نویسنده: لوئیس شیلینگ
مترجم: دکتر سیده خدیجه آرین
مترجم: دکتر سیده خدیجه آرین
راجرز همیشه در مورد آنچه که دخالت در آزادی شخصی محسوب میشود محتاط بود و بخصوص متنفر بود از اینکه بگویند «درمانگر یعنی یک متخصص». از طرف دیگر او در مورد کسانی که آزادی انتخاب دارند و براساس خواستههای خود زندگی میکند خوشبین بود و احتمال میداد که اینها باید یک زندگی خوب و فوقالعادهای داشته باشند. او بشدت معتقد بود که انسانها ذاتاً خوب، قابل اعتماد و منطقی هستند. بنابراین راجرز متقاعد شده بود که اگر انسانها آزاد باشند تا خودشان را اداره کنند آنوقت نیازهای جامعه نیز به بهترین وجه برآورده میشود، از آنجا که تقریباً تأکید راجرز منحصراً بر فرایند یک کار است تا بر نتیجهی آن کار. بنابراین او جزئیات دیدگاه خود را از یک زندگی خوب بیان نداشت. به هر حال او بوضوح زندگی را بیشتر به عنوان یک فرایند متغیر مینگریست تا بودن و یا هدفی ایستا و ساکن؛ به نظر راجرز کسانی که آزادی خود را قبول دارند و بدون مقاومت براساس فرایند ارزشگذاری ارگانیسمی زندگی میکنند به صورت خلاق با فرایند زندگی درگیر میشوند. راجرز این نوع زندگی را خوب میداند.
درمان مراجع محوری براساس فرضهای زیربنا شده است: (راجرز 1951)
1.هر فردی در دنیایی پر از تجربه که پیوسته در تغییر است زندگی میکند که این فرد در محور و مرکز آن دنیا قرار دارد. این دنیای خصوصی شامل همه آن تجربیاتی است که فرد داشته است چه این تجربیات هوشیارانه ادراک شده، و یا ادراک نشده باشند. نکته مهم در مورد این دنیای خصوصی فرد این است که تنها خود فرد میتواند از آن به صورت واقعی و کامل مطلع شود. (صفحه 483).
2. ارگانیسم براساس تجربه و یا ادراک خود نسبت به محیط واکنش نشان میدهد. «واقعیت» برای فرد همان چیزی است که ادراک میکند. (صفحه 484)
3. ارگانیسم به عنوان یک کل سازمان یافته به میدان پدیداری واکنش نشان میدهد. (صفحه 486)
4. ارگانیسم دارای یک گرایش اساسی است یعنی کوشش برای واقعیت دادن و حفظ و ارتقای ارگانیسم تجربهگر... ما در اینجا صحبت از گرایش ارگانیسم برای حفظ و نگهداری خودش میکنیم یعنی جذب غذا، حالت دفاعی گرفتن در مقابله با خطرات و دستیابی به هدفی که حفظ خویشتن باشد. حتی اگر از راه معمول رسیدن به این هدف سد شده باشد... حرکت آن... در جهت افزایش حاکمیت بر نفس، خودگردانی، خودمختاری و اجتناب از کنترل نیروهای بیرونی خواهند بود. (صفحات 488 – 487)
5. رفتار اساساً کوشش هدف مدار ارگانیسم در میدان ادراکی، برای ارضای نیازهای فرد آن گونه که تجربه شدهاند، است. (صفحه 491)
6. هیجان این رفتار هدف مدار را همراهی و در کل آن را تسهیل میکند. نوع هیجان مربوط به جنبههای جستجوگر رفتار در برابر جنبههای کمال رفتار و شدت هیجان به اهمیت ادراک شدهی رفتار، جهت حفظ و رشد ارگانیسم مربوط میشود. (صفحه 492).
7. درک رفتار از طریق چارچوب درونی مرجع فرد صورت میگیرد. (صفحه 494).
8. در نتیجه تعامل با محیط و مخصوصاً در نتیجه تعامل با دیگران، ساختار «خود» شکل میگیرد ساختاری که شامل الگوی سازمان یافته، سیال اما سازگار از ادراکات مربوط به ویژگیها و روابط «من» و ارزشهای متصل به این مفاهیم است. (صفحه 498).
9. اکثر رفتارهایی که توسط ارگانیسم پذیرفته میشوند همان رفتارهایی هستند که با مفهوم چند پنداره سازگار میباشند، (صفحه 407).
10. ناسازگاری روانی، زمانی به وجود میآید که ارگانیسم، تجارب حسی مهم را در آگاهی خودانکار میکند، در نتیجه این تجارب در گشتالت «سازمان خود» نمادین و سازماندهی نمیشوند (صفحه 510).
11. همچنانکه فرد فرد بسیاری از تجارب ارگانیسمی را درک و در «ساختار خود» میپذیرد در مییابد که نظام ارزشی کنونی خود را به مقدار زیادی از طریق درونفکنیها تعویض کند. این کار با فرایند ارزشگذاری مستمر ارگانیسمی به صورت تحریف شده نمادین میشود. (صفحه 522)
ساختار شخصیت
زمانی که مفهوم راجرز را از ساختار شخصیت مورد بررسی قرار میدهیم بایداین مطلب را به خاطر داشته باشیم که شخصیت، ساکن و ایستا نیست بلکه همیشه در حال «شدن» است راجرز در مورد ساختمان ناهوشیار فروید میگوید که: من نیز آن پدیدههایی را که فروید برای رشد مفهوم ناهوشیار مشاهده کرد، میبینم و فکر میکنم که روانشناسان وقتی که مجبورند مجموعه قابل مشاهدهای از دادهها را ارائه دهند آنوقت از مفاهیم فروید استفاده کرده و چیزهایی میسازند. من ترجیح میدهم که به دامنه پدیدهها فکر کنم: اول آنهایی که در مرکز روشن آگاهی قرار دارند (هوشیاری)، دوم دامنه مطالبی که میتواند در هوشیاری به خاطر آورده شود. اما در حال حاضر آشکار نیست (زمینه)، و در پایان پدیدههایی که به صورت مبهم و ضعیف با آگاهی متصل میباشند و موادی که از آمدن آنها به قسمت آگاهی حتی به صورت مبهم نیز جلوگیری میشود زیرا که آگاهی یافتن بر آنها خودپنداره فرد را خراب میکند. (ایوانز 1975، صفحه 6)گرچه که تحت عنوان ساختار شخصیت مطالب خیلی واضح و روشن بیان نشده، اما به نظر میرسد که عقاید راجرز را در این مورد میتوان به سه گروه تقسیمبندی کرد: ارگانیسم، میدان پدیداری و خود (هانسن تال 1982) منظور از ارگانیسم همه آن چیزی است که یک فرد را تشکیل میدهد. یعنی جنبههای جسمانی عاطفی و ذهنی، طبقنظر راجرز. (1951) ما به صورت یک ارگانیسم به تجربیات خود واکنش نشان میدهیم. یعنی پاسخهای تمام و کمال وجود ما به محرک، چه این محرک درونی باشد و چه برونی.
میدان پدیداری به تجربیات فرد مرتبط است. به دنیای همیشه و تغییر تجربیات، منظور از تجربیات فقط چیزهای بیرونی برای فرد نیست بلکه شامل رویدادهای درونی نیز میشود. بعضی از این رویدادها هوشیارانه ادراک میشوند اما بعضی دیگر نه. همچنین توجه به این مطلب نیز مهم است که چیزهای مرتبط با فرد (نه واقعیت) در میدان پدیداری به وسیله فرد ادراک میشود. (راجرز 1951)
از مهمترین اصول شخصیت راجرز مفهوم او از خود است. آن گونه که راجرز میبیند خود، بخش متفاوتی از میدان پدیداری است که شامل مجموعهای از ادراکات و ارزشها در مورد «من» است. در مفهوم راجرز از ساختار شخصیت، خود در مرکز این ساختار قرار دارد یعنی در نقطه اصلی ظهور و نمایان شدن شخصیت. خود از میان تعامل ارگانیسم با محیط رشد میکند در حین رشد کردن گرایش به یکپارچگی دارد و در عین حال نیز بعضی از ارزشهای دیگران را تحریف میکند. خود کوشش میکند تا همسانی رفتار و همسانی خود را حفظ نماید. تجربیاتی که با خودپنداره همسان باشند یکپارچه میشوند و آنهایی که ناهمسان با خودپنداره باشند به عنوان تهدید ادراک میشوند. در مرکز این مفهوم عقیده بر این است که خود همیشه در جریان است یعنی رشد و تغییر آن نتیجهای از تعامل مستمر با میدان پدیداری میباشد. (راجرز 1961)
رشد شخصیت
به عقیده راجرز (1959)، رشد نظریه شخصیت، موضوعی نیست که در درمان مراجع محوری دارای الویت بالایی باشد. از طرف دیگر علایق پژوهشی و فلسفه وجودی راجرز از زندگی نیروی محرک این نظریه است. نظریه شخصیت راجرز بیشتر یک نظریه میدانی است تا نظریه ژنتیک (مانند فروید). نیروهایی که رشد فرد را در محیط سبب میشوند ذاتی هستند مخصوصاً در مورد روابط میان فردی (اجتماعی) تا بعضی از پویاییهای درون فردی.برای درک نظریه شخصیت مراجع محوری، باید از نوزاد انسان در لحظه تولد شروع کنیم. برای این نوزاد تنها دنیایی که وجود دارد همان دنیای تجربیاتش است. این دنیا به تنهایی واقعیت است. فطرت در انسانها یک نیروی انگیزشی است یعنی گرایش به «خودشکوفایی». این نیرو به وسیله نوزاد عملی میشود، یعنی گاهی تجربیات ادراک شده را به صورت مثبت ارزیابی میکند تا ارگانیسم خود را ارتقا داده و بالا برد و گاهی تجربیات ادراک شده را که برای ارگانیسم مضر میباشند، منفی ارزیابی میکند. راجرز این ارزیابی شهودی از تجارب را «فرایند ارزشگذاری ارگانیسمی» مینامد.
خودپنداره
نوزاد در حال رشد بتدریج از اشیا و رویدادهای «بیرون» یعنی غیرمن (1) آگاه میشود. بعد از مدتی او قادر است که به طور صحیح میان من و غیر من فرق بگذارد و به طور صحیح مالکیت را از آنِ این، یا آن بداند، از میان تمرکز آگاهی به صورت تدریجی به تفاوت میان من و غیر من، خودپنداره کودک رشد میکند: یعنی یک آگاهی کاملاً عمیق از خود (خود به عنوان موضوع و هدف). این آگاهی از خود متمایز با غیرخود است و با ارزشهای متصل به تجارب فرد همراه است که همان خودپنداره در حال رشد میباشد (میدور (2) و راجرز 1973)نیاز به توجه مثبت
زمانی که آگاهی از خود ظاهر میشود نیاز به توجه مثبت نیز از آن ناشی شده و سر برمیآورد. این یک نیاز فطری است و بنابراین در همه انسانها وجود دارد. متأسفانه نیاز به توجه مثبت تنها به وسیله دیگران میتواند ارضا شود که البته این نیاز اغلب عقیم میماند (من نیاز دارم که تو به من توجه مثبت داشته باشی اما ادراک تو از من به عنوان فردی که ارزش توجه مثبت را دارد براساس نیاز «تو» است و نه نیاز «من») از میان هزاران تجربه ارضا و یا عدم ارضای نیاز به توجه مثبت، نوزاد یک حس یاد گرفته شده را از «توجه به خود» که براساس توجهِ (مثبت یا منفی) که او از افراد مهم دریافت داشته، رشد میدهد. نیاز به توجه مثبت به خود خیلی نیرومند و قوی است و ممکن است این نیاز فرایند ارزشگذاری ارگانیسمی را کنار بگذارد. (میدور و راجرز 1973)شرایط ارزشمندی
دیر یا زود نیاز کودک به داشتن «توجه مثبت افراد مهم» با نیازهای وجودی ارگانیسم در تضاد قرار میگیرند. ارزشهای «خود – رشد یافته» ممکن است با ارزشهای والدین در تضاد باشد. رفتاری که براساس ارزشهای ارگانیسمی باشد ممکن است از نظر والدین و یا دیگران قابل قبول نباشند. وقتی چنین اتفاقی میافتد کودک شروع به متوقف کردن فرایند ارزشگذاری ارگانیسمی خود میکند و تشخیصهای ارزشی افراد مهم را که او شدیداً به توجه آنها نیاز دارد میگیرد، گویی که آنها مال او بودهاند. بعبارت دیگر حالا دیگر تجارب برچسب «ارضاکننده» یا «ارضا نکننده» را دارند نه به خاطر اینکه به وسیله کودک تجربه شدهاند بلکه به خاطر اینکه کودک آنها را به عنوان چیزی که به وسیله افراد مهم تجربه شده، درک میکند. زمانی که «تجربه خود» جستجو میشود و یا از آن اجتناب میگردد منحصراً به خاطر این است که آن تجربه کم و بیش «ارزش توجه» را دارد. میگویند که فرد شرایط ارزشمندی را به دست آورده است که این شرایط در درون نظام «توجه» جذب میشود وقتی که فرد براساس شرایط ارزشمندی عمل میکند «توجه مثبت نسبت به خود» را به دست میآورد و زمانی که او چنین عمل نمیکند احساس «توجه منفی نسبت به خود» را دارد. (میدور و راجرز 1973)رشد رفتار ناسازگار
درمان مراجع محوری، رفتار بشر را بر روی یک پیوستار مشاهده میکند محوری که رفتار خودشکوفا در یک طرف آن، و رفتار سازمان نیافته در طرف دیگر آن قرار دارد. رفتار طبیعی و رفتار دفاعی جایی بین این دو، و نزدیکتر به خودشکوفایی قرار دارند. پیوستار به معنی این است که به این رفتارها به نسبت اختلاف درجه آنها توجه میشود. یعنی درجه ناهمخوانی بین خودپنداره و تجربه خود. برای مثال زمانی که فردی خود را یک دانشجوی خوب میداند و در امتحان رد میشود تجربهاش با خودپنداره او جور درنمیآید ناهمخوانی تعدیل شده ممکن است با دلیل تراشی آشکار شود. «معدل من به اندازهی کافی بالا است من هنوز هم «الف» میگیرم.» ناهمخوانی شدید ممکن است با انکار نشان داده شود «این ورقه امتحانی من نیست.» و یا با رفتار نامأنوس «من اون کسیرو که باعث شکست من شد، پیدا میکنم.»رشد ناهمخوانی
همچنانکه شخص رشد میکند نیاز به احترام به خود در او باقی میماند و در عین حال نیز شرایط ارزشمندی را به دست میآورد. در نتیجه او تجارب خود را به صورت انتخابی یا گزینشی درک و ملاحظه میکند. او آن دسته از تجربیاتی که منطبق با شرایط ارزشی او نیستند را، یا انکار میکند و یا به طور انتخابی آنها را ادراک مینماید بعلت منحرف شدن از ادراک انتخابی، ناهمخوانی بین تجربیات فرد و خودپنداره رشد مییابد. در نتیجه فرد نسبت به اضطراب آسیبپذیر است و از نظر روانی نیز تا حدودی ناسازگار به شمار میآید. (پرایس (3) 1972)راجرز بین رفتارهای دفاعی و سازمان نیافته یک تفاوت عمده قائل است. از جمله رفتارهای دفاعی رفتارهایی هستند که به طور قراردادی به آنها «روان رنجور» میگویند مانند دلیلتراشی، فرافکنی، هراس و همچنین بعضی از رفتارهایی که به آن «روانپریش» میگویند مانند رفتارهای پارانویید مانند سوءظن و یا فرافکنی. رفتارهای سازمان نیافته از سوی دیگر بیشتر شامل رفتارهایی میشود که معمولاً با واکنشهای «حاد روانپریش» همراه است.
رشد رفتارهای دفاعی
وقتی که یک فرد تجربیات خود را به صورت تحریف شده یا انتخابی ملاحظه میکند، ناهمخوانی حاصله بین تجربیات ادراک شده او و خودپندارهاش (که براساس شرایط ارزشمندی اوست) باعث میشود که آن فرد نسبت به تهدید آسیبپذیر باشد. اگر چه عوامل مشخص از فردی به فرد دیگر و با توجه به تجربیاتش فرق میکند، اما محور همه تهدیدها ترس از آن است که ثبات و پایداری فرد به خظر بیفتد. اگر ناهمخوانی به اندازه کافی زیاد باشد، فرد قادر نخواهد بود شرایط ارزشمندی خود را تأمین کند و در نتیجه اضطراب را تجربه میکند، که اضطراب یک علامت ارگانیسمی است و میگوید: اینها خوب نیستند. فرد سعی میکند علایم خطر را خاموش کرده و از بروز اضطراب جلوگیری نماید بنابراین رفتار او دفاعی خواهد بود. رفتار دفاعی نشأت گرفته از تحریف یا ادراک انتخابی تجربه است تا آن تجربه را به طور مصنوعی متناسب با خودپنداره که به وسیله شرایط ارزشمندی، اصلاح شده است نماید. (پرایس 1972)رشد رفتار سازمان نیافته
درجه ناهمخوانی بین خود و تجربه برای فردی که به طور ناگهانی و بدون اخطار قبلی با این ناهمخوانی مواجه شده است ممکن است زیاد باشد، اگر چنین اتفاقی بیفتد فرایند دفاعی ممکن است به طور صحیح کار نکند و یا اصلاً کار نکند. زمانی که دفاعها مؤثر نباشند، تجربه تهدید کننده تحریف نمیشود بلکه به طور دقیق در آگاهی نمادین میگردد. وقتی چنین اتفاقی بیفتد رفتار سازمان نیافته (و نه رفتار دفاعی) از فرد سر میزند. وقتی که رفتار سازمان نیافته از فرد سر بزند او ممکن است یکی از دو راه زیر را بپیماید: فرد ممکن است کوشش نماید تا بر علیه آگاهیش، از خود دفاع نماید. (کاتاتونیایی بشود) و یا ممکن است هویت متفاوتی اخذ نماید. (هذیان پارانوئید). احتمال دیگر این است که ممکن است خودپنداره تغییر پیدا کند تا تجربه غیرقابل قبول قبلی را نیز دربربگیرد. «البته که من احمقانه رفتار کردهام، من احمق هستم.» (پرایس 1972)پینوشتها:
1. not – me
2. Meador
3. Price
شیلینگ، لوئیس؛ (1391)، نظریههای مشاوره، ترجمه سیده خدیجه آرین، تهران: مؤسسه اطلاعات، چاپ دهم