تشرف به دین مبین اسلام!

ابوسعید غانم هندی می گوید: « من در یکی از شهرهای هند (کشمیر) بودم و دوستانی داشتم که چهل نفر بودند. ما بر کرسیهایی که در طرف راست سلطان بود، می نشستیم و همه کتب اربعه ( تورات، انجیل، زبور و صحف ابراهیم(ع) ) را خوانده، با آنها در میان مردم حکم می کردیم و مسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر می دادیم. سلطان و رعیت هم به ما رجوع می کردند.
سه‌شنبه، 18 تير 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تشرف به دین مبین اسلام!
تشرف به دین مبین اسلام!
تشرف به دین مبین اسلام!

ابوسعید غانم هندی می گوید:
« من در یکی از شهرهای هند (کشمیر) بودم و دوستانی داشتم که چهل نفر بودند. ما بر کرسیهایی که در طرف راست سلطان بود، می نشستیم و همه کتب اربعه
( تورات، انجیل، زبور و صحف ابراهیم(ع) ) را خوانده، با آنها در میان مردم حکم می کردیم و مسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر می دادیم. سلطان و رعیت هم به ما رجوع می کردند.
روزی در خصوص سید انبیاء رسول الله صلی الله علیه و آله، صحبتی شد و بین خودمان گفتیم، این پیغمبر که در کتابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفی است؛ پس واجب است که به دنبال او باشیم و آثارش را جستجو کنیم.
در آن مجلس نظر تمام ایشان بر این موضوع قرار گرفت که من برای جستجو خارج شده و سیاحت کنم. من هم با این عزم در حالی که با خود، مال و ثروت زیادی برداشته بودم، از هندوستان، خارج شدم. دوازده ماه سیر نمودم، تا آن که به نزدیکی شهر کابل رسیدم.
به طایفه ای از ترکمن ها برخورد نمودم. آنها مرا غارت و جراحات شدیدی بر من وارد آوردند. اما بالاخره هر طور بود به کابل وارد شدم. حاکم کابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ کرد.
والی در آن زمان، داوود بن عباس بن ابی الأسود بود. مطلع شد که من از هندوستان برای تحقیق از دین اسلام بیرون آمده و دراین باره با فقهاء و علماء علم کلام مناظره کرده ام و زبان فارسی را آموخته ام؛ لذا کسی را فرستاد و مرا در مجلس خود احضار کرد.
فقهاء را هم حاضر کرد و آنها با من مناظره نموده و من هم به آنها خبر دادم که از هند برای یافتن این پیغمبری که در کتابهای خود نام او را دیده ام، خارج شده ام.
گفتند: نام آن پیغمبر چه می باشد؟
گفتم: نام او محمد(ص) است.
گفتند: این شخص، پیغمبر ما است.
از شریعت و دین او سؤال کردم. آنها تا حدی مرا آگاه نمودند. گفتم: من می دانم که محمد(ص) پیغمبر است؛ اما نمی دانم این که شما می گویید، همان است یا نه.
جایش را به من بگویید تا نزد او بروم و از علائمی که به یاد دارم، جویا شوم. اگر او همان پیغمبری بود که می شناسم، به او ایمان می آورم.
گفتند: او از دنیا رفته است.
گفتم: وصی و خلفه او کیست؟ گفتند: ... ( خلیفه اول !!! )
گفتم: این کنیه است؛ نام او را بگویید: گفتند: عبدالله بن عثمان و او از قریش است.
گفتم: نسب پیغمبر خود محمد صلی الله علیه و آله و سلم را بگویید. نسب او را بیان کردند.
گفتم: آن پیغمبری که من به دنبال او هستم، این شخص نیست؛ زیرا آن که در پی او هستم، خلیفه اش برادر او در دین، پسر عموی او در نسب، شوهر دخترش در سبب می باشد. ایشان پدر اولاد او است و آن پیغمبر در روی زمین اولادی غیر از اولاد خلیفه خود ندارد.
وقتی این سخنان را شنیدند، آشوبی به پا شد و گفتند: ایهاالامیر این مرد از شرک خارج و در کفر داخل گردیده و خون او حلال است.
گفتم: ای مردم، من خودم دینی دارم و از آن دست برنمی دارم تا آن که دین بهتری بدست آورم. من اوصاف این مرد را در کتب پیغمبران گذشته این طور دیده ام و از شهر و دیار و عزت و دولت خود بیرون نیامدم، مگر برای یافتن او، و این که شما می گویید مطابق با اوصاف آن پیغمبر موعود نیست؛ دست از سر من بردارید.
والی وقتی این مطلب را دید، حسین بن اسکیب را که از اصحاب امام حسن عسکری علیه السلام بود، خواست و به او گفت: با این مرد هندی مناظره کن.
حسین گفت: خدا امیر را حفظ کند؛ فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناتر و بیناترند.
گفت: نه، بلکه همان طوری که می گویم در خلوت با او مناطره کن و کمال ملاطفت را رعایت نما.
حسین مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت: آن کس که تو می خواهی همین محمد(ص) است که اینها گفتند. وصی و خلیفه او علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب علیهم السلام است. او همسر فاطمه علیها السلام ـ دختر آن حضرت ـ و پدر حسن و حسین(ع) ـ دو فرزند پیامبر ـ است.
غانم می گوید: وقتی این سخن را شنیدم، گفتم: الله اکبر؛ این شخص همان است که من می خواهم؛
لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم: ایها الامیر آن کس را که می خواستم، پیدا کردم.
« اشهد ان لا اله الاالله و انّ محمداً رسول الله. »
داوود به من احسان و اکرام نمود و متوجه حسین شد و گفت: مراقب حال او باش.
همراه حسین رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دین خود را از او آموختم.
تا آن که روزی به او گفتم: ما در کتابهای خود دیده ایم که این محمد(ص) خاتم پیغمبران می باشد و بعد از او پیغمبری نیست. دیگر آن که کارها بعد از او با وصی و وارث و خلیفه او است.
پس از آن با وصی بعد از وصی؛ یعنی این امر در نسل و فرزندانش تا قیامت هست. حال بگو وصی وصی محمد(ص) چه کسی است؟
گفت: حسن و بعد از او حسین(ع) می باشد و بعد از او پسران حسین علیهم السلام و خلاصه نام ایشان را ذکر کرد، تا آن که به صاحب الزمان علیه السلام رسید. بعد هم مرا از آنچه واقع گشته، خبر داد؛ دیگر فکری نداشتم، مگر آن که به دنبال ناحیه مقدسه به راه بیفتم.
بعد از آن در سال 264، به شهر قم آمدم و با اهل قم و طایفه امامیه بودم تا آن که با برخی از ایشان روانه بغداد شدم و با من رفیقی از اهل سنت بود.
بعضی از اخلاق آن رفیق را نپسندیدم؛ لذا از او جدا شده و همینطور سفر می کردم، تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوی عباسیه ( مسجد بنی عباس که حالا مخروبه و معروف به خلفاء است و سابقاً دارالحکومه بوده است ) رفتم.
در آن جا نماز را خوانده و درباره چیزی که قصد داشتم به فکر فرو رفتم. ناگهان دیدم کسی نزد من آمد و گفت: تو فلانی هستی؟ و مرا به آن اسمی که در هند داشتم، نام برد. گفتم: بله.
گفت: مولای خود را اجابت کن.
وقتی این مطلب را شنیدم، به همراهش روانه شدم. او در میان کوچه ها می رفت و من به دنبالش بودم. تا آن که وارد خانه و باغی شد. من هم داخل شدم.
در آن جا مولای خود را دیدم که نشسته اند و به من توجه کردند و به زبان هندی فرمودند:
مرحباً یا فلان (خوش آمدی)، حالت چطور است؟ حال فلان و فلان ( تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد ) چطور است؟
و راجع به هر یک از ایشان جداگانه سؤال فرمود. بعد هم مرا به وقایعی که برایم اتفاق افتاده بود، خبر داد و تمامی این سخنان را به زبان هندی فرمود.
بعد فرمود: می خواهی با اهل قم به حج بروی؟
عرض کردم: آری، مولای من.
فرمود: با ایشان مرو؛ امسال صبر کن و سال آینده برو.
بعد کیسه ای که در نزد حضرتش بود، برداشت و به من مرحمت کرد و فرمود: این را برای مخارجت بردار و در بغداد بر فلانی ـ نام او را ذکر فرمود ـ وارد شو و او را از چیزی مطلع نکن.
راوی می گوید:
بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت. پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حجاج در آن سال از عقبه (محلی است) برگشته اند. و به این وسیله، علت منع حضرت از تشرف به حج، دانسته شد.
غانم هم به خراسان مراجعت کرده و در سال بعد به حج مشرف شد و برای ما هدیه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود، تا آن که وفات کرد.»
منبع: شيفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ، احمد قاضی زاهدی، و
برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان ) ، آیت الله علی اکبر نهاوندی / مترجم سيد جواد معلم




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.