نویسنده:محمدعلی کعبی
کافی است زنده بمانی
آرام سرفه کن! مبادا آدم برفیها، صدایت را بشنوند!تو باید زنده بمانی؛ زندگیات هر قدر هم که به مرگ نزدیک باشد، باید زنده بمانی! زندگیات هرقدر هم که سخت باشد، به مرگِ آنها نزدیک است. اصلاً تو کافی است زنده باشی، تا آنها بمیرند؛ کافی است نامت بر تارک نقشه جهان بدرخشد تا در کنارش، هیچ نام بیگانهای نباشد!
کافی است فلسطین باشی؛ هرچند زخمی، تا اسرائیل نباشد. هیچ ستاره ششزاویهای نمیتواند با وجود نورافشانی خورشید، پیدا باشد.
مبادا آرزوهایت را بادهای زهرآلودی که از سمت غرب میوزند، آلوده کنند؛ تا با خیال راحت، زیتونهایت را از ریشه بکنند، کودکانت را پیش از فریاد بکشند، مردانت را پیش از انفجار به گلوله ببندند و زنانت را در سپیدهدم بدزدند.
چرا تو؟
بادهای سیاهی که از دور میوزند، فقط بادند؛ فقط کولیاند؛ کولیهایی که به دنبال خانه میگردند و میخواهند طلسم آوارگیِشان را روی سر تو بشکنند.انگار دیواری کوتاهتر از دیوار تو پیدا نکردند که بتوانند دیوارهای بلندشان را بلندتر نشان بدهند!
از پشت پنجرههای دودی هولوکاستهای وهمآلود، نعره میزنند و دستشان را روی گلوی تو میفشارند و دهان کودکانت را با بمب میبندند.
اما چرا تو؟چرا به آلمان نمیروند تا حقشان را از اجداد نازی آلمانیها پس بگیرند؟ چرا در آغوش کابارههای کثیفشان در اروپا لم نمیدهند و دست از سر مساجد تو برنمیدارند؟! چرا در دود کافههای شبآلود غرب محو نمیشوند؟! چرا ساکت نمیشوند؟!
چرا این بادهای سرگردان، این کولیهای آواره از زمان موسی تا امروز، بیشتر از حقشان را از زمین و آسمان میخواهند؟ کاش دوباره موسی به سوی قومش باز میگشت، تا ببیند اینبار به سراغ کتاب رفتهاند و واژه واژه تورات را تحریف کردهاند! کاش برمیگشت، تا ببیند خاخامهای مشکیپوش آئینش فتوای جواز قتل کودکان مسلمان را میدهند!
برای آزادی
سیگار قهوهای بلندی را هی میکشند و هی در بدن تو فرو میکنند؛ مبادا آخ بگویی! آنها در حسرت یک آخ تواند که اعلامیه بدهند؛ «او تاریخ و فرهنگ ما را پذیرفته است.» و بعد برای بادهای کولیصفت، نامه بفرستند که به خانه بیایید.جنگ شش روزه، آنقدر برگ ارزشمندی نیست که لیاقت داشته باشد در کتاب سترگ تاریخ تو اندوخته شود؛ با همه تانکهایش، با همه شعارها و سرودهای حماسیاش، با همه سربازها و تفنگها و تجهیزات بهروزش.
انتفاضه تاریخ تو است؛
هرچند با سنگ، هرچند با خون، هرچند با چنگ و دندان.
بلند شو ای زیتون خونین؛ ای مادر سبز با برگهای ضخیم سوزنی، سرت را بلند کن و شاخههایت را به هوا پرتاب کن و هواپیماهای فانتوم را به خاک و آتش بکش! مِرکاواها را زیر پا له کن و خواب آسوده این بارهای سرگردان را به هم بزن!
خوب نگاه کن؛ ببین آن طرفِ سیمخاردارها مردی ایستاده است که بادهای سرگردان، از چند کیلومتری هم نزدیک او نمیشوند.
تا تمام کشورش را دور نزنند، نمیتوانند عبور کنند. حتی بعضی از خاخامها، کلاهشان را برایش از سر برمیدارند و آنقدر خم میشوند که موهای به هم بافتهشان، به کفشهاشان میخورد!
آن طرف سیمخاردارها، مردی ایستاده است که بُرد غریوش حتی به مریخ هم میرسد؛ چه برسد به تلآویو!
گوش کن؛ دارد قسم میخورد؛ «اسرائیل از خانه عنکبوت سستتر است.» حالا چهره شفقگونت، بشارتِ صبح میدهد. دستهای زخمیات را پنهان کن. سیمچین شکستهات را دور بینداز. تو باید سیمخاردارها را ببلعی تا آزاد بشوی.
آرام سرفه کن؛ مبادا آدمبرفیها صدایت را بشنوند؛ تو باید زنده بمانی!
بهار، آمدنی است
سیده زهرا برقعیلباس نافرمی تنت کردهاند. قامت رعنایت را با این لباس، به هم زدهاند. میگویند لباس قشنگی است و از ستون چهارمشان فرمان آتش صادر میشود. میگویند لباس باید همین شکلی باشد و سیمخاردارهایشان، دورتادور درختان زیتونت را فرا میگیرد. میگویند فقط ما بلدیم برای قامت رعنای تو، لباس بدوزیم و گوشه گوشه این لباس، پاره است؛ خونین است.
جای چکمههای اهریمنی ظلم، رویش مانده...
چقدر معصومی!
دوباره نگاهت میکنم. در این لباس، چقدر تکیده و کبودی، فلسطین!چقدر زیر چشمانت گود افتاده است، از بس که خمپاره بلعیدهای و کودکان دستهگُلت، در آغوش گرم تو، واژه خون و جنگ و سنگ را هجی کردهاند؛ چقدر معصومی!
صبرکن، فلسطین!
همین الان، فرمان سر بریدن یک گل دیگر صادر شد. سربازها میدوند. روی خاک مقدس تو، به سمت هدف میدوند و خون از زیر چکمههای اسرائیلیشان، میپاشد به دیوار. صبر کن!... ما بالاخره آن کلاه کوچک سیاه را از سرشان برمیداریم و لباسی باور نکردنی برایت میدوزیم، تاروپودش همه از آزادی... و بهار، پوست این درختان خشکیده زیتون را خواهد ترکاند.صبر کن!...
تو عروس همه تاریخ خواهی شد؛ عروسی با قد بلند و رعنا، لباسی سپید و خدایی و انگشتری زیبا مزین به نگین طلایی «قدس».
« تاریخ»، قانون دارد. اینطور که نمیماند؛ صبر کن فلسطین!
جمعه شکوفا
محبوبه زارعآخرین جمعه ماه رمضان، روز پاسخ به انتظارهاست. همسایه مظلومیت، در هالهای از بیسر و سامانی، به اعتراض یاران خود در این روز، دل بسته است.
روز قدس، روز تذکر قدرت اسلام به تمام مدعیان سلطهجوی جهان است. فلسطین، دفتر ایام سال را به امید رسیدن به این جمعه شکوفا، ورق زده است.
تا جمعه ظهور
به صحنه میآییم، تا صفوف معترضان ظلم، پر رنگتر شود. به صحنه میآییم تا باطل، بیداری اصحاب حقیقت را واضحتر به نظاره بنشیند.به صحنه میآییم تا بغض ترکخورده فلسطین را به التیامی حماسی نشانده باشیم.
آری! جمعه قدس، ریشه در جمعه ظهور دارد؛ ریشه در آن ناقوس عدالت که به دستان منجی صبح، به صدا درخواهد آمد.
چشمهای سرخ زیتون
میثم امانیبرخیز دیر یاسین، تَلِّ ز عتر، نوار غزه! دیوارهای حائل، ترک برداشته، پوشالهای پادشاهی، فرو ریخته، شیشههای جادو و جنبل شکسته شدهاند.
برخیز بیت المقدس؛ که «دست خدا با جماعت است».
حیلههای خناسان، تمامی ندارد و دستهای خدانشناسان، سد شده است در مسیر رفاه و آسایش گلسنگهای مقاومت.
چشمهای زیتون سرخ شدهاند؛ از بس دیده به دروازههای امید دوخته است.
شر ملخهای درنده، تا کی برسد به این گندمزارها و سایه جغدهای شوم، تا کی بیفتد بر سر پنجرههای رو به دریا؟
تاکها، به خویش آمدهاند، نخلها به خروش؛ خونهای مسموم اجنبی، تا کی در شریانهای خاک بگردد؟
سنگها آتش گرفتهاند؛ درنگ تا کی؟
فلسطین؛ «میهن رؤیاها و پیامبران»
برخیز فلسطین من؛ «میهن مزامیر بینوا و چهرههای گمشده؛ میهن ریشههای کینهتوز؛ میهن توفانها و تندرها و شبهای زمهریر؛ میهن باغهای اسیر و دستهای ملتمس؛ میهن دروغهای کهن؛ میهن رؤیاها و پیامبران؛ میهن خشم؛ میهن شعله؛ ای که یک میلیون پناهنده، دست تو را با اشک میبوسند».دیروز، شرم الشیخ، بهانهای بیش نبود؛ امروز، شورای امنیت، بهانهای بیش نیست. سکوی خوبی است برای رصد کردن دنیا و فرمان دادن. درختی که آب از مرداب میمکد، میوهاش تلخ خواهد شد.
وجب به وجب خاکهای فلسطین من، بوی پر جبرئیل میدهد؛ قدمگاه پیامبران بوده است روزی؛ دریغا که بزمگاه نمرود شود و رزمگاه فرعون!
ما برخواهیم خاست
برخیز الخلیل! برخیز رام الله! ما نوادههای معراجیم و سرزمین پدریمان را معامله نخواهیم کرد. در خانههایمان، عطر ابراهیم علیهالسلام وزیده است. در باغهایمان، صدای مسیح علیهالسلام است که میآید. در کوچههایمان، جای پای رنجهای موسی علیهالسلام است که نقش بسته است.تا ما هستیم، فلسطین هست؛ مگر ما را بکشند که فلسطین بمیرد!
ما برخواهیم خاست و فلسطین را بر نقشه دنیا ترسیم خواهیم کرد.
درد جهانی
محمدعلی کعبیخورشید چشمهایش، دوردستها را روشن کرده، و بر تمام زوایای مبهم، روشنگرانه تابیده بود. حالا مردی که میگویند از نسل آنهایی است که در هر قرن فقط یک بار متولد میشود، روی صندلی سفیدش، ـ با تمام ابهتش نشسته است و چشمهایش، ـ تیزتر از همیشه، به نقطهای دور خیره میماند.
مرد، و شاید تنها مرد، لب میگشاید و فضا آکنده از بوی گل لاله میشود و در نقطه دیگری از جهان، در رگهایی که سخت تشنهاند، خون تزریق میشود.
مرد و شاید تنها مرد، تبرش را بر میدارد و به سوی هُبَل میرود.
چشمهای آتشین هُبل که هر روز قربانیانش را از زیر سایه مسیح بیرون میکشند، سخت هراسناک است. مرد، تبرش را بلند میکند و تا مغز تلآویو، بر سر بت جاهلیت سکوت میکوبد و زخمی را که ناحیه خاصی را دردآلود کرده بود، جهانی اعلام میکند.
حالا شهر به شهر، دیوار به دیوار، پنجره به پنجرهات، ای دنیا، حداقل برای یک روز هم شده به یاد آن زخم قدیمی درد میکند، و تا زخم فلسطین بر پیکرت باقی باشد، نه اینکه نخواهی، بلکه نمیتوانی آرام بگیری.
ای آدینه شاهد باش!
مرد و شاید تنها مرد، اولین بار نبود که تقویمها را میشست و روزها را مقابل چشمهای آفتابیاش پهن میکرد! آدینه! ای آخرین روز ماه خدا و ای همیشه اولین خط مقدم فریاد، تو هم شاهد باش که فلسطین، دردآلودترین زخم مسیح زمان بود و او را هر روز، تا پای صلیب نگرانیهایش میبرد.آری، مسیح؛ همان که معجزه دوباره زنده شدن اسلام را با تمام دارائیهایش به همراه آورد.
سنگ، ای حماسهای که هرگز نخواهی شکست! بدان که سرزمینت، مهمترین مسئله و پرونده خمینی بود؛ مردی که دهانش بوی نهج البلاغه میداد. انگار هنوز روی آن صندلی سفید نشسته است و به چشمهای آن عروس به تاراج رفته، خیره شده است؛ مردی که مقیاس زمانیاش هنوز معلوم نیست. انگار هنوز هم دغدغه این سرطان درمانپذیر را دارد! صدایش را بعد از سالها، به وضوح میتوان شنید؛ صدای مهربانی که هنوز دست میگیرد و پیش میبرد:
«فلسطین پاره تن اسلام است».
«روز قدس، فرصتی است برای قیام یکپارچه ملتهای مسلمان علیه مفسدین».
سرزمین بهشتی
فاطمهسادات احمدی میانکوهیمنم، قدس؛ خلقتگاه آدم ابوالبشر؛ قرارگاه کشتی نوح نبی علیهالسلام ـ ؛ اقامتگاه ابراهیم خلیل علیهالسلام ـ ؛ مهد دعوت موسای کلیم علیهالسلام ـ ؛ سرزمین طور سینا؛ گهواره عیسی علیهالسلام و معراجگاه رسول اعظم صلیاللهعلیهوآله پیامبر واپسین؛ سرزمین ادیان الهی؛ حرم انبیا و حریم مقربان و صالحان؛ مصلای فرشتگان و فرشتهسیرتان؛ محراب مریم علیهاالسلام ؛ مشهد شهود اسرار خدا.
منم، قدس؛ نخستین قبله؛ دومین مسجد پس از کعبه؛ سومین سرزمین بهشتی، پس از مکه و مدینه؛ مکان قریب؛ محل حشر و نشر و صراط و میزان؛ جایگاه صور اسرافیل و پایان جهان.
منم، قدس؛ منم، مسجد الاقصی؛ منم، بیتالمقدس؛ فلسطین؛ صاحب قداستی به بلندای تاریخ انسان؛ منزل نزول وحی، ملک میلاد شرافت و مملکت جلوس عدالت بر کرسی حق و مفتخر به نشانهای کرامت.
بهشت در اسارت
سالهاست که این بهشت زمینی، در اسارت خدعه ابلیس است. بشر، بازیچه کبر و پستی شیاطین بزرگ و کوچک است. توفان ظلم، آرام و قرار را حتی از کوه جودی ربوده است. نمرودیان، لحظه به لحظه، بت هزارچهره میسازند؛ هر چهره، رنگین به خون هزاران اسماعیل گلچهره.نژاد پرستی، فرعون زمانه است و سلاحش، افعیهایی از جنس آتش؛ بیرحم و آدمخوار.
امروز، طور سینا، داغ غربت موسای غایب را در سینه دارد.
امروز، فرشته عفت، بال و پر سوخته و قداست، سیلیخورده است.
عدالت، سالهاست در سیاهچالهای بیدادگری، شب و روزی یکسان دارد و انسانیت، مجروح غدهای سرطانی و بدخیم است.
وطن، مفهومی وارونه یافته است. حق، در پی موجودیت حقیقی است و باطل، در لباس حق، زیر پرتو غصب، دَدمنشی و چپاول میفروشد؛ به بهایی سنگین از حقوق حقه بشر.
روز اسلام
امروز، روز من است؛ روز قدس؛ روز اسلام؛ دین تصدیق کننده ادیان الهی؛ مذهب برادری و برابری؛ شریعت عدالت و ظلمستیزی.امروز، روز رسول اعظم صلیاللهعلیهوآله است.
من امروز، کوکب دری خود را از شجره مبارکه لا شرقیه و لا غربیه ملت ایران، برافروختهام و آنقدر میدرخشم تا هر ظلمتی را حتی در بحر لجّی نابود کنم.
ایستادهام؛ با قدرت کلمه توحید «لا اله الاّ اللّه» و شعار کوبنده «اللّه اکبر».
ایستادهام؛ با سلاح صبر و استقامت؛ چون کشتی نوح در برابر توفان فتنهها.
ایستادهام؛ با سلاح سنگ در برابر آتش؛ سنگهای سرزمین ابراهیم، آتشسوزند.
ایستادهام؛ با عصای وحدت در برابر مارهای تفرقهافکن.
ایستادهام؛ با تپش قلب انتظار، تا آمدن مصلح.
ایستادهام؛ با قیام مستحکم انتفاضه. انتفاضه یعنی جوشش خون در رگهای غیرت یک ملت، یعنی سدشکنی قطرهها.
انتفاضه، یعنی مهر بطلان و آشفتگی بر رؤیای حکومت نیل تا فرات.
روزی سرگذشت تو بر زبانها جاری میشود
بهزاد پوداتاگر چه سرگذشت تو، به زهر لحظههای تلخ آغشته است، ولی روزی بر زبانها جاری میشود.
حماسه تو متن تمام کتابها میشود. سرگذشت تو به لبها راه پیدا میکند؛ پس ناامیدانه به آینده فکر نکن؛ آینده را دستان تو میسازد.
با همین سنگهایی که به شیطان میزنی، ناامیدی را نیز از خود دور کن.
روزی سنگها به سازمان ملل میرسد
روزی سنگهایت به سازمان ملل میرسد و آه آتشین تو، دامن او را میگیرد.روزی همه سنگهای زمین، به سمت سازمان ملل پرتاب میشود و تن زخمی کبوترها و درد همه پرستوها، التیام مییابد.
تنها سنگهای تو نیست که آن روز پرتاب میشود؛ همه سنگها به سمت سازمان ملل پرتاب میشود؛ سنگهایی که قانون سازمان ملل را قبول ندارند و تبصرههایش را مردود میدانند. روزی سازمان ملل را زیر پا له میکنند.
روز فریاد کبوترها
آشیانه کبوترها، میان دو مثلث شوم؛ این، معنی وارونه دموکراسی و حقوق بشر است!نگاه همه پنجرهها بارانی است. صدای ضجه کبوترها را کسی نمیشنود.
اینجا همیشه آسمان ابری است و دلش گرفته؛ ولی دنیا همه چیز را وارونه جلوه میدهد. هواشناسی، هوای اینجا را برای عدهای هواشناسی میکند؛ ولی روزی میرسد که تاریخ، سرگذشت قتلعام گلها و کبوترها را مینویسد.
قدس، چشم به راه است
پنجه بغض، گلوی قدس را گرفته و فشار میدهد. اشک در چشمهای بیرمقش موج میزند و لحظههایش در کسالت و تردید، پژمرده میشود.قدس، چشم به راه مردی است که تمام زنجیرها را پاره، و خون را در رگ حیات مُرده جاری میکند.
قدس، امروز منتظر گامهای بلند من و تو است تا هر کداممان، سطلی آب بریزیم و سیل جاری کنیم تا اسرائیل را آب ببرد. پس امروز، با گامهای استوارت، قدس، این قبله اول مسلمین را یاری کن.
غم مخور ایام هجران رو به پایان میرود
اگر چه ذهنت از صدای ضجه و شیون پروانههای مصلوبِ وحشتزده، پر است؛ ولی سحر نزدیک است. اگرچه تبرها، زبان سبز درختان را نمیفهمند، ولی روزی میرسد که همه به درختان زیتون ایمان میآورند.من به آینده روشن فردا امیدوارم. من به روزی میاندیشم که تو با عزت و شکوه، به مردم لبخند میزنی.
ای قدس! «زدهام فالی و فریادرسی میآید...»
دستهای یاریمان گشوده است
سعیده خلیل نژادصدای مسلسل و گلوله میآید و بوی خون و آتش.
عطر دلانگیز زیتون، در فضا منتشر است؛ ولی صدای سفیر مرگ که میآید، در مشام انسان فقط بوی نفرت میپیچد و... دیگر هیچ. در گوشه گوشه این سرزمین، نهال مقاومت روییده، با ریشههایی مقاوم.
فریاد کودکان حیفا را بشنو!
خشم و عصیان را در نگاه شیرخوارگان ببین!
اینک، دستانشان آشنای دیرین سنگ است. من اگر چه دستم خالیست، سینهای دارم به فراخی دشتهای سینا؛ پر از امید و آرزو؛ لبریز از فریاد و استقامت.
دستهایم را از دور، برای یاریات گشودهام.
ما مسلمانیم و متحد؛ بین ما فاصلهای نیست.
فریادمان یکی است
آی فلسطینی! کبوتران سپید را ببین؛ به مبارک باد این همه ایثار آمدهاند. چشمهایم را که میبندم، مرزها را درنوردیدهام و کنار تواَم؛ همرزم و همسنگر تو.فریادمان یکی است و خواستهمان نیز. ما از ازل، همپیمان بودهایم که جشن پیروزی بر شیطان را با هم برگزار کنیم.
فریاد اتحادم، گوش و دل استکبار را لرزانده است. از همین راه دور، عجز و ناتوانیاش را به نظاره نشستهام. او خوب میداند که این پرچم سرخ، همیشه پا برجاست و روزی زیتون، طعم واقعیاش را خواهد یافت.
من، ایران سرافرازم؛ برادر تو
ای قدس؛ ای مأمن رفیع پیامبران صلح و آزادی؛ میعادگاه مبارک عشق و حماسه و ایمان! نام تو با تمام دلم پیوند خورده است.در سینهام که یاد تو میآید، عطر هزار بوته زیتون، شوق هزار پنجره پرواز، را به دستهای خستهات هدیه میکنم.
عطش و مبارزه، میراث مردان مقدس است و ایثار و ایستادگی، جهیزیه دختران سپیدبخت بیتالمقدس.
وقتی مقاومت میکنی، نام تو، مثل زیباترین نوا، از نای بزرگان جهان آواز میشود.
نام تو، همردیف خوبیهاست... و من، ایران سرفرازم؛ برادر مبارز تو؛ برادر بزرگی که پیش از تو، بر جنازه استکبار، آوای پیروزی سر داده است. دستهایت را به دست من بده تا گرمی دل و اندیشهام، برادری دین و اعتقاد ما را به تصویر بکشد.
کتاب کهنه مظلومیت
محبوبه زارعشنیدهام که دگر چیزی از تو باقی نیست
غروب چشم تو در خویش، اتفاقی نیست
بساط عاشقیات را چرا به هم زدهاند
و سرنوشت تو را در بلا رقم زدهاند؟!
درخت! سفره اطعام دارکوب مباش
گرسنهای است که ذاتش بد است، خوب مباش!
چه آخرت، وَ چه دنیا نصیب مردم شد
به جرم اینکه نژادت، جهانِ سوم شد!
دمیده است خدا در تو، بر چه شک داری
مگر نه اینکه تو هم ریشه در فدک داری!
کتاب کهنه مظلومیت، فلسطین است
که اسب هر ورقش سمت حادثه زین است
چه ارتباط قشنگی میان ما جاری است
دعا که میکنم از تو، عروج آمین است
تو سرزمین طلوعی! چه دوستداشتنی!
نظر به اینکه تو را بار عشق، سنگین است
ولی تذکر خوبی است امر سخت هبوط
که یاد داشته باشیم، خاک پایین است
سوار آینهپوشی که گفتهاند، کجاست؟
غروب و چشمبهراهی؛ نصیب ما این است!
سحر صدای ملایک به گوش خاک رسید:
کتاب کهنه مظلومیت، فلسطین است
کدام بلبل زخمی تو را غزلخوان است
که هر مترجم گل را، عذاب وجدان است!
اگر چه دور و برت غرق عنکبوت شده است
چه دستها که به نامت پر از قنوت شده است
بر انجماد سپیدت، شبی که برف آمد
چنان شدیم که خورشید هم به حرف آمد!
بگو به هر که در آیندهات، مردد شد
نمیشود به همین سادگی، تو را سد شد!
تو را خلاصه به اینجا رسیده میدانیم
ولی شکست تو را هم بعید میدانیم
منبع:ماهنامه های ادبی