داستانی از روس‌ها

چگونه سرباز از دندانه‌ی خیش آش تهیّه کرد

پیرزنی بود مالدار، ولی حریص و احمق. یک روز سربازی از خدمت برمی‌گشت، دید که پیرزن دارد خوکی را روی چوب بست مرغ‌ها می‌نشاند. با خودش گفت: - این قدر که من دنیا را دیده‌ام، آدمی به این احمقی ندیده‌ام.
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
چگونه سرباز از دندانه‌ی خیش آش تهیّه کرد
 چگونه سرباز از دندانه‌ی خیش آش تهیّه کرد

 

نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب



 

 داستانی از روس‌ها

پیرزنی بود مالدار، ولی حریص و احمق.
یک روز سربازی از خدمت برمی‌گشت، دید که پیرزن دارد خوکی را روی چوب بست مرغ‌ها می‌نشاند. با خودش گفت:
- این قدر که من دنیا را دیده‌ام، آدمی به این احمقی ندیده‌ام.
سرباز گرسنه بود، وارد حیاط پیرزن شد و گفت:
- ننه‌جان! ممکن است آب به من بدهی؟
- بخور جانم! آب که توی چاه خرید و فروش نمی‌شود.
- خوب ننه‌جان! آش نداری؟
پیرزن گفت:
- جانم! آش دارم، ولی می‌دانی که امروزه همه چیز خیلی گران است.
- ننه‌جان! گران سر و جان ما است! این چیزها که گران نیست. بگو ببینم، خیش داری؟
- بلی، دارم.
- برو یک دندانه از خیش برای من بیاور.
- می‌خواهی چه کنی؟
- ننه‌جان می‌خواهم آش بپزم. تو نمی‌دانی چه آش خوشمزه‌ای می‌شود از دندانه‌ی خیش درست کرد.
پیرزن در تمام مدّت عمرش چنین چیزی نشنیده بود. دندانه‌ی خیش را به او داد و خودش نگاه می‌کرد که سرباز با این دندانه چه می‌کند.
سرباز دندانه را گرفت و خیلی شست و بعد گذاشت توی دیگ و سپس آن را روی آتش نهاد.
آب جوشید. سرباز قاشق را زد توی دیگ و مزه مزه کرد.
سرباز گفت:
- نمکش کم است.
پیرزن، که می‌خواست بداند سرباز چطور آش از دندانه‌ی خیش درست می‌کند، مقداری نمک به او داد.
سرباز آب را نمک زد و چشید و گفت:
- اگر مقداری بلغور هم توی آن بریزیم، خوشمزه‌تر می‌شود.
پیرزن گندم هم آورد.
باز سرباز آش را چشید و گفت:
- اگر مقداری هم توی آن گوشت بریزیم، که آشمان گوشت داشته باشد، بسیار خوب می‌شود، آن وقت می‌توان به همه تعارف کرد.
پیرزن دلش نمی‌آمد که گوشت را به سرباز بدهد، ولی چون علاقه‌مند بود بداند که این آش چطور از کار در می‌آید، مقداری هم گوشت آورد و به سرباز داد که در آش بریزد.
- حالا می‌شود این آش را خورد، امّا اگر بخواهی آش خوبی شود، قدری هم روغن بده.
چاره نبود، پیرزن مقداری هم روغن آورد.
سرباز پیرزن را نشانید که آش بخورد. گوشت آش را هم درآورد و گذاشت توی کیفش.
آش را خوردند، ولی مقداری از آن ماند. شوهر پیرزن از مزرعه به منزل آمد. پیرزن گفت:
- سربازی به منزل آمد و با دندانه‌ی خیش آش درست کرد.
پیرمرد هم از آن آش چشید و گفت:
- آش خوشمزه‌ای است.
پیرمرد هم از پیرزن حریص‌تر بود؛ خیلی خوشحال شد که از دندانه‌ی خیش آش می‌توان درست کرد. دندانه‌ی خیش را انداختند توی آب و آن را خیلی پختند. پیرمرد گفت:
- پیرزن! فایده‌ای ندارد، نمی‌توانم مثل آن سرباز آش درست کنم.
هر دو گرسنه خوابیدند.
صبح روز بعد، باز دندانه‌ی خیش را توی آب انداختند که آش بپزند هنوز پیرزن و پیرمرد مشغول پختن آش هستند.
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمه‌ی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط