ماجرای موضع نقادانهی علم
اشاره
گاه امور را از منظری نقد میکنیم، اما برخی امور اصل موجودیتشان ملازم نقد است. آیا علم به صرف بودنش نقد است و یا میتوان با علم روابطی داشت و از جمله با علم و از پایگاه علم، امور یا موضوعات را نقد کرد؟ برای پاسخ باید در این تحقیق کرد که نقاد بودن علم برخاسته از کجای علم یاکدام خصوصیت علم است.***
چنانچه اندیشه پیرامون علم و نقادی داشته باشیم باید به این موضوع توجه کنیم که شناخت علمی دست کم طی دوران نوین دو ویژگی نقادانه داشته است. یکی در نسبت شناخت علمی با دیگر معارف (نسبت بیرونی نقد)؛ و دیگری در مورد علم نسبت به خویش (نسبت درونی نقد). چه بسا لازم باشد که هر کدام از این دو مورد به طور جداگانه مورد بررسی قرار گیرند. مورد نخست، نسبتِ شناخت علمی با دیگر شاخههای معرفتی و یا مدعی کسب هرگونهای از شناخت است. در این میان دو برههی زمانی متفاوت وجود دارد که از آنها میتوان به عنوان نقاط عطف شناخت علمی یاد کرد. نخستین این موارد، دوران گذار از عصر اسطورهها به لوگوس و دیگری زمان پیدایی علم در دوران نوین است. ابتدا از دوران نخستین سخن میگوییم که مربوط به یونان باستان است.
عصری که از آن سخن میگوییم مربوط به چهار تا پنج قرن پیش از میلاد مسیح است. زمانی که علم یا به عبارت دقیقتر حکمتِ یونانی شکل گرفت و دوران پیدایی بزرگانی چون فیثاغورث، طالس، اقلیدس، بقراط، هرودوت، پارمنیدس و بسیاری دیگر بود. دیدگاه رایجی وجود دارد که این مرحله را زمان پیدایش جنینی علوم نوین میداند. این روایت خوانشهای متفاوتی دارد که در حال حاضر موضوع بحث این یادداشت نیست، اما به جای خود شایستهی بررسی نقادانه و واکاوی دقیق است. من در مجموع با کلیت روایت حکمای طبیعی موافقم هرچند که خوانشی قوی و افراطی از آن، که درصدد تحویل تمام و کمال افتخار پیریزی علوم پایه و مبنایی به مغرب زمین است را نمیپسندم. به جای چنین روایت یک جانبهای من بیشتر مدافع خوانشی متعادلتر از این دوران با تکیه بر نقش تمدنهای پیشین و همسایهی یونان باستان هستم؛ با این همه، هنوز این را میپذیرم که ورود به دوران لوگوس، نقشی بسیار حیاتی در پیدایش علوم به آن شکل که امروزه میشناسیم داشته است. اما برای آنکه ارتباط لوگوس با موضوع بحث روشن شود، نیاز است که چند گام در این یادداشت به جلو برداریم.
نخستین گام آن است که روایت کلی از دوران لوگوس را بپذیریم. روایتی که مدعی است معرفت در این دوران به نقطهی عطفی میرسد که که حاصل آن، ایجاد شناختی خردبنیاد و نااسطورهای است. مطابق این روایت، حکمای طبیعی یونان باستان، افراد خردگرایی بودند که در تبیین پدیدارهای دنیای خارج، به جای تکرار اسطورههای یونان باستان و یا تکمیل جداول عریض و طویل تمدنهای پیشین در زمینههای متفاوتی چون آثار درمانی گیاهان یا حل معادلات، به نوعی از نظریهپردازی روی آوردند که به دنبال کشف علل طبیعی و نه فراطبیعی و اسطورهای و بیشتر مبتنی بر نظریهها و الگوهای جامع بود. نظریهی اخلاط چهارگانهی بقراط یا هندسهی اقلیدسی نمونههای خوبی از چنین مواردی هستند. تفصیل حتی عمومی از علم یا به عبارت بهتر حکمت یونانی در این دوران گذار از اسطوره به لوگوس، فراتر از اهداف چنین یادداشتی است؛ اما دستکم باید به این موارد اشاره کرد که خصایصی چون انتزاع و نظریهپردازی از صفات اصلی معرفت در این دوران هستند که با دیدگاههای جامعی در مورد هستی ترکیب شده بودند که علل پدیدار را نه در افلاک، بلکه در نگرشی کلانتر میجست که در تحلیل نهایی حتی افلاک را نیز دربرمیگرفت، تمامی این ویژگیها را میتوان طی قرنها بعد و پس از دوران نوزایی و در خلال پیدایش علوم نوین مشاهده کرد. بدین ترتیب میتوان مدعی شد که لوگوس، مادر علوم است که صورتی جنینی از علوم بالغ امروزین چون فیزیک و ریاضیات را درون خود پرورش میداد. با این مقدمه نوبت به گام بعدی میرسد که عبارت است از فهم ویژگی نقادانهی لوگوس. لوگوس در ذات خود، انتقادی بود دستگاهی، روشمند و مبتنی بر جهانبینی و نظریهپردازی علیه معارف رایج انسان یونانی که با عناصر خاصی شکل گرفته بود که انبوهی از شبه خدایان و ایزدانی آن را احاطه کرده بودند که در ستیز و کشاکشی مستمر با یکدیگر بودند. هر کدام از این ایزدان داستانی داشت که در نهایت به تبیین دستهای از پدیدارهای جهان خارج ختم میشد. البته این ایزدان علل رخدادهای کلانی بودند که در نهایت بر سرنوشت انسان نیز تأثیر میگذاشت. بر این اساس فهم نیات و دلایل این خدایان در ستیز مستمری که با یکدیگر داشتند، کمک شایانی به فهم پدیدار جهان خارج و علل و جهت آتی رویدادها مینمود. بدین ترتیب کاهنان و معابد با همگی عناصر مرتبطی چون پیکرهها، مناسک و ... حلقههای به هم متصل معرفت رسمی و مشروع انسان یونانی پیش از لوگوس را تشکیل میدادند. توجه نمایید که لوگوس به عنوان مادر معرفت علمی منتقد این جریان بود. پس ادعای گزافی نیست اگر بگوییم که معرفت علمی از همان طلیعهی پیدایش نسبت به سایر اشکال معارف منتقد بوده است. باید توجه داشت هر چقدر هم که امروزه اسطورههای یونان باستان از نظر ما بیمعنا و مهمل به نظر برسند، در بازهی زمانی خود در جایگاه خاص تبیین پدیدار و در نتیجه در مقام شکل مشروعی از معرفت قرار داشتهاند (2). اما لوگوس مشروعیت این شبه معرفت را به زیر تیغ تیز نقد خود برد و با استیضاح آن، اسطوره را از این مقام خلع کرد. البته این فرایندی است که طی چندین قرن رخ داد. با این همه لوگوس را بدل به مدعی شمارهی یک معرفت در این دوران ساخت؛ مقامی که لوگوس به عنوان مادر علوم با نقد مهمترین رقیب خود در این دوران به دست آورد.
این داستان طی دورانهای بعد نیز با فراز و نشیبهایی ادامه دارد. چنانچه تقسیمبندی سنتی و سهگانهی دورانهای باستان، میانی و نوین را بپذیریم، این نقش دو بار جابه جا میشود. به گونهای که در دوران میانی این معرفت دینی مسیحی است که لوگس را از مسند و کرسی معرفت پایین میکشد. تراژدیهای برونو، گالیله، کپرنیک و ... در پایان این دوران، تنها نمونهها و شواهدی از این اقتدار و مشروعیت معرفتی هستند که طی دوران میانی از لوگوس به کلام مسیحی تحویل داده شده بودند. البته در مقطعی از همین بازهی 1000 ساله و در حوزهی حکومتهای اسلامی، کلام اسلامی و شناخت علمی به سازش خوبی میرسند و نمونههایی چون جابرابن حیان، رازی، ابن سینا، ابوریحان، نصیرالدین طوسی، خیام، کاشانی و بسیاری دیگر از دانشمندان اغلب ایرانی و همچنین اندلسی و نیز عرب را میپرورند. اما این سازش بین علم و دین و این دوران شکوهمند علم اسلامی دیری نمیپاید و زمانی که این میراث طی سالهای پایانی دوران میانی به غرب منتقل میشود، در واکنش علیه افراطگرایی کلام مسیحی که طی دوران میانی درصدد بود تا یافتههای علمی را طابق النعل بالنعل با متن کتاب مقدس و حتی تفسیر کلیسای کاتولیک منطبق سازد، این بار طی دوران نوین، تبدیل به جریانی دین گریز و حتی گاه ضد دین میشود. معرفت علمی طی دوران نوین آرام آرام ویژگی دیگری نیز کسب نمود؛ از این قرار که خود را از پیشوند و پسوند فلسفی خارج ساخت و خود را به عنوان نظامی مستقل از تمام دیگر نظامهای مدعی کسب معرفت مطرح ساخت. تحقق این رخداد بازهای بین قرون 17 و 18 تا 19 میلادی را دربرگرفت. زیستشناسی و بنابه تعبیری روان شناسی (3) جزء واپسین این نظامها بودند. علوم مختلف به هر میزان که دست کم به لحاظ ظاهری خود را از زیر سایهی سنگین دستگاههای مابعدالطبیعی و فلسفی خارج ساختند، موضعی انتقادیتر نسبت به فلسفه و نظریههای متفاوت فلسفی و دستگاههای مابعدالطبیعی یافتند. حاصل این وضعیت آن شد که شناخت علمی نه تنها نسبت به دین، بلکه نسبت به فلسفه نیز نگرشی بسیار انتقادی اتخاذ کرد و همچنان که معرفت علمی به توفیق بیشتری در تبیین پدیدارهای جهان خارج دست مییافت، علم خود را در خوانشی افراطیتر در جایگاه تنها مدعی کسب شناخت از جهان میدید. در نهایت نگرش علمی طی دوران نوین نزد مدافعانش و نیز فضای عمومی فکری به چنین جایگاهی رسید.
حاصل آن شد که علم از اساس منتقد هر نظام دیگرباشِ مدعی معرفت شود. بر این اساس جادو، دین، عرفان، فلسفه و هر نظام معرفتی یا شبه معرفتی دیگر از آن رو که روش شناسیها یا شبهمعرفتی دیگر از آن رو که روش شناسیها و هستی شناسیهای دیگرباشی از علم دارند، مورد نقد معرفت علمی قرار گرفتند. این وضعیت تا بدان جا پیش رفت که حتی مدافعان نظامهای مزبور برای دفاع از معارف خویش درصدد نشان دادن نسبت موجه خود با علم برآمدهاند. به عنوان مثال بسیاری از دین باوران برای دفاع از متون و باورهای دینی تلاش میکنند تا میزان انطباق باورهای دینی را با یافتههای علمی نشان دهند. (4) بنابراین در یک تحلیل نهایی میتوان چنین نتیجه گرفت که شناخت علمی در حال حاضر نسبت به سایر نظامهای مدعی معرفت یا به عبارت دیگر نسبت به دیگر معارف، موضعی انتقادی دارد و در نسبت با آنها خواهان تغییر روش شناسی و هستیشناسیهای ایشان متناسب با قواعد بازی معرفت علمی است. اینکه شناخت علمی در اتخاذ چنین موضع نقادانهای تا چه اندازه بر مسیر درست قرار داشته است و آسیبشناسی این جریان از چه قرار است، مطلب دیگری است و در مقام خود جای تحلیل و نقد دارد.
اما معرفت علمی در نسبت با خود چگونه رفتار کرده است؟ برای بررسی این موضوع بهتر است دوران نوین و به ویژه قرنهای 19 میلادی به بعد مورد توجه قرار گیرند؛ از آن رو که طی این دوران نظامها و شاخههای علمی تا حد زیادی تعیین تکلیف شدهاند. با این همه و علی رغم این موضوع، واقعیت آن است که شأن و مرتبهی علمی این شاخهها هرگز یکسان نبوده است و حتی اکنون نیز چنین نیست. به گونهای که فیزیک نسبت به سایر شاخههای علمی مثال اعلایی از یک علم بالغ و توسعه یافته محسوب میشود. این امر دلایل فراوانی دارد که از آن میان میتوان به توفیق فیزیک در تبیین و پیش بینی پدیدارها و رخدادهای جهان خرد و کلان اشاره کرد. اما یک نتیجهی مهم این فرایند عبارت از آن بوده است که سایر شاخههای علمی به نسبت درجهی دوری و نزدیکی به علم فیزیک، علمیتر یا غیرعلمیتر محسوب شدهاند. خوانشی افراطی از این جریان موسوم به فیزیکالیسم درصدد تحویل تمام شاخههای علمی دیگر به علم فیزیک است و چنین میاندیشد که تمام دیگر علوم در گام نهایی و از طریق روابط نظریهی فیزیکی کاملی به تبیین پدیدارهای مرتبط خواهند پرداخت. مشابه این جریان در تاریخ علم بیسابقه نیست. به طوری که منطقگرایی در یک دوره درصدد تحویل تمام شاخههای ریاضی به منطق بود. کمی عقبتر در تاریخ آنگاه که گالیله بر اساس تز «طبیعت به زبان ریاضی نوشته شده است» میاندیشید، نوعی نگرش ریاضیاتی در حال سایه افکندن بر علوم بود که با هندسهی تحلیلی دکارت به نقطهی عطفی رسید و با حساب بینهایت کوچکهای نیوتن و لایب نیتز، سایهی ریاضیات را بر علوم گسترده و گستردهتر کرد؛ تا بدان جا که امروزه هر شاخه از علوم با تکیه بر صورتبندیهای شبه ریاضیاتی و نیز معادلات و نامعادلات و روابط عددی و نموداری و غیره درصدد نشان دادن میزان علمی بودن محتوای نظریاتش است. بدین ترتیب بر اساس میزان کمی و کیفی بودن نظریات، معیاری برای نقد علوم فراهم شده است.
این جریان و فضای عمومی حاکم بر شناخت علمی، موجب ایجاد فضای نقادانهای میان شاخههای علمی گوناگون شده است. بدین ترتیب که نظریههای کلان، جامع، جاافتاده و بالغ که شواهد فراوانی در تبرئه، تقویت یا تأیید (5) ایشان وجود دارد، مبنایی برای دوری و نزدیکی سایر زیرنظریهها از صدق محسوب میشوند. برای نمونه در فیزیک کلان نظریهی نسبیت عام، در فیزیک خُرد نظریهی مکانیک کوانتومی با تفسیر ناموجبیتی (کپنهاگی)، در زیست شناسی نظریهی انتخاب طبیعی، در زمین شناسی نظریهی تکتونیک صفحهای و سایر مواردی از این دست، به عنوان نظریههای شاخص و راهنما و ملاک و عیار نقادی برای زیرنظریهها محسوب میشوند. شاخهها و نظامهای شناختی درون علم به نسبت دوری و نزدیکی با نظریههای کلان مزبور یا علمیتر محسوب میشوند و یا آنکه به حوزهی معارف غیرعلمی نزدیکتر میشوند. توجه داشته باشید که مرز بین علم و غیرعلم هرگز مرز شفافی نبوده و نیست؛ بلکه بیشتر در این میان ناحیهای وجود دارد که من ترجیح میدهم از آن با نام ناحیهی گذار (6) یاد کنم. ناحیهی گذار اصطلاحی است که از علم زمینشناسی وام گرفتهام (7). ناحیهی گذار از محل حضور معارفی شبه علمی است که با کمی تغییر در حدود و ثغور این ناحیه- که خود تابع قبض و بسط نظریههای کلان در علوم است- و یا با اعمال تغییراتی در خود این نظریهها و یا وقوع هم زمان هر دوی موارد فوق، به یکی از دو سوی این ناحیه رانده میشوند. در واقع ناحیهی گذار یا انتقال، ناحیهای برزخی است که در آن نمیتوان به گونهای قاطعانه در مورد علمی یا غیرعلمی بودن نظریهها حکمی صادر کرد. نظریههای موجود در این ناحیه صفاتی از هر دو ناحیهی علم و غیرعلم را دارند، اما به طور کامل به یکی از دو بخش متعلق نیستند.
از سوی دیگر پیدایش و توسعهی روشمند شناخت شناسی علم که خود نظامی متعلق به همین ناحیهی گذار بین علم و غیرعلم است و بیشتر در فضایی میان علم و فلسفه قرار گرفته است، به مباحثی انتقادی در مورد روششناسی و هستی شناسی علمی دامن زده است. بدین ترتیب نوعی فضای نقادانه در مورد علم شکل گرفته است که حاصل تعامل و همکاری بین دو نظام شناختی است که پیشتر و طی دوران نوین از یک دیگر جدا شده بودند؛ یعنی علم و فلسفه. حاصل این پیوند شاخهای انتقالی (8) و بین رشتهای به نام فلسفهی علم بود که منجر به ایجاد مکاتب نقادانهی فراوانی شد. فهرست این مکاتب فراوان است؛ پوزیتیویسم منطقی در ابتدای قرن بیستم و در ادامه ابطالگرایی، بر ساختگرایی و اخیراً بسیاری از فلسفههای علم متأخر دیگر، نمونههایی از این جریان انتقادی هستند که به گسترش نظاممند مباحثی برون و درون علمی که پیشتر اشاره شد، کمک شایانی کردهاند. هر کدام از این مکاتب سهم به خصوصی در گسترش نقادی در مورد خودِ علم داشتهاند. برای نمونه ابطالگرایی با تکیه بر هنجارها و تجویزهای خاصِ خود، روان شناسی آدلری را تحلیل و نشان میدهد که روانشناسی آدلری اصلاً یک نظریهی علمی نیست. دامنهی این قبیل انتقادات بسته به آنکه فرد کدام یک از مکاتب را بپذیرد متفاوت خواهد بود. برای نمونه چنان که اشاره شد یک ابطالگرا، روان شناسی آدلری را هم ردیف با مارکسیسم نظریهای علمی نمیداند (9)؛ اما هیچ لزومی ندارد که بر ساختگرا نیز هم داستان با چنین روایت نقادانهای باشد (10). از سوی دیگر گسترش برخی مکاتب فلسفهی علمی که از اساس منکر وجود روش و حتی عقلانیت برتر و متمایز در علم هستند، جا را برای نقادی معکوسی فراهم کرده است که این بار نه از سوی علم علیه سایر معارف؛ بلکه در راستای استیضاح بسیاری از دعاوی اصلی شناختِ علمی صورت میپذیرد. در این جریان، شناخت علمی بیشتر به سود سایر نظامهای معرفتی نقد میشود و از مرتبهی شناختی متمایز و منحصر به فردی که برای خود قائل شده بودند به زیر کشیده میشود. برخی فلسفههای علم برساختی، قارهای و پسامدرن جزء این قبیل مکاتب نقادانه هستند (11).
دست آخر نتیجهی تحلیلی که بدان پرداختیم حاکی از آن است که علم از همان طلیعهی پیدایش، حرکتی نقادانه بوده است. صورت جنینی علوم که از قالب لوگوس خارج میشد، نقدی بود نسبت به معارف رایج زمان. این موضع انتقادی نسبت به سایر معارف همواره در علم حضور داشته است. داخل علم نیز فضایی انتقادی وجود دارد که تحت تأثیر علوم بالغ و نظریههای جا افتادهشان مشق میشود. فلسفهی علم نیز دستاندکار ایجاد شکل دیگری از فضای نقادانه بوده، که گاه به سود معارف علمی بوده است چون پوزیتیویسم منطقی، ابطالگرایی و عقلانیت نقاد، و گاه علیه شناختِ علمی، همچون بیشتر فلسفههای علم قارهای و پسامدرن. در هر صورت باید توجه داشت که علم و نقد با یکدیگر آشنایی دیرینی دارند. علم همیشه نقاد بوده است. طبیعی است که روشِ علمی و شناختشناسی علمی نیز از این صفت بیبهره نباشد. اما حاصل این نگرش نقادانه، منفی نیست؛ بلکه در تحلیل نهایی و ملاحظهی تاریخ شناخت، باید چنین ادعا کرد که منجر به رشد شناخت بشر از جهان شده است.
پینوشتها:
1- دکتری فلسفهی علم و فناوری از دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات.
2- البته اسطورهها کارکردهای دیگری هم داشتهاند؛ ولی در آن دوره تبیین و ارضای نیازهای شناختی نیز بخشی از وظایف اسطورهها بوده است.
3- برخی فیلسوفان علم در اینکه روانشناسی به آن معنا و گستردگی علوم بالغی چون فیزیک بدل به علم شده باشند، تردید دارند.
4- البته همهی حکما و فیلسوفان دین چنین نمیاندیشند، به عنوان مثال استاد دینانی باور دینی را نه تنها محتاج چنین شکلی از دفاع نمیداند؛ بلکه این شیوه را در نهایت به ضرر معرفت دینی میداند؛ از آن رو که یافتههای علمی همیشه در معرض تغییر و ابطال هستند و چنین تحولی نتایج فاجعهباری برای آن دسته از معارف دینی خواهد داشت که با تکیه بر یافتههای ابطال شده برای خود مشروعیتی علمی کسب کرده بودند.
5- هر کدام از اصطلاحات تقویت یا تأیید اشاره به مکتب فلسفهی علمی خاصی دارد که به جای خود شایستهی طرح و بررسی نقادانه هستند.
6- transitional zone.
7- ناکامی و شکست تمام پروژههایی که درصدد ایجاد مرز قاطعی بین علم و غیرعلم بودند، مبنای اعتقاد به وجود چنین ناحیهی گذاری است. البته این ناکامی برخی مفسرین را به نتیجهی گذاری است. البته این ناکامی برخی مفسرین را به نتیجهی نامطلوبِ منحل ساختن و پاک کردن صورت مسئله رساند، به گونهای که لری لاودن از طرد مسئلهی تمیز (demarcation) در فلسفهی علم سخن میگوید. چیزی که در آن تردیدی نیست تفاوت و تمایز قاطع بین علم و غیرعلم است، اما تعیین مرز دقیق بین این دو ناممکن است؛ همچنان که اگر به فردی فقیر 10 ریال پول بدهیم او ثروتمند نخواهد شد، اگر 10 ریال دیگر هم بدهیم باز هم چنین نخواهد شد. اما اگر این کار ادامه یابد تا جایی که موجودی این فرد میلیاردها ریال شود، دیگر مشکل بتوان او را فقیر نامید، اما دقیقاً از کدام نقطه در این فرایند او دیگر فقیر نیست؟ همچنین اگر موهای فردی یک به یک بریزد نهایتاً طاس خواهد شد، بدون اینکه نقطهی طاسی دقیقاً مشخص باشد.
8- از این نظر انتقالی که در همان ناحیهی گذار قرار گرفته است. نه علم است و نه غیرعلم. علم نیست چون موضوع شناخت آن خودِ علم است و نه آن چه علم در پی آن است. غیرعلم هم نیست چون برای سخن گفتن از علم و تجویز هنجار برای آن یا حتی توصیف آن، نیاز به آشنایی عمیقی با علم است. اما شناخت علمی برای آن کافی نیست. فیلسوف علم، فلسفه هم باید بداند که بیتردید علم نیست و محصول کار او بیشتر از روششناسی فلسفه تبعیت میکند اما موضوع آن نظریههای علمی است. نتیجهی کار در همین ناحیهی گذار قرار میگیرد.
9- برای آشنایی بیشتر با این دیدگاه به اثار و آرای کارل ریموند پوپر رجوع نمایید.
10- ولی حتی در آثار بزرگان بر ساختگرا چون تامس کوهن نیز اصطلاح علم بالغ (mature science) به کار رفته است. این نشان دهندهی آن است که نزد ایشان نیز ملاک خاصی برای نقادی و ارزشیابی علوم و نظریههای علمی وجود دارد؛ هرچند که یک بر ساختگرا در تحلیل نهایی ممکن است نظریات خود را نیز حاصل برساخت قلمداد کند.
11- عدهای از متکلمین و روحانیان با توسل به نظریات این قبیل مکاتب درصدد نقادی شناخت علمی هستند. برای نمونه دیدگاههای پاول فایرابند علیه علم و روش علمی مورد توجه عدهای از روحانیون قرار گرفته است. باید توجه داشت که دامن زدن به چنین مباحثی هم چون تیغی دو لبه است. چرا که نسبیگرایی موجود در برخی از این مکاتب به ویژه بر ساخت به ویژه بر ساختگرایان در تحلیل نهایی به سود معارف دینی و باورهای آن نیست.
ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 86 و 87، مهر و آبان ماه 1394