نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از روسها
در یکی از کشورها پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی میکردند. پیرمرد به شکار میرفت و پیرزن در منزل به کار خانهداری مشغول بود.پیرمرد خیلی حریص و طماع بود و پیرزن از او حریصتر و طماعتر. هر چه پیرمرد به چنگ میآورد، پیرزن آن را میبلعید و سیرابی نداشت.
یک روز پیرمرد صبح زود از خواب ناز بیدار شد و رو به پیرزن کرد و گفت:
- پاشو خانم، ماهیتابه را روی آتش بگذار. من دارم میروم شکار کنم. پیرمرد توی جنگل انبوه راه پیمود و پرنده و چرندهای به چشمش نخورد. پیرزن آن قدر ماهیتابه را روی آتش نگاه داشت تا ماهیتابه سرخ شد.
پیرمرد دست خالی به منزل برگشت. در راه پرندهای را دید که توی آشیانهی خودش نشسته بود و بیست و یک دانه تخم زیر پاهایش بود.
پیرمرد با یک ضربه پرنده را کشت و به منزل آورد و گفت:
- خانم! بیا ببین چه چیزی همراه آوردهام.
- بگو ببینم، پیرمرد، چه آوردهای؟
- پرندهای را توی لانهاش کشتهام و بیست و یک دانه تخم او را همراه آوردهام.
- ای پیرمرد احمق، چرا پرنده را کشتی؟ این تخمها جوجه دارند و حالا دیگر به درد نمیخورند. خوب است خودت روی آنها بنشینی و جوجه در بیاوری.
پیرزن حتی از کباب کردن جوجهای که پیرمرد کشته بود خودداری کرد.
پیرمرد فرصت را از دست نداد؛ روی تخمها نشست و در انتظار بیرون آمدن جوجهها بود.
بیست و یک هفته روی این تخمها نشست و بیست تا جوان رشید از توی آنها سر درآوردند. یکی از تخمها باقی ماند.
پیرزن به پیرمرد گفت:
- باز هم روی این تخم بنشین. ما احتیاج به کسانی داریم که بتوانند گاوها را بچرانند و زندگی ما را اداره کنند.
پیرمرد بیست و یک هفتهی دیگر روی تخم نشست.
پیرزن از گرسنگی جان به جان آفرین تسلیم کرد. جوان زیبای دلیری از توی تخم بیرون آمد و پیرمرد اسمش را ایوان گذاشت.
سالها زیاد پیرمرد زندگی کرد. بچههای او از صبح تا شب کار میکردند. پیرمرد هم قدم میزد و دست به شکمش میمالید و گاهی به کارگران نهیبی میزد که بهتر کار کنند.
کم کم پیرمرد پولدار شد. زمین را شخم زد و گندم کاشت.
زمان درو کردن فرا رسید. بچههایش خرمنها را روی هم انباشتند.
پیرمرد دید که روز به روز از مقدار خرمنها کاسته میشود. بچّههایش را نزد خود خواند و گفت:
- باید کشیک بدهیم.
برای هر یک از بچّهها نوبت تعیین کرد که شبها کشیک بدهند. برادران ایوان شبهایی که کشیک داشتند خوابشان برد و چیزی ندیدند.
شب آخر نوبت به ایوان رسید. ایوان رفت نزد آهنگر و چکشی به وزن بیست و پنج پود (1) ساخت و یک پود و نیم هم قلابهای آهنی تهیّه کرد و از یک پود کتان هم افساری بافت. زیر یکی از خرمنهای انبوه نشست و کشیک داد. نیمههای شب در همان جا نشست. ناگهان در دل شب صدای سم اسبی به گوشش رسید. مادیانی دوان دوان میآمد و زمین زیر سمّش میلرزید. پشت سر مادیان بیست و یک کرّه اسب میدویدند. مادیان پاهایش را به خرمن زد. خرمن فرو ریخت و در همین موقع کرّههای مادیان به خوردن خرمن مشغول شدند.
ایوان با چکشی که داشت میان دوگوش مادیان زد. مادیان روی زانو نشست. ایوان او را با کرّههایش به منزل برد. درها را قفل کرد و خودش خوابید.
پیرمرد صبح از خواب بیدار شد؛ رو به ایوان کرد و گفت:
- ایوان بیکاره! چرا خوابیدهای؟
ایوان جواب داد:
- باباجان، من نخوابیدهام. دستور تو را انجام دادهام.
پیرمرد نگاه کرد و دید که حیاط خانه پر از اسب است. از ایوان جلوی برادرهایش تعریف کرد و گفت:
-ببینید ایوان من چقدر زرنگ است! اما شما به چه درد میخورید؟
اسبها را بین خودشان تقسیم کردند. پیرمرد مادیان را برداشت و برادران هم هر یک سعی کردند بهترین اسب را انتخاب کنند. لاغرترین کرّهها نصیب ایوان شد.
یک روز برادرها خواستند به شکار بروند. سوار بر اسبهای خودشان شدند.
ایوان کرّهای را که نصیبش شده بود آزمایش کرد و دستش را بر پشت او گذاشت. کرّه نتوانست طاقت بیاورد و از سنگینی دست او خم شد.
یک شبانه روز ایوان کرّه اسب را در علفزار آزاد رها کرد.
روز بعد باز دستش را روی پشت کرّه اسب گذاشت و دید که خم نمیشود. پایش را گذاشت، دید خم میشود. باز یک شبانه روز کرّه را در مرغزارها آزاد رها کرد.
روز سوم پایش را بر پشت کرّه گذاشت؛ دید خم نمیشود ولی خودش که بر پشت آن سوار شد، پشت کرّه اسب خم شد. باز برای یک شبانه روز کرّه را در چمنزارها رها کرد.
روز چهارم ایوان سوار بر کرّه شد و دید که خم نمیشود. برادران ایوان مدّتها بود که به شکار رفته بودند.
ایوان در بیابان وسیع به راه افتاد و خواست خودش را به برادرانش برساند.
یک روز و دو روز گذشت، امّا در بیابان کسی را ندید. روز سوم هم داشت تمام میشد و شب فرا میرسید. ایوان از دور آتشی دید. با خودش گفت:
- برادرانم دارند آش میپزند.
ایوان هر قدر جلوتر رفت، آتش نمایانتر شد و حرارتش بیشتر احساس میگردید. ایوان به تاخت خودش را به نقطهای که آتش در آن جا روشن بود رسانید و دید که یک پر طلایی در آن جا افتاده است.
ایوان میل نداشت که از برداشتن پر صرفنظر کند ولی کرّه اسب با زبان آدمی به او گفت:
- ایوان، این پر طلایی را بر ندار. اگر برداری دچار زحمت فوقالعاده خواهی شد.
ایوان به حرف اسب گوش نداد. پر را برداشت و زیر بغلش پنهان کرد. برادران همگی به منزل آمدند و پیرمرد دستور داد که اسبها را تمیز کنند و گفت:
- اسبها را تمیز کنید. من بعداً آنها را معاینه میکنم.
پیرمرد به همهی پسران خودش صابون و پارچه داد تا اسبهایشان را بشویند و تمیز کنند ولی به ایوان هیچ وسیلهای نداد.
ایوان خیلی ناراحت شد، ولی اسب به او گفت:
- ارباب من، محزون مباش. پر طلایی را بردار، این ور و آن ور تکان بده، همه چیز مطابق میلت انجام خواهد شد.
برادران اسبان خود را شستند و تمیز کردند، ولی با یک حرکت پر، اسب ایوان طلایی شد و روی یالهایش نوارهای ارغوانی پیدا شد و روی پیشانیاش ستارهای درخشید.
برادران اسبهای خودشان را برای معاینه نزد پدرشان بردند. همهی اسبها تمیز بودند.
اسب ایوان از همه بهتر بود. اسب طلایی میرقصید. پیرمرد گفت:
- ببینید! بدترین اسبها به ایوان رسید ولی حالا از اسب همهی شماها بهتر است.
حسادت برادرها تحریک شد و با هم گفتند که خوب است ضد ایوان توطئهای بچینند. رفتند پیش پدرشان و گفتند:
- باباجان، این ایوان خیلی آدم حیلهگری است. هر روز میآید و از خودش تعریف میکند.
- چه تعریفی میکند؟
- میگوید که من مثل شما نیستم. من کسی هستم که اگر دلم بخواهد میتوانم گربهی ساززن و غاز رقاص و روباه سنتور زن را به چنگ بیاورم.
پیرمرد حرف پسرانش را باور کرد و ایوان را نزد خودش خواند و گفت:
- بچّهها میگویند که تو میتوانی گربهی ساززن و غاز رقاص و روباه سنتور زن را به چنگ بیاوری.
- خیر باباجان، در این باره چیزی نمیدانم.
- چطور نمیدانی؟ من این حرفها سرم نمیشود. اگر چه من احتیاجی به اینها ندارم، دلم میخواهد که تو آنها را نزد من بیاوری.
ایوان خیلی ناراحت شد. رفت پیش اسبش تا با او مشورت کند. به اسبش گفت:
- ای اسب با وفای من، من دچار زحمت شدهام...
اسب گفت:
- این که چیزی نیست؛ گرفتاری تو در پیش است. پشت من سوار شو برویم چیزی را که از تو خواستهاند به چنگ بیاوریم.
ایوان، سوار بر اسب، رهسپار شهرهای بیگانه شد.
اسب کنار عمارت زیبایی ایستاد و گفت:
- در این عمارت تاجر پولداری زندگی میکند. برو پیش این تاجر و از او بخواه که گربهی ساززن و غاز رقاص و روباه سنتورزن را به تو بفروشد. در عوضِ اینها او اسب تو را خواهد خواست. تو هم راضی شو، ولی مواظب باش وقتی که مرا به تاجر میدهی افسار مرا بردار و نزد خودت نگاهدار.
همان طور که اسب دستور داده بود ایوان همان کار را کرد. تاجر گربهی ساززن و غاز رقاص و روباه سنتورزن را به او داد و ایوان هم اسبش را در عوض به او بخشید ولی افسارش را باز کرد و گفت:
- این افسار را به من هدیه دادهاند؛ نمیتوانم آن را بفروشم.
ایوان، همین که به بیابان رسید، شنید که زمین زیر پایش میلرزد. اسب با وفایش به تاخت پیش او میآمد.
- خوب، ارباب من، بیا با هم برویم منزل. من از پیش تاجر فرار کردم.
ایوان چیزهایی را که پدرش خواسته بود همراه خود آورد. برادرانش دوان دوان آمدند تا چیزهایی را که هرگز ندیده بودند ببینند. روباه سنتور میزد، گربه ساز میزد، و غاز هم میرقصید.
پیرمرد رو به پسرانش کرد و گفت:
- شماها به درد هیچ کاری نمیخورید. ببینید ایوان واقعاً پسر خیلی عاقلی است. هر چه خواسته بودم انجام داد.
برادران ایوان در جواب گفتند:
- باباجان، ایوان چیزهای دیگری هم میداند. خودش تعریف میکرد.
- چه میداند؟ چی به شما گفته؟
- به ما گفته که میتواند ساز خودنواز را هم به چنگ بیاورد.
پیرمرد ایوان را صدا کرد و گفت:
- ایوان، میخواهم که ساز خودنواز را پیش من بیاوری.
- باباجان، این ساز را ندیدهام و دربارهی آن چیزی نشنیدهام.
پیرمرد غضبناک شد و گفت:
- من از این حاشا کردن تو به تنگ آمدهام. این حرفها سرم نمیشود باید حتماً ساز خودنواز را به چنگ بیاوری.
ایوان برای مشورت پیش اسب رفت و گفت:
- ای اسب با وفای من، گرفتاری بزرگی برایم پیدا شده.
اسب در جواب گفت:
- این گرفتاری نیست؛ گرفتاری تو در پیش است. برو بخواب.
ایوان صبح زود از خواب بیدار شد؛ اسب طلایی را زین کرد و به جنگلهای انبوه رهسپار شد. خیلی راه رفت تا به کلبهی کوچکی رسید.
ایوان گفت:
- کلبه، کلبه، رویت را به من کن.
کلبه رویش را به طرف ایوان برگردانید. پیرزن لاغری از درون کلبه بیرون آمد و گفت:
- ای جوان رشید، چرا این جا آمدهای؟ از جان خودت سیر شدهای؟
ایوان در جواب او گفت:
- ننهجان! نمیخواهی از من بپرسی که چه گرفتاریای دارم؟
نمیخواهی بدانی که آیا گرسنهام یا سیر؟ در کشور ما رسم بر این است که از مهمان خوب پذیرایی میکنند و با درشتی با او حرف نمیزنند.
اول خوراک و آب به او میدهند و بعد وارد صحبت میشوند.
پیرزن از شنیدن حرفهای ایوان ملایم شد و گفت:
- بیا تو کلبه. مثل یک مهمان از تو پذیرایی میکنم.
ایوان از اسب طلایی پیاده شد و رفت تو کلبهی پیرزن. پیرزن او را پشت میز نشانید، غذا و آب به او داد و دردش را پرسید ایوان گفت:
- ننهجان، دردم زیاد است. نمیدانم چه کنم؟ نمیدانم سازم خودنواز را از کجا به چنگ بیاورم؟
- پسرم من میدانم کجا است.
- ننهجان، تو را به خدا بگو و دردم را دوا کن.
- پسر خوشگل من، دلم به حال تو میسوزد. کار مشکلی است. من خواهری دارم که پسرش اژدها است. این ساز خودنواز پیش همین اژدها است. این اژدها از آدمیزاد خوشش نمیآید. میترسم خدای نخواسته تو را بخورد. ولی من به تو کمک میکنم و از خواهرم میخواهم که به تو آسیبی نرسد. در وسط حیاط من درخت بلوطی است. اسب را با افسار ابریشمی به این درخت ببند. به تو قرقرهای میدهم؛ تو این قرقره را جلو بینداز و خودت به دنبال آن حرکت کن و برو.
ایوان راه افتاد تا به حیاط اژدها رسید. درهای حیاط را با دوازده تا زنجیر و دوازده تا قفل بسته بودند. ایوان در زد. پیرزنی که مادر اژدها بود در را باز کرد و گفت:
- ای جوان، چرا این جا آمدهای؟ پسرم الان گرسنه و خسته سر میرسد و تو را میخورد.
ایوان در جواب گفت:
- ننهجان، تو از من نپرسیدی که چه گرفتاری بزرگی دارم؛ نپرسیدی که گرسنهام یا سردم است؟ در کشور ما رسم بر این است که مهمان را از خود نمیرنجانند و حرفهای درشت به او نمیزنند؛ اول به او خوراک و آب میدهند و بعد سر صحبت را باز میکنند.
پیرزن ملایم شد و او را به کلبه برد. غذا و آبش داد و از گرفتاریاش پرسید و گفت:
- جوان خوشگل من، ابداً غصّه نخور. من درد تو را دوا میکنم.
نیمه شب فرا میرسید و بزودی اژدها میآمد. باید به هر نحوی که ممکن بود پیرزن ایوان را پنهان کند که به چنگ اژدها گرفتار نشود.
پیرزن گفت:
- بیا برو زیر این نیمکت. من به استقبال پسرم میرم تا از تو دفاع کنم. نیمه شب بود که اژدها به منزل آمد. زمین زیر پایش میلرزید. درختان تکان میخوردند و برگها میریختند.
وارد کلبه شد و بو کشید و گفت:
- بوی آدمیزاد میآید.
پیرزن در جواب او گفت:
- اشتباه میکنی؛ در این جا بویی نمیآید.
اژدها گفت:
- مادرجان، یک چیزی بده بخورم.
یپرزن از توی بخاری یک گاو سرخ شده بیرون آورد و با یک سطل شربت جلو اژدها گذاشت. اژدها شربت را نوشید، گاو را خورد و خوشحال شد و گفت:
- مادرجان، دلم میخواهد شطرنج بازی کنم.
پیرزن گفت:
- من یک نفر را سراغ دارم که میتواند با تو ورق بازی کند، ولی میترسم اذیّتش کنی.
اژدها گفت:
- مادرجان! قسم میخورم که اذیّتش نکنم. خیلی دلم میخواهد شطرنج بازی کنم.
پیرزن ایوان را صدا کرد. ایوان هم از زیر نیمکت بیرون آمد و پشت میز نشست.
اژدها پرسید:
- سر چه چیز بازی کنیم؟
قرار گذاشتند که هر کس ببازد طرف دیگر او را بخورد.
بازی را شروع کردند. پیرزن به ایوان کمک کرد که اژدها ببازد.
یک روز و دو روز بازی کردند و روز سوم اژدها باخت.
اژدها ترسید و زانو زد و گفت:
- مرا نخور!
ایوان گفت:
- اگر دلت میخواهد سالم بمانی، ساز خودنواز را به من بده.
اژدها خوشحال شد و گفت:
- بردار و برو. من ساز بهتری میتوانم به چنگ بیاورم.
اژدها مسافت زیادی هم ایوان را مشایعت کرد.
ایوان به منزل آمد. ساز خودنواز را در کلبهی روستایی خود روی دیوار آویزان کرد. ساز خودنواز آهنگ نواخت و خواند. روباه سنتور زد و گربه ساز زد و غاز رقصید. دوران خوشی آغاز شد. پیرمرد زبان به تمجید ایوان گشود، برادران دیگر را سرزنش کرد، و آنها را از خانه بیرون راند.
برادران به فکر افتادند که چطور ایوان را بیچاره کنند.
برادر بزرگتر گفت:
- میدانید برادرها، شنیدهام که در قلمرو سلطنت آن طرف دریاها ملکه ماریا زندگی میکند. ایوان دیگر نمیتواند به او دسترسی پیدا کند.
همه دستهجمعی پیش پدرشان رفتند و گفتند:
- باباجان، تو هنوز این ایوان حیلهگر را نشناختهای. به ما میگفت که میتواند ملکه ماریا را به چنگ بیاورد.
پیرمرد ایوان را صدا کرد و گفت:
- برادرهایت میگویند که تو میتوانی ملکه ماریا را به چنگ بیاوری.
- پدرجان، به خدا من هیچ چیز دربارهی ماریا نمیدانم.
پیرمرد حتّی نخواست حرف ایوان را گوش کند و گفت:
- من این حرفها سرم نمیشود. زود باش برو و ماریا را به اینجا بیاور.
ایوان گریه کرد و رفت پیش اسبش و گفت:
- ای اسب با وفای من، گرفتاریای برای من پیش آمده.
اسب گفت:
- این گرفتاری چندان اهمیّتی ندارد؛ گرفتاری تو در پیش است. آمادهی سفر شو برویم.
ایوان چارهی دیگر نداشت. اسب و ساز خودنواز و روباه سنتورزن و گربهی ساززن و غاز رقاص را همراه خود برداشت و سوار کشتی شد.
روزها بر روی دریا سفر کردند تا به سرزمینی رسیدند که ملکه ماریا در آن جا بود.
پدر ماریا، که سلطان آن کشور بود، ماریا را از دو چشمش عزیزتر میداشت و هیچ وقت اجازه نمیداد که تنها از قصر بیرون بیاید.
ایوان کشتی را جلو قصر پادشاه نگاه داشت. ساز خودنواز نواخت، روباه سنتورزن سنتور زد، گربهی ساززن ساز زد، و غاز رقاص هم به رقصیدن مشغول شد.
ملکه ماریا، وقتی که صدای موسیقی را شنید، به پدرش گفت:
- پدرجان، من در تمام مدّت عمرم چنین آوازی نشنیدهام. اجازه بده به بندر بروم، کشتی را ببینم و صدای موسیقی را از نزدیک بشنوم.
پدر درخواست دخترش را پذیرفت و به او اجازه داد. ضمناً به ندیمههای دختر دستور داد که چشم از او بر ندارند و مواظبش باشند.
کشتی درست در کنار بندر لنگر انداخته بود. پنجرههای کشتی باز بود ولی کسی درون کشتی دیده نمیشد. دختر پادشاه دستش را روی پنجره گذاشت و به موسیقی روح نواز گوش داد. ندیمههای دختر هم گوش دادند.
هیچ کس ندید که چگونه ایوان ملکه ماریا را گرفت سوار کشتی کرد و برد. وارد منزل شدند؛ پیرمرد خوشحال شد و از فرط شادی رقصید. آن قدر رقصید که کلاه از سرش افتاد و گفت:
- حالا دیگر زن خواهم گرفت.
ملکه ماریا جواب داد:
- تو که دستور دادی مرا بربایند و به این جا بیاورند، امر کن که صندوق جواهرات مرا هم بیاورند.
- صندوق تو کجا است؟
- صندوق زیر میزی قرار دارد که پادشاه روی آن غذا میخورد.
پیرمرد ایوان را پیش خواند و گفت:
- یک کاری در پیش داری: باید صندوق جواهر ملکه ماریا را برای من بیاوری.
ایوان جواب داد:
- پدرجان، از عهدهی این کار برنمیآیم.
- این حرفها سرم نمیشود. تو باید این صندوق را بیاوری.
چاره جز اطاعت نبود. ایوان برای مشورت پیش اسبش رفت و گفت:
- ای اسب با وفای من، گرفتاری بزرگی دارم.
اسب گفت:
- این گرفتاری اهمیّتی ندارد؛ گرفتاری بزرگتری در پیش داری. برو بخواب تا ببینم فردا چه میشود.
ایوان صبح زود از خواب بیدار شد. اسب را زین کرد و به طرف کشوری که ملکه ماریا را از آن جا آورده بود تاخت. در راه به پیرمردی رسید. یک دست لباس و یک کیف از آن پیرمرد خرید و به لباس گدایان درآمد.
ایوان نزدیک قصر پادشاه آمد. پر طلایی را از زیر بغلش بیرون آورد و در هوا تکانی داد و اسبش طلایی شد. اسب را توی حیاط قصر رها کرد. نوکران شاه و ملکه و شخص پادشاه بیرون دویدند. عقب اسب میدویدند که او را بگیرند. فراموش کرده بودند که درهای قصر را ببندند.
ایوان جوان زرنگی بود. فوراً به قصر وارد شد؛ صندوق جواهرات را از زیر میز ناهارخوری پادشاه برداشت و توی کیف گذاشت. به حیاط دوید و فریاد زد:
- آیا میتوانم به شما کمکی کنم؟
بعد روی اسب پرید و پایش را در رکاب گذاشت و به تاخت فرار کرد و صندوق را همراه برد.
پیرمرد خیلی خوشحال شد و گفت:
- ایوان صندوق را آورده است؛ فردا من جشن عروسی میگیرم.
ملکه ماریا گفت:
- هنوز عروسی زود است، تو همهی کارها را انجام ندادهای. در دریا دوازده تا اسب هست، هر دوازده تا را پیش من بیاور.
پیرمرد ایوان را پیش خود خواند و گفت:
- باید دوازده تا اسب دریایی را پیش من بیاوری.
ایوان گریه کرد و رفت پیش اسبش تا با او مشورت کند و گفت:
- ای اسب با وفای من، دوباره بدبختی به من روی آورده است. چه کنم؟
اسب به حرفهای او گوش داد و گفت:
- حالا البتّه این دیگر بدبختی است، ولی بعد معلوم نیست چه میشود. برو دوازده تا چرم و دوازده پود طناب و دوازده پود شیرهی درخت و سه پود ترکهی آهنی برای من بیاور تا برویم عقب اسبها.
ایوان آنچه را که اسبش گفته بود حاضر کرد و آمدند کنار دریا.
ایوان آتشی روشن کرد و دیگ شیرهی درخت را روی آن گذاشت. با چرمها روی اسب را پوشاند و با طناب آنها را محکم بست و شیرهی درخت را روی آنها ریخت. اسب گفت:
- به آن نقطهای که من توی دریا میپرم نگاه کن. در آن جا کفهای سفیدی روی آب خواهی دید، اما نترس؛ من در آن جا اسبها را از توی اسطبل بیرون میرانم. اگر چنانچه کفهای خونینی روی دریا دیدی، ترکههای آهنی را بردار و بدو توی دریا و بدان که اسبهای دریایی مرا از پا درآوردهاند.
اسب ایوان توی دریا جست. ایوان هم در کنار دریا نشست و به نقطهای که اسب از چشم او ناپدید شد نگریست. بعد از دو ساعت روی دریا کفهای سفیدی نمایان شد. سه ساعت بعد اسبان دریایی از دریا بیرون آمدند. و اسب ایوان هم پشت سر آنها بیرون آمد.
ایوان نگاه کرد و دید که در پشت اسبش فقط یک چرم مانده که پاره نیست. یازده تا از چرمها را اسبهای دریایی گاز گرفته، پاره کرده، و با لگد آنها را پایمال کرده بودند.
ایوان اسبان دریایی را به منزل راند. ملکه ماریا به او گفت:
- خوب ایوان، حالا سعی کن که یک دیگ شیر از این مادیانها بدوشی.
ایوان جواب داد:
- ملکه ماریا، من نمیتوانم این مادیانها را بدوشم.
پیرمرد ایستاده بود و دستور میداد:
- این حرفها سرم نمیشود. این مادیانها را بدون چون و چرا بدوش.
اسب گفت:
- ای ایوان، غصّه نخور؛ این کار مشکلی نیست.
ایوان مشغول کار شد. یک دیگ شیر از مادیانها دوشید.
ملکه ماریا به او گفت:
- حالا باید شیرها را بجوشانی. وقتی که شیر توی دیگ جوشید و کف کرد مرا خبر کن.
ایوان برای مشورت پیش اسبش رفت و گفت:
- اسب با وفای من، به من دستور عجیبی دادهاند. میگویند که شیر را بجوشانم.
اسب گفت: ایوان نترس. هر چه من میگویم تو همان کار را بکن. وقتی که شیر جوشید، به تو دستور خواهند داد که توی دیگ بروی و شنا کنی. تو تأمّل کن. وقتی که من در اسطبل سه مرتبه شبهه کشیدم آن وقت برو توی دیگ شنا کن.
ایوان شیر را جوشانید. آن قدر جوشید که کف کرد و چیزی نمانده بود سر برود. به ملکه خبر داد و ملکه با پدر پیر ایوان به طرف دیگ آمدند.
پیرمرد یک قدم هم از پهلوی ملکه ماریا دور نمیشد. ملکه ماریا به پیرمرد گفت:
- تو باید در این شیر داغ شنا کنی. اگر این کار را بکنی، من بدون چون و چرا زن تو میشوم.
پیرمرد ترسید و گفت:
- قبل از من بگذارید ایوان شنا کند.
ملکه ماریا گفت:
- ایوان، هر چه گفتم تو انجام دادی، حالا این کار را هم برای خاطر من بکن؛ در این شیر داغ شنا کن.
دیگ میجوشید و از کنار آن سر میرفت. ایوان پیراهنش را در آورد و در کنار دیگ ایستاد و منتظر ماند که اسب باوفایش شیهه بکشد و او را خبر کند.
سه بار اسب توی اسطبل شیهه کشید. ایوان پرید توی دیگ و سه مرتبه توی دیگر از یک کنار به کنار دیگر شنا کرد. توی دیگ زنده بیرون آمد و آسیبی هم ندیده بود.
قبل از این که توی دیگ برود، خوشگل بود؛ حالا دیگر خوشگلتر شده بود.
ملکه ماریا به پیرمرد گفت:
- حالا تو بپر توی دیگ.
پیرمرد پرید توی دیگ ولی استخوانهایش هم سوخت.
ایوان و ملکه ماریا با هم عروسی کردند.
من هم در عروسی آنها بودم و چای خوردم. خیلی از من پذیرایی کردند و من برای آنها قصّه گفتم.
پینوشت:
1. پود مقیاس وزن روسی است و معادل است با 16/3 کیلوگرم.
منبع مقاله :باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمهی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم