فلسفه ماديگرانه ما آمريكاييان(2)

پيش از آنكه اين اصول را در باب تمدنمان به كار بندم، بايد يك اشاره كلي ديگر بكنم. از آنچه گفته‌ام كم و بيش پيداست كه اگر در شخصيتي عيب و ايرادي باشد، اگر پيچيدگي يا انحرافي در آن باشد، اين امر بيشتر وقتها به فلسفه غلطي درباره زندگي مي‌انجامد. مقياس صاحب شخصيت از ارزشها غلط است. البته اين امر هميشه صادق نيست. عيب و ايرادهاي شخصيتي ممكن است همه نوع علتي داشته باشد
شنبه، 9 شهريور 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فلسفه ماديگرانه ما آمريكاييان(2)
فلسفه ماديگرانه ما آمريكاييان(2)
فلسفه ماديگرانه ما آمريكاييان(2)

نويسنده:والتر ترنس. استیس
پيش از آنكه اين اصول را در باب تمدنمان به كار بندم، بايد يك اشاره كلي ديگر بكنم. از آنچه گفته‌ام كم و بيش پيداست كه اگر در شخصيتي عيب و ايرادي باشد، اگر پيچيدگي يا انحرافي در آن باشد، اين امر بيشتر وقتها به فلسفه غلطي درباره زندگي مي‌انجامد. مقياس صاحب شخصيت از ارزشها غلط است. البته اين امر هميشه صادق نيست. عيب و ايرادهاي شخصيتي ممكن است همه نوع علتي داشته باشد. اما ديدگاه خطا درباره زندگي دست كم يك علت مشترك است. و اين فلسفه خطا را هميشه مي‌توان با گفته افلاطون بيان داشت: كسي كه ارزش واقعاً فروتر را فراتر وارزش براستي فراتر را فروتر مي‌گذارد، بنابراين مقياس ارزشهاي فرد يا مقياس ارزشهاي ملت يكي از مهمترين چيزها درباره اوست. و مطمئنم كه روانكاو و خوب همشيه اين را در نظر دارد. در مورد كساني كه به معالجه آنها مي‌پردازد، در بدو امر به اين نكته توجه مي‌كند كه معتقدات درست را درباره آن چيزي كه در زندگي مهم است و آن چيزي كه مهم نيست به آنها نسبت دهد. ممكن است چنين موردي باشد كه روانكاواني سعي كنند بر اساس باورهاي نادرستي كه قبلاً در ذهن بيمار بوده يا اكنون در ذهن او هست، باورهاي غلطي را القاء كنند كه گمان مي‌كنند در آن زمان به اتكاي به نفس مي‌بخشد. اگر اين طور باشد، كار بدي مي‌كنند كه هيچ‌گاه دوام نخواهد داشت.
خوب، اگر كسي چنين مطلبي درباره مقياس ارزشهاي ملت بگويد تكليف چيست؟ اين مقياس از چه نوع است؟ مي‌دانيم كه شرقيان و بويژه هنديان هميشه غرب را به طور اعم و امريكا را به طور اعم و امريكا را به طور اخص به آن چيزي متهم مي‌كنند كه آن را ماديگرايي (ماترياليسم) مي‌نامند. آقاي وينسنت شيان(1) در كتابش (2) كه پس از ديداري از هند نوشت، ديداري كه در آن خود شاهد قتل آقاي گاندي بود، اين اتهام ماديگرايي را عليه ما تكرار كرد. او حتي گفت كه ماديگرايي غرب علت اصلي جنگهاي مداوم آن است و تنها راه صلح تغيير دادن فلسفه ما از اين جهت است. اگر ما حقيقتاً صلح مي‌خواهيم، اگر ما واقعاً خواهان پايان آن فاجعه‌هايي هستيم كه فرزندانمان در آنها قطعه قطعه مي‌شوند، نمي‌توانيم از اين حرفها به غفلت بگذريم پس مي‌خواهيم بدانيم كه آيا اين اتهام ماديگرايي عليه ما درست است يا غلط.
نخست ببينيم معني ماديگرايي چيست. هرگاه اين كلمه به عنوان اتهام عليه ما به كار مي‌رود، ارتباطي با كلمه ماديگرايي كه نويسندگان آثار فلسفي در معناي فني به كار مي‌برند ندارد. ماديگرايي فلسفي اين عقيده است كه هر چيزي در جهان از ماده ساخته شده است، هيچ چيز غيرمادي وجود ندارد، و هر چيزي از جمله ذهن و فكر ما در واقع از اتومهاي مادي تشكيل يافته است. چيزي كه ما را به آن متهم مي‌كنند ارتباطي به اين گونه فرضيه‌هاي علمي يا مابعدالطبيعي ندارد، بلكه با مقياس ارزشهايمان مرتبط است. گمان مي‌كنم بتوانم تعريف نسبتاً كلي خوبي از آن بدهم. در اين معناي اخلاقي، ماديگرا كسي است كه پول و چيزهاي مادي را عموماً درصدر مقياس ارزشهايش مي‌گذارد. اگر عبارت سابقم را از مقاله قبلي به كار ببرم، بايد بگويم كه او امور جسمي را بالاتر از امور روحي قرار مي‌دهد. يا اگر عبارت سقراط را يك بار ديگر به كار ببرم، ماديگرايي يعني «اندوختن حداكثر ميزان ثروت و نداشتن توجه به حكمت و حقيقت و منتهاي اعتلاي روح».
حالا با بيان اين مطلب كه اين اتهام ماديگرايي، در حق توده‌هاي مردم هر جايي صادق است و در مورد غرب بالاخص صادقتر از شرق نيست، مي‌توانيم سعي كنيم از خودمان دفاع كنيم. اين دفاع، ضعيف است، زيرا فقط مبين اين مطلب است كه ساير اقوام مانند ما بدند. اما جدا از آن، بيم از آن دارم كه حتي نتوانيم بگوييم اين دفاع صادق است. اگر به هند، از جايي كه بويژه اين اتهام شروع شده، نگاه كنيم، اين اتهام را وارد نخواهيم يافت. مقياس ارزشهاي هنديان هيچ گاه نظير مقياس ما نبوده است. به طور كلي اين نكته راست است كه در هند عشق به خدا هميشه برتر از عشق به چيزهاي مادي بوده است. هند تمدني است مبتني بر دين، اما تمدن ما مبتني است بر ثروت. البته واقفم كه اين گونه تعميمها هميشه مشكوك است و بحق همين طور است. حتي مشكل بتوان گفت كه اين تعميمها چه معنايي دارد و صحبت از مسأله چگونگي اثبات صحت آنها در ميان نيست. وقتي اين احكام را بيان مي‌كنيم آيا مقصودمان اين است كه اكثريت جمعيت هند، يعني بيش از 50 درصد جمعيت، به دين بيش از كالاهاي مادي توجه دارند و در ايالات متحده اوضاع به عكس است؟ به نظر مي‌رسد بيان اين مطلب دست كم تفسير بسيار خام از آن نوع مفهومي است كه مي‌گوييم. اين مطلب به آن آساني و سادگي نيست. با اين حال حتي اين معني خام بكلي دور از منظور نيست.
يك راه داوري درباره ارزشهاي اصلي تمدن نظر كردن به مردان بزرگ آن تمدن و بويژه به كساني است كه بيشتر از ديگران آنها را مي‌ستايند. شناختن اين نكته كه ملت چه گونه كسي را بيش از همه ستايش مي‌كند، كليدي به دست ما مي‌دهد كه چه چيزهايي را ارزشمند مي‌داند. راه ديگر، نگاه كردن به ثمرات آن است، پرسيدن اينكه چه چيزي ارزشمندي سهم آن ملت در جهان است. براي مثال، به نظر مي‌رسد ذكر اين نكته بجا باشد كه يونانيان امور فكري و معنوي، نظير فلسفه، علم، رياضيات و هنر را در مقياس ارزشهايشان در مدارج بسيار بالا قرار مي‌دادند، بسيار بالاتر از اقوام ديگر، و مطمئناً بسي بالاتر از مدارجي كه اكنون ما امريكاييان قرار مي‌دهيم. چه هنر و علم و فلسفه عمده‌ترين سهم يونانيان در جهان است. و مردان بزرگ يونان بيشتر هنرمند، شاعر، فيلسوف و عالم بودند. ممكن است بخواهيم اين طور استنباط كنيم كه اين سهم فقط ناظر به تعداد بي‌اندازه اندكي از مردان بزرگ است، همان زبدگان جامعه يونان، و درباره ارزشهاي توده‌هاي وسيع مردم يونان كه فقط زيستند و زناشويي كردند و فرزند آوردند و مردم و پيشينه‌اي به جا نگذاشتند، چيزي دستگيرمان نمي‌شود. ما درباره اينها اطلاعي نداريم. اينكه سوفوكلس و آخيلس و يوري پيدس شاعران بزرگي بودند، مي‌توان گفت كه فقط نشان‌دهنده اين است كه آنان شاعران بزرگي بودند. درباره صدها هزار مردم كوشنده يوناني معاصر يا آنان كه حتي نامشان را نمي‌دانيم چيزي را نشان نمي‌دهد. اما گمان نمي‌كنم بيان اين مطلب اصلا درست باشد. مردان بزرگ كشور در مجموع نمايندگان كشورند. از همان خون و دودمان مردمي هستند كه از آنها برخاسته‌اند، و ارزشهايي كه در كل جامعه گرامي داشته مي‌شود، چه از سوي فرمانروايان و چه از جانب فرمانبرداران، حتماً در اصل يكسان است. به طور كلي كشور موجب پيدايش چيزي مي‌شود كه بيشتر مي‌ستايد، و چيزي كه ستوده نشود در كشور نمي‌شكفد.
مطمئناً درست است كه اكثريت جمعيت در هند هميشه قديس، مرد دين، را بيشتر ستوده‌اند. و اين واقعيت بي‌درنگ راز مقياس ارزشهاي اين كشور را بر ما مي‌گشايد. نيز هر تاريخداني بسادگي مي‌تواند اثبات كند كه بيشتر نهادهاي هندي، از جمله آنهايي كه ما تمايلي به تأييد آنها نداريم، مثل نظام كاست، بنيادي ديني دارد. البته نمي‌توانم وارد اين مطلب بشوم. فقط سعي دارم بگويم منظورم چيست و اگر فرصت باشد، سعي دارم ثابت كنم كه هند به آن نحوي كه هنديان مي‌گويند ما امريكاييان ماديگرا هستيم ماديگرا نيست، و فرهنگ هندي ارزشهاي معنوي، نه ارزشهاي مادي، را عملا در صدر مقياسش قرار مي‌دهد.
ممكن است اين پاسخ بجا را بگويند كه ما مطمئناً نمي‌خواهيم مثل هند باشيم، با فقر كشنده‌اش، ظلم و ستم بر فقرا، فقدان همه ارزشهاي دموكراتيك (حتي در سالهاي اخير)، نظامي كاستي، خرافه پرستي بيش از اندازه، بيماريها، نگرشهاي بدبينانه، روحيه تسليم و توكل و ركودش. اما اين در واقع اصل مطلب نيست. ما نمي‌خواهيم چيزهاي بد هند را تقليد كنيم، بلكه مي‌خواهيم از چيزهاي خوبش تقليد كنيم. حتي در باب آن چيزهايي كه در غرب بد مي‌دانند گفتني بسيار است. به هيچ‌وجه يقين نيست (دست كم من يقين ندارم) كه روحيه تسليم و توكل و بدبيني نگرشهايي فروتر از جوش و تقلاي كور، وير تغييرمداوم، خوش‌بيني سطحي نسبت به آرمان خيالي پيشرفت باشد. اما منشأ فقر هند شايد همان قدر كه روحيه ديني است، روحيه‌اي كه امور معنوي را بر مادي ترجيح مي‌دهد، بي‌كفايتي و جهل و غفلتي باشد كه ما به آن نسبت مي‌دهيم. اما نكته اصلي اين است كه هر طور كه در اين باره فكر كنيم، مقياس هندي ارزشها، كه عشق به خدا را در صدر و عشق وبه چيزهاي مادي را بسي فروتر از آن قرار مي‌دهد، شايد چيزي باشد كه بتوانيم از آن بياموزيم.
البته همه اينها فقط ثابت مي‌كند كه هند ماديگرا نيست. ثابت نمي‌كند كه ما ماديگرا هستيم! پس آيا اين اتهام وارد است كه تمدن غربي به طور اعم و تمدن امريكايي به طور اخص ماديگرا است؟ خوب است به بعضي از آن دست از خصوصيات تمدن توجه كنيم كه نگرشها و مفروضات اساسي آن را بتوان از آن استنتاج كرد. براي مثال به نگرشمان نسبت به سوسياليسم توجه كنيم. تشكيلات سوسياليسم جامعه در نهايت چه عاقلانه باشد وچه نباشد، دست كم انگيزه آن انساني است. استدلال مي‌كنند نظامي كه اقتصادش كاملاً آزاد است، عملاً به توزيع ناعادلانه ثروت مي‌انجامد، به ثروت اضافي براي عده كمي و فقر بسيار براي عده زيادي. هدف سوسياليسم اصلاح اين وضع با كمك نظامي است كه گفته مي‌شود توزيع عادلانه‌تري را تأمين مي‌كند. پس هدف اصلي آن عدالت اجتماعي است. ما نمي‌توانيم با اين هدف معارضه كنيم؛ ما فقط مي‌توانيم در معقول بودن وسايل ترديد كنيم. در اينجا در مقام دفاع يا رد سوسياليسم نيستم. اين شك وجود دارد كه موازين پيشنهادي سوسياليسم، مالكيت ملي وسايل توليد، عدالتي را كه آرزو مي‌كند عملاً به وجود مي‌آورد يا نه. اين موضوع را براي بحث مطرح نمي‌كنم. قصدم اين است كه توجه را به جنبه ديگر امر جلب كنم. يكي از براهين عمده، و شايد بتوان گفت برهان عمده عليه سوسياليسم اين است كه انگيزه توليد را از بين مي‌برد و بنابراين كل توليد ثروت را در جامعه كاهش مي‌دهد. فرض كنيم اين نكته درست باشد.
جامعه در نظام سوسياليستي كمتر از نظام اقتصاد آزاد ثروت توليد مي‌كند. نمي‌دانم اين مطلب درست است يا نه، اما براي مقاصد استدلال فرض كنيم كه راست است. آيا اين ثابت مي‌كند كه سوسياليسم مشي بدي است كه نبايد انتخاب كرد؟ مگر آنكه شما به مفروض ديگري قايل باشيد كه تنها هدف نظام اقتصادي را، بدون توجه به اينكه توزيع آن عادلانه است يا نه، تكاثر حداكثر مقدار ممكن ثروت بداند. پاسخ سوسياليست مي‌تواند كاملاً معقول باشد: قبول است كه به سبب فقدان انگيزه ثروت كمتري به بار مي‌آيد، اما در توزيع ثروت عدالت بيشتر است. ممكن است بپرسد شما كداميك را ترجيح مي‌دهيد – جامعه‌اي بسيار ثروتمند اما با بي‌عدالتي اقتصادي روزافزون، يا جامعه‌اي فقيرتر كه بيش از تكافوي نيازهايش را ندارد اما عدالت اقتصادي در همه جاي اين جامعه جاري است؟ پس مي‌بينيد پرسش اين است : در مقياس ارزشهايتان كداميك از اين دو را برتر مي‌گذاريد، ثروت يا عدالت؟
حال گمان مي‌كنم منصفانه نباشد اگر بگوييم كساني كه سوسياليسم را بر اين اساس محكوم مي‌كنند كه به از دست رفتن ثروت مي‌انجامد، هيچ اعتنايي به توزيع عادلانه اقتصادي ندارند. بدون شك اينها مي‌گويند كه نظام اقتصاد آزاد بيش از نظام سوسياليستي عدالت را تأمين مي‌كند. چنين استدلالي بيشتر بيان ناخوشايند مطلبي است كه نام اقتصاد آزاد بر آن گذاشته مي‌شود. اما نكته‌اي كه مي‌خواهم توجه را به آن جلب كنم اين نيست، بلكه بيشتر اين است كه اين بخش كامل از پرسش معمولاً ناديده گرفته شده است. احتمالاً مسلم فرض شده است كه هدف عالي نظام اقتصادي تكاثر حداكثر مقدار ثروت ممكن از سوي جامعه است، و ملاحظات ديگر نظير عدالت يا فراموش شده يا منتهاي مراتب، فرعي يا كم اهميت تلقي شده است. اگر قرار بود نتيجه مي‌گرفتم و مي‌گفتم بهتر بود امريكا كشوري نسبتاً فقير، فرض كنيد نظير سوئد، باشد گفته‌ام به نظر مردم بكلي غيرعملي بود. اما اين تأكيد بر صرف مقدار ثروت، همراه با تأكيد به مراتب كمتر بر توزيع عادلانه آن، شاخصي است كه ما در باطن- به ظاهر هر چه مي‌خواهيم بر لب بياوريم- در مقياس ارزشهايمان ثروت را بالاتر از عدالت قرار مي‌دهيم.
نشانه‌هاي ديگري هست كه صرف تكاثر مقادير عظيم ثروت، بدون توجه به عدالت توزيع آن، تنها چيزي است كه در نتيجه‌گيريهاي اقتصادي‌مان بيشتر ما به آن مي‌انديشيم. ارقام كل تجارت و صادرات و واردات، درآمد كل ملي هميشه در نمودارها، جدولها و آمارنامه‌ها منتشر مي‌شود. و اينها ارقامي است كه به عنوان معيار رونق اقتصادي ما نقل مي‌شود. آمار ناظر به اين است كه نشان دهد ساخته‌هاي ما به چه ميزان در روزنامه‌ها، كتابها و گزارشهاي دولتي جلوه دارد؛ اما آمارهايي كه بخواهد نشان دهد ثروت چگونه عادلانه توزيع شده است، آشكار نيست.
اما كشورهايي در جهان هست كه كوچك‌اند، زياد ثروت ندارند و اصلاً قدرتمند نيستند، كشورهايي كه در آنها ثروت به عنوان تنها هدف پرستيده نمي‌شود، كشورهايي كوچك، نسبتاً كم اهميت، شايد بتوان كشورهاي اسكانديناوي را مثال زد. در اين كشورها مردم به آنچه ما درآمدهاي اندك مي‌دانيم قانع‌اند؛ كشورهايي كه عده بسيار كمي يخچال، اتومبيل، راديو و تلويزيون دارند؛ صلح، آرامش، زندگي خانوادگي، گذراندن ساعتهاي فراغت به تفكر و مطالعه هنوز جزئي از زندگي مردم است، نه مثل امريكا كه دنبال پول بي‌قرار بدوند و براي شيوه‌هاي جا افتاده‌تر، ساده‌تر و بهتر زندگي وقت باقي نماند. بدون ترديد مي‌گويم كه مقياس ارزشهاي ما امريكاييان از مقياس اينها فروتر است، زيرا كه ماديگرايانه‌تر است.
در عبارتي كه همواره بر سر زبانهاي ماست: سطح زندگي، همين نكته را مي‌بينيم. همه روزنامه‌هاي ما، سناتورها و نمايندگان كنگره، هر كسي را كه در خيابان مي‌بينيم، فرض را بر اين مي‌گذارد كه افتخار امريكا در سطح زندگي است كه از سطح زندگي هر كشور ديگري در جهان بالاتر است. فرض بر اين است كه هدف عالي هر سياستي بايد نگهداشتن يا افزايش دادن اين سطح زندگي به هر بهايي باشد. مسلم مي‌دانند كه هر چيزي كه پايين‌تر باشد ماهيتاً بد است. اما سطح زندگي چيست؟ اگر به معناي معيار واقعي زندگي خوب، حكمت، معرفت و توجه مهرآميز به سعادت انسان بود، اما واقعاً خوشبخت بوديم كه كشورمان بالاترين سطح زندگي را در جهان داشت. ما حق داشتيم تأكيد كنيم كه اين سطح بايد هدف عالي همه كوششهاي ما مي‌شد. اما هيچ كدام از اينها مدنظر ما نيست. «سطح زندگي» در فلسفه ملي ما به معني راديو، اتوموبيل، يخچال و تلويزيون براي همگان است. مراد ما از «زندگي خوب» همين هدفهاي مادي است.
و اين فلسفه ماديگرايانه ما را به كجا مي‌برد؟ خيال مي‌كنم كه آقاي وينسنت شيان كاملاً حق دارد كه مي‌گويد ما را به طرف جنگ مي‌كشاند. بيش از 2000 سال پيش افلاطون گفت كه جنگ معلول حرص و آز و بويژه ميل به تجمل پرستي است. و اين گفته هنوز صادق است. انكار نمي‌كنم كه انگيزه‌هاي آرماني ممكن است در جنگ دخيل باشد و در واقع غالباً هم دخيل است. منكر نيستم كه دو جنگ بزرگ جهاني اخير تا اندازه زيادي براي مسائل اخلاقي بود. اما نكته اين است كه اگر حرص و آز انسان در ميان نباشد، خود اين مسائل اخلاقي به وجود نمي‌آيد. تكاثر حداكثر مقدار ثروت را به منزله تنها هدفمان در نظر مي‌گيريم. ملت ديگر چنين كاري نمي‌كند. اين وضع به برخورد و معارضه مي‌انجامد. البته يكي از دو طرف متجاسر است، به اين معنا كه بيش از طرف ديگر آمادگي دارد كه به خشونت عملي دست بزند. پس تجاسر تهديد است و به مسأله اي اخلاقي تبديل مي‌شود. مسائل عدالت نيز به ميان مي‌آيد و به مسائل واقعي اخلاقي تبديل مي‌شود. اما ريشه اصلي همه اينها حرص و آز و فلسفه‌اي ماديگرايانه است؛ مثل اين مي‌ماند كه دو تن جز با دستگاه بزرگ كننده خودشان دنبال چيزي نمي‌گردند و چشم به چيز واحدي دارند. تعارض پيش مي‌آيد. يكي از اين دو خلق و خويي خشنتر و متجاسرتر از ديگري دارد، شايد خودخواه‌تر ا ست، آماده‌تر براي تعدي به حقوق ديگري يا آماده‌تر براي تجاوز به عدالت. در اينجا از نظر آن كسي كه چشم به ثروت دارد، مسائل اخلاقي نيز با مسأله اصلي درآميخته مي‌شود.
افلاطون بويژه يادآور مي‌شود كه ميل به تجمل‌پرستي علت جنگهاست، البته مردم بايد نيازهاي ماديشان را برآورده كنند. بايد خوراك و پوشاك و مسكن و ساير ضروريات ساده را داشته باشند. اينها همان است كه افلاطون «مايحتاج ضروري» مي‌داند. و مادام كه مردم به اين ضروريات قانع باشند، نيازي به جنگ نيست. افلاطون زير عنوان تجملات يا آنچه وي «مايحتاج غيرضروري» مي‌نامد، از اينها نام مي‌برد: ميز و نيمكت و غذاهاي لذيذ و روغنهاي خوشبو و عطرها و زنان بدكاره و دختران كورنتي. ترديدي نيست كه اينها بيشتر سرگرم‌كننده است. و دليلي نيست كه چرا بايد خواسته‌هايمان رابه حداقل ضروريات، ساده‌ترين خوراك، جامه‌اي از پارچه غيرلطيف و سرپناهي محدود كنيم. ممكن است بخواهيم بعضي اقلام را از صورت تجملات افلاطون حذف كنيم و اقلام ديگري را به آن بيفزاييم. خوب است اضافه كنم كه بايد يخچال، اتوموبيل، راديو و تلويزيون را به صورت بيفزاييم و پافشاري شما و من بر اينكه بايد اين چيزها را داشته باشيم، از علتهاي نيرومند جنگ است. ممكن است بين ما فرق باشد كه مرز ميان زندگي منطقاً راحت و تجملي، بين نيازهاي ضروري و غيرضروري را كجا بكشيم. دادگاههاي انگليس اين فرق را گذاشته‌اند و براي مثال گفته‌اند گرچه براي بيشتر ما يك شلوار بس است، براي آكسفردي ده شلوار لازم است. اما مرز ميان نيازهاي معقول و تجملي را هر چه بالاتر ببريم خطر بيشتر است. زيرا افلاطون در اين نگرش اساسيش حق دارد كه ميل به تجمل‌پرستي را علت اصلي جنگ مي‌داند. و اين بدان معناست كه ميل سيري ناپذيري به اتومبيل و تلويزيون و راديو و خانه‌هاي عالي و آخرين دستگاههاي برقي، و خلاصه هر چيزي كه جزو ستايش ملي‌مان از آنچه بالاترين سطح زندگي در جهان به شمار مي‌رود قرار مي‌دهيم، علت اصلي جنگ است. اگر از كشورهاي جهان سازمان مناسبي به وجود آوريم، جامعه ملل، سازمان ملل، يا شايد حكومتي جهاني، گمان مي‌كنم بتوانيم جنگ را از بين ببريم يا كنترل كنيم. نمي‌خواهم از ارزش اين گونه نهادها بكاهم. به آنها با نظر كاملاً مساعد نگاه مي‌كنم. اما مادام كه علت جنگها، يعني فلسفه ماديگرايانه ما، به قوت خود باقي است، معتقد نيستم كه با ترتيبات مكانيكي از اين نوع از شر جنگ خلاص شويم.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط