یکی از مباحثی که در فلسفهی اخلاق، مطرح میشود این است که ارزش اخلاقی چیست؟ و از کجا ناشی میشود؟ بعضی تصور کردهاند که ارزش اخلاقی عبارتست از مفاد «باید»ها و «نباید»ها و آن یکنوع ادراک مخصوص است که انسان از آن برخوردار است و درباره افعال خوب و بد و صفات خوب و بد بکار میبریم. طبق این تصور، هر جا باید و نباید هست ارزشی هم هست و هر جا باید و نباید نیست ارزش هم نیست. بعد، بحثهائی کردهاند درباره اینکه این باید و نبایدها که مساوی با ارزش است از کجا ناشی میشود؟ و ما در بحثهای بعدی به آنها خواهیم پرداخت.
فعلاً خود این مطلب را بررسی میکنیم که آیا ارزش با باید و نباید مساوی است یا اینطور نیست؟ با توجه به مطالبی که قبلاً گفته شد روشن میشود که این تفسیر به قول ما طرداً و عکساً ممنوع است، یعنی نه جامعیت دارد و نه مانعیت؛ نه هر جا باید هست ارزش وجود دارد و نه هر جا باید نیست ارزش منتفی میشود. امّا از جهت اول گفتیم که در قضایای علوم طبیعی - ریاضی و اعتباری محض (قراردادی) در همه اینها باید و نباید به کار میرود در صورتی که ارزشی در آنجاها مطرح نیست؛ در علوم طبیعی میگوئیم فلان عناصر باید با هم ترکیب شود تا فلان چیز به وجود آید، ولی این، متضمن هیچ ارزشی نیست. در مسائل ریاضی هم میگوئیم باید این فرمول را به این صورت عمل کرد که مجهول ریاضی معلوم شود در اینجا هم هیچ ارزشی در کار نیست. در مسائل قراردادی مثل دستور زبان (مثلاً در عربی میگوئیم باید فعل مقدم بر فاعل باشد و یا در زبانهای دیگر باید فاعل بر فعل مقدم باشد) این باید و نباید هم متضمن هیچ ارزشی نیست. بلکه حتی باید و نبایدهای حقوقی هم دارای ارزشی نیست، خواه قواعد کلی حقوقی و خواه مقررات جزئی دولت هیچکدام متضمن ارزشی نیستند. احیاناً ممکن است در زمینه قواعد حقوقی، ارزشی وجود داشته باشد ولی نه از آن جهتی که مربوط به حقوق است. فرض کنید مقررات راهنمائی در همه جای آن، باید و نباید به کار میرود ولی متضمن ارزشی نیست. بنابراین، این ادعا که مفهوم باید و نباید مساوی با ارزش است، ادعای بیاساسی است و بنابراین ما نمیتوانیم بگوئیم مفاهیم دو دستهاند: بعضی از قبیل «هست»هاست و بعضی از قبیل «باید»ها و «نباید»ها که حکایت از ارزشها میکند. اگر آن تقسیم مفاهیم به هستها و بایدها هم صحیح باشد، ولی این مساوی نیست با تقسیم مُدرَکات انسان به مفاهیم ارزشی و غیر ارزشی.
و اما اینکه گفتیم عکساً هم صحیح نیست؛ چون ما در مواردی تعبیراتی به کار میبریم از غیر سنخ باید و نباید و متضمن ارزشی هم هست. تعبیر وجوب، حسن، خیر و... تعبیراتی است که در موارد ارزش بکار میرود گاهی اوقات ولی باید و نباید هم نیست.
خوب، پس مفاهیم ارزشی چگونه مفاهیمی هستند؟
بعضی دیگر میگویند هر باید و نبایدی ارزشی نیست. آن باید و نبایدی که در افعال اختیاری انسان به کار میرود آنها متضمن ارزش است و ارزش، قوامش به همان باید و نبایدهائی است که در مورد افعال اختیاری به کار میرود.
گو اینکه آن نقضهائی که بر قول اول وارد میشد همه آنها در اینجا جاری نیست، ولی باز بسیاری از آنها در اینجا جاری است. مسائلی که در علوم قراردادی مطرح است مربوط به فعل انسان است. باید اینگونه سخن گفت، یعنی انسان مختار باید اینجور حرف بزند و حال آنکه ارزش نیست و همچنین مسائل حقوقی. بنابراین، این تفسیر را هم نمیشود پذیرفت یعنی همان معنای اول است به اضافهی یک قید. «باید» و «نباید»ها در مورد فعل اختیاری انسان ... و دیدیم که اعم است از آنکه ما در ارزشهای اخلاقی داریم. و باز طرف عکسش، مطلب جاری است؛ یعنی ارزشهائی که به صورت باید و نباید مطرح نمیشود.
پس از اینجا ما میفهمیم که قوام ارزش به باید و نباید نیست. باید دنبال چیز دیگری گشت و در همه این نظریات، این سئوال باقی میماند که حالا چرا باید و نباید را میگویند ارزش؟ چرا واقعیتها را نمیگوئیم ارزش؟ ممکن است جواب دهند این صرف اصطلاح است. ولی میدانیم که این اصطلاح (گو اینکه ما در اصطلاح بحثی نداریم) بیمنشاء نیست. به یک مناسبتی اینها را میگویند ارزش. یک راهی هست که ما برویم مفهوم ارزش را بررسی کنیم، ببینیم ارزش در لغت به چه معنائی است و به چه مناسبت در این موارد به کار میبرند. اینکار ولو راهگشای قطعی نیست یعنی بحثهای عقلی را از راه لغت و بررسی معانی کلمات نمیشود اثبات یا نفی کرد، ولی دست کم این فایده را دارد که انسان بفهمد وجه تسمیه آن چه بوده. یعنی بعد از اینکه ما حقیقت ارزش اخلاقی را شناختیم بفهمیم به چه مناسبت به آن، ارزش میگویند. کسانی که از این راه خواستهاند مشی کنند موارد استعمال ارزش را تحلیل کردهاند.
ارزش گاهی در اقتصاد به کار برده میشود به عنوان یک مفهوم اقتصادی و خودش تقسیماتی دارد. ارزش طبیعی و ارزش مبادلهای. یا ارزش استعمالی و ارزش تبادلی. به هر حال منظور این است که ما یک وقت ارزش چیزی را در رابطه با انسان از این راه درک میکنیم که میتواند نیازی از ما را برطرف کند. انسانی که گرسنه است غذا برای او ارزش دارد یعنی میتواند نیاز او را برطرف کند. در اینجا ارزش، تقریباً مساوی است با مطلوبیت. آنچه انسان میخواهد برای او ارزشمند خواهد بود و گاهی ارزش را در مقام مبادله مطرح میکنیم. میگوئیم: این جنس چقدر میارزد؟ میگویند: مثلاً 100 تومان میارزد. یعنی در مقام مبادله عقلاًء صحیح میدانند که این جنس را با فلان جنس یا مقدار پولی معاوضه کنند. در اینجا هم رابطهای با مطلوبیت دارد، یعنی پول برای انسان، مطلوبیتی دارد و آن جنس را که میخواهد بخرد آنهم مطلوبیتی دارد این دو مطلوبیت را مقایسه میکند. اگر متوازن باشد با مطلوبیت جنسی که میخواهد به دست آورد یا بیشتر باشد در اینجا میگوئیم ارزش دارد. ولى اگر کمتر باشد میگوئیم نمیارزد؛ حال با چه مقیاسی باید این مطلوبیتها را با هم سنجید بحث دیگری است. یک وقت است انسان به خاطر شرائط خاصی که دارد برای یک چیز، مطلوبیتی قائل است که دیگران، آن مطلوبیت را برای آن قائل نیستند، مثلاً یک کتابی از پدر کسی به او منتقل شده و این یادگاری است. برای او این کتاب خیلی ارزش دارد، مثل این کتاب را ممکن است در بازار صد تومان بفروشند، اما برای او این کتاب بیش از صد تومان ارزش دارد. یعنی آن مطلوبیتی که این کتاب برای این شخص خاص دارد بیش از مطلوبیتی است که صد تومان پول برایش دارد. و یک وقت ارزش را به حسب نوع حساب میکنند. میگویند صرف نظر از ویژگیای که این شیء برای این شخص دارد مطلوبیت این کتاب برای عموم مردم چقدر است؟ این مطلوبیت به حسب بازار است و نوعی است. به هر حال همه اینها مفاهیمی است که درباره ارزش از نظر اقتصاد مطرح میشود. و البته آنچه معمولاً در اقتصاد مورد بحث قرار میگیرد ارزش بازار است. ارزش مبادلهای به طور عام. آنها دیگر مباحث تطفّلی است که در کنارش مطرح میشود. پس میتوانیم بگوئیم ارزش در اقتصاد عبارتست از اینکه دو شیء، مطلوبیتش مساوی باشد یا مطلوبیتی زیادتر از چیزی داشته باشد که از دست ما میرود. که در باب مبادله و در بازار آزاد مطرح میشود، نه درباره شخص خاصی و نه در شرائط اجتماعی خاصی. در این مفهوم هم مطلوبیت هست و هم مقایسه. یعنی مطلوبیت دو چیز را باید با هم مقایسه کنیم تا مفهوم ارزش بدست آید.
بدون شک ارزش اخلاقی، عین ارزش اقتصادی نیست، یعنی ما در باب اخلاق وقتی میگوئیم: این کار ارزش دارد معنایش این نیست که میخواهیم با چیز دیگر مبادله کنیم، ولی آیا هیچ مناسبتی با این ارزش ندارد. و یا مناسبتی هست؟ اگر مناسبت هست، حیثیت مطلوبیتش هست یا نه؟ آن حساب مقایسه و مساوات هم در نظر گرفته میشود. بعضی تصور کردهاند که ما آن مفهوم عامی را که از ارزش میفهمیم که در همه جا صادق است، مطلوبیت است و همین معنی را میتوانیم در ارزش اخلاقی به کار ببریم بگوئیم کاری از نظر اخلاقی ارزشمند است که برای انسان مطلوب باشد.خوب، حالا اگر بخواهیم روی این معنی تکیه کنیم آیا هر چیزی که مطلوب است ارزش اخلاقی دارد؟ یعنی مطلوبیتی که ناشی میشود از خواستهای انسان و از نیازی که انسان به شیئی دارد. انسان نیاز به غذا دارد. غذا برای انسان، مطلوب است. آیا این ارزش اخلاقی است؟
بدون شک به این معنی عام در اخلاق مطرح نمیشود. ارزش اخلاقی به معنای مطلق مطلوبیت نیست. با توجه به اینکه اصلاً موضوع اخلاق، فعل اختیاری انسان است یا صفاتی که در اثر تکرار فعل اختیاری پیدا میشود و به صورت ملکه درمیآید و به هر حال سر و کار با فعل اختیاری دارد چه در پیدایش آن و دست کم در مقام اعمالش و ظهور آن صفت در مقام عمل؛ یعنی اگر فرض کنیم یک صفتی غیر اکتسابی باشد، یک کسی ذاتاً سخی باشد ممکن است از نظر اخلاقی بگویند صفت خوبی دارد، ولی به هر حال با عمل ارتباط دارد یعنی ظهور این صفت در عمل است. و آن مبداء هست که در این فعل اثر میگذارد.
بنابراین موضوع مسأله اخلاقی حتماً فعل اختیاری است یا دست کم چیزی که مبداء فعل اختیاری باشد. چون این جور هست پس طبعاً به مطلوبیتی که در اخلاق مطرح میشود این قید را باید بزنیم، مطلوبیتی که مربوط به افعال اختیاری است، خوب حالا فعل اختیاری که انسان انجام میدهد آیا هر نوع فعلی هرگونه مطلوبیتی داشته باشد ارزش اخلاقی دارد؟ میدانیم که اینجور نیست. کارهائی که انسان انجام میدهد برای رفع نیازهای خودش و فقط به انگیزه اشباع یک غریزه. این مطلوب است برای انسان، ولی ارزش اخلاقی ندارد. انسانی که نان میخورد که سیر بشود آیا میگویند: عجب کار خوبی کرده؟ آیا میگویند احسنت؟ آفرین؟ چه اخلاق خوبی؟! بدون شک کاری که صرفاً برای اشباع غریزه انجام بگیرد اینهم ارزش اخلاقی ندارد، پس باید یک قید دیگری به آن بزنیم. بگوئیم «کار اختیاری مطلوبی که صرفاً به خاطر اشباع غریزه نباشد.» خوب آیا این قید منفی کافی است؟ اقل اشکالش این است که قید منفی چیزی برای ما روشن نمیکند، این تعریف نشد. ماهیت ارزش را بما نشان نمیدهد. مثل تعریفهای منفی دیگر که برای اشیاء میکنیم؛ مثلاً میگوئیم آب چیست؟ بگویند آب چیزی است که خاک نیست، سنگ نیست و... و فرض که صد قید منفی هم بیاید، ولی بالاخره ماهیت آب را روشن نمیکند. ما میخواهیم خود این را بشناسیم که چیست. پس چه قید مثبتی میتوانیم به این مفهوم اضافه کنیم که ارزش اخلاقی را به ما بشناساند که این چه جور چیزی است؟ بگوئیم ارزش اخلاقی عبارتست از مطلوبیتی که کار اختیاری انسان دارد بنظر عقل. چون آن مطلوبیتها برای غریزه بود. خوردن، مطلوبیت داشت برای غریزهی تغذیه. آنچه ما را به طرف غذا خوردن هُل میداد غریزه بود. حال اگر غریزه را برداریم و جایش عقل بگذاریم کاری که عقل، ما را وادار میکند به انجام دادن آن و از دیدگاه عقل برای ما مطلوبیت دارد. این تا حدودی مطلب را روشن میکند، ولی خود این، مشکلاتی را ایجاد میکند. که اولاً آیا عقل، قوهای است که ما را تحریک به عمل میکند آنچنانکه غریزه، ما را تحریک به عمل میکند؟ آیا عقل هم نیازی دارد که با کار برطرف میشود چنانکه در غریزه بود؟ آیا موجود طلبکاری است که احتیاج به کار دارد و وقتی کار انجام گرفت او راضی میشود؟ یا نه اینجور نیست. عقل فقط کارش راهنمائی است، کارش درک حقائق و کشف مطالب است. خود عقل طلبکار ما نیست گرسنه نیست که سیرش کنیم. این خودش یک مسأله است.
بسیاری از اندیشمندان بشر (چه مسلمان و چه غیر مسلمان) چنین فکر میکردند که عقل هم یك خواستهائی دارد، یک گرسنگیهائی دارد، و این خواستها به وسیلهی انجام دادن اعمال و یا کسب صفاتی ارضا میشود. و در واقع حسن و قبح عقلی و یا مدح و ذمی که از عقلاء نسبت به افعال انجام میگیرد به خاطر این است که عقلشان ارضاء میشود. ولی این مطلب جای مناقشه دارد و با علوم مختلفی سر و کار پیدا میکند، از جمله فلسفه که حقیقت عقل چیست و آیا در عقل هم گرایش وجود دارد؟ میلی وجود دارد و یا از سنخ تمایلات و گرایشها نیست؟ و اگر ما میلی و گرایشی را به عقل نسبت دهیم این یک نسبت مجازی است آنچنانکه گاهی میگوئیم: چشم ما از دیدن منظرهی جالبی لذت میبرد. لذت بردن مال چشم نیست. یک تصور سطحی است که آدم خیال میکند که چشم لذت میبرد. چشم فقط کارش دیدن است. لذت بردن مال نفس و روح انسان است که لذت میبرد. وقتی چنین ادراکی از راه چشم حاصل شد زمینه فراهم میشود که روح از این ادراک، لذت ببرد والا چشم لذتی نمیبرد.
ممکن است این شبهه پیش آید که گاهی ما چشممان را به جائی میاندازیم و خسته میشود، مثلاً در نور شدید. پس معلوم میشود که چشم هم لذت و المی دارد. در اینجا وقتی دقت کنیم میبینیم اینطور نیست. تابیدن نور خورشید که موجب تالم چشم میشود در واقع اعصاب چشم است که تحت تأثیر این عوالم خارجی قرار میگیرد. آثار عصبی منتقل به مغز میشود و روح ماست که در اثر اتحادی که با سیستم عصبی و مغز دارد آن تالم را درک میکند. پس باز آن خستگی هم مال روح است. تالمی هم که پیدا میکند مال روح است. اعصاب چشم متأثر شده و وسیله شده که روح ما احساس خستگی کند.
به هر حال، وقتی دقت کنیم میبینیم که هرگاه به قوای ادراکی لذت و المی را نسبت میدهیم. نسبت مجازی است حقیقتاً مال روح است، به این وسیله لذت و المی برای روح حاصل میشود. آن لذت والم مربوط به گرایشهای ماست. مربوط به امیال ماست. روح ما در رابطه با بدن هم یک میلهائی دارد. این میلها گاهی از راه چشم و گاهی از راه گوش و گاهی از راه حواس دیگر تأمین میشود، ولی حقیقتاً خرسندی و ناخرسندی مال روح است و مال قوای گرایشی ما. مال امیال ماست. وگرنه قوای ادراکی خوشایندی و ناخوشایندی ندارند.
عقل از کدام دسته است؟ آیا از قوای ادراکی است یا از قوای میلی است؟ شأن عقل درک کردن است یا میل داشتن؟ باید برویم به سراغ تعریف عقل که عقل چیست؟ به هر حال ما هر جور عقل را تعریف کنیم، یک قوهای است که مشخصه آن ادراک کلیات است. چه در رابطه با عمل که عقل عملی باشد و چه در رابطه با واقعیات که عقل نظری باشد. به هر حال آنچه عقل را از سایر قوای ما مشخص میکند این امتیاز است که عقل دارای درک کلی است.
پس با توجه به این تعریف میفهمیم که کار عقل، ادراک است، عقل گرسنگی و تشنگی ندارد. عقل لذت و الم ندارد و این روح ماست که گاهی به وسیلهی ادراکات حسی امیالش ارضاء میشود و گاهی به وسیلهی عقل. یکی از خواستههای روح این است که حقائق را درک کند. این میل به وسیلهی آن قوهای درک میشود که حقائق را درک میکند، اما کار آن قوه فقط درک است، وقتی این درک، حاصل شد نیاز روح ما تأمین میشود. پس فعالیت عقلانی میتواند وسیلهای باشد برای یک دسته از خواستههای روانی ما. اگر گاهی میگوئیم عقل، خوشش میآید مثل این است که میگوئیم چشم، لذت میبرد، از جهت این است که وسیلهای است برای نوعی ارضای روانی.
با تحلیل این مطلب برمیگردیم سراغ تعریفی که برای ارزش کردیم. گفتیم ارزش، عبارت بود از مطلوبیتی که در افعال اختیاری برای عقل حاصل میشود. یا به عبارت دیگر، آن فعل اختیاری که انگیزهاش عقل است. وقتی انجام گرفت. مطلوبیتی که از انجام آن فعل برای ما پیدا میشود اسمش ارزش اخلاقی است. وقتی فهمیدیم که عقل، خودش میل ندارد. بنابراین نمیتوانیم بگوئیم آنچه عقل را خرسند میکند. یا مطلوبیتی که برای عقل حاصل میشود. و یا عقل انگیزه فعالیت میشود. عقل که انگیزه نمیشود، انگیزه فعالیت میلی است که در ما هست. آن است که ما را تحریک میکند. بفرمایش یکی از بزرگان، عقل حکم چراغ را دارد برای ماشین زندگی ما. آنچه گاز است و حرکت میدهد غرائز و امیال ماست. تا یک میلی نداشته باشیم فعالیت نمیکنیم. البته فعالیت کردن بدون ادراک نمیشود، مثل اینکه ماشین در تاریکی نمیتواند راه برود. عقل راه را روشن میکند که کجا باید رفت. اما آنچه ماشین را به حرکت درمیآورد سوخت بنزین است.
به هر حال. پس این تعریف هم به این صورت تعریف دقیقی نخواهد بود که، کار اختیاری که انگیزه انجام دادنش عقل باشد. و از این جا روشن میشود که امر و نهی هم که به عقل نسبت داده میشود خیلی تعبیر به جائی نیست. اینکه میگوئیم عقل، فرمان میدهد که این کار را بکن، حقیقتش این است که عقل، فرمانی هم ندارد. آن فرمان دادن و بحرکت درآوردن و بعث، مال عقل نیست. این یک میلی است در درون ما که در این زمینه با راهنمائی عقل، ارضاء میشود عشقی که انسان به فهمیدن حقائق دارد و وقتی مشکلی برایش حل شد شاد میشود این یک خواستی است در نهاد روح ما. باز ممکن است اینجا شبههای به ذهن آید و آن این است که:
بسیاری از فلاسفه فرمودهاند که عقل، همان روح است. عقل، یک قوه خاصی از قوای انسان نیست. مقام عقل، همان مقام نفس است و لذا برای انسان قوائی از حس و خیال و وهم قائل شدهاند ولی قوه خاصی برای نفس به نام تعقل قبول ندارند.
باید عرض کنیم این اختلاف مبنائی است اینکه عقل نفس باشد و کار حقیقت نفس درک مفاهیم کلی باشد یا گرایش مشائی است، حقیقت روح بالاتر از درک مفاهیم است. درک مفاهیم هم به وسیلهی قوهای انجام میگیرد که اسمش را عقل میگذاریم و مرتبهاش از مرتبه عالی نفس پائینتر است. حقیقت نفس کارش مشاهده حضوری است.
به هر حال میبینید که برای حل یک مسأله ساده ما باید به چه مسائلی از علوم مختلف دست بزنیم و آنها را قبلاً حل کنیم تا بتوانیم اینجا یک نظری بدهیم.
خلاصه اینکه این تعریف هم برای ارزش که، «مطلوبیت عندالعقل» باشد تعریف صحیحی نمیتواند باشد. پس چه بگوئیم؟
آیا میتوانیم بگوییم مطلوبیت برای روح در مرتبهی تعقل؟ چون «النفس فی وحدتها کل القوی» همهی مطلوبیتها مال روح است، مطلوبیتی هم که از راه شکم حاصل میشود آن هم مال روح است. وقتی میگوئیم مطلوبیتی که مال روح است در مرتبهای که قوه عاقله دارد این هم مشکلی را حل نمیکند، مرتبهای که قوه عاقله دارد یعنی چه؟ بالاخره روح از چه جهت ارضاء میشود؟ بله، یک تعریفی میتوانیم در اینجا ارائه دهیم گو اینکه تعریف روشن و حلاّل صد در صد مشکل نمیتواند باشد و آن این است که بگوئیم: «آن مطلوبیتی که برای روح انسان در اثر عمل اختیاری که به انگیزه خواستهائی فوق غرائز حیوانی انجام میگیرد. آن ارزش اخلاقی خواهد بود.» یعنی خواستههای روح را دسته بندی کنیم و بگوئیم یک دسته از خواستها در مرتبه غرائز است. (غرائز به معنای خاص، آنچه مشترک بین انسان و حیوان است مثل غریزه تغذیه، غریزهی صیانت نفس، غریزه دفاع. اینها غرائزی است مشترک بین انسان و حیوان). آن کارهای اختیاری که این غرائز را اشباع میکند، اینها ارزش اخلاقی نمیآفریند. اما یک غرائزی داریم فوق اینها. غرائز متعالی است. خواستهائی است که انسان را به علم خاصی دعوت میکند یا به انجام افعال خاصی. شجاعت - سخاوت و امثال اینها. اینها هم به هر حال یک مایهای در نفسی ما دارد در واقع خواستهای در وجود ما هست. کسی که ترسو هست احساس کمبودی در وجودش میکند باید چیزی را واجد شود. این، فوق غرائزی است که مشترک بین انسان و حیوان است. آدمی که عدالت را دوست میدارد. این صفت عدالت یک امر وجودی است که در نفس، پیدا میشود و نفس ما نسبت به او طلبکار است. خوشش میآید، یعنی نیازی به این دارد. چون لذت و خوش آمدن در هر مرحلهای پیدا شود، مال این است که رفع کمبودی میکند. و یک کمالی برای انسان حاصل میشود. چیزی را که ندارد و میخواهد (یعنی احساس نیاز به آن میکند) وقتی واجد شد لذت میبرد. پس در مراحل عالیه روح هم یک عطشهائی هست گو اینکه این عطشها در انسانهائی که در مراحل حیوانی سیر میکنند خفته است. آگاهانه نیست. توجه به آن ندارند که چنین خواستهائی هم در وجودشان هست. از جمله خواست پرستش خدا خواستی است در نهاد انسان اما کمرنگ است در اغلب مردم چون توجهشان به مسائل مادی است خواست پرستش خدا در آنها شکوفا نمیشود. وقتی توجه را از اینها قطع کنند و بیشتر به امور متعالی بیندیشند آن خواستها ظهور میکند.
پس بگوئیم ارزش اخلاقی عبارتست از آنگونه مطلوبیتهائی که مربوط به تأمین خواستهای متعالی است. تا حدی این تعریف از تعاریف قبل، کاملتر و به حقیقت نزدیکتر است. ولی چنانکه عرض کردم باز هم ابهاماتی دارد و باید مسائلی حل شود؛ تا این مطلب جا بیفتد به خاطر این که اولاً باید اثبات کنیم که دو نوع خواسته داریم:1- خواستهای مشترک با حیوانات.
2- خواستهای مخصوص انسان. و بعد از اثبات این، باید ثابت کنیم آنچه مخصوص انسان است از آن چیزی که مشترک بین حیوان و انسان است کاملتر است. از ما سئوال میشود که شما به چه دلیل میگوئید هر چه خواستهایی مخصوص انسان را ارضاء میکند ارزش دارد؟ شاید حیواناتی باشند با خواستهای مخصوص خودشان که در ما نباشد؛ حال اگر آنها ارضاء شد دارای ارزش خواهد بود؟ همانطوری که میبینیم حیوانات از بعضی چیزها خوششان میآید که ما خوشمان نمیآید. و ممکن است اصلاً تمایلی داشته باشند که ما اصلاً سنخ آن را نداشته باشیم. ما چه میدانیم مثلاً بین دو کبوتر چه عوالمی وجود دارد؟ و چه درکی نسبت به هم دارند؟ ما چه میدانیم بین گل و بلبل چه رابطهای هست؟ حقیقت آنها را که ما درک نمیکنیم. شاید یکجور تمایل در بعضی حیوانات باشد که در ما نباشد؟ صرف اینکه ما یک تمایل خاصی داریم که حیوانات ندارند این دلیل نمیشود که این بالاتر از آنهاست. بلکه باید ثابت شود. بعد از همه اینها باز یک سئوال دیگری باقی میماند و آن اینکه: چطور شد وقتی به این خواستهای متعالی پاسخ مثبت داده میشود ارزشی اخلاقی پیدا میشود و حال آنکه به خواستهای پایینتر وقتی ارضاء میشود هیچ ارزشی نسبت داده نمیشود؟ خوب است همینطور که خواستها درجه بندی دارند ارزشها را هم درجه بندی کنیم. و بگوئیم وقتی خواستهای حیوانی ما ارضاء میشود ارزشی دارد و وقتی خواستهای متعالی ارضاء میشود ارزش بالاتر دارد. چرا ارزش را به خواستهای مخصوص انسان منحصر میکنیم؟
بله، اگر این را صرف قرارداد بدانیم پس بحث لفظی میشود، ولی آیا این چنین است که در واقع آنها هم ارزشی اخلاقی دارد ولی ضعیف است؟ و یا واقعاً ارزش اخلاقی طوری است که در آنجا مصداق پیدا نمیکند. یک خصوصیتی دارد که در حیوان یافت نمیشود، این مشکل اینجا باقی است. برای حل این مشکل چه باید کرد؟
ظاهراً سرّش در این است که در انسان، خواستها در مقام ارضاء تزاحم پیدا میکند. خواستهای مختلفی داریم که در مقام ارضاء، قابل جمع نیست، بایستی انتخاب کرد. این انتخاب یک وقت به صورت نا آگاهانه انجام میگیرد مثل مثالی که هست که وقتی حیوان میرود از مزرعه غذا بخورد وقتی چوب برزگر را میبیند فرار میکند اینجا این حیوان انتخاب کرده کتک نخوردن را بر علف خوردن، اما این انتخاب آگاهانه نیست. درکی که ما از حیوانات داریم این است که اینجور انتخابات هم شبیه اتوماتیکی انجام میگیرد، یعنی حیوان فکر نمیکند و مصلحت اندیشی نمیکند. این انسان است که چنین قدرتی دارد که بین خواستهای متزاحم، آگاهانه انتخاب کند و این انتخاب کردنش به کمک عقل باشد.
عقل، نقش دارد ولی در اینجا که نشان دهد که کدام خواستها دارای مطلوبیت بیشتری است. وقتی عقل نشان داد که مطلوبیت فلان چیز بیشتر است و ما آگاهانه انتخاب کردیم آن وقت کار، دارای ارزش اخلاقی خواهد بود.
پس برای حصول ارزش اخلاقی چند چیز لازم است:
1- مطلوبیت.
2- مطلوبیت انسانی (نه صرفا اطفاء غرائز).
3- به راهنمایی عقل باشد.
4- آگاهانه انتخاب کند. آنوقت کار، کار اخلاقی خواهد بود.
در اینجا ضمناً یک نکته دیگر هم معلوم میشود وقتی ما میگوئیم آگاهانه انتخاب کند معنایش این است که چیزی را انتخاب میکند که ارزش بیشتری دارد و چون ارزش بیشتری دارد، انتخاب میکند. ضمناً انگیزه انسان در اینجا مشخص میشود که چرا این کار را میکند. این انتخابی که میکند به خاطر این است که طبق راهنمائی عقل، ارزش بیشتری دارد نه به جهت دیگری، پس در ضمن ارزش اخلاقی مسألهی نیت هم مطرح میشود. پس کار اخلاقی باید به انگیزهی صحیحی باشد که آن انگیزه، در مقام تزاحم ارضاء خواست متعالی انسان است.
منبع مقاله :
مصباح، محمدتقی؛ (1393)، فلسفه اخلاق، تهران: اطلاعات، چاپ نهم