پايان عمر يوسف (ع)
محبوبيت يوسف ـ عليه السلام ـ و آرامگاهِ او
صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را تا دگر مادر گيتي چون تو فرزند بزايد
جنازة حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ را در ميان رود نيل دفن كردند تا زماني كه حضرت موسي ـ عليه السلام ـ ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوي فلسطين آورده و دفن كردند، تا به وصيت حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ خطاب نموده و ميفرمايد:
«ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيبِ نُوحِيهِ إِلَيكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْكُرُونَ؛ اينها از اخبار غيبي است كه به تو وحي كرديم، تو نزد برادران يوسف نبودي در آن موقعي كه مكر كردند (تا يوسف را به چاه بيفكنند).»[1]
«لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَبْصار...؛ در داستانهاي ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و داستانهاي پيامبران ديگر)، درسهاي آموزندهاي براي صاحبان بصيرت است.»[2]
اين داستانها حاكي از واقعيتهاي حقيقي است، نه آن كه آنها را ساخته باشند.[3]
جالب توجه اين كه: مدتي ماه (بر اثر ابرهاي متراكم) بر بني اسرائيل طلوع نكرد (هرگاه ميخواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم ميكردند) به حضرت موسي ـ عليه السلام ـ وحي شد كه استخوانهاي يوسف را از قبر بيرون آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد.
موسي ـ عليه السلام ـ پرسيد كه چه كسي از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزني آگاهي دارد. موسي ـ عليه السلام ـ دستور داد كه آن پيرزن را كه از پيري، فرتوت و نابينا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسي ـ عليه السلام ـ به او فرمود: «آيا قبر يوسف را ميشناسي؟»
پيرزن عرض كرد: آري.
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ فرمود: ما را به آن اطّلاع بده.
او گفت: اطلاع نميدهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آوري:
اول: اين كه پاهايم را درست كني.
دوم: اينكه از پيري برگردم و جوان شوم.
سوم: آن كه چشمم را بينا كني.
چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببري.
اين مطلب بر موسي ـ عليه السلام ـ بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسي ـ عليه السلام ـ وحي شد، حوائج او را برآور. حوائج پير زن برآورده شد. آن گاه او مكان قبر يوسف ـ عليه السلام ـ را نشان داد. موسي ـ عليه السلام ـ در ميان رود نيل جنازة يوسف ـ عليه السلام ـ را كه در ميان تابوتي از مرمر بود بيرون آورد و به سوي شام برد. آن گاه ماه طلوع كرد. از اين رو، اهل كتاب، مردههاي خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن ميكنند.[4]
جنازة يوسف ـ عليه السلام ـ را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند. اينك در شش فرسخي بيت المقدس، مكاني به نام قدس خليل معروف است كه قبر يوسف ـ عليه السلام ـ در آن جا است.
حُسن عمل و نيكوكاري اين نتايج را دارد كه خداوند پس از حدود چهار صد سال با اين ترتيبي كه خاطر نشان شد، طوري حوادث را رديف كرد، تا وصيت حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ به دست پيامبر بزرگ و اولوا العزمي چون حضرت موسي ـ عليه السلام ـ انجام شود، و به بركت معرّفي قبر يوسف ـ عليه السلام ـ به پير زني آن قدر لطف و عنايت گردد.[5]
باز هم كيفر و پاداش عمل
طبق رواياتي كه از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده است، حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ با گروهي از ارتشيان خود با اسكورت منظّم و با شكوه خاصّي به استقبال يعقوب ـ عليه السلام ـ آمدند. وقتي كه نزديك هم رسيدند، يوسف بر پدر سلام كرد و كاملاً احترام نمود، ولي همين كه خواست از مركب پياده شود، شكوه و عظمت خود را كه ديد، مناسب نديد كه از مركب پياده شود (يك لحظه ترك اولي كرد!) جبرئيل بر او نازل شد، به يوسف گفت: دست خود را باز كن، چون يوسف دست خود را باز كرد، نوري از كف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. يوسف گفت: اين نور چيست؟
جبرئيل گفت: اين نور نبوّت است كه از صلب تو خارج شد، به خاطر آن كه لحظهاي پيش پدر تواضع نكردي و در برابر او پياده نشدي.[6]
اين روايت را صاحب مجمع البيان از كتاب «النّبوّه» نقل ميكند. و در صافي مرحوم فيض از كافي و علل الشّرائع نقل مينمايد. سپس به نقل از تفسير علي بن ابراهيم ميگويد: امام هادي ـ عليه السلام ـ فرمود:
وقتي جبرئيل به امر خداوند، نور نبوّت را از صلب يوسف ـ عليه السلام ـ خارج كرد، آن را در صلب «لاوي» يكي از برادران يوسف قرار داد، زيرا لاوي برادران را از كشتن يوسف ـ عليه السلام ـ نهي كرده بود.[7]
خداوند او را به اين ترتيب به پاداشش رسانيد. او به اين افتخار رسيد كه پيامبران بني اسرائيل از ناحية فرزندان او به وجود آيند؛ حضرت موسي ـ عليه السلام ـ پسر عمران بن يصهر بن واهث بن لاوي بن يعقوب ميباشد.[8]
آري، يوسف ـ عليه السلام ـ بر اثر پرهيزكاري و خدا ترسي، آن چنان مقام ارجمندي در پيشگاه خدا پيدا كرد كه در روايت آمده: هنگامي كه پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در شب معراج، به آسمان سوم رسيد، يوسف ـ عليه السلام ـ را در آن جا به گونهاي ديد كه:
«كانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلي سايرِ الْخَلْقِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ لَيلَةِ الْبَدْرِ عَلي سايرِ النُّجُومِ؛ زيبائيش نسبت به ساير مخلوقات، همانند زيبايي ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»[9]
نوشتهاند: زليخا پير فرتوت و تهيدست شده بود به طوري كه گدايي ميكرد، روزي ديد موكب شكوهمند يوسف ـ عليه السلام ـ در حال عبور است، خود را به يوسف رساند و گفت:
«سُبْحانَ الَّذِي جَعَلَ الْمُلُوكَ عَبِيداً بِمَعْصِيتِهِمْ وَ الْعَبِيدَ مُلُوكاً بِطاعَتِهِمْ؛ پاك و منزّه است خداوندي كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه برده كرد، و بردگان را به خاطر اطاعت، پادشاه نمود».
حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ وقتي كه او را شناخت به او لطف و احسان كرد. به دعاي يوسف ـ عليه السلام ـ او جوان شد، و يوسف با او ازدواج نمود و از او داراي فرزنداني گرديد.[10]
در بعضي از روايات علت اين ازدواج چنين بيان شده: زليخا از زيبايي يوسف ـ عليه السلام ـ ياد كرد، يوسف ـ عليه السلام ـ به او فرمود: «چگونه خواهي كرد كه اگر چهرة پيامبر آخر الزّمان حضرت محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ را بنگري كه در جمال و كمال از من زيباتر است.» محبت پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در دل زليخا جا گرفت، يوسف از طريق وحي الهي، اين را دريافت، از اين رو طبق دستور خدا، با او ازدواج كرد.[11]
پی نوشت
[1] . يوسف، 103.
[2] . يوسف، 111.
[3] . مجمع البيان، ج 5، ص 262ـ266.
[4] . علل الشرايع، ص 107؛ بحار، ج 13، ص 127.
[5] . در بعضي از روايات نقل شده كه پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در سفري در بيابان به چادر نشيني برخورد، چادر نشين حضرت را شناخت، بسيار پذيرايي كرد. هنگام خداحافظي، رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ به او فرمود: هرگاه از ما چيزي بخواهي از خدا ميخواهيم كه به تو عنايت كند؛ او در جواب گفت: از خدا بخواه شتري به من بدهد كه موقع حركت، اثاثيه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا كند كه در اين صحرا آنها را بچرانم، و از شيرشان استفاده كنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضاي حضرت را برآورد. در اين هنگام رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ به اصحاب خود رو كرد و فرمود: اي كاش اين مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزة بني اسرائيل، خير دنيا و آخرت را از ما ميخواست تا آن را از خدا ميخواستم، و خدا به او ميداد، اصحاب تقاضاي بيان قصة عجوزة بني اسرائيل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح براي اصحاب شرح دادند. در اين روايت است كه آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسي گردد 3. در بهشت هم همسر موسي باشد (به نقل از حياة الحيوان دميري).
[6] . مجمع البيان، ج 5، ص 264؛ اصول كافي، ج 2، ص 311 و 312.
[7] . « قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ» (سورة يوسف، آية 10).
[8] . تفسير صافي، ص 253 ذيل آية 99 يوسف: «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَي يُوسُفَ»؛ مخفي نماند طبق اين حديث؛ اين شخصي كه برادران را از قتل يوسف منع كرده، يهودا يا شمعون يا روبين نبوده است كه در سابق گفته شد و طبق رواياتي يكي از آنها بودهاند.
[9] . بحار، ج 18، ص 325.
[10] . رياحين الشريعه، ج 5، ص 174 و 175.
[11] . بحار، ج 16، ص 193.