![چگونه فلسفه اسلامي، اسلام را جهاني كرد؟ چگونه فلسفه اسلامي، اسلام را جهاني كرد؟](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/5792a584-f04a-4194-af1c-88d05abc2e34.jpg)
![چگونه فلسفه اسلامي، اسلام را جهاني كرد؟ چگونه فلسفه اسلامي، اسلام را جهاني كرد؟](/_WebsiteData/Article/ArticleImages/730/731/740/DNTJ57.jpg)
چگونه فلسفه اسلامي، اسلام را جهاني كرد؟
در اين نوشتار، پس از مروري بر مفاهيم بنيادين جهانيشدن، و تشريح اينكه اسلام توانست نخستين جهانيشدن را به معناي واقعي شكل دهد، نقش فلسفه و تفكر اسلامي در كنار دو عامل ديگر (تجارت و تكنولوژي) در جهانيشدن اسلام، توضيح داده ميشود.
مدرنيته يا دورهي نوسازي، دورهي تغيير «ايدهها» و «ارزشها» تلقي شده است كه پيوند نزديكي با دورهي روشنگري اروپا دارد و به عنوان مجموعهاي از انديشهها، نهادها، تكنولوژيها، اعمال و سياستهاي اروپايي كه منجر به ورود به ساختار جديد اجتماعي و اقتصادي و سياسي شده تعريف گرديده است (مراجعه شود به ترنر، 1990، گيدنز، 1989، 1990 و 1991). در اينكه تاريخ آغاز مدرنيته چه زماني بوده است اتفاق نظر قطعي وجود ندارد و به قول بومن Bauman (1991) همين كه وارد بحث تاريخي مدرنيته ميشويم، اصل مفاهيم مدرنيته گرفتار يك ابهام جدي ميشود. تاملينسون، با مراجعه با آراء والرشتاين، آغاز مدرنيته دوره را به ظهور نظام سرمايهداري در مقابل فئوداليته در قرن پانزدهم برگردانده است، كه اين نگاه در تعارض با ارجاع مدرنيته به دورهي روشنگري و پيدايش يكبارهي دموكراسي سياسي و يا رويدادهاي قرن هفدهم مثل جنگ داخلي انگلستان و يا انقلاب فرانسه و آمريكا در قرن هجدهم و يا اساساً انقلاب صنعتي است كه قرن هجدهم را به قرن نوزدهم متصل كرد (تاملينسون، 1999). به هر صورت، بايد گفت كه مدرنيته جز و مفاهيمي مثل فرهنگ است كه، به قول نيچه ، محدود كردن آن در قالب زمان و حتي جغرافياي خاص موجب بيمعنا شدن مفهوم آن ميشود. به نظر ميرسد مدرنيته، انتزاعي كلّي است از يك تحول در فكر و انديشه و نهادهاي اجتماعي كه منجر به نظام جديدي در زندگي انسان شده است كه البته قطعات و اجزاي اين نظام طي قرن هفدهم تا نوزدهم شكل گرفته و برآيند تجربههاي متعالي پراكنده در جهان است. اين تجربه در فرآيندهاي تكميلي خود در فاصلهي قرن هفدهم تا نوزدهم، به نوعي چسبيده به جغرافياي غرب است.
شايد بتوان گفت بسياري از ديدگاههايي كه به تحليل مدرنيته پرداختهاند، اين دوره را در يك فرآيند توسعهاي مورد مطالعه قرار دادهاند. به عنوان مثال بيرچ Birch و همكاران او (29:2001) دورهي روشنگري اروپا را مبناي مدرنيته فرض كردهاند ولي به وجود آمدن اين دوره را حاصل چهار توسعه ميدانند: 1- جايگريني نسبي ارزشهاي انساني مثل آزادي، برابري، فردگرايي به جاي «دين كليسايي»، 2- ظهور قوت گرفتن نهضت علمي و روشهاي علمي، 3- اعتقاد به عقل و عقلانيت و تأثيرات مدني فرهنگ و تكنولوژي، 4- اعتقاد به «پيشرفت». اين مجموعه اعتقادها و ارزشها در واقع منشأ ظهور نهادها و اشكال مختلف نظامهاي دموكراسي، نهادهاي آموزشي و احزاب و نهضتهاي سياسي و دولت- ملتها در سراسر جهان شد. با روشن شدن اجمالي مفهوم مدرنيته، ميتوان به سؤال ارتباط بين مدرنيته و جهانيشدن پرداخت. آيا جهانيشدن واقعاً معرف ورود به دورهي جديد است و تفاوت ساختاري با دورهي مدرنيته دارد يا خير؟ در اين خصوص ديدگاههاي متفاوتي مطرح شده است كه از آن ميان، نظريهي منوئل كستلز (1997)، ارائه ميگردد!
منوئل كستلز (1997) تفاوت دورهي مدرنيته و دورهي بعد از آنرا كه جهانيشدن باشد، را در تحول تكنولوژيك ميداند. كستلز در كتاب ارزشمند خود « جامعهي شبكهاي Network Society » بر اين باور تأكيد ميكند كه تحولات ناشي از انقلاب صنعتي كه منجر به دورهي مدرنيته شد با ماهيت انقلاب اطلاعاتي و ارتباطاتي كه منجر به دورهي جهانيشدن شد تفاوت دارد. انقلاب صنعتي طي دو قرن بعد از ظهور خود در سواحل اروپاي غربي با روندي بسيار آهسته به بيشتر نقاط جهان گسترش يافت. اما اين گسترش در بسياري از مناطق جهان شكل سلطهي استعماري داشت. بر خلاف آن،تكنولوژيهاي اطلاعاتي ارتباطات با سرعت برق و در كمتر از دو دهه- در فاصلهي بين نيمهي دههي 1970 تا نيمهي دههي -1990 به سراسر جهان گسترش پيدا كرد. به نظر ميرسد ماهيت اطلاعرساني و اثرگذاري روي مخاطبان در جامعهي شبكهاي جديد با ماهيت اثرگذاري در دورهي توسعهي انقلاب صنعتي و نظام سياسي و اجتماعي مدرن غرب متفاوت است. بر اين اساس، از نظر كستلز تفاوت عمدهي دورهي مدرنيته با دورهي جهانيشدن، سرعت اثرگذاري جهاني و شكل استعماري داشتن نفوذ دولتهاي غرب در جهان دورهي مدرنيته و پسا استعماري شدن روند توسعهي غرب در دورهي جهاني شدن است.
به عنوان تذكر بايد توجه داشت كه اساساً جهانيشدن يك «مفهوم مطلق Absolute Concept » و نامحدود نيست، بلكه فرآيندي است كه داراي مفاهيم نسبي بيشماري است. نسبي بودن مفهوم جهانيشدن ريشه در تنوع روندهاي جهانيشدن دارد. اين نكته يك معناي مهم ديگر را بيان ميكند و آن «تكثّر روندهاي جهانيشدن Plurality of Globalization Process » است. با اين نگاه، جهان معاصر مواجه با « يك جهانيشدن واحد A Single Globalization » نيست، بلكه مواجه با «جهاني شدنهاي بيشمار Unlimited Globalization » (برگر و هانتينگتون Berger and Huntington ، 2002) است. بعضي از اين روندها از وسعت و شدّت و شمول بيشتري برخوردارند و بعضي از اين روندها از وسعت و شدّت و شمول بيشتري برخوردارند و بعضي قلمروهاي كوچكتري را در سطح جهان شامل ميشوند و از قدرت و عمق كمتري برخوردارند. وقتي يك مفهوم بيش از اندازه توسعه پيدا ميكند و ديدگاههاي متفاوت و در مواردي متناقض در كنار آن شكل ميگيرد، ناگزير، بايد در نگاه مفهومي به آن، از مفاهيم سلبي آغاز كرد.
از سال 638 م كه ورود عمر خليفه دوم اسلامي به اورشليم است، تقريباً يك نزاع عميق ميان اسلام و امپراطوريهاي روم شرقي و غربي پديد آمد.
آيا به راستي حمله و هجوم مسلمانان براي پيشروي در جهان رومي، ريشه ايدئولوژيك و اعتقادي داشت. بعيد است كه تماماً با رويكرد ايدئولوژيك قابل تفسير باشد. واقعيت آن است كه شرق اسلامي در يك تحول اقتصادي - تجاري عميق قرار گرفته و بسيار مايل بود كه غرب را نيز در اين گرونه قرار دهد. به عبارت ديگر بلامنازع بودن ظرفيت تجاري جهان اسلام از يك طرف و فقر و تهيدستي تجاري جهان غرب يا به عبارت ديگر اختلاف سطح پتانسيل تجاري، ريشه و عامل منازعاتي گرديد كه ما آن را در غالب جنگهاي فرسانيده صليبي و تقابلات دو طرف مشاهده ميكنيم.
در تمام طول قرنهاي جنگهاي صليبي، مسلمين تدريجاً سطح تجاري خود را با غرب افزايش دادند. در واقع ميتوان گفت كه انگيزه مسلمانان در آن جنگها بيشتر اقتصادي، امّا انگيزه روميها (تحت تحريكهاي متواتر پاپها) بيشتر ايدئولوژيك بوده است با اين همه، در جريان همان سالها، مخصوصاً قرون وسطي، سطح تبادل تكنولوژي، فلسفه و تجارت به درجهاي رسيد كه نهايتاً با پايان يافتن دوره جنگهاي صليبي و سقوط قسطنطنيه، توان تجاري غرب به سطح متوازني با شرق (اسلامي) رسيد. به عبارت ديگر بايد گفت كه سال 1444 م (سال سقوط امپراطوري روم شرقي)، سال آغاز انحطاط تمدن اسلامي و آغاز اوجگيري تمدن غرب مسيحي است. از همين مقطع، غرب، نسبت خود را اندك اندك ارتقاء بخشيد و نهايتاً در قرن 20 به برتري كامل نسبت به تمدن اسلامي و انقياد اين كشورها، دست يازيد.
جهانيشدن چيست؟ (روايت غربيان از گونههاي جهاني شدن)
الف: جهانيشدن اوليه (Proto-Globalization)
ب: جهانيشدن مدرن
ج: جهانيشدن ارتباطات
نسبت مدرنيته و جهانيشدن
مدرنيته يا دورهي نوسازي، دورهي تغيير «ايدهها» و «ارزشها» تلقي شده است كه پيوند نزديكي با دورهي روشنگري اروپا دارد و به عنوان مجموعهاي از انديشهها، نهادها، تكنولوژيها، اعمال و سياستهاي اروپايي كه منجر به ورود به ساختار جديد اجتماعي و اقتصادي و سياسي شده تعريف گرديده است (مراجعه شود به ترنر، 1990، گيدنز، 1989، 1990 و 1991). در اينكه تاريخ آغاز مدرنيته چه زماني بوده است اتفاق نظر قطعي وجود ندارد و به قول بومن Bauman (1991) همين كه وارد بحث تاريخي مدرنيته ميشويم، اصل مفاهيم مدرنيته گرفتار يك ابهام جدي ميشود. تاملينسون، با مراجعه با آراء والرشتاين، آغاز مدرنيته دوره را به ظهور نظام سرمايهداري در مقابل فئوداليته در قرن پانزدهم برگردانده است، كه اين نگاه در تعارض با ارجاع مدرنيته به دورهي روشنگري و پيدايش يكبارهي دموكراسي سياسي و يا رويدادهاي قرن هفدهم مثل جنگ داخلي انگلستان و يا انقلاب فرانسه و آمريكا در قرن هجدهم و يا اساساً انقلاب صنعتي است كه قرن هجدهم را به قرن نوزدهم متصل كرد (تاملينسون، 1999). به هر صورت، بايد گفت كه مدرنيته جز و مفاهيمي مثل فرهنگ است كه، به قول نيچه ، محدود كردن آن در قالب زمان و حتي جغرافياي خاص موجب بيمعنا شدن مفهوم آن ميشود. به نظر ميرسد مدرنيته، انتزاعي كلّي است از يك تحول در فكر و انديشه و نهادهاي اجتماعي كه منجر به نظام جديدي در زندگي انسان شده است كه البته قطعات و اجزاي اين نظام طي قرن هفدهم تا نوزدهم شكل گرفته و برآيند تجربههاي متعالي پراكنده در جهان است. اين تجربه در فرآيندهاي تكميلي خود در فاصلهي قرن هفدهم تا نوزدهم، به نوعي چسبيده به جغرافياي غرب است.
شايد بتوان گفت بسياري از ديدگاههايي كه به تحليل مدرنيته پرداختهاند، اين دوره را در يك فرآيند توسعهاي مورد مطالعه قرار دادهاند. به عنوان مثال بيرچ Birch و همكاران او (29:2001) دورهي روشنگري اروپا را مبناي مدرنيته فرض كردهاند ولي به وجود آمدن اين دوره را حاصل چهار توسعه ميدانند: 1- جايگريني نسبي ارزشهاي انساني مثل آزادي، برابري، فردگرايي به جاي «دين كليسايي»، 2- ظهور قوت گرفتن نهضت علمي و روشهاي علمي، 3- اعتقاد به عقل و عقلانيت و تأثيرات مدني فرهنگ و تكنولوژي، 4- اعتقاد به «پيشرفت». اين مجموعه اعتقادها و ارزشها در واقع منشأ ظهور نهادها و اشكال مختلف نظامهاي دموكراسي، نهادهاي آموزشي و احزاب و نهضتهاي سياسي و دولت- ملتها در سراسر جهان شد. با روشن شدن اجمالي مفهوم مدرنيته، ميتوان به سؤال ارتباط بين مدرنيته و جهانيشدن پرداخت. آيا جهانيشدن واقعاً معرف ورود به دورهي جديد است و تفاوت ساختاري با دورهي مدرنيته دارد يا خير؟ در اين خصوص ديدگاههاي متفاوتي مطرح شده است كه از آن ميان، نظريهي منوئل كستلز (1997)، ارائه ميگردد!
منوئل كستلز (1997) تفاوت دورهي مدرنيته و دورهي بعد از آنرا كه جهانيشدن باشد، را در تحول تكنولوژيك ميداند. كستلز در كتاب ارزشمند خود « جامعهي شبكهاي Network Society » بر اين باور تأكيد ميكند كه تحولات ناشي از انقلاب صنعتي كه منجر به دورهي مدرنيته شد با ماهيت انقلاب اطلاعاتي و ارتباطاتي كه منجر به دورهي جهانيشدن شد تفاوت دارد. انقلاب صنعتي طي دو قرن بعد از ظهور خود در سواحل اروپاي غربي با روندي بسيار آهسته به بيشتر نقاط جهان گسترش يافت. اما اين گسترش در بسياري از مناطق جهان شكل سلطهي استعماري داشت. بر خلاف آن،تكنولوژيهاي اطلاعاتي ارتباطات با سرعت برق و در كمتر از دو دهه- در فاصلهي بين نيمهي دههي 1970 تا نيمهي دههي -1990 به سراسر جهان گسترش پيدا كرد. به نظر ميرسد ماهيت اطلاعرساني و اثرگذاري روي مخاطبان در جامعهي شبكهاي جديد با ماهيت اثرگذاري در دورهي توسعهي انقلاب صنعتي و نظام سياسي و اجتماعي مدرن غرب متفاوت است. بر اين اساس، از نظر كستلز تفاوت عمدهي دورهي مدرنيته با دورهي جهانيشدن، سرعت اثرگذاري جهاني و شكل استعماري داشتن نفوذ دولتهاي غرب در جهان دورهي مدرنيته و پسا استعماري شدن روند توسعهي غرب در دورهي جهاني شدن است.
مفهوم جهانيشدن
به عنوان تذكر بايد توجه داشت كه اساساً جهانيشدن يك «مفهوم مطلق Absolute Concept » و نامحدود نيست، بلكه فرآيندي است كه داراي مفاهيم نسبي بيشماري است. نسبي بودن مفهوم جهانيشدن ريشه در تنوع روندهاي جهانيشدن دارد. اين نكته يك معناي مهم ديگر را بيان ميكند و آن «تكثّر روندهاي جهانيشدن Plurality of Globalization Process » است. با اين نگاه، جهان معاصر مواجه با « يك جهانيشدن واحد A Single Globalization » نيست، بلكه مواجه با «جهاني شدنهاي بيشمار Unlimited Globalization » (برگر و هانتينگتون Berger and Huntington ، 2002) است. بعضي از اين روندها از وسعت و شدّت و شمول بيشتري برخوردارند و بعضي از اين روندها از وسعت و شدّت و شمول بيشتري برخوردارند و بعضي قلمروهاي كوچكتري را در سطح جهان شامل ميشوند و از قدرت و عمق كمتري برخوردارند. وقتي يك مفهوم بيش از اندازه توسعه پيدا ميكند و ديدگاههاي متفاوت و در مواردي متناقض در كنار آن شكل ميگيرد، ناگزير، بايد در نگاه مفهومي به آن، از مفاهيم سلبي آغاز كرد.
چرا اسلام و مدرنيته، جهاني شدنهاي اول و دوم را شكل داد؟
الف: زنگ جهانيشدن اول (ورود عمر به اورشليم)
از سال 638 م كه ورود عمر خليفه دوم اسلامي به اورشليم است، تقريباً يك نزاع عميق ميان اسلام و امپراطوريهاي روم شرقي و غربي پديد آمد.
آيا به راستي حمله و هجوم مسلمانان براي پيشروي در جهان رومي، ريشه ايدئولوژيك و اعتقادي داشت. بعيد است كه تماماً با رويكرد ايدئولوژيك قابل تفسير باشد. واقعيت آن است كه شرق اسلامي در يك تحول اقتصادي - تجاري عميق قرار گرفته و بسيار مايل بود كه غرب را نيز در اين گرونه قرار دهد. به عبارت ديگر بلامنازع بودن ظرفيت تجاري جهان اسلام از يك طرف و فقر و تهيدستي تجاري جهان غرب يا به عبارت ديگر اختلاف سطح پتانسيل تجاري، ريشه و عامل منازعاتي گرديد كه ما آن را در غالب جنگهاي فرسانيده صليبي و تقابلات دو طرف مشاهده ميكنيم.
در تمام طول قرنهاي جنگهاي صليبي، مسلمين تدريجاً سطح تجاري خود را با غرب افزايش دادند. در واقع ميتوان گفت كه انگيزه مسلمانان در آن جنگها بيشتر اقتصادي، امّا انگيزه روميها (تحت تحريكهاي متواتر پاپها) بيشتر ايدئولوژيك بوده است با اين همه، در جريان همان سالها، مخصوصاً قرون وسطي، سطح تبادل تكنولوژي، فلسفه و تجارت به درجهاي رسيد كه نهايتاً با پايان يافتن دوره جنگهاي صليبي و سقوط قسطنطنيه، توان تجاري غرب به سطح متوازني با شرق (اسلامي) رسيد. به عبارت ديگر بايد گفت كه سال 1444 م (سال سقوط امپراطوري روم شرقي)، سال آغاز انحطاط تمدن اسلامي و آغاز اوجگيري تمدن غرب مسيحي است. از همين مقطع، غرب، نسبت خود را اندك اندك ارتقاء بخشيد و نهايتاً در قرن 20 به برتري كامل نسبت به تمدن اسلامي و انقياد اين كشورها، دست يازيد.
ب: زنگ جهاني شدن دوم (جهانيشدن مدرن)