخواهيها و غرورها غلبه دارد و نمونهاي بينظير در سلسله تكاملي انسانها به شمار ميآيد.
خدايا! آرزو ميكردم كه كشورم آزاد گردد و من بتوانم بيخيال از زور و تزوير و دروغ و تهمت و دشمني و خباثت، در فضاي آن به سازندگي پردازم و هرچه بيشتر به تو تقرب بجويم.
خدايا! تو ميداني كه تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است. از لحظهاي كه به دنيا آمدهام، نام تو را در گوشم خواندهايد، و ياد تو را بر قلبم گره زدهاند.
تو ميداني كه در سراسر عمرم، هيچگاه تو را فراموش نكردهام، در سرزمينهاي دوردست، فقط تو در كنارم بودي، در شبهاي تار، فقط تو انيس دردها و غمهايم بودي، در صحنههاي خطر، فقط تو مرا محافظت ميكردي، اشكهاي ريزانم را فقط تو مشاهده مينمودي، بر قلب مجروحم، فقط ياد تو و ذكر مرهم ميگذاشت.
خدايا! تو ميداني كه من در زندگي پرتلاطم خود، لحظهاي تو را فراموش نكردهام. همهجا به طرفداري حق قيام كردهام، حق را گفتهام، از مكتب مقدس تو از هر شرايطي دفاع كردهام، كمال و جمال و جلال تو را بر همة مخالفان و منكران وجودت عرضه كردم، و از تهمت و بدگوييها و ناسزاهاي آنها ابا نكردم.
در آن روزگاري كه طرفداري از اسلام، به ارتجاع و قهقراگري، تعبير ميشد، و كمتر كسي جرأت ميكرد كه از مكتب مقدس تو دفاع كند، من در همهجا، حتي در سرزمينهاي كفر، علم اسلام را برميافراشتم، و با تبليغ منطقي و قلبي خود، همه مخالفين را وادار به احترام ميكردم، و تو! اي خداي بزرگ! خوب ميداني كه اين، فقط براساس اعتقاد و ايمان قلبي من بود، و هيچ محرك ديگري جز تو نميتوانست داشته باشد.
خدايا! از آنچه كردهام اجر نميخواهم، و به خاطر فداكاريهاي خود بر تو فخر نميفروشم، آنچه داشتهام تو دادهاي، و آنچه كردهام تو ميسر نمودهاي، همه استعدادهاي من، همه قدرتهاي من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چيزي ندارم كه ارائه دهم، از خود كاري نكردهام كه پاداشي بخواهم.
خدايا! عذر ميخواهم از اين كه، به خود اجازه ميدهم كه با تو راز و نياز كنم، عذر ميخوهم كه ادعاهاي زياد دارم، در مقابل تو اظهار وجود ميكنم، درحالي كه خوب ميدانم وجود من زاييده ارادة من نيست، و بدون خواسته تو هيچ و پوچم.
عجيب آنكه از خود ميگويم، منم ميزنم، خواهش دارم و آرزو ميكنم.
خدايا! تو مرا عشق كردي كه در قلب عشاق بسوزم.
تو مرا اشك كردي كه در چشم يتيمان بجوشم.
تو مرا آه كردي، كه از سينه بيوهزنان و درمندان به آسمان صعود كنم.
تو مرا فرياد كردي، كه كلمه حق را هرچه رساتر برابر جباران اعلام نمايم.
تو مرا حجت قراردادي، تا كسي نتواند خود را فريب دهد.
تو مرا مقياس سنجش قراردادي تا مظهر ارزشهاي خدايي باشم. تا صدق و اخلاص و عشق و فداكاري را بنمايانم.
تو تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتي، تو مرا به آتش عشق سوختي. تو مرا در طوفان حوادث پرداختي، در كوره درد و غم گداختي، تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق كردي، و در كوير فقر و حرمان و تنهايي سوزاندي.
خدايا! تو به من، پوچي لذات زودگذر را نمودي، ناپايداري روزگار را نشان دادي، لذت مبارزه را چشاندي، ارزش شهادت را آموختي.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه از پوچيها و ناپايداريها و خوشيها و قيد و بندها آزادم نمودي، و مرا در طوفانهاي خطرناك حوادث رها كردي، و در غوغاي حيات، در مبارزه با ظلم و كفر، غرقم نمودي و مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي، فهميدم كه سعادت حيات، در خوشي و آرامش و آسايش نيست، بلكه در درد و رنج و مصيبت و مبارزه با كفر و ظلم، و بالاخره شهادت است.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه اشك را آفريدي، كه عصاره حيات انسان است، آنگاه كه در آتش عشق ميسوزم، يا در شدت درد ميگدازم، يا در شوق زيبايي و ذوق عرفاني آب ميشوم، و سروپاي وجودم روح ميشود، لطف ميشود، عشق ميشود، سوز ميشود، و عصارة وجود بصورت اشك، آب ميشود و به عنوان زيباترين محصول حيات، كه وجهي به عشق و ذوق دارد، و وجهي ديگر به غم و درد، بر دامان وجود فرو ميچكد.
اگر خداي بزرگ از من سندي بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد، و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشك را تقديم خواهم كرد.
خدايا! تو مرا اشك كردي كه همچون باران بر نمكزار انسان ببارم، تو مرا فرياد كردي كه همچون رعد، در ميان طوفان حوادث بغرم.
تو مرا درد و غم كردي، تا همنشين محرومين و دلشكستهگان باشم، تو مرا عشق كردي تا در قلبهاي عشاق بسوزم.
تو مرا برق كردي تا در آسمان ظلمتزده بتازم، و سياهي اين شب ظلماني را بدرم.
تو مرا زهد كردي، كه هنگام درد و غم و شكست و فشار و ناراحتي، وجود داشته باشم، و هنگام پيروزي و جشن و تقسيم غنائم، دامن خود برگيرم و در كوير تنهايي با خداي خود تنها بمانم.
غم و درد؛
خدايا! تو را شكر ميكنم كه غم و دردهاي شخصي مرا كه كثيف و كشنده بود از من گرفتي، و غمها و دردهاي خدايي دادي، كه زيبا و متعال بود.
خدايا! تو تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتي، تو مار به آتش عشق سوختي، در كوره غم گداختي، در طوفان حوادث ساختي و پرداختي، تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق كردي، و در كوير فقر و حرمان و تنهايي سوزاندي.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه مرا سنگ زيرين آسيا كردي، و به من قدرت تحمل دادي كه اين همه درد و فشار را، كه در تصورم نميگنجيد، بر قلب و روحم حمل كنم، از مجالس جشن و شادي بگريزم و به مراكز خطر و بلا و درد و رنج پناه برم.
خدايا! تو را شكر ميكن مكه غم را آفريدي، و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختي و مرا از اين نعمت بزرگ توانگر كردي.
خدايا! در غم و درد شخصي ميسوختم، تو آنچنان در دردها و غمهاي زجرديدگان و محرومان و دلشكستهگان غرقم كردي، كه دردها و غمهاي شخصي را فراموش كردم. تو مرا با زجر و شكنجه همه محرومين و مظلومين تاريخ آشنا كردي، از اين راه تو علي را به من شناساندي، تو مرا با حسين آشنا كردي، تو دردها و غمهاي زينب را بر دلم گذاشتي، تو مرا با تاريخ درآميختي، و من خود را در تاريخ فراموش كردم، با ازليت و ابديت يكي شدم، و از اين نعمت بزرگ، تو را شكر ميكنم.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه به من درد دادي و نعمت درك درد عطا فرمودي، تو را شكر ميكنم كه جانم را به آتش غم سوزاندي، و قلب مجروحم را براي هميشه داغدار كردي، دلم را سوختي و شكستي، تا فقط جايگاه تو باشد.
خدايا! همهچيز بر من ارزاني داشتي و بر همهاش شكر كردم. جسمي سالم و زيبا دادي، پايي قوي و تند و چالاك عطا كردي، بازواني توانا و پنجهاي هنرمند بخشيدي، فكري عميق و ذهني شديد دادي، از تمام موهبات علمي به اعلا درجه برخوردارم كردي، موفقيتهاي فراوان به من دادي از همهچيز، و از همه زيباييها، و از همه كمالات به حد نهايت به من اعطا كردي و بر همهاش شكر ميگذارم.
اما اي خداي بزرگ! يك چيز بيش از همهچيز به من ارزاني داشتي كه نميتوانم شكرش كنم، و آن درد و غم بود.
درد و غم، از وجود اكسيري ساخت كه جز حقيقت چيزي نجويد، جز فداكاري راهي برنگزيند، و جز عشق چيزي از آن ترشح نكند.
خدايا! نميتوانم بر اين نعمت تو را شكر كنم ولي به خود جرأت ميدهم از تو بخواهم كه اين اكسير مقدس را تباه نكني.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه مرا بينياز كردي، تا از هيچكس و از هيچچيز انتظاري نداشته باشم.
خدايا! عذر ميخواهم از اين كه در مقابل تو ميايستم و از خود سخن ميگويم و خود را چيزي به حساب ميآورم كه تو را شكر كند و در مقابل تو بايستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدايا! آنچه ميگويم از قلبم ميجوشد و از روحم لبريز ميشود.
خدايا! دلشكستهام، زجركشيدهام، ظلمزدهام، از همهچيز نااميد و از بازي سرنوشت مأيوسم، در مقابل آيندهاي تيره و مبهم و تاريك قرار گرفتهام، تنها تو را ميشناسم، تنها به سوي تو ميآيم، تنها با تو راز و نياز ميكنم.
خدايا! دلشكستهاي با تو راز و نياز ميكند، زجركشيدهاي كه وارث هزارها سال مصيبت و شكنجه است، ظلمزدهاي كه تا اعماق استخوانهايش از شدت درد و رنج ميسوزد، نااميدي كه در افق سرنوشت، جز ظلم و حرمان و تاريكي نميبيند، و جز آيندهاي مبهم و تاريك سراغ ندارد.
خدايا! هنگامي كه غرش رعدآساي من، در بحبوحه حوادث ميشد و به كسي نميرسيد، هنگامي كه فرياد استغاثه من در ميان فحشها و دروغها و تهمتها ناپديد ميشد، تو! اي خداي من!، ناله ضعيف شبانگاه مرا ميشنيدي، و بر قلب سوختهام نور ميتافتي و به استثغاثهام جواب ميگفتي.
تو در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي، تو در كوير تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي، تو در ظلمت نااميدي، دست مرا گرفتي و كمك كردي، در ايامي كه هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه و پيشبيني نبود، تو بر دلم الهام كردي و به رضا و توكل مرا مسلح نمودي، . در ميان ابرهاي ابهام، در مسير تاريك و مجهول و وحشتناك، مرا هدايت كردي.
خدايا! خسته و دلشكستهام، مظلوم از ظلم تاريخ، پژمرده از جهل و اجتماع ناتوان در مقابل طوفان حوادث، نااميد در برابر افق مبهم و مجهول، تنها، بيكس، فقير در كوير سوزان زندگي، محبوس در زندان آهنين حيات.
دل غمزده و دردمندم آرزوي آزادي ميكند، وروح پژمردهام خواهش پرواز دارد، تا از اين غربتكده سياه، رداي خود را به وادي عدم بكشاند و از بار هستي برهد، ودر عالم نيستي فقط با خداي خود به وحدت برسد.
اي خداي بزرگ! تو را شكر ميكنم كه راه شهادت را بر من گشودي، دريچهاي پرافتخار از اين دنياي خاكي به سوي آسمانها باز كردي، و لذتبخشترين اميد حياتم را دراختيارم گذاشتي، و به اميد استخلاص، تحمل همه دردها و غمها و شكنجهها را ميسر كردي.
بِسْمِ الله الرََّّحْمنِ الرََّّحيمِ
من اعتقاد دارم كه خداي بزگ، انسان را به اندازه درد و رنجي كه در راه خدا تحمل كرده است پاداش ميدهد، و ارزش هر انساني به اندازه درد و رنجي است كه در اين راه تحمل كرده است، و ميبينيم كه مردان خدا بيش از هركس در زندگي خود گرفتار بلا و رنج و درد شدهاند، علي بزرگ را بنگريد كه خداي درد است، كه گويي بندبند وجودش، با درد و رنج جوش خورده است، حسين را نظاره كنيد كه در دريايي از درد و شكنجه فرو رفت، كه نظير آن در عالم ديده نشده است، و زينب كبري را ببينيد، كه با درد و رنج انس گرفته است.
درد، دل آدمي را بيدار ميكند، روح را صفا ميدهد، غرور و خودخواهي را نابود ميكند، نخوت و فراموشي را از بين ميبرد، انسان را متوجه وجود خود ميكند.
انسان گاهگاهي خود را فراموش ميكند، فراموش ميكند كه بدن دارد، بدني ضعيف و ناتوان، كه در مقابل عالم و زمان، كوچك و ناچيز و آسيبپذير است، فراموش ميكند كه هميشگي نيست، و چند صباحي بيشتر نميپايد، فراموش ميكند كه جسم مادي او نميتواند با روح او همپرواز شود، لذا اين انسان احساس ابديت و مطلقيت و قدرت ميكند، سرمست پيروزي و اوج آمال و آرزوهاي دور و دراز خود، بيخبر از حقيقت تلخ و واقعيتهاي عيني وجود، به پيش ميتازد و از هيچ ظلم و ستمي روگردان نميشود. اما درد آدمي را به خود ميآورد، حقيقت وجود او را به آدمي ميفهماند، و ضعف و زوال و ذلت خود را درك ميكند، و دست از غرور كبريايي برميدارد، و معني خودخواهي و مصلحتطلبي و غرور را ميفهمد و آن را توجيه ميكند.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه با فقر آشنايم كردي تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار دروني نيازمندان را درك كنم.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه باران تهمت ودروغ و ناسزا را عليه من سرازير كردي، تا در ميان طوفانهاي وحشتناك ظلم و جهل و تهمت غوطهور شوم، و ناله حقطلبانه من در برابر غرش تندرهاي دشمنان و بدخواهان محو و نابود گردد، و در دامان عميق و پرشكوه درد، سر به گريبان فطرت خود فرو برم. و درد و رنج علي را تا اعماق روحم احساس كنم، علي بزرگ، علي نمونه، علي مظهر اسلام و عنايت و عبادت و محبت و ايمان و عشق و تكامل، كه با تمام عظمتش، و با تمام درخشش خيرهكنندهاش، بيش از هر كس مورد تهمت و دروغ و ناسزا قرار گرفت، و بيش از هزاروچهارصد سال تاريخ، و هزارها عبرت روزگار، هنوز هم هجوم تبليغات شوم طاغوتيان در اذهان اكثريت مسلمانان باقي نمانده است و شخصيت بيهمتاي اين نمونه روزگار براي ميليونها بشر ناشناخته مانده است.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه مرا با درد آشنا كردي تا درد دردمندان را لمس كنم، و به ارزش كيميايي درد پي ببرم، و «ناخالصي»هاي وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواستههاي نفساني خود را زير كوه غم و درد بكوبم، و هنگام راه رفتن بر روي زمين و نفس كشيدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پي ببرم و موجوديت خود را حس كنم.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه تو مرا در آتش عشق گداختي، و همه موجودات و «خواستني»ها را بجز عشق و معشوق در نظرم خوار و بيمقدار كردي، تا از كنار هر حادثه وحشتناك به سادگي و آرامي بگذرم. دردها، تهمتها، ظلمها، فشارها، و شكنجه ها را با سهولت تحمل كنم.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه لذت معراج را بر روحم ارزاني داشتي، تا گاهگاهي از دنياي ماده درگذرم، و آنجا جز وجود تو را نبينم و جز «بقاء»ي تو چيزي نخواهم، و بازگشت از «ملكوت اعلي» براي من شكنجهاي آسماني باشد كه ديگر به چيزي دل نبندم و چيزي دلم را نربايد.
خدايا! اكنون احساس ميكنم كه در دريايي از درد غوطه ميخورم، در دنيايي از غم و حسرت غرق شدهام، به حدي كه اگر آسمانها و زمين را و همه ثروت وجود را به من ارزاني داري به سهولت رد ميكنم، و اگر همه عالم را عليه من آتش كني، و آسماني از عذاب بر سرم بريزي و زير كوههاي غم و درد مرا شكنجه كني، حتي آخ نگويم، كوچكترين گلهاي نكنم، كمترين ناراحتي به خود راه ندهم، فقط به شرط آنكه ذكر خود را، و ياد خود را و زيبايي خود را از من نگيري، و مرا در همان حال به دست بلا بسپاري، به شرط آنكه بدانم اين بلا از محبوب به من رسيده است تا احساس لذت كنم، و همه دردها و شكنجهها را به جان و دل بخرم، و اثبات كنم كه عزت و ذلت دنيا براي من يكسان است، لذت و درد دنيا مرا تكان نميدهد و شكست و پيروزي مادي در من تأثيري ندارد.
خوش نداشتم و ندارم، كه دوستانم و بزرگان به خاطر دوستي و محبت از من دفاع كنند، و مرا از ميان طوفان بلاي حوادث نجات دهند، خوش نداشتم كه رحمت و شفقت دوستان و مخلصين را برانگيزم، و از قدرت معنوي و مادي آنان در راه هدف مقدس خويش استفاده كنم.
اما هميشه ميخواستم كه شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونهاي از مبارزه و كلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم؛ ميخواستم هميشه مظهر فداكاري و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بكشم. ميخواستم در درياي فقر غوطه بخورم و دست نياز به سوي كسي دراز نكنم، ميخواستم فرياد شوم و زمين و آسمان را با فداكاري و ايمان و پايداري خود بلرزانم، ميخواستم ميزان حق و باطل باشم، و دروغگويان و مصلحتطلبان و غرضورزان را رسوا كنم، ميخواستم آنچنان نمونهاي در برابر مردم بوجود آورم كه هيچ حجتي براي چپ و راست نماند، و طريق مستقيم، روشن و صريح و معلوم باشد، و هر كس در معركه سرنوشت، مورد امتحان سخت قرار نگيرد و راه فرار براي كسي نماند.
اما هميشه آرزو داشتم اگر دوستانم ميخواهند از من دفاع كنند، به خاطر حق دفاع كنند، نه به خاطر محبت و دوستي، اگر به هدف من علاقمندند، به خاطر طرفداري از حق باشد، نه رحم و شفقت به دوستي دلسوخته و رنجديده كه احياناً كسب قلب او ثواب داشته باشد.
خدايا! هدايتم كن! زيرا ميدانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است.
خدايا! هدايتم كن! زيرا ميدانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است.
خدايا! هدايتم كن! كه ظلم نكنم، زيرا ميدانم كه ظلم چه گناه نابخشودني است.
خدايا! نگذار دروغ بگويم، زيرا دروغ ظلم كثيفي است.
خدايا! محتاجم مكن كه تهمت به كسي بزنم، زيرا تهمت، خيانت ظالمانهاي است.
خدايا! ارشادم كن كه بيانصافي نكنم، زيرا كسي كه انصاف ندارد شرف ندارد.
خدايا! راهنمايم باش تا حق كسي را ضايع نكنم، كه بياحترامي به يك انسان، همانا كفر خداي بزرگ است.
خدايا! مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات ده، تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده كنم.
خدايا! پستي دنيا و ناپايداري روزگار را هميشه در نظرم جلوهگرساز، تا فريب زرق و برق عالم خاكي، مرا از ياد تو دور نكند.
خدايا! من كوچكم، ضعيفم، ناچيزم، پركاهي در مقابل طوفانها هستم، به من ديدهاي عبرتبين ده، تا ناجيزي خود را ببينم و عظمت و جلال تو را براستي بفهمم و به درستي تسبيح كنم.
خدايا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند ميدهم كه مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار ندهي.
خدايا! ميخواهم فقيري بينياز باشم، كه جاذبههاي مادي زندگي، مرا از زيبايي و عظمت تو غافل نگرداند.
خدايا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تادر غوغاي كشمكشهاي پوچ مدفون نشوم.
خدايا! دردمندم، روحم از شدت درد ميسوزد، قلبم ميجوشد، احساسم شعله ميكشد، و بندبند وجودم از شدت درد صيحه ميزند، تو مرا در بستر مرگ آسايش بخش.
خسته ام، پير شدهام، دلشكستهام، نااميدم، ديگر آرزويي ندارم، احساس ميكنم كه اين دنيا ديگر جاي من نيست، با همه وداع ميكنم، و ميخواهم فقط با خداي خود تنها باشم.
خدايا! به سوي تو ميآيم، از عالم و عالميان ميگريزم، تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده.
برگرفته از : کتاب بینش و نیایش
منبع: سایت شهید چمران
/س
اينها را به نيت آن ننوشتهام كه كسي بخواند، و بر من رحمت آورد، بلكه نوشتهام كه قلب آتشينم را تسكين دهم، و آتشفشان درونم را آرام كنم.
هنگامي كه شدت درد و رنج طاقتفرسا ميشد، و آتشي سوزان از درونم زبانه ميكشيد و ديگر نميتوانستم آتشفشان وجود را كنترل كنم، آنگاه قلم به دست ميگرفتم و شرارههاي شكنجه و درد را، ذرهذره از وجودم ميكندم و بر كاغذ سرازير ميكردم… و آرامآرام به سكون و آرامش ميرسيدم.
آنچه در دل داشتم. بر روي كاغذ مينوشتم و در مقابلم ميگذاشتم، و در اوج تنهايي، خود با قلب خود راز و نياز ميكردم، آنچه را داشتم به كاغذ ميدادم و انعكاس وجود خود را از صفحه مقابلم دريافت ميكردم، و از تنهايي به در ميآمدم…
اينها را ننوشتهام كه بر كسي منت بگذارم، بلكه كاغذ نوشتهها بر من منت گذاشتهاند و درد و شكنجه درونم را تقبل كردهاند…
اينجا، قلب ميسوزد، اشك ميجوشد، وجود خاكستر ميشود، و احساس سخن ميگويد.
اينجا، كسي چيزي نميخواهد، انتظاري ندارد، ادعايي نميكند… فرياد ضجهاي است كه از سينهاي پر درد به آسمان طنين انداخته و سايهاي كمرنگ از آن فريادها بر اين صفحات نقش بسته است.
چه زيباست؛ راز و نيازهاي درويشي دلسوخته و نااميد در نيمهشب، فرياد خورشان يك انقلابي از جان گذشته در دهان اژدهاي مرگ،
اعتراض خشونتبار مظلومي، زير شمشير ستمگر،
اشك سرد يأس و شكست بر رخساره زرد دلشكستهاي در ميان برادران به خاك و خون غلتيده،
فرياد پرشكوه حق، هز حلقوم از جان گذشتهاي عليه ستمگران روزگار.
چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنيا را سهطلاقه كردن،
از همه قيد و بند اسارت حيات آزادشدن،
بدون بيم و اميد عليه ستمگران جنگيدن،
پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن،
به همه طاغوتها نه گفتن،
با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.
جايي كه ديگر انسان مصلحتي ندارد تا حقيقت را براي آن فدا كند، ديگر از كسي واهمه نميكند تاحق را كتمان نمايد…
آنجا، حق و عدل، همچون خورشيد ميتابد و همه قدرتها، و حتي قداستها فرو ميريزند، و هيچكس جز خدا –فقط خدا- سلطنت نخواهد داشت.
من آن آزادي را دوست دارم، و از اينكه در دورههاي سخت حيات آن را تجربه كردهام خوشحالم، و به آن اخلاص و سبكي و ايثار، و لذت روحي و معراج كه در آن تجربهها به آدمي دست ميدهد حسرت ميخورم.
خوش دارم كه كولهبار هستي خود را كه از غم و درد انباشته است بر دوش بگيرم، و عصازنان به سوي صحراي عدم رهسپار شوم.
خوش دارم از همهچيز و همهكس ببرم و جز خدا انيسي و همراهي نداشته باشم.
خوش دارم كه زمين زيراندازم و آسمان بلند رواندازم باشد و از همه زندگي و تعلقات آن آزاد گردم.
خوش دارم كه مجهول و گمنام، به سوي زجرديدگان دنيا بروم، در رنج و شكنجه آنها شركت كنم، همچون سربازي خاكي در ميان انقلابيون آفريقا بجنگم تابه درجه شهادت نايل آيم.
خوش دارم كه مرا بسوزانند و خاكسترم را به باد بسپارند تا حتي قبري را از اين زمين اشغال نكنم.
خوش دارم هيچكس را نشناسد، هيچكس از غمها و دردهايم آگاهي نداشته باشد، هيچكس از راز و نيازهاي شبانهام نفهمد، هيچكس اشكهاي سوزانم را در نيمههاي شب نبيند، هيچكس به من محبت نكند، هيچكس به من توجه نكند، جز خدا كسي را نداشته باشم، جز خدا با كسي راز و نياز نكنم، جز خدا انيسي نداشته باشم، جز خدا به كسي پناه نبرم.
خوش دارم آزاد از قيد و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندي كوهي بنشينم و فرو رفتن خورشيد را در درياي وجود مشاهده كنم، و همه حيات خود را به اين زيبايي خدايي بسپارم، و اين زيبايي سحرانگيز با پنجههاي هنرمندش، با تاروپود وجودم بازي كند، قلب سوزانم را بگشايد، آتشفشان درونم را آزاد كند، اشك را كه عصاره حيات من است، آزادانه سرازير نمايد، عقدهها و فشارهايي را كه بر قلبم و بر روحم سنگيني ميكنند بگشايد، غمهاي خفهكننده را كه حلقومم را ميفشرند، و دردهاي كشندهاي را كه قلبم را سوراخسوراخ ميكنند، با قدرت معجزهآساي زيبايي تغيير شكل دهد، و غم را به عرفان و درد را، به فداكاري مبدل كند و آنگاه حياتم را بگيرد، و من، ديوانهوار، همه وجودم را تسليم زيبايي كنم، و روحم به سوي ابديتي كه از نورهاي «زيبايي» ميگذرد، پرواز كند و در عالم آرامش و طمأنينه، از كهكشانها بگذرم و براي ابقاء پروردگار به معراج روم، و از درد هستي و غم وجود بياسايم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقي بمانم و از اين سير ملكوتي لذت ببرم.
خوش دارم كه در نيمه هاي شب، در سكوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم، با ستارگان نجوا كنم و قلب خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم، آرامآرام به عمق كهكشانها صعود نمايم، محو عالم بينهايت شوم، از مرزهاي عالم وجود درگذرم، و در وادي فنا غوطهور شوم، و جز خدا چيزي را احساس نكنم.
خدايا! ما را ببخش، گناهاني كه ما را احاطه كرده و خود از آن آگاهي نداريم، گناهاني را كه ميكنيم و با هزار قدرت عقل توجيه ميكنيم و خود از بدي آن آگاهي نداريم.
خدايا! تو آنقدر به من رحمت كرده، و آنچنان مرا مورد عنايت خود قرار دادهاي كه، من از وجود خود شرم ميكنم، خجالت ميكشم كه در مقابلت بايستم، و خود را كوچكتر از آن ميدانم كه در جواب اين همه بزرگواري و پروردگاري، تو را تشكر ميكنم و تشكر را نيز تقصيري و اهانتي به ساحت مقدست ميدانم.
خدايا! مردم آنقدر به من محبت كردهاند، و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كردهاند كه راستي خجلم، و آنقدر خود را كوچك ميبينم كه نميتوانم از عهده به درآيم، خدايا! تو به من فرصت ده، توانايي ده، تا بتوانم از عهده برآيم، و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.
خدايا! سالها دربهدر بودم، به خاطر مستضعفين دنيا مبارزه ميكردم، از همه چيز خود چشم پوشيده بودم، و آرزو ميكردم كه روزي به ايران عزيز برگردم و همه استعدادهاي خود را به كار اندازم.
خدايا! به انقلابيهاي مصر و الجزاير و كشورهاي ديگر توجه ميكردم كه رهبران انقلاب بعد از پيروزي به جان هم ميافتند، همديگر را ميكوبند، دشمنان را خوشحال ميكنند و عدم رشدانقلابي و انساني خود را نشان ميدهند، و من آرزو ميكردم كه در روزگاران آينده، انقلاب مقدس ايران بوجود بيايد كه، رهبرانش باهم متحد باشند، خود را فراموش كنند، منيتها را كنار بگذارند، وحدت كلمه خود را حفظ كنند و به انقلابيون دنيا نشان دهند كه انقلاب اسلامي ايران، آنچنان انقلابي است كه برخلاف همه انقلابها و همه مكتبها و همه كشورها، خدا و مكتب و هدف، بر خودخواهيها و غرورها غلبه دارد و نمونهاي بينظير در سلسله تكاملي انسانها به شمار ميآيد.
خدايا! آرزو ميكردم كه كشورم آزاد گردد و من بتوانم بيخيال از زور و تزوير و دروغ و تهمت و دشمني و خباثت، در فضاي آن به سازندگي پردازم و هرچه بيشتر به تو تقرب بجويم.
خدايا! تو ميداني كه تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است. از لحظهاي كه به دنيا آمدهام، نام تو را در گوشم خواندهايد، و ياد تو را بر قلبم گره زدهاند.
تو ميداني كه در سراسر عمرم، هيچگاه تو را فراموش نكردهام، در سرزمينهاي دوردست، فقط تو در كنارم بودي، در شبهاي تار، فقط تو انيس دردها و غمهايم بودي، در صحنههاي خطر، فقط تو مرا محافظت ميكردي، اشكهاي ريزانم را فقط تو مشاهده مينمودي، بر قلب مجروحم، فقط ياد تو و ذكر مرهم ميگذاشت.
خدايا! تو ميداني كه من در زندگي پرتلاطم خود، لحظهاي تو را فراموش نكردهام. همهجا به طرفداري حق قيام كردهام، حق را گفتهام، از مكتب مقدس تو از هر شرايطي دفاع كردهام، كمال و جمال و جلال تو را بر همة مخالفان و منكران وجودت عرضه كردم، و از تهمت و بدگوييها و ناسزاهاي آنها ابا نكردم.
در آن روزگاري كه طرفداري از اسلام، به ارتجاع و قهقراگري، تعبير ميشد، و كمتر كسي جرأت ميكرد كه از مكتب مقدس تو دفاع كند، من در همهجا، حتي در سرزمينهاي كفر، علم اسلام را برميافراشتم، و با تبليغ منطقي و قلبي خود، همه مخالفين را وادار به احترام ميكردم، و تو! اي خداي بزرگ! خوب ميداني كه اين، فقط براساس اعتقاد و ايمان قلبي من بود، و هيچ محرك ديگري جز تو نميتوانست داشته باشد.
خدايا! از آنچه كردهام اجر نميخواهم، و به خاطر فداكاريهاي خود بر تو فخر نميفروشم، آنچه داشتهام تو دادهاي، و آنچه كردهام تو ميسر نمودهاي، همه استعدادهاي من، همه قدرتهاي من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چيزي ندارم كه ارائه دهم، از خود كاري نكردهام كه پاداشي بخواهم.
خدايا! عذر ميخواهم از اين كه، به خود اجازه ميدهم كه با تو راز و نياز كنم، عذر ميخوهم كه ادعاهاي زياد دارم، در مقابل تو اظهار وجود ميكنم، درحالي كه خوب ميدانم وجود من زاييده ارادة من نيست، و بدون خواسته تو هيچ و پوچم.
عجيب آنكه از خود ميگويم، منم ميزنم، خواهش دارم و آرزو ميكنم.
خدايا! تو مرا عشق كردي كه در قلب عشاق بسوزم.
تو مرا اشك كردي كه در چشم يتيمان بجوشم.
تو مرا آه كردي، كه از سينه بيوهزنان و درمندان به آسمان صعود كنم.
تو مرا فرياد كردي، كه كلمه حق را هرچه رساتر برابر جباران اعلام نمايم.
تو مرا حجت قراردادي، تا كسي نتواند خود را فريب دهد.
تو مرا مقياس سنجش قراردادي تا مظهر ارزشهاي خدايي باشم. تا صدق و اخلاص و عشق و فداكاري را بنمايانم.
تو تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتي، تو مرا به آتش عشق سوختي. تو مرا در طوفان حوادث پرداختي، در كوره درد و غم گداختي، تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق كردي، و در كوير فقر و حرمان و تنهايي سوزاندي.
خدايا! تو به من، پوچي لذات زودگذر را نمودي، ناپايداري روزگار را نشان دادي، لذت مبارزه را چشاندي، ارزش شهادت را آموختي.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه از پوچيها و ناپايداريها و خوشيها و قيد و بندها آزادم نمودي، و مرا در طوفانهاي خطرناك حوادث رها كردي، و در غوغاي حيات، در مبارزه با ظلم و كفر، غرقم نمودي و مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي، فهميدم كه سعادت حيات، در خوشي و آرامش و آسايش نيست، بلكه در درد و رنج و مصيبت و مبارزه با كفر و ظلم، و بالاخره شهادت است.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه اشك را آفريدي، كه عصاره حيات انسان است، آنگاه كه در آتش عشق ميسوزم، يا در شدت درد ميگدازم، يا در شوق زيبايي و ذوق عرفاني آب ميشوم، و سروپاي وجودم روح ميشود، لطف ميشود، عشق ميشود، سوز ميشود، و عصارة وجود بصورت اشك، آب ميشود و به عنوان زيباترين محصول حيات، كه وجهي به عشق و ذوق دارد، و وجهي ديگر به غم و درد، بر دامان وجود فرو ميچكد.
اگر خداي بزرگ از من سندي بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد، و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشك را تقديم خواهم كرد.
خدايا! تو مرا اشك كردي كه همچون باران بر نمكزار انسان ببارم، تو مرا فرياد كردي كه همچون رعد، در ميان طوفان حوادث بغرم.
تو مرا درد و غم كردي، تا همنشين محرومين و دلشكستهگان باشم، تو مرا عشق كردي تا در قلبهاي عشاق بسوزم.
تو مرا برق كردي تا در آسمان ظلمتزده بتازم، و سياهي اين شب ظلماني را بدرم.
تو مرا زهد كردي، كه هنگام درد و غم و شكست و فشار و ناراحتي، وجود داشته باشم، و هنگام پيروزي و جشن و تقسيم غنائم، دامن خود برگيرم و در كوير تنهايي با خداي خود تنها بمانم.
غم و درد؛
خدايا! تو را شكر ميكنم كه غم و دردهاي شخصي مرا كه كثيف و كشنده بود از من گرفتي، و غمها و دردهاي خدايي دادي، كه زيبا و متعال بود.
خدايا! تو تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتي، تو مار به آتش عشق سوختي، در كوره غم گداختي، در طوفان حوادث ساختي و پرداختي، تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق كردي، و در كوير فقر و حرمان و تنهايي سوزاندي.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه مرا سنگ زيرين آسيا كردي، و به من قدرت تحمل دادي كه اين همه درد و فشار را، كه در تصورم نميگنجيد، بر قلب و روحم حمل كنم، از مجالس جشن و شادي بگريزم و به مراكز خطر و بلا و درد و رنج پناه برم.
خدايا! تو را شكر ميكن مكه غم را آفريدي، و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختي و مرا از اين نعمت بزرگ توانگر كردي.
خدايا! در غم و درد شخصي ميسوختم، تو آنچنان در دردها و غمهاي زجرديدگان و محرومان و دلشكستهگان غرقم كردي، كه دردها و غمهاي شخصي را فراموش كردم. تو مرا با زجر و شكنجه همه محرومين و مظلومين تاريخ آشنا كردي، از اين راه تو علي را به من شناساندي، تو مرا با حسين آشنا كردي، تو دردها و غمهاي زينب را بر دلم گذاشتي، تو مرا با تاريخ درآميختي، و من خود را در تاريخ فراموش كردم، با ازليت و ابديت يكي شدم، و از اين نعمت بزرگ، تو را شكر ميكنم.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه به من درد دادي و نعمت درك درد عطا فرمودي، تو را شكر ميكنم كه جانم را به آتش غم سوزاندي، و قلب مجروحم را براي هميشه داغدار كردي، دلم را سوختي و شكستي، تا فقط جايگاه تو باشد.
خدايا! همهچيز بر من ارزاني داشتي و بر همهاش شكر كردم. جسمي سالم و زيبا دادي، پايي قوي و تند و چالاك عطا كردي، بازواني توانا و پنجهاي هنرمند بخشيدي، فكري عميق و ذهني شديد دادي، از تمام موهبات علمي به اعلا درجه برخوردارم كردي، موفقيتهاي فراوان به من دادي از همهچيز، و از همه زيباييها، و از همه كمالات به حد نهايت به من اعطا كردي و بر همهاش شكر ميگذارم.
اما اي خداي بزرگ! يك چيز بيش از همهچيز به من ارزاني داشتي كه نميتوانم شكرش كنم، و آن درد و غم بود.
درد و غم، از وجود اكسيري ساخت كه جز حقيقت چيزي نجويد، جز فداكاري راهي برنگزيند، و جز عشق چيزي از آن ترشح نكند.
خدايا! نميتوانم بر اين نعمت تو را شكر كنم ولي به خود جرأت ميدهم از تو بخواهم كه اين اكسير مقدس را تباه نكني.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه مرا بينياز كردي، تا از هيچكس و از هيچچيز انتظاري نداشته باشم.
خدايا! عذر ميخواهم از اين كه در مقابل تو ميايستم و از خود سخن ميگويم و خود را چيزي به حساب ميآورم كه تو را شكر كند و در مقابل تو بايستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدايا! آنچه ميگويم از قلبم ميجوشد و از روحم لبريز ميشود.
خدايا! دلشكستهام، زجركشيدهام، ظلمزدهام، از همهچيز نااميد و از بازي سرنوشت مأيوسم، در مقابل آيندهاي تيره و مبهم و تاريك قرار گرفتهام، تنها تو را ميشناسم، تنها به سوي تو ميآيم، تنها با تو راز و نياز ميكنم.
خدايا! دلشكستهاي با تو راز و نياز ميكند، زجركشيدهاي كه وارث هزارها سال مصيبت و شكنجه است، ظلمزدهاي كه تا اعماق استخوانهايش از شدت درد و رنج ميسوزد، نااميدي كه در افق سرنوشت، جز ظلم و حرمان و تاريكي نميبيند، و جز آيندهاي مبهم و تاريك سراغ ندارد.
خدايا! هنگامي كه غرش رعدآساي من، در بحبوحه حوادث ميشد و به كسي نميرسيد، هنگامي كه فرياد استغاثه من در ميان فحشها و دروغها و تهمتها ناپديد ميشد، تو! اي خداي من!، ناله ضعيف شبانگاه مرا ميشنيدي، و بر قلب سوختهام نور ميتافتي و به استثغاثهام جواب ميگفتي.
تو در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي، تو در كوير تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي، تو در ظلمت نااميدي، دست مرا گرفتي و كمك كردي، در ايامي كه هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه و پيشبيني نبود، تو بر دلم الهام كردي و به رضا و توكل مرا مسلح نمودي، . در ميان ابرهاي ابهام، در مسير تاريك و مجهول و وحشتناك، مرا هدايت كردي.
خدايا! خسته و دلشكستهام، مظلوم از ظلم تاريخ، پژمرده از جهل و اجتماع ناتوان در مقابل طوفان حوادث، نااميد در برابر افق مبهم و مجهول، تنها، بيكس، فقير در كوير سوزان زندگي، محبوس در زندان آهنين حيات.
دل غمزده و دردمندم آرزوي آزادي ميكند، وروح پژمردهام خواهش پرواز دارد، تا از اين غربتكده سياه، رداي خود را به وادي عدم بكشاند و از بار هستي برهد، ودر عالم نيستي فقط با خداي خود به وحدت برسد.
اي خداي بزرگ! تو را شكر ميكنم كه راه شهادت را بر من گشودي، دريچهاي پرافتخار از اين دنياي خاكي به سوي آسمانها باز كردي، و لذتبخشترين اميد حياتم را دراختيارم گذاشتي، و به اميد استخلاص، تحمل همه دردها و غمها و شكنجهها را ميسر كردي.
بِسْمِ الله الرََّّحْمنِ الرََّّحيمِ
من اعتقاد دارم كه خداي بزگ، انسان را به اندازه درد و رنجي كه در راه خدا تحمل كرده است پاداش ميدهد، و ارزش هر انساني به اندازه درد و رنجي است كه در اين راه تحمل كرده است، و ميبينيم كه مردان خدا بيش از هركس در زندگي خود گرفتار بلا و رنج و درد شدهاند، علي بزرگ را بنگريد كه خداي درد است، كه گويي بندبند وجودش، با درد و رنج جوش خورده است، حسين را نظاره كنيد كه در دريايي از درد و شكنجه فرو رفت، كه نظير آن در عالم ديده نشده است، و زينب كبري را ببينيد، كه با درد و رنج انس گرفته است.
درد، دل آدمي را بيدار ميكند، روح را صفا ميدهد، غرور و خودخواهي را نابود ميكند، نخوت و فراموشي را از بين ميبرد، انسان را متوجه وجود خود ميكند.
انسان گاهگاهي خود را فراموش ميكند، فراموش ميكند كه بدن دارد، بدني ضعيف و ناتوان، كه در مقابل عالم و زمان، كوچك و ناچيز و آسيبپذير است، فراموش ميكند كه هميشگي نيست، و چند صباحي بيشتر نميپايد، فراموش ميكند كه جسم مادي او نميتواند با روح او همپرواز شود، لذا اين انسان احساس ابديت و مطلقيت و قدرت ميكند، سرمست پيروزي و اوج آمال و آرزوهاي دور و دراز خود، بيخبر از حقيقت تلخ و واقعيتهاي عيني وجود، به پيش ميتازد و از هيچ ظلم و ستمي روگردان نميشود. اما درد آدمي را به خود ميآورد، حقيقت وجود او را به آدمي ميفهماند، و ضعف و زوال و ذلت خود را درك ميكند، و دست از غرور كبريايي برميدارد، و معني خودخواهي و مصلحتطلبي و غرور را ميفهمد و آن را توجيه ميكند.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه با فقر آشنايم كردي تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار دروني نيازمندان را درك كنم.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه باران تهمت ودروغ و ناسزا را عليه من سرازير كردي، تا در ميان طوفانهاي وحشتناك ظلم و جهل و تهمت غوطهور شوم، و ناله حقطلبانه من در برابر غرش تندرهاي دشمنان و بدخواهان محو و نابود گردد، و در دامان عميق و پرشكوه درد، سر به گريبان فطرت خود فرو برم. و درد و رنج علي را تا اعماق روحم احساس كنم، علي بزرگ، علي نمونه، علي مظهر اسلام و عنايت و عبادت و محبت و ايمان و عشق و تكامل، كه با تمام عظمتش، و با تمام درخشش خيرهكنندهاش، بيش از هر كس مورد تهمت و دروغ و ناسزا قرار گرفت، و بيش از هزاروچهارصد سال تاريخ، و هزارها عبرت روزگار، هنوز هم هجوم تبليغات شوم طاغوتيان در اذهان اكثريت مسلمانان باقي نمانده است و شخصيت بيهمتاي اين نمونه روزگار براي ميليونها بشر ناشناخته مانده است.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه مرا با درد آشنا كردي تا درد دردمندان را لمس كنم، و به ارزش كيميايي درد پي ببرم، و «ناخالصي»هاي وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواستههاي نفساني خود را زير كوه غم و درد بكوبم، و هنگام راه رفتن بر روي زمين و نفس كشيدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پي ببرم و موجوديت خود را حس كنم.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه تو مرا در آتش عشق گداختي، و همه موجودات و «خواستني»ها را بجز عشق و معشوق در نظرم خوار و بيمقدار كردي، تا از كنار هر حادثه وحشتناك به سادگي و آرامي بگذرم. دردها، تهمتها، ظلمها، فشارها، و شكنجه ها را با سهولت تحمل كنم.
خدايا! تو را شكر ميكنم كه لذت معراج را بر روحم ارزاني داشتي، تا گاهگاهي از دنياي ماده درگذرم، و آنجا جز وجود تو را نبينم و جز «بقاء»ي تو چيزي نخواهم، و بازگشت از «ملكوت اعلي» براي من شكنجهاي آسماني باشد كه ديگر به چيزي دل نبندم و چيزي دلم را نربايد.
خدايا! اكنون احساس ميكنم كه در دريايي از درد غوطه ميخورم، در دنيايي از غم و حسرت غرق شدهام، به حدي كه اگر آسمانها و زمين را و همه ثروت وجود را به من ارزاني داري به سهولت رد ميكنم، و اگر همه عالم را عليه من آتش كني، و آسماني از عذاب بر سرم بريزي و زير كوههاي غم و درد مرا شكنجه كني، حتي آخ نگويم، كوچكترين گلهاي نكنم، كمترين ناراحتي به خود راه ندهم، فقط به شرط آنكه ذكر خود را، و ياد خود را و زيبايي خود را از من نگيري، و مرا در همان حال به دست بلا بسپاري، به شرط آنكه بدانم اين بلا از محبوب به من رسيده است تا احساس لذت كنم، و همه دردها و شكنجهها را به جان و دل بخرم، و اثبات كنم كه عزت و ذلت دنيا براي من يكسان است، لذت و درد دنيا مرا تكان نميدهد و شكست و پيروزي مادي در من تأثيري ندارد.
خوش نداشتم و ندارم، كه دوستانم و بزرگان به خاطر دوستي و محبت از من دفاع كنند، و مرا از ميان طوفان بلاي حوادث نجات دهند، خوش نداشتم كه رحمت و شفقت دوستان و مخلصين را برانگيزم، و از قدرت معنوي و مادي آنان در راه هدف مقدس خويش استفاده كنم.
اما هميشه ميخواستم كه شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونهاي از مبارزه و كلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم؛ ميخواستم هميشه مظهر فداكاري و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بكشم. ميخواستم در درياي فقر غوطه بخورم و دست نياز به سوي كسي دراز نكنم، ميخواستم فرياد شوم و زمين و آسمان را با فداكاري و ايمان و پايداري خود بلرزانم، ميخواستم ميزان حق و باطل باشم، و دروغگويان و مصلحتطلبان و غرضورزان را رسوا كنم، ميخواستم آنچنان نمونهاي در برابر مردم بوجود آورم كه هيچ حجتي براي چپ و راست نماند، و طريق مستقيم، روشن و صريح و معلوم باشد، و هر كس در معركه سرنوشت، مورد امتحان سخت قرار نگيرد و راه فرار براي كسي نماند.
اما هميشه آرزو داشتم اگر دوستانم ميخواهند از من دفاع كنند، به خاطر حق دفاع كنند، نه به خاطر محبت و دوستي، اگر به هدف من علاقمندند، به خاطر طرفداري از حق باشد، نه رحم و شفقت به دوستي دلسوخته و رنجديده كه احياناً كسب قلب او ثواب داشته باشد.
خدايا! هدايتم كن! زيرا ميدانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است.
خدايا! هدايتم كن! زيرا ميدانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است.
خدايا! هدايتم كن! كه ظلم نكنم، زيرا ميدانم كه ظلم چه گناه نابخشودني است.
خدايا! نگذار دروغ بگويم، زيرا دروغ ظلم كثيفي است.
خدايا! محتاجم مكن كه تهمت به كسي بزنم، زيرا تهمت، خيانت ظالمانهاي است.
خدايا! ارشادم كن كه بيانصافي نكنم، زيرا كسي كه انصاف ندارد شرف ندارد.
خدايا! راهنمايم باش تا حق كسي را ضايع نكنم، كه بياحترامي به يك انسان، همانا كفر خداي بزرگ است.
خدايا! مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات ده، تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده كنم.
خدايا! پستي دنيا و ناپايداري روزگار را هميشه در نظرم جلوهگرساز، تا فريب زرق و برق عالم خاكي، مرا از ياد تو دور نكند.
خدايا! من كوچكم، ضعيفم، ناچيزم، پركاهي در مقابل طوفانها هستم، به من ديدهاي عبرتبين ده، تا ناجيزي خود را ببينم و عظمت و جلال تو را براستي بفهمم و به درستي تسبيح كنم.
خدايا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند ميدهم كه مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار ندهي.
خدايا! ميخواهم فقيري بينياز باشم، كه جاذبههاي مادي زندگي، مرا از زيبايي و عظمت تو غافل نگرداند.
خدايا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تادر غوغاي كشمكشهاي پوچ مدفون نشوم.
خدايا! دردمندم، روحم از شدت درد ميسوزد، قلبم ميجوشد، احساسم شعله ميكشد، و بندبند وجودم از شدت درد صيحه ميزند، تو مرا در بستر مرگ آسايش بخش.
خسته ام، پير شدهام، دلشكستهام، نااميدم، ديگر آرزويي ندارم، احساس ميكنم كه اين دنيا ديگر جاي من نيست، با همه وداع ميكنم، و ميخواهم فقط با خداي خود تنها باشم.
خدايا! به سوي تو ميآيم، از عالم و عالميان ميگريزم، تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده.
برگرفته از : کتاب بینش و نیایش
منبع: سایت شهید چمران
/س