نقدی بر نقدهای اجتماعی فیلسوفان

فلسفه در مقام روشنفکری

مشهور است که فلسفه باید انضمامی باشد اما این مطلوب چقدر موجه است و بر اساس کدام مبنا توصیه شده است؟ آیا نپرداختن مستقیم فلسفه موضوعات انضمامی در گذشته، به خاطر غفلت فلسفه از جامعه بوده است و یا مبنایی...
پنجشنبه، 2 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
فلسفه در مقام روشنفکری

فلسفه در مقام روشنفکری
 

 

نویسنده: دکتر جلال پیکانی (1)




 

نقدی بر نقدهای اجتماعی فیلسوفان

اشاره

مشهور است که فلسفه باید انضمامی باشد اما این مطلوب چقدر موجه است و بر اساس کدام مبنا توصیه شده است؟ آیا نپرداختن مستقیم فلسفه موضوعات انضمامی در گذشته، به خاطر غفلت فلسفه از جامعه بوده است و یا مبنایی دیگر داشته است؟
***
چنانچه مشهور است، همه‌ی دانش‌ها از فلسفه ریشه گرفته است و فیلسوفان باستان در باب همه چیز به اظهارنظر و ارائه‌ی طریق پرداخته‌اند. اما هرچه آدمی در زمان پیش آمده است، قلمرو ابراز نظر و اظهار وجود فلاسفه محدودتر و مختصرتر شده است، تا جایی که برخی از فلاسفه‌ی امروزین، نظیر ویتگنشتاین، کواین و رورتی، یا از پایان فلسفه سخن گفته‌اند و یا وظیفه‌ای تقریباً ناچیز بدان نسبت داده‌اند. بدین ترتیب، در اثر کوشش‌های خود فلاسفه، به خصوص فیلسوفان علم، دست کم در قلمرو فلسفه‌ی تحلیلی، تخصصگرایی اعتباریافته است و فلاسفه به دلیل الزامات روش‌شناختی نمی‌توانند از قلمرو مشروع خویش خارج شوند.
اما به نظر می‌رسد در ایران هنوز چنین اتفاقی رخ نداده است و اهل فلسفه‌ی ما به ندرت تن به این حد و حدود می‌دهند. یکی از قلمروهایی که اهل فلسفه‌ی ما بالاتفاق بدان تمایل اجتناب‌ناپذیری دارند، قلمرو اجتماعیات است. البته این تمایل نه منحصر در اهل فلسفه، بلکه مبتلا به کل جامعه است. ظاهراً درد اجتماع، درد مشترک است، از جمله درد اهل فلسفه. به همین دلیل، بسیاری از اهل فلسفه گاه در کسوت روشنفکر و گاه در کسوت مصلح اجتماعی، به دردشناسی و ارائه‌ی طریق می‌پردازند و لاجرم در مقام ارائه‌ی نقدهای جامعه‌شناختی برمی‌آیند؛ سپس بر مبنای نقدهای خویش درمان را نیز نشان می‌دهند.
اما آیا از منظر روش‌شناختی این طریق مشروع و مقبول است؟ پاسخ این پرسش منفی است. اگر از برخی جریان‌های خاص نظیر طبیعیگرایی روش‌شناختی صرف‌نظر کنیم، به لحاظ روش‌شناختی، فلسفه دانشی است پیشینی که کم‌تر بر مبنای داده‌های تجربی پیش میرود. عموماً مطالعه‌ی میدانی در فلسفه جایی ندارد و فقط در برخی پژوهش‌های میان رشته‌ای که صبغه‌ی فلسفی دارند، اهل فلسفه بدین کار مبادرت می‌ورزند.
در مقابل، سخن راندن در باب مسائل اجتماعی، چه در مقام نقد و چه در مقام ارائه‌ی طریق، بدون داده‌های میدانی کاری است پرمخاطره. در طول تاریخ موارد فراوانی وجود دارد که خطاهای نظریه‌پردازان و قدرتمندان بی‌توجه به داده‌های دقیق میدانی فاجعه به بار آورده است. شاید یکی از مهم‌ترین آن‌ها، ایده‌های نادرست مائو رهبر مارکسیست چین است که به مرگ میلیون‌ها چینی در اثر قحطی و گرسنگی منجر گردید. نتایج فاجعه‌بار مارکسیسم نیز تاحدودی از نظرورزی‌های جامعه‌شناختی فیلسوفی به نام کارل مارکس برآمد که به طور پیشینی در باب کل تاریخ بشر از گذشته تا آینده نظریه‌پردازی کرده بود.
این طریق ناصواب از یک پیش‌فرض باطل دیگر نیز نشأت می‌گیرد. من گمان می‌کنم تصور اهل فلسفه‌ی ما از مسائل اجتماعی و مکانیزم تغییرات اجتماعی چندان دقیق نیست. امروزه جامعه‌شناسی علمی به ما نشان داده است که اساساً تغییرات اجتماعی بسیار بطئی بوده و در طول زمان طولانی و در اثر عوامل پیچیده و تو در تو رخ می‌دهند. بنابراین، مطابق اصول مسلم جامعه‌شناختی، که با یافته‌های میدانی مکرر اثبات گردیده است، هرجا که تغییری آنی رخ می‌دهد، بازگشت‌پذیر بوده و محصول هیجانات و احساسات گذراست. اما مصلحان ما عموماً این اصل مهم را نادیده می‌گیرند و گمان می‌کنند مشکلات اجتماعی با صرف روشنگری و توصیه و تجویز، و در بازه‌ی زمانی کوتاه، برطرف می‌شوند. از اینجا می‌توان به خطای دوم فیلسوفان مایل به مسائل اجتماعی، پی برد.
شاید از یک حیث تغییرات اجتماعی بی‌شباهت به تغییرات زمین‌شناختی و جغرافیایی نباشند. تغییرات زمین‌شناختی بسیار کند رخ می‌دهند و چندان تابع دلخواه ما نیستند، این تغییرات وقتی در مسیر خاصی قرار گرفتند نمی‌توان در مقابل آن مانعی ایجاد کرد. از این رو، بدون آنکه بخواهم در حوزه‌ی جامعه از دترمینیسم حمایت کنم، معتقدم که این تصور رایج در میان برخی از اهل فلسفه به کلی خطاست که میتوان با شناخت دردها و آسیب‌های اجتماعی، آن هم به طور پیشینی و با اتکای صرف به مشاهدات غیرعلمی، خود، از مجرای توصیه و روشنگری، آن‌ها را اصلاح کرد. به بیان ساده‌تر، مسائل اجتماعی فقط محصول جهل و ناآگاهی نیستند؛ بلکه برآمده از مجموعه‌ای از علل‌اند که طی زمانی طولانی منجر به وقوع اختلال شده‌اند، اختلالی که رفع آن مجدداً به بازه‌ی زمانی طولانی‌ای نیاز دارد.
شاید دلیل وجود این آفت در میان متفکران فلسفه ورز ما آن باشد که چنین افرادی عموماً از ساحت فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی به سمت مطالعات نظری و فلسفی کشیده شده‌اند. از این رو، همان انگیزه‌ها و تصورات عملی و انضمامی، در فعالیت‌های نظری ایشان نیز تأثیر تعیین کننده دارد. عموماً کنش‌گران اجتماعی نسبت به حل مشکلات اجتماعی بی‌تابی دارند و این بی‌تابی به نوعی تعجیل و شتاب‌زدگی در ساحت نظرورزی منتهی می‌شود.
به همین دلیل است که در این آشفته بازار، یک نفر سیاه‌ای از عوامل توسعه‌نیافتگی ایرانیان تهیه می‌کند و نفر دیگر عوامل ممانعت از مدرن شدن این ملت را برمی‌شمارد، بی‌آنکه در احصاء این عوامل از متدهای استاندارد تجربی استفاده کنند. شخص دیگری نیز در یک جلسه دهها درد اجتماعی را شناسایی کرده و برای هر کدام در یک سطر نسخه می‌پیچد (از ذکر نام این افراد اجتناب می‌کنم، هر چند هر سه مورد نامبرداراند).
امروزه نام افرادی همچون دورکهیم و وبر به عنوان پیشگامان جامعه‌شناسی شهره است. این افراد برخلاف متفکران ما، از شیوه‌ی صندلی راحتی بهره نبرده‌اند، بلکه بخش مهمی از زندگی خود را صرف پژوهش‌های میدانی نموده‌اند.
بنابراین، شیوه‌ی مطلوب این خواهد بود که اهل فلسفه و یا قلمروهای نظری محض، از اظهارنظرهای خارج از قلمرو تخصصی خود اجتناب ورزند و این حوزه را به اهل فن مربوطه واگذار نمایند. اهل فلسفه بایستی همواره این توصیه کانت را پیش چشمان خویش داشته باشند که عقل آدمی مدام میل دارد که از قلمرو مشروع خویش فراتر رود و به داوری و صدور حکم در باب امور نامشروط مبادرت ورزد. با توجه به مطالب گفته شده، برای عقل فلسفی، داوری‌های مربوط به مسائل اجتماعی قلمروی نامشروع تلقی می‌شود.

پی‌نوشت‌ها:

1- دکتری فلسفه از دانشگاه علامه طباطبایی.

منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 86 و 87، مهر و آبان ماه 1394



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما