نویسنده: جیمز لوتر آدامز، ویلسون یتس
برگردان: آتوسا راستی
برگردان: آتوسا راستی
جنبهی سومی از اشارهی گروتسك برای ادراك خلقت وجود دارد و آن احتمالی است كه برای قدرت خلاقیت بشر در نظر میگیرد. ما موجوداتی خود متعالی هستیم كه در این آزادی ناشی از برتریمان، قادر به خلق چیزهای جدید هستیم. گروتسك به گونهای متناقض، در حالی كه اشاره بر محدودیت خلاقیت ما دارد، شواهدی از قدرت ما برای خلق تصاویر جدید و تركیباتی كه میتوانند واسط ادراكی جدید از مركزیت باشند یا درواقع یك محور جدید را ایجاد كنند، ارائه می كند. گروتسك شواهدی برای ظرفیت بشر جهت خلق چیزهایی ارائه میدهد كه میتوانند آنچه را كه هست، نابود كرده و سرنخی برای شیوهای متفاوت و جدید از تفكر و بودن ایجاد كنند. در نتیجه تبدیل به ابزاری میشود كه به واسطهی ان میتوانیم جهان را به گونهای متفاوت دیده و واكنشی دیگرگونه به آن داشته باشیم. در این فرایند گروتسك نه تنها در رابطه با قدرت آفرینش هنرمند با ما سخن میگوید، بلكه از قدرت خود ما نیز برای درگیر شدن در این فرآیندِ آفرینش دادِ سخن سر میدهد. ما با یك تصویر گروتسك مواجه میشویم، توقف میكنیم: كنار میكشیم یا در عمل خلق واكنشمان شركت میكنیم و در این عملِ آفرینندگی، خود تبدیل به یك آفریدگار و خالق می شویم.
داستان سقوط روح: اگر آثار هنری گروتسك میتوانند ما را به گونهای درگیر كنند تا سردرگمی، راز و تمام احتمالات آنها را تجربه كنیم، هم چنین میتوانند برانگیزانندهی حسّی از سقوط بشریت باشند. آمیزش اجزای طبیعی و غیرطبیعی، كج نمایی اشكال طبیعی و اغراقِ ابعاد بنیادین زندگی، مانند تولد، آفرینش، مرگ، فرایندهای مرتبط با گوارش، پیر شدن، اندازه و جنسیت، نه تنها باعث شگفتی و حیرت ما میشوند، بلكه مجموعهای از احساسات غالباً متضاد را القا میكنند كه از وجوه تاریكتر ماهیت انسان سخن میگویند، مانند ترس، وحشت، تنفر، فریبندگی، سرگرم شدن و استهزاء.
در داستانِ سقوطْ همهی ما موجوداتی مشاهده میشویم كه از حالت اصلیِ بیعیبی و تكامل به زندگی فانی سقوط كردهایم كه از ابهامات و دلواپسیهای مرتبط با این نوع هستی پر است و آسیب پذیری و تمایل به خصیصههای بد انسانی در آن مشاهده میشود. اما در عین حال ما هنوز هم فرزندان خداوند هستیم؛ موجوداتی كه در خوبی ذات او شریك بوده و آن را می شناسیم. در داستان فرشتهی سقوط كرده، لوسیفر (1) (شیطان) از این وضعیت خوب سقوط كرده و تبدیل به تجسمی تغییر یافته و زشت از وجوه قبلی خود می شود و درواقع تجسم تمامی نیروهای شرور و شیطانی میشود. در این داستان شیطان در مقام یك خوبیِ تحریف شده تعبیر میشود و یك نیروی جداگانه و در تناقض با خوبی نیست، بلكه نوع تباه شدهی خوبی است كه ماهیت نوع بشر را انكار میكند. ما نیز در این سقوط از خداوند و از یكدیگر دور افتادهایم. همگی خرد و خراب شده، اما هنوز هم فرزندان ذات خوبی هستیم كه آن را میشناسیم و میتوانیم به آن طریق عمل كنیم. ما قادر نیستیم خود را آن چنان كه خلق شدهایم، بپذیریم و این كه میتوانیم بیش از آن چیزی شویم كه هستیم یا كمتر از آنچه كه باید، باشیم. این مناجات بسیار معروف است: «ما قدرت، دانش و تقوای خود را انكار كرده و تحریف میكنیم و به دنبال نوعی مطلقیت برای آنها هستیم. ما فكر فناپذیری و مرگ خود به عنوان مرزهای فانی حیاتمان هستیم. ما نیكی روابط جنسی خود را تحریف كرده و آنها را دستخوش گناه، ننگ، خشونت و سركوب میكنیم. ما انكاركنندهی وحدت خلقت بوده و به دوگانگی جسم و روح و دوری آنها از یكدیگر سقوط میكنیم. زن و مرد، فرد و اجتماع. ما منكر ابهامات زندگی و به دنبال نوعی بودن كه كنترل شده و كامل است هستیم ما ساختار هستی خود را دچار پیچیدگی میكنیم و این خشونت و از خود بیگانگی كه در خود و دیگران میبینیم را توجیه میكنیم.» زبان و نامهایی كه شرارت انسان را توضیح میدهند، همان زبانی است كه برای توضیح فرمهای گروتسك از آن استفاده میشود.
نگارههای گروتسك غلو میكنند و واقعیت را به صورت تحریف شده و كج نما ارائه میدهند و جهانی را برای ما به تصویر میكشند كه درهم شكسته و به هم پیچیده است. آنها حسی از تعدی به آنچه كه تصویر یك انسان باید باشد را برمی انگیزانند. ممكن است آنها تصاویری عجیب با تركیباتی مضحك از اجزای ناهمخوان باشند یا فعالیتهای روزمرهی انسان را مورد تمسخر قرار دهند. ممكن است به سادگی تنها تحریفات و كژنماییهایی باشند كه آزار دهندهاند. اما در هر حال ما آنها را تجربه میكنیم و در لحظهی برخورد با آنها، غریب بودن دنیایی كه به آن وارد شدهایم را درك میكنیم. در این مواجهه ممكن است به دنبال انكار كردن آنها باشیم و اجازه ندهیم بیش از این وارد آگاهی ما شوند؛ زیرا آنها منادی یك تهدید بوده و واكنش ما در مقابل آنها هراس است. اگر خود اجازه دهیم در زندگی آنها شریك شویم، وارد جهانی بیگانه می شویم؛ چون این جهانی است كه آن را انكار كردهایم. آن جهانی است كه بازتاب شرارتی است كه مرتكب آن میشویم اما بُعدی منطقی به آن میدهیم؛ شرارتی كه در آن شركت میكنیم، اما توجیهش میكنیم.
در ورود به این دنیا با تخطی از جهانی روبه رو میشویم كه خود آن را ساخته و به آن سر و شكل دادهایم. بیان گروتسك جهان ما را وارونه میكند؛ درست مانند گناهكاریِ خود ما انسانها كه با نهان كردن شرارتمان جهان را وارونه میكنیم و احساس رضایت مندی و برحق بودنمان زنگاری بر دینداری و خداترسی ما ایجاد كرده و رفته رفته آن را از نظرمان پنهان میكند. گروتسك ما را به حاشیهی جهانی میبرد كه در حالی كه آن را میساختیم، مركزی را برای آن خلق كردهایم و آن را معتبر میدانیم. مفهوم گروتسك ما را به مواجههای عادلانه با شرارتی سوق میدهد كه در بطن این جهان پنهان كردهایم. اما در بدو ورود به این دنیا، نقاب افكنی آغاز می شود، چون هم چنان كه با گروتسك «فریاد كودك سیكه ایروس»(2) در حال دست و پنجه نرم كردن هستیم، میبینیم كه صورت پنهان و شریر انسان آشكار میشود و تازه متوجه میشویم صورت گروتسك آن قدرها هم عجیب و بیگانه نیست؛ نه به اندازهی زمان ورودمان به این جهان به ظاهر بیگانه، بلكه درواقع نمودی از خودِ واقعی ماست.
گروتسك اینك نه تنها آشكاركنندهی حاشیهی این جهان است، بلكه مركز آن را نیز مینمایاند كه درواقع حقیقت گناهكاری است. در اثر جیمزانزور (3) با عنوان «نقابها در مواجهه با مرگ» ما با ردیف پیكرهایی مواجه هستیم كه همگی در نقاب مرگ پنهاناند. در اینجا تصویری غیرواقعی و غریب به چشم میخورد كه در عین حال كه هیولایی و ترسناك است (قرار گرفته در زمینهای تاریك و خشن) اما از واقعیتی سخن میگوید كه تمایل به انكار كردن آن داریم. نهایتاً باید گفت وحشتْ ناشی از تصاویرِ به هم پیچیدهی نقابها نیست، بلكه از این آگاهی درونی سرچشمه میگیرد كه این نقابها سقوطِ خود ما را به تصویر میكشند و هنگامی كه برداشته شوند، واقعیت ما نیز آشكار خواهد شد.
سوژههای گروتسك بسیار متعددند. آن دسته كه از سقوط ما سخن میگویند، به آن وجه از زندگی میپردازند كه ما درواقع نگران آن هستیم و در این نگرانی آن را انكار كرده و خوبی را تحریف میكنیم. آنها نگارههایی هستند كه به مسائلی از این دست میپردازند: فناپذیری و مرگ، فرایندهای جسمانی، رفتارهای جنسی، تولد و باروری، جنگ و خشونت، تحریم و انكار قالبهای طبیعی انسانی همچون چسباندن سر یك مرد بر یك پیكرهی ماشینی یا سر بز بر روی بدن یك زن و... همگی اینها انتقادهایی خصمانهاند، اما در عین حال سن، جنسیت، نژاد، مقام و ملیت را به گونهای مضحك مورد استهزاء قرار میدهند. این تصاویر درواقع ما را با جنبههای شرورانه و شیطانی جهان خودمان روبه رو میسازند.
راجر هزلتون مینویسد: «به تصاویر شیطانی معمولاً فرمی گروتسك داده میشود، زیرا بیان كنندهی تجاوز بوده و به همین دلیل چندان مورد استقبال نیستند. درواقع به فرمهای رایج و نرمال زندگی تعدی میكنند و تنها آن چیزی كه بیگانهنما، مضحك و حداقل عجیب و غریب باشد، میتواند از پس این كار برآید.» پس این چیزی است كه گروتسك ما را وارد آن میكند، یعنی جهانی تاریك و نافذ كه سنت پل آن را قدرتها و قلمروها میخواند.
در این مواجهه با گروتسك میتوانیم نیروهای پیامبرگونه و پیش آگاهی دهندهی آن را تجربه كنیم؛ زیرا میتواند جوامع انسانی را در پردازش غریب شان به شر مورد قضاوت قرار دهد. هنری مور (4) در اثرش به نام «مبارز» تصویری ترحم انگیز از جنگ جویی از جان گذشته را ارائه میكند، اما به سرعت توجه ما را به حسی از وحشت نیز معطوف می كند، چون پیكرهی او در حالی كه ران هایش مانند یك كنده تعادل او را حفظ كردهاند و سپرش تبدیل به شیئی بیمصرف شده و سرش كه مانند یك نقاب بدوی است و در حالتی از ترس و عجز منتظر ضربهی وحشیانهی شمشیر دشمن نشسته است. تمامی وحشی گری جنگ، ایهامات موجود در از جان گذشتگی و ترس و عجزی ماورای وصف را میتوان در فریاد هجوم آمیز این اثر مشاهده كرد. قضاوت دربارهی جایگاه مخرب بشر انجام میگیرد؛ هیچ سخنی از الوهیت در میان نیست و خط بطلان بر خشونت جنگ كشیده میشود.
استحاله و رهایی
اگر گروتسك ما را با صورت شیطان مواجه میكند، پس میتواند ما را درگیر فرایند رستگاری نیز كند. اگر از سقوط و هبوط ما سخن میگوید، نقش خود را نیز در حفاظت ما از این جهانِ درهم شكسته ایفا میكند. قبلاً گفتیم كه نظریات گوناگون چگونه در میزانی كه گروتسك تبعاتی مثبت را در زندگی باعث میشود، تفاوت دارند. از نگرش بیشتر منفی گرایانهی كایزر گرفته تا نگرش مثبتتر هارفام و رویكرد رستاخیزی باختین. در مفهوم الهیات مسیحیت میخواهیم به این نكته اشاره كنیم كه گروتسك میتواند در یك فرایند متحول كننده در زندگی انسان شركت كند. هرچند كه ماهیت این تحول میتواند در مقدار و بینش بسیار متفاوت باشد. مشخصاً در نظریات نظریه پردازانی كه به آنها پرداختیم، گروتسك بر آن كس كه حقیقتاً از راهِ درست با آن درگیر میشود، تأثیری مثبت دارد و میتوان نقش آن را در این استحاله و رستگاری با این عبارت بیان كرد: تقلا و آزادی، رنج و توفیق، بصیرت و یگانگی. هیچ كدام از ابعاد این تجارب منحصركنندهی دیگری نبوده و همگی در این تأثیر مثبت نقش دارند، اما هركدام تمركزی متفاوت در تقدیر از این درام متحول كننده دارند.تقلا و رهایی: كایزر بیش از دیگر نظریه پردازان دیدگاهی منفی گرایانه به گروتسك دارد. از نظر او گروتسك ما را با دنیایی عجیب و بیگانه مواجه میكند و در این تفسیر سرد از گروتسك به نام «آن» یاد میكند كه نیرویی ادراك ناپذیر و تفسیرناپذیر و غیرفردی است كه نمیتوان نامی بر آن نهاد. در این تجربه با گروتسك ما با این عجایب بازی میكنیم، اما این بازی به زودی برای ما حكم یك تهدید را مییابد، چرا كه تحریك كنندهی نیروهای شیطانی جهان است. بدین شكل ما را در عجز و ترسی قرار میدهد كه به واسطهی این نیروهای ظلمانی، كه در زیر لایههای جهان ما پنهان شدهاند، برانگیخته میشوند و این قدرت را دارند كه جهان را تبدیل به جایگاهی عجیب و بیگانه كنند. اما برای كایزر مسئله به همین جا ختم نمی شود، زیرا حتی در توضیح این جهان غریب- كه او به ما یادآوری میكند هنوز هم جهان ماست، اما به صورتی تغییریافت- او بر این نكته تأكید میورزد كه بروز هنری گروتسك باعث یك رهایی پنهانی میشود. با این ظلمت مواجهه صورت گرفته، این نیروی شوم شناسایی شده و قدرتهای ادراك ناپذیر به چالش كشیده شدهاند و نه تنها آنها را به مبارزه خواندهایم، بلكه درگیر مقهور ساختن جنبههای شرورانهی جهان شدهایم.
كایزر زیاد به مفهوم این آزادسازی در بیان خود نمیپردازد؛ اما اگر در مجموع نظریات او به این نكته پرداخته شود، این آزادسازی حاكی از نوعی چیره شدن و تسلط بر تهدیدی است كه جهان آشنای ما را غیرقابل اعتماد كرده و میهراساند و تزریق كنندهی ترس از زندگی است؛ نه ترس از مرگ. زیرا زندگی در این جهان غریب و بیگانه ترسناك میشود. در نتیجه با تفاسیر كایزر یك حالت تحول ایجاد میشود؛ اما بیشتر رهایی از چیزی را القا میكند تا آزاد شدن به سوی چیز دیگر. طبق نظریات كایزر هنگامی كه نیروهای شیطانی مقهور شدند، ما این امكان را به دست میآوریم كه دوباره به زندگی عادی بازگردیم. اما جهان فردی یا اجتماعی ما واقعاً پیش زمینهی جدیدی را نمییابد و ما باز هم باید به همان سبكی زندگی كنیم كه قبلاً میكردیم. ما به حاشیهی زندگی سوق داده میشویم تا بر شیاطین غلبه كنیم و دوباره به همان مركزی بازگردیم كه قبلاً در آنجا بودیم و از دیدگاهی تازه به این محور واكنش و ادراك نشان نداده و متعالی نمیشویم. كایزر تنها یك سطح از مواجهه را ارائه میكند و همان طور كه قبلاً مانند آنچه كه تیلیچ (5) در مورد نیستی و هستی و پاسخ به آن در بُعد بودن اشاره میكند، سخن پردازی میكند.
جیمز لوتر آدامز تفسیری را ارائه میكند كه به نوعی احاطه كنندهی بینش كایزر است؛ اما درواقع از آن فراتر میرود. موضع گیری او راهی را به ما نشان می دهد تا بتوانیم ببینیم گروتسك چگونه به این تجربهی نجات بخش اشاره میكند. او نیز مانند كایزر واقعیت شر را جدی میانگارد، اما هم چنین احتمال رهایی پس از مواجهه با گروتسك را، كه خود ماهیتی آزادی بخش دارد، متذكر میشود. آدامز مینویسد: «این حركت رهایی بخش ما را بیگناهی (یك بهشت برین)بازنمی گرداند، بلكه بیشتر ما را در وضعیتی آزاد میكند كه درواقع وجود شیطان را پذیرفته و ترسی كه هر زمان ممكن است بروز كند، پذیرفته میشود. این رهایی غلبه بر شیطانی است كه همیشه بوده و هر زمان ممكن است دوباره ظهور كند؛ اما در این موضع ترس و رنج حالتی مشروع به خود میگیرند. مانند یك مدینهی فاضله و فلسفهی پیرامون آن، این مسئله را بیان نمیكند كه دلتنگیهای شما همگی توهمی بیش نبوده و اكنون در حضور خداوند هستید، بلكه به نوعی به رنجها و تقلاهای ما اعتبار بخشیده و به وضعیتی اشاره دارد كه نیروی شیطان با نیروی لذت بخش و مسروركنندهی رهایی حكمی برابر داشته و مسئلهای است كه همیشه وجود دارد، اما تنها مسئله در اینجا این است كه وجود آنها اكنون مورد پذیرش قرار میگیرد.»
در این روشنگری كه به مدد نظریات آدامز صورت گرفته، میتوانیم آزادسازیای را مشاهده كنیم كه تنها به معنای پیروزی یك نبرد نیست، بلكه مجاهدهای دلتنگ كننده و عذاب آور وجود داشته و نیروی لذت بخش رهایی و قدرت لطف خداوند، در بطن جهانی است كه شیطان جزو لاینفك و اجتناب ناپذیر زندگی به شمار میرود.
رنج و توفیق: در رابطه با نگرش آدامز از این فرایند رهایی بخش، میتوان اشارهای به توفیق و لطف الهی داشت و با این كه گروتسك ممكن است تجربهای آكنده از ترس و اندوه باشد، اما در عین حال میتواند به عنوان اثر هنری با چنین لطفی نیز تقابل داشته باشد. گروتسك ممكن است شب سیاه و ظلمانی روح باشد. شبی كه فرد باید آن را سپری كند تا توفیق زندگی جدید و اصلاح شده را به دست آورد.
فلانری اوكانر (6) در نقل قولی كه اغلب از سَنت سیریل (7) اورشلیم بیان میكند، چنین میگوید: «اژدها همیشه در كنار جاده قرار دارد و دستههایی را كه عبور میكنند، نظاره میكند. آگاه باش مبادا تو را ببلعد. ما نزد روح القدس خواهیم رفت، اما لازم است كه از كنار این اژدها عبور كنیم.»
این نگرش به شدت متمایل به قصد و نیت گروتسك است، زیرا در رویكردی متناقض میتواند به قلمرویی فراتر از حیطهای كه خود نیز درگیر آن است، اشاره كند. گروتسك سرشار از سمبلها و نمادهاست و ما را دعوت میكند تا آنچه را كه در نگاه اول متناقض به نظر میآید، تجربه كنیم و ببینیم كه در خود بذر یك زندگی جدید را به همراه دارد تا آن را كشف كرده، زندگی جدیدی را آغاز كنیم كه گروتسك به آن اشاره میكند. كلید این ماجراجویی دیدن و پذیرفتن است. فلانری اوكانر هم دربارهی گروتسك نوشته و هم از این عنصر در آثار خود استفاده كرده است. زندگیها و جسمهایی بدهیبت و ناقص الخلقه، ارتباطات غیرمنتظره، وقایع ناخوشایند و مرگبار، هم جواری شگفت انگیز عقاید، افكار، صحنههای مضحك كه به تصویر كشندهی لحظاتی بس وحشیانه هستند كه ما هم زمان ترس و خنده را تجربه میكنیم. او، در یكی از داستانهای كوتاهش، قهرمان داستان خود را این طور به تصویر میكشد كه در جایی خانوادهای را مجبور میكند یكی یكی از پرتگاهی به پایین بپرند و بمیرند. هنگامی كه با مادربزرگ خانواده مواجه میشود، او پیشنهاد پول می دهد تا پایین نپرد. قهرمانِ ما در حالی كه به جنگل های دوردست مینگرد، میگوید: خانم هرگز جسدی در جهان وجود نداشته كه به متصدی كفن و دفن انعام بدهد. در اینجا خواننده هم به خنده میافتد و هم احساسی زننده به او دست میدهد. خودخواهی انسان، تعصب و اندوههایش در شخصیتهای داستان او منسجم شده و لحظاتی مكاشفهای و آشتی دهنده خلق می كنند. در داستانش با عنوان «هر آن چه كه برمی خیزد، باید به نقطهای معطوف شود» این آشكارسازی را با شیوهای قدرتمند میبینیم.
داستان راجع به مادر و پسری است كه با صحنهی مرگ مادر به پایان میرسد. فرزند خشم خود را از نژادپرستی، كوته فكری و كوته بینی مادرش به همراه خود دارد. ماجرای داستان در جایی آغاز میشود كه مادر با یك زن و بچهی سیاه پوست در اتوبوس برخورد میكند. پسر، كه از این ماجرا عصبانی شده، اتوبوس را همراه او ترك میكند و چند لحظه بعد او به زمین میخورد، سقوطی كه باعث مرگش میشود. اوكانر از بینش گروتسك برای نشان دادن چیزی در رابطه با او، مرگش، وحشتِ آخرین لحظه با پسرش استفاده میكند:
«در سردرگمی، او مادرش را رها میكند و مادر دوباره از او عقب میافتد و آن چنان راه میرود كه انگار یك پایش كوتاهتر از دیگری است. گویی موجی از تاریكی او را از پسر جدا میكند. پسر فریاد میزند: مادر! و مادر، در حالی كه بر روی سنگفرش خیابان میافتد، میگوید: عزیزم صبر كن. او خود را به مادرش میرساند و در حالی كه فریاد میزند: مامان، مامان، خود را كنار او میاندازد. روی مادرش را برمی گرداند كه به شدت زشت شده، یكی از چشمهایش در حالی كه بیرون زده و خیره مانده، به سمت چپ متمایل شده و چشم دیگرش درست به او نگاه میكند. دوباره به صورت پسر نگاه میكند، چیزی نمییابد و بسته میشود.»
در این داستان اوكانر از اعمال و بیان گروتسك استفاده می كند و هم چنان كه ما را به سمت واقعیتی فرامی خواند كه میخواهد آن را به ما القا كند، با این تصاویر به گونهای با ما بازی میكند. داستان با پاراگرافی به انتها میرسد كه در آن اوكانر از لحظهی آگاهی پسر سخن میگوید و میبینیم كه او وارد شب ظلمانی حضور اژدها میشود و فراتر از تكبّر ایدئولوژیها و خردهای انسانی رفته و زندگی را آن گونه میپذیرد كه فرد هرگز از شر گناهان و اندوههایش در امان نیست. او در اینجا به شدت تحت تأثیر قرار گرفته و تكان خورده و آن چنان كه رابرت پن وارن (8) دربارهی نقطهی چرخش در سفر انسان می گوید، از انسانی منفعل تبدیل به فردی میشود كه آغازكنندهی مكاشفه در جهان پر از ایهام اخلاقیات و تجربیات انسانی است. «این جا بمان، این جا بمان. پسر این جملات را فریاد زد و به سرعت از جا جهید و به طرف روشنایی دورتر دوید تا كمك بیاورد. كمك، كمك. او فریاد زد، اما صدایش چندان رسا نبود و میتوان گفت به سختی شنیده میشد. نور دورتر و دورتر شد و هرچه كه سریعتر میدوید، پاهایش بیرمقتر می شدند؛ گویی كه او را به هیچ جایی نمیبردند. به نظر میرسید موج تاریكی او را دوباره به سمت مادرش میكشاند و قدم به قدم و لحظه به لحظه او را وارد دنیای احساس گناه و اندوه میكند.»
جان كوك (9) در مقالهاش با عنوان «زیبایی زشت در هنر مسیحیت» زشتی گروتسك و ماهیت زیبایی را در سه اثر مورد بررسی قرار میدهد. یكی از آنها «پیتیای» روتگن متعلق به 1370 است كه مریم مقدس را نشان میدهد كه پیكر منجمد مسیح را در آغوش گرفته و اندوه او را در نحوهی قرارگیری بدنش و احساسات بیان شده بر روی صورت آشكار است. هنرمند مجهول الهویه در یك زشتی گروتسك، مسیح را به نمایش درمی آورد كه به واسطهی تقوایش در تضاد با دو پیكر قرار گرفته در پیرامون او بوده و به نوعی بیانگر علایق قرون وسطایی در توجه به شاهدان تصلیب است. اندازهی غلو شدهی زخمها این امكان را فراهم میكرد تا در آیین جمعهی مصلوب شدن، نان متبرك در حفرهی آنها قرار بگیرد؛ به شكلی كه با این بدن درهم شكسته و خون چكان مسیح ما را به یاد شام آخر میاندازد. تصویر گروتسك در این اثر هنری نهایتاً از آن قسم میباشد كه معتقدان را به وحشت مصلوب شدن سوق میدهد و در حالی كه نان و شراب به آنها داده میشود، در حضور این مسیح زجر كشیده آیین مذهبی به گونهای انجام میگیرد كه در آن توفیقی نیز اعطا میشود.
هر زمان كه آثار هنری گروتسك در حكم عناصر تزیینی محراب و میز عشای ربانی استفاده میشوند، مانند «پانل تصلیب گرون والد» (10) و «باغ لذات زمینی بوش»، ما با آثاری مواجه هستیم كه سخن از وحشت، قضاوت و رنجی میگویند كه در این جایگاه خاص از كلیسا قرار گرفته و عملكرد الهی شناسیِ این آثار لطف و مرحمت خداوند را برای ما بازنمایی میكند.
صفحهی تزیینی گرون والد توسط پیروان سنت آنتونی سفارش داده شد تا در دیر كلیسای ایزنهایم قرار بگیرد. فرامین سنت آنتونی خصوصاً اثری بود كه باید ملاحظات یك مریض خانه در آن رعایت میشد؛ زیرا قرار بود در جایی نصب شود كه بیماران از مرضی مانند ارگوتیسم رنج میبردند. در این بیماری، رنگ پوست به سبزی گراییده و زخمهایی سرباز روی آن ایجاد میشوند كه با درد بسیار شدیدی همراه هستند و می توان گفت چندان بی شباهت به برخی گونههای سرطان، كه در زمان كنونی رایج است، نیستند. این بیماری در قرن یازدهم بسیار شایع بوده و به عنوان «آتش سنت آنتونی» یا «آتش مقدس» نامیده میشد، زیرا باور عموم بر این بوده كه سنت آنتونی فردی است كه میتواند این بیماری را شفا دهد. این اثر تزیینی محراب كاری بسیار پیچیده است و مفاهیم آن مرتبط با مجموعهای از پانل هاست كه مقداری وقایع و صحنههای برگرفته از زندگی مسیح و قدسیان گوناگون، خصوصاً آن دسته كه با شفادهی و سلامت یاد میشدند، در آن به تصویر كشیده شده است:
سباستین كه میتوانست طاعون را شفا دهد. جانِ انجیل نویس و جانِ (یحیی) تعمیددهنده كه همیشه برای شفای صرع از آنها كمك گرفته میشد. یكی از تفاسیر الهی شناسی كه میتوان در این اثر مشاهده كرد، دربارهی تحمل رنج ناشی از بیماری آتش مقدس است، زیرا در این بدن درهم شكستهی گروتسك، كه رنگش به سبزی گراییده و زخمهایی باز بر روی آن وجود دارند، نوعی تسلی خاطر برای آن دسته بود كه از این بیماری رنج میبردند تا به یادشان باشد كه مسیح حتی بیش از آن چیزی كه آنها رنج كشیدهاند، عذاب كشید. به واسطهی این هیئت گروتسك، نه تنها یك وعدهی الهی آشكار میشود، بلكه لطف او نیز نمایان میشود.
در رابطه با آثار بوش، كوك به ما یادآوری میكند كه یك میز محراب (در این جا اثر گرون والد)یك مفهوم خاص آیینی و الهی دارد كه به فرمهای گروتسك به واسطهی داستان نان و شراب و مراسم عشای ربانی مفهومی مثبت میبخشد.
سوزان كوری در مقالهاش با عنوان «ابعاد مذهبی گروتسك در ادبیات: اثر محبوب تونی موریسون» به این نكته اشاره میكند كه چگونه موریسون از گروتسك به عنوان منشائی برای یك قضاوت نبوی و آگاهی دهنده استفاده میكند و با چنین ابزاری به احیا و تغییر به واسطهی قدرت شفادهندهی وحدت روحی، از آنچه كه پاره پاره شده یا دورافتاده است، اشاره میكند.
او در این باره مینویسد كه چگونه شخصیتهای داستان دوباره با یك دیگر مرتبط شده و جامعه و گروه شان به واسطهی آنها با مفهوم گروتسك مواجه میشود. «پل (11) و ست (12) هر دو فرایند رهایی بخش گروتسك را تجربه كردهاند. آنها به طور انفرادی و با یكدیگر با خاطرات و بخشهای سركوب شدهی زندگیشان روبه رو شده و خرد شدن زندگیای را مشاهده كردند كه در نظر آنها تحت كنترل و سیطرهی دیگران بود. آنها از انزوا، درد، رنج، وحشت و هراس عذاب كشیدهاند، اما نهایتاً نتوانستند تجربیات گروتسك را تبدیل به نیرویی مثبت و رهایی بخش كنند و این كار به واسطهی پردازش خاطرات، ناخودآگاه، جسم و جامعه صورت گرفت.»
رهایی هنگامی روی میدهد كه به واسطهی پذیرش نقاط ضعف انسانی، توفیق تحول نو و امكان یك زندگی جدید را تجربه میكنیم و گروتسك میتواند ما را درگیر این فرایند خود فاش سازی كند تا به این امكان دست یابیم. راهی كه او ما را درگیر فرآیندِ آن می كند، ممكن است خشن، زشت، بیرحمانه یا ترسناك باشد، اما تجربهی گروتسك همان گونه كه برای تماشاگران اثر گرون والد ممكن بود این گونه به نظر برسد، به گونهای متناقض میتواند شهامتی ایجاد كند كه فرد را از ناامیدی به امید و از انزوا به مشاركت جویی متحول كند.
بینش و یگانگی: گروتسك بسیار مستعد این فرایند است كه ویژگیهای خاص را در قالبی منقطع و جدا از هم بیان كند: یك تصویر تنها، كه به گونهای عجیب ارائه شده، ما را غافلگیر میكند و باعث ایجاد شوك میشود، اما با این شوك ما را به ویژگیهایی كه این نگرش به آنها اشاره دارد، سوق میدهد. دربارهی درامهای رهایی و نجات یا رستگاری، تأثیرات آن اغلب در مواجههی ما با معماهای جهان كنونی است تا این كه به تصاویر رستاخیزی جهانی جدید بپردازد. اما هرچه بیشتر به شناخت آن روی میآوریم، متوجه میشویم كه هم چنین میتواند ما را در حسّی از عصری جدید یا شیوهای نو از بودن و زیستن، كه اشاره به محوری نوین در مقایسه با الگوهای قبلی دارد، شریك كند.
همان گونه كه قبلاً نیز گفتیم، تئوری باختین این امكان را در گروتسك میبیند. او در كارناوال قرون وسطایی جهانی را میبیند كه شیوههای فرهنگ غالب را وارونه كرده و در آثار رابله، یك رئالیسم گروتسك را مشاهده میكند كه روح كارناوالی را در خود به همراه دارد. همان گونه كه اشاره شد، باختین یك اسطوره را خلق میكند، یعنی پیكرهی كارناوال كه در آن ابعاد منقطع زندگی در وحدتی نوین به سوی یكدیگر فراخوانی میشوند. این پیكره از خود و دیگر افراد، از جامعه، از طبیعت و كیهان جدا افتاده و دوباره شكلی یكپارچه به خود گرفته و واحدی كلی را بنا مینهد. روابطی كه با ارزشها و زیرساختهای فرهنگی محكوم میشوند، اینك مورد تأیید قرار گرفته و سلسله مراتب قوانین استبدادی ریشه كن و راهی برای ایجاد یك جهان كاملاً دموكرات ایجاد میشود. فردگرایی و استقلال بورژوازی، كه باعث انزوا و جدا شدن ما شده است، به صورت یك هویت اجتماعی متحول شده و به ما نوعی از اتحاد آغازین جوامع را ارائه میكند كه آن را از دست دادهایم.
كارناوال قرون وسطایی نوعی ابزار معكوس كردن جهان رسمی و شناخته شده است. كارناوالها یا فستیوالهای مسیحیان شامل جشن احمقها، گروه سیاه و جشن فریادهای بلند (مرسوم در هلند و بلژیك) میشود كه نشان دهندهی دورههایی بودند كه پست تبدیل به والا میشد، دیرنشینان تبدیل به سلسله مراتب میشدند و هنگام رقصیدن، خوردن و نوشیدن و آمیزش، هیچ نوع محدودیتی كه عمدتاً تحمیل میشد، وجود نداشت.
هنگامی كه مردم هویت فردی خود را به عنوان مرد و زن یا پیرو جوان رها كرده و در بازیها پشت نقاب پنهان میشدند، آداب و رفتار فردی خود را نادیده میگرفتند تا در جشن با نشاط و شادمانی بیشتری شركت كنند. زندگی آنها با آنچه كه به طور عادی زندگی میكردند، حالتی افراطی، دیوانهوار و عجیب و از روی هوس مینمود. خصوصاً روزهایی را كه باید در چلّه نشینی و روزه داری سپری میكردند. كارناوالها معمولاً سوژهی نقاشیهای بسیاری بودند؛ مانند «جشن احمقها» اثر پیتر بروگل. (13) در هر حال در چنین ابرازاتی تمایل به قضاوتی اخلاق گرایانه در خصوص افراط موجود در كارناوال وجود داشت. باختین عقیدهای مخالف را ابراز میدارد، چرا كه در گروتسك كارناوال آیینی را میبیند كه به واسطهی آن، این جداافتادگی و ظلمی كه انسان متحمل آن میشود، مورد مواجهه قرار گرفته است. درواقع نوعی ضد فرهنگ شكل میگیرد كه از وفور و افراط فعالیتهای جسمانی تقدیر میكند و با جایگزینی پایین تنهی جسم و زندگی روستایی، كه به طور عادی رد می شدهاند، نوعی پذیرش و بازشناخت را ارائه میدهد. اما بیش از اینها باختین فكر میكرد كه كارناوال باعث اتحاد دوبارهی جسمی میشود كه از خود بیگانه است.
فرایندهای جسمانی مانند خوردن، آمیزش، زاد و ولد، استفراغ و در مجموع فرایندهایی كه مسائلی پست تلقی شده و مرتبط با گناه، بیماری یا افراط میشوند، با باقی پیكر جسمانی و فعالیتهایش پیوندی دوباره مییابند. بدن هر فرد با پیكرهی اجتماع یكی میشود و مقامات بالا با افراد فرودست. این جهان نو به آشفتگی و شیدایی افراطی اشاره دارد و به گونهای متناقض به جهانی متعالی و یكپارچه و برابر نیز اشاره میكند كه در آن یگانگی و وحدت تجربه میشود. این پیكرهی كارناوالی باختین مسلماً یك حمله به فردگرایی بورژوازی است كه او این فرایند را همچون عنصری منزوی كننده و انفصالی درك میكند و بدین شكل فرد و جامعه را تخریب میكند. هم چنین این احتمال نیز وجود دارد كه نظریهی او حملهای پوشیده به كمونیسم شوروی باشد كه با سلسله مراتب و قدرت طلبی استبدادی و محدودكنندهی خود، هم افراد و هم جامعه را تحت تأثیر قرار داده بود.
جهانی كه او ارائه میكند، شباهتی به دنیای كنونی ندارد. بلكه نگرشی رستاخیزی از جهانی تازه است كه در عین تناقض، تصاویر اسطورهای و گروتسك چشمان این دنیا را تشكیل میدهند. اما جهان او به گونهای ارائه شده، كه به واسطهی شركت در این كارناوال جشن و سرور، قادر به درك آن هستیم و در این شراكت است كه اتحادی را كه او از آن سخن میگوید، درك میكنیم.
دیگر كاربرد گروتسك را، كه مرتبط با نوعی بینش یگانگی و وحدت است، میتوان در اثر مارك شاگال (14) مشاهده كرد. او اغلب اجزای انسانی و حیوانی و فعالیتهای آنها را به هم آمیخته و به قوانین طبیعت و جایگاه طبیعیِ هرگونه بیاعتنا است. در جهان او انسانها پرواز میكنند، ماهیان خارج از آب می زیند، بزها در درختان لانه دارند و حیوانات الات موسیقی مینوازند و در این روند، او جهانی را خلق می كند كه عجیب، غلو شده، دلفریب و بیگانه است و گاهی اوقات نیز به ندرت ترسناك است. (مطالعات او برای شب روح از این تفاسیر مستثناست). در اثرش با عنوان زمان، رودخانهای بیكرانه است او رودخانه ای را میكشد كه از میان روستایی جریان دارد و در آرامش در كرانهی آن قرار گرفته است. منارهی كلیسا در دوردست مشاهده میشود و دو دلداده در كنار رودخانه دراز كشیده اند. مردی در یك قایق ماهیگیری نشسته، حسی از شعور در سرتاسر این تركیب نفوذ كرده است، اما در هر حال در مركز اثر یك ماهی بزرگ با بالهایی بر بالای رودخانه كشیده شده و با یك دست در حال نواختن ویولن است و یك ساعت دیواری بزرگ پاندول دار را حمل میكند كه حس گذر زمان را القا میكند. ساعت و گذر زمان با جریان رودخانه حاكی از جهانی فانی است كه ما بخشی از آن هستیم. اما در مجموع كل تصویر نشان دهندهی شیوهای از زندگی است كه باید باشد. دلدادگان، روستا، ساختمان بلند كلیسا، رودخانه و گذر زمان، كه ماهیِ پرنده نماد آن است، ارائه كنندهی تصویر زندگی به عنوان یك كلیتِ واحد است. تصویری كه در آن گروتسك بودن ماهی در فرم فانتزیاش ما را از حاشیه به مركزی میخواند كه باید در آن باشیم و به آن شكل زندگی كنیم.
رستگاری سقوط كرده، درهم شكستگی و از خودبیگانگیمان به مدد گروتسك در سیرتِ خود این مقوله ارائه میشود، حتی اگر الهامی مكاشفهای از جهانی باشد كه، اگر به صورت كلیتی واحد به آن بنگریم، باید وجود داشته باشد.
پینوشتها:
1.Lucifer
2.sequeirose
3.James Ensor (1860-1939) نقاش انگلیسی
4.Henry moore
5.tillich
6.Flanneryoconner: رمان نویس و نویسندهی داستانهای كوتاه آمریكایی كه در آثارش بیشتر از شخصیتهای گروتسك استفاده كرده است.
7.Saint cyril
8.Robert penn Warren: (1905-1989) رابرت پن وارن شاعر و رمان نویس و منتقد ادبیات آمریكایی و یكی از پایه گذاران نقد ادبی
9.John cook: (1822-1905) روحانی كانادایی.
10.Grunewald
11.Paul D
12.Sethe
13.Pieter Brughel`s
14.Marc chagall
آدامز، جیمزلوتر؛ یتس، ویلسون؛ (1394)، گروتسك در هنر و ادبیات، برگردان: آتوسا راستی، تهران: نشر قطره، چاپ دوم