نویسنده: استیو تِیلر
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
Suicide
هنوز هم کار امیل دورکیم (Durkheim, 1897) کاملترین، جامعترین و پرنفوذترین نظریهی اجتماعی خودکشی است. استدلال دورکم این بود که نظم و انسجام نرخهای خودکشی واقعیتی اجتماعی است که با میزان ادغام و همبستگی افراد و نظارت و کنترل نیروهای اخلاقی زندگی جمعی بر آنها تبیین میشود. خودکشی خودخواهانه و دگرخواهانه به ترتیب از ادغام نشدن و بیش از حد ادغام شدن فرد در جامعه نشئت میگیرد، در حالی که خودکشی آنومیک و تقدیرگرایانه به ترتیب معلول عدم نظارت و کنترل، و نظارت و کنترل بیش از حد است. دورکم با استفاده از همبستگیهای میان خودکشی و انواع و اقسام نرخهای پیوند اجتماعی، سعی میکند اعتبار مفاهیم اصلی خود را نشان دهد. برای مثال، جمعیتهای کاتولیک نسبت به پروتستانها نرخهای خودکشی پایینتری دارند چون جامعهی کاتولیک فرد را با استحکام بیشتری به جمع پیوند میدهد. از نظر دورکم، خودخواهی و بیهنجاری/ آنومی فزاینده علت نرخهای رو به صعود خودکشی در جوامع غربی است. با این حال، خودخواهی پیامد ضروری جامعهی صنعتی نیست. ایگا (Iga, 1986) نشان داده است که اکثر خودکشیها در ژاپن مدرن ناشی از شرمندگی افراد از برآورده نکردن تقاضاهای گروه است.در مطالعات جامعهشناختی پسا دورکمی، با وجود این که تلاشهای پیشگامانهی دورکم را در تعریف نرخ خودکشی به مثابه موضوع تحقیق و ربطدادن آن به طیفی از متغیرهای اجتماعی به دیدهی ستایش مینگرند، اما معمولاً به تلاشهای او برای تبیین خودکشی با نیروهای اخلاقی «واقعی ولی نامرئی» که افراد را به خودکشی سوق میدهد، به دیدهی تردید مینگرند. برای این جامعهشناسان تجربهگرا، تصور دورکم از علم پدیدههای اخلاقی امر غیرممکنی است. از این رو، اکثر کارهای جامعهشناختی بعدی، با این که ظاهراً «یافتههای» دورکم را تأیید میکنند، خود را به رابطهی میان نرخهای خودکشی و عوامل اجتماعی بیرونی محدود میکنند. از این دیدگاه، بعضی از مشهورترین مطالعهها رابطهی مثبتی بین خودکشی و مثلاً شهرنشینی و انزوا (Halbwachs, 1933, Sainsbury, 1955; Cavan, 1965)، فقدان یکپارچگی منزلتی (Gibbs and Martin, 1964)، فقدان قید و بندهای بیرونی (Henry and Short, 1954; Maris, 1969) و تقلید در پی پوشش خبری رسانهها (Philips and Carstensen, 1988) یافتهاند.
در رهیافتهای پدیدارشناختی یا سوبژکتیویستی (ذهنمدار) معمولاً به کشف این مطلب علاقهمندند که افراد چگونه معناهای «خودکشی» را برای خود یا دیگران برمیسازند. موضوع دوم، به نقد دادههای رسمی انجامیده است که فراتر از توجه به «دقت» آمارها میرود. داگلاس (Douglas, 1967) معتقد بود تصورات فرهنگها و خردهفرهنگهای مختلف دربارهی خودکشی بر نحوهی نامگذاری و طبقهبندی «خودکشی» در گزارشها و آمارهای رسمی تأثیر میگذارد. اتکینسن (Atkinson, 1978) و تِیلر (Taylor, 1982) با بسط دادن اندیشههای داگلاس نشان دادهاند که خبر یک خودکشی فقط در صورتی وارد گزارشهای رسمی میشود که مقامات مسئول بتوانند شواهدی بیابند که با تصورات فرهنگی رایج و پذیرفته شده دربارهی این که چرا مردم خودکشی میکنند و چگونه دست به این کار میزنند، همخوانی داشته باشد. بنابراین، هم الگوهای منظم نرخهای خودکشی و هم همبستگی آنها با عواملی نظیر انزوا و ضایعه ممکن است تابع شیوهی گردآوری دادههای مربوط به خودکشی باشد.
سوبژکتیویستها نیز استدلال را مطرح کردهاند که تلاش برای درک خودکشی باید بر اساس معناهایی باشد که کنشگران خودکشی به کنشهای خود نسبت میدهند (Douglas, 1967; Beachler, 1979). برای مثال، داگلاس با رد آمارها و حمایت از دادههای قومنگاری، این دادهها را «انضمامی و قابل مشاهده» مینامد. اما او با فرض گرفتن نوعی دسترسی مستقیم به جهان از طریق مشاهده، به همان سنت پوزیتیویستی که از آن انتقاد میکند، بسیار نزدیک میشود.
در نظریهی روانکاوی خودکشی، که ابتدا ویلهلم اشتکل و آلفرد آن را مطرح کردند، توجه معطوف به پرخاشگریِ تغییریافته به مثابه انگیزهی ناخودآگاه خودکشی است. فروید (Freud, 1917) با مقایسهی شیون و سوگواری با مالیخولیا، معتقد بود که در مالیخولیا لیبیدوی آزاد با رجعت به ضمیر نوعی همسانی با امر از دست رفته ایجاد میکند. اگر دشمنی و عناد با آن بخش از ضمیر که با امر از دست رفته یکی شده است به حد کافی شدید باشد، ضمیر در جهت نابودساختن این همسانی و بنابراین نابودی خویش، عمل میکند. فرضیهی بعدی فروید که در فراسوی اصل لذت مطرح شد و طبق آن خودکشی نشاندهندهی پیروزی پیش از موعد غریزهی مرگ است، نفوذ و تأثیر کمتری، حتی در میان روانکاوان، داشته است. اما این فکر در کتاب پرآوازهی منینگر (Menninger, 1938) بسط داده شد که طیفی از رفتارهای آسیبزا یا بالقوه آسیبرسان را خودکشیهای ناقص یا مزمن تعبیر کرد. فرد برای خودکشی کامل نه فقط باید در آرزوی مردن باشد بلکه همچنین آرزوی قاتل و مقتول بودن نیز باید داشته باشد.
نظریههای دورکمی و فرویدی وجوه مشترک بسیار زیادی دارند. هر دو با استفاده از تحلیل نظری میکوشند علل بنیادی کنش انسان را عیان سازند، هر دو خودکشی را بر اساس رشد طبیعی افراد و جوامع تبیین میکنند، و هر دو تنشهایی را معرفی میکنند که رابطهی ناپایدار میان «حیوان» و «موجود اجتماعی» ناشی میشود که درون اشخاص وجود دارد. در مقابل، «خودکشیشناسی» مدرن (که اکنون در ایالات متحدهی امریکا برای خود رشتهی مستقلی است و انجمن و نشریهی تخصصی مستقلی نیز دارد) متکی به معرفتشناسی تجربهگرا است که در آن «نظریههای» مربوط به روندهای خاص در خودکشی از دل دادهها «پدید میآید».
در نظریههای روانشناختی و زیستشناختی خودکشی معمولاً در جست و جوی «عواملی» هستند که مشخصهی افراد مستعد خودکشی است، یا در این افراد بارزتر است. مثلاً در روانشناسیِ شناختی پیشنهاد شده است که افراد مستعد خودکشی طرز تفکرهای قطبیتر، غیرخلاقانهتر و محدودتری دارند (Neuringer, 1976). در طیفی از مطالعات روانشناسی اجتماعی معلوم شده است که افراد مستعد خودکشی در مقیاسهایی نظیر مقیاس «ناامیدی» و «خصومتورزی» نمرات بالایی میگیرند و از مقیاس عزت نفس نمرهی پایینی دریافت میکنند. در هر حال فقدان همخوانی و انسجام در نتایج پژوهشها و دشواریهای موجود در مقایسهی این نتایج از این واقعیت ناشی میشود که این مقیاسهای وابسته به زمینه را نمیتوان به لحاظ عینی «سنجه» محسوب کرد.
عوامل زیستشناختی و ژنتیکی معرفتهای بالقوه عینیتری به دست میدهد. مثلاً در شماری از مطالعات معلوم شده است که پیوندهایی میان اقدام به خودکشی و سطوح نازل اسید سروتونین متابولیت 5- هیدروکسی- اندولیستیک (5-HIAA) در مایع مغزی وجود دارد. اما تلاش برای تبیین این رابطه، و نه فقط ثبت و توصیف سادهی آن، با مسئلهی ارتباط دادن سنجههای زیستشناختی بسیار پیچیده با مقیاسهای خام و ناشیانهی روانسنجی مواجه میشود. کورن و همکارانش (Korn, et al., 1990) معتقدند که بدون پیشرفت و بهبود «اندازهگیری» کارکردهای روانشناختی، «انقلاب زیستشناختی در روانپزشکی شاید نتیجهای جز آشوب و اغتشاش نداشته باشد».
عموماً تعریف خودکشی را مسئلهی دشواری نمیدانند. خودکشی یعنی اقدام عمدی به کشتن خویش؛ با وجود این، کندوکاو در ماهیت عمل خودکشی، خواه به مرگ بینجامد و خواه نینجامد، موجب چالش با این برداشت متعارف شده است که همهی مرگهای ناشی از خودکشی «واقعی» با هدف مردن صورت گرفته است و بنابراین میتوان آنها را از انواع اقدامات «کاذب» خودکشی، مانند «درخواست کمک» که در واقع به قصد زندهماندن انجام میگیرد، تشخیص داد. استنگل از نخستین کسانی است که نشان داده اکثر اقدامات خودکشی، از جمله در اکثر مواردی که به مرگ انجامیده است، نمودهایی از رفتار «خطرکردن» یا مخاطرهجویی است که با نوعی بلاتکلیفی و دودلی انجام میگیرند و قطعی نبودن نتیجهی آن ویژگی اصلیاش است (Stangel and Cook, 1958). بعضی از پژوهشگران با استفاده از اصطلاح «شبه خودکشی» رفتارهایی را توصیف میکنند که اگرچه با تلاش برای خودکشی کامل تفاوت دارند، چیزی بیش از ادا و اطوار به شمار میآیند. این مشاهدات دلالتهایی برای تعریف خودکشی و نظریهپردازی دربارهی آن دارد. استنگل (Stengel, 1973) خودکشی را چنین تعریف کرده است: «هر عمل تعمدی برای صدمهزدن به خویش که شخص مرتکب آن عمل نتواند از زندهماندن خود مطمئن باشد». شاید مسئلهی اصلی پژوهشهای فعلی این نباشد که چرا مردم دست به خودکشی میزنند بلکه این باشد که چرا اینهمه (حدود 100.000 نفر در سال در انگلستان و ولز) زندگی خود را در چیزی که استنگل آن را به عذاب و مشقت قرون وسطایی تشبیه کرده است، جان خود را به خطر میاندازند؟
در بحث اخلاقیات خودکشی دیگر بر قصور اخلاقی فرد مرتکب تأکید نمیشود. تفکر قرن بیستم به خودکشی با همدلی و دلسوزی مینگرد اما به رمز و راز رانههایی که فرد را به کشتن خویش و انفصال از جامعهی مطلوب وادار میکنند با حیرت و گیجی مینگرد. در قرن بیست و یکم، که جمعیت رو به سالخوردگی و منابع رو به اتمام خواهد رفت، توجه به خودکشی، مسئولیت اجتماعی و حتی وظیفهای است که نمیتوان آن را نادیده گرفت.
منبع مقاله :
آوتویت، ویلیام؛ باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول