آى كامك!پفك
دشمن عقبه جبهه مهران را زده بود، سينه كش ارتفاعات را بمباران كرده بود، از هر طرف صداى آه و ناله بچه ها به گوش مى رسيد، دشت پر از شهيد و مجروح و مصدوم بود، بيچاره امدادگران نمى دانستند به حرف چه كسى گوش كنند، و سراغ كدام يكى بروند، چون همه ظاهراً يك وضع داشتند، تا معاينه نمى شدند و از نزديك به سراغشان نمى رفتى نمى توانستى يك نفر را بر ديگرى ترجيح بدهى، در همين زمان بالاى سر يكى از بچه هاى گردان رفتيم، كه وقتى سالم بود امان همه را بريده بود، محل زخم و جراحتش را باند پيچى كردم ديدم واقعاً دارد گريه مى كند، گفتم: تو كه طوريت نشده، بى خودى داد و فرياد راه انداخته بودى كه چى؟ با همان حال و وضعى كه داشت گفت: من هم چيزى نگفتم، فقط ياد بچگيم افتاده بودم كه سر كوچه و محل خوراكى مى فروختم، براى همين داشتم مى گفتم:«آ...ى! كامك، پفك كه شما آمديد». خنديدم و گفتم:«تو موقع مردن هم دست بردار نيستى.»