داستانی از روس‌ها

عروس بهانه‌جو

نمی‌دانم این داستان در چه زمانی روی داده است؛ یا در زمان تزار استپان بوده، یا پیش از آن. در هر حال، شاهزاده‌ای با شاهزاده. خانم خود زندگی آرامی داشتند. دختری داشتند که خیلی خوشگل ولی بهانه‌جو بود. هیچ خواستگاری را
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
عروس بهانه‌جو
 عروس بهانه‌جو

 

نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از روس‌ها

نمی‌دانم این داستان در چه زمانی روی داده است؛ یا در زمان تزار استپان بوده، یا پیش از آن. در هر حال، شاهزاده‌ای با شاهزاده. خانم خود زندگی آرامی داشتند. دختری داشتند که خیلی خوشگل ولی بهانه‌جو بود. هیچ خواستگاری را نمی‌پذیرفت. هر کس به خواستگاری او می‌آمد، بهانه‌ای می‌گرفت.
شاهزاده برای دختر خود غالباً جشن و شب‌نشینی می‌گرفت. تمام جوانان و دختران به این شب‌نشینی‌ها دعوت می‌شدند. هر کس که به این شب‌نشینی‌ها پا می‌گذاشت، دختر شاهزاده او را مسخره می‌کرد و به او می‌خندید. یکی در نظرش کوتاه قد بود و دیگری چشمانش زشت بود و سومی بینی‌اش معیوب.
روزی از روزگاران پسر پادشاهی از سفر آمد و از وضع دختر شاهزاده باخبر شد. تصمیم گرفت بخت خودش را بیازماید. پسر پادشاه به جشن آمد. همه‌ی مهمانان از دیدن او لذّت بردند، ولی شاهزاده خانم نگاهی کرد و گفت:
- عجب کسی آمده! من این جوان را دوست ندارم. شبیه به مرغ کاکلی است.
دختر شاهزاده این حرف را بلند زد و همه‌ی مهمانان خندیدند.
پسر پادشاه، وقتی که این حرف را شنید، خیلی رنجید و رفت به طرف درِ اتاق که خارج شود.
شاهزاده از رفتار دخترش خیلی ناراحت شد و جشن را تعطیل کرد و در حضور همه‌ی مهمانان خطاب به دخترش گفت:
- من از گستاخی و خودسری تو به تنگ آمده‌ام؛ دیگر شب‌نشینی ترتیب نمی‌دهم و فردا هر کس به خواستگاری تو بیاید، تو را به عقد او درمی‌آورم.
پسر پادشاه هم موقع رفتن این حرف را شنید. فردای آن روز لباس پاره‌ای پوشید، صورتش را خاکستر مالید، کیسه‌ای روی شانه‌اش انداخت، و آمد کنار پنجره‌ی شاهزاده با ساز خود سرودی نواخت و دست گدایی دراز کرد که چیزی بگیرد. شاهزاده گفت:
- کیه؟
کلفت خانه جواب داد:
- گدا است.
- او را صدا کنید تا بیاید تو خانه.
پسر پادشاه را به خانه دعوت کردند. شاهزاده از او پرسید:
- تو زن داری؟ می‌خواهم دخترم را به تو بدهم.
پسر پادشاه به روی خودش نیاورد که برای خواستگاری آمده است به شاهزاده گفت:
- شما ارباب و ولی نعمت ما هستید؛ هر طور صلاح می‌دانید، رفتار کنید. خواسته‌ی شما خواسته‌ی ما است.
در همان جا دختر شاهزاده را به او دادند.
دختر شاهزاده خیلی گریست، ولی پسر پادشاه به او گفت:
- گریه کردن فایده ندارد؛ باید به منزل برگردیم.
شاهزاده دلش به حال دخترش سوخت، ولی دیگر نمی‌توانست کاری کند؛ می‌بایست دختر با شوهرش به منزل برود.
عروس و داماد به راه افتادند. از دهی به دهی رفتند. پسر پادشاه، در لباس گدایی، ساز می‌نواخت و از مردم نان و تخم‌مرغ و چیزهای دیگر گدایی می‌کرد و به این ترتیب راه می‌پیمودند و می‌رفتند.
مدّتی گذشت تا به مزارع و دهات پادشاه رسیدند. دختر شاهزاده پرسید:
- این مزارع مال کیست؟
- این‌ها مال پسر پادشاه است، همان کسی که او را مرغ کاکلی خوانده بودی.
دخترجوان آهی کشید و گفت:
- چه مزارع قشنگی! و دیگر حرفی نزد و درد دل خود را پنهان کرد. مقداری راه رفتند تا به چمنزارها رسیدند. این چمن‌ها پر از گل و لاله بود. گلّه‌های حیوانات در آن جا می‌چریدند. دختر شاهزاده پرسید:
- این چمنزارها مال کیست؟
- مال پسر پادشاه، همان مرغ کاکلی.
کم کم به باغچه‌های گل رسیدند.
- این باغچه‌های زیبا متعلق به کیست؟
- به پسر پادشاه، همان مرغ کاکلی.
کم کم به قصرها رسیدند. دختر شاهزاده پرسید:
- این قصرها مال کیست؟
- مال پسر پادشاه، مرغ کاکلی.
دختر شاهزاده فوق‌العاده محزون شد و با خود گفت:
- چرا من زن پسر پادشاه نشدم؟ چقدر او ثروتمند است!
پسر پادشاه دختر شاهزاده را در کنار راه نگاه داشت و گفت:
- به قصر می‌روم و درخواست می‌کنم که مرا به عنوان کشیکچی باغچه‌ها استخدام کنند.
پسر پادشاه به این ترتیب به قصر رفت، وارد قصر شد و بعد برگشت و گفت:
- در این جا اجیر شدم و قبول کردند که کشیکچی باغچه‌ها باشم.
دختر شاهزاده را به لانه‌ی مرغ‌ها برد. در آن جا مقداری کاه روی زمین پهن کرده بود و دیگ کوچکی روی آتش گذاشته بود. توی این دیگ، گاهی آش می‌پخت و می‌خوردند. زندگانی آنها خیلی ساده بود.
دختر شاهزاده خیلی به زحمت و سختی زندگی می‌‎‌کرد. به زندگانی روستایی خو نگرفته بود، ولی سکوت کرده بود و پنهانی اشک می‌ریخت.
پسر پادشاه گفت:
- باید فکری کنیم. مزد من خیلی کم است و زندگانی ما بسختی می‌گذرد، آیا می‌توانی کاسبی کنی؟
دختر شاهزاده گفت:
- بلی، می‌توانم.
پسر پادشاه گفت:
- فردا مزدم را می‌گیرم و برای فروش، مقداری ظرف‌های سفالین می‌خریم.
روز بعد، پسر پادشاه یک گاری ظرف‌های سفالین خرید و به نوکرهای خودش گفت:
- شما باید این ظرف‌های سفالین را به قیمت خوبی از دختر شاهزاده بخرید.
دختر شاهزاده تمام ظرف‌های سفالین را فروخت و خوشحال به کلبه برگشت و گفت:
- تمام ظرف‌ها را به قیمت خوب فروختم و نفع خوبی بردم.
فردای آن روز، مجدداً به شوهرش گفت:
- برو دوباره از این ظرف‌ها بخر. دو بار بخر، یک بار کم است.
پسر پادشاه همین کار را کرد. دختر بارهای ظرف را به بازار برد، ولی هر چه ایستاد، کسی نخرید.
پسر پادشاه در همین موقع دوید و رفت توی قصر، لباسش را عوض کرد، سوار بر اسب شد، و رفت به بازار. شلاقی به اسب زد و اسب رفت روی ظرف‌ها و آنها را شکست. دختر شاهزاده، بیچاره، خیلی ناراحت شد و گریه کرد و رفت به طرف کلبه.
پسر پادشاه دوباره لباسش را عوض کرد، به شکل گدا درآمد، صورتش را خاکستر مالید، آمد توی کلبه، و دراز کشید. دختر هنوز نیامده بود. وقتی دختر به کلبه رسید، پسر پادشاه وانمود کرد که تازه از خواب بیدار شده است؛ رو به دختر کرد و گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟
- چرا گریه نکنم؟ امروز وضع کاسبی من خوب نبود.
دخترک برای او گفت که چگونه پسر پادشاه، همان مرغ کاکلی، او را اذیّت کرده است.
پسر پادشاه به او گفت:
- معلوم می‌شود در کسب و کار هم شانس نداری، ولی تأمّل کن و گریه نکن. اجازه بده، به قصر می‌روم تا ببینم تو را به عنوان کلفت در قصر استخدام می‌کنند یا خیر. امّا آیا می‌توانی این کار را انجام دهی؟
دختر شاهزاده جواب داد:
- بلی، می‌توانم این کار را بکنم، با این که خودم چندین کلفت داشته‌ام.
پسر پادشاه به قصر رفت و برگشت و گفت:
- گفته‌اند تو را به قصر ببرم؛ زیرا، به کلفت احتیاج دارند.
دختر شاهزاده به قصر رفت. شاه و ملکه می‌دانستند که قضیه از چه قرار است، دختر را به عنوان سرپرست کلفت‌ها به کار گماردند.
دختر شاهزاده از شاه و ملکه سر میز ناهار پذیرایی می‌کرد و با خودش فکر می‌کرد که شوهر بیچاره‌اش توی کلبه گرسنه مانده است و چیزی ندارد که بخورد. وقتی که ناهار تمام شد، مقداری از باقیمانده‌های غذا را برداشت و برای شوهرش به کلبه آورد و گفت:
- دلم به حالت سوخت؛ غذای زیادی می‌ماند و کسی نیست آن را بخورد. مقداری برایت آورده‌ام.
شاه و ملکه مراقب حال او بودند و می‌خواستند بدانند آیا او نسبت به شوهرش دلسوز است یا خیر، وقتی که دیدند دختر شاهزاده، با آن که شوهرش به ظاهر گدا است، نسبت به او این قدر علاقه مند است، خیلی خوشحال شدند و دانستند که این دختر، دختر بسیار باوفایی است.
روزی شاه و ملکه به پسرشان گفتند:
- پسرجان، چرا این قدر آزارش می‌دهی؟ خوب است قضیّه را به او بگویی.
پسر پادشاه در جواب گفت:
- چه مانعی دارد؟ جشنی ترتیب دهید و پدر و مادر دختر را هم دعوت کنید.
شاه و ملکه جشن بزرگی ترتیب دادند و پدر و مادر دختر را هم دعوت کردند. پدر ومادر از سرنوشت دخترشان خبری نداشتند و نمی‌دانستند که او کجاست.
دختر شاهزاده، که در آشپزخانه مشغول جمع‌آوری ته مانده‌های غذا بود تا برای شوهرش ببرد، نگاه کرد و دید که همه دارند شادی می‌کنند. او خیلی به تفریح علاقه‌مند بود.
پسر پادشاه او را دید. در همان حالی که راه می‌رفت، او را از پشت صدا زد و شروع به صحبت کرد. ظرف سفالینی که دخترک زیر پیش‌بند خود پنهان کرده بود، افتاد و شکست و غذاهایی که در آن بود، توی اتاق پخش شد.
دختر خیلی خجالت کشید، پا به فرار گذاشت، ولی پسر پادشاه او را نگاه داشت و پیش شاه و ملکه آورد و رو به او کرد و گفت:
-تو زن من هستی و شاه و ملکه پدر و مادرم هستند.
شاه و ملکه او را در بغل گرفته و بوسیدند.
پدر ومادر دختر هم، که در این جشن دعوت داشتند، دخترشان را شناختند و از این که او سالم است و به ازدواج پسر پادشاه درآمده است، خیلی خوشحال شدند.
پسر پادشاه با این کار خود به دختر فهماند که چطور باید زندگی کند و دیگر بهانه نگیرد.
من هم در جشن آن‌ها بودم. از نان‌های شیرینی توی دهانم گذاشتم که بخورم، ولی فرصت نکردم که فرو دهم.
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمه‌ی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط