نویسنده: محمد کامرانی اقدام
من سالمندم، اما فرسوده و پوسیده و ملول نیستم.
سنوسالم را میتوانی از چین و چروکهای دستها و پیشانیام بخوانی
از من مپرس که این همه خط را از کجا آوردهام.
از من مپرس که اولین خط را کدام حادثه بر پیشانیام نوشت و به دستهای لرزانم هدیه داد. خطوط پیشانیام را تو خوب میخوانی، اما بین خطوط را فقط آنگاه میتوانی بخوانی که دستهای لرزانت قادر به باز کردن پنجره روبهروی تنهاییات نیست.
من سالخورده ام و چرخ روزگار، شالوده شادمانی را از من گرفته است؛ با این وجود،هنوز که هنوز است، گرمی عشق را با تمام وجود خویش احساس میکنم.
من پیر عقلم و جوانی جنون را از لابهلای خاطرات تَرک خورده خویش میخوانم و میدانم که... خاموش میشوم، امّا هرگز به سردی نمیگرایم؛ که زندگی جریانی است ناخواستهتر از تمام اتفاقها که:
پیر خرد مرا به خموشی اشاره کرد
یعنی ببند رخنه دیوار زندگی
دیرزمانی است که بغضهای خویش را بر سر خاطرهها، خالی میکنم و تنهایی روزافزونم را در گوشههای خیس سکوت، با قدم زدن سپری میکنم.
دیرزمانی است که لبخند را از من گرفتهاند و چاشنی هر صبح من، گریههایی است که تازه از راه میرسند، تا جای خالی فرزندان مرا پر کنند.
دیرزمانی است که طعم طراوت و تبسّم را از من دزدیدهاند و من جای خالیاش را با آیینههای زنگار خورده میپوشانم تا به تنهایی خویش سرپوش نهم.
من سالخورده ام، امّا تنها نیاز مبرم من، عشق است و صمیمیّت، محبّت است و لبخند.
من سالخورده ام و در آستانه پیری؛ چه کسی از من خواهد پرسید که به کدام دلخوشی، تکیه میزنم؟
قلبم شکسته است، امّا به تکه تکههای آن تکیه میکنم که مرا جز استواری خویش، هیچ تکیهگاهی نیست.
اگرچه پایم را توان ایستادن نیست، امّا بر پوکی استخوان خویش میایستم که بدانید، غرور من پیر نشدنی است.
من روی زانوان خودم ایستاده ام
بالاتر از زمان خودم ایستاده ام
منبع: ماهنامه اشارات
سنوسالم را میتوانی از چین و چروکهای دستها و پیشانیام بخوانی
از من مپرس که این همه خط را از کجا آوردهام.
از من مپرس که اولین خط را کدام حادثه بر پیشانیام نوشت و به دستهای لرزانم هدیه داد. خطوط پیشانیام را تو خوب میخوانی، اما بین خطوط را فقط آنگاه میتوانی بخوانی که دستهای لرزانت قادر به باز کردن پنجره روبهروی تنهاییات نیست.
من سالخورده ام و چرخ روزگار، شالوده شادمانی را از من گرفته است؛ با این وجود،هنوز که هنوز است، گرمی عشق را با تمام وجود خویش احساس میکنم.
من پیر عقلم و جوانی جنون را از لابهلای خاطرات تَرک خورده خویش میخوانم و میدانم که... خاموش میشوم، امّا هرگز به سردی نمیگرایم؛ که زندگی جریانی است ناخواستهتر از تمام اتفاقها که:
پیر خرد مرا به خموشی اشاره کرد
یعنی ببند رخنه دیوار زندگی
دیرزمانی است که بغضهای خویش را بر سر خاطرهها، خالی میکنم و تنهایی روزافزونم را در گوشههای خیس سکوت، با قدم زدن سپری میکنم.
دیرزمانی است که لبخند را از من گرفتهاند و چاشنی هر صبح من، گریههایی است که تازه از راه میرسند، تا جای خالی فرزندان مرا پر کنند.
دیرزمانی است که طعم طراوت و تبسّم را از من دزدیدهاند و من جای خالیاش را با آیینههای زنگار خورده میپوشانم تا به تنهایی خویش سرپوش نهم.
من سالخورده ام، امّا تنها نیاز مبرم من، عشق است و صمیمیّت، محبّت است و لبخند.
من سالخورده ام و در آستانه پیری؛ چه کسی از من خواهد پرسید که به کدام دلخوشی، تکیه میزنم؟
قلبم شکسته است، امّا به تکه تکههای آن تکیه میکنم که مرا جز استواری خویش، هیچ تکیهگاهی نیست.
اگرچه پایم را توان ایستادن نیست، امّا بر پوکی استخوان خویش میایستم که بدانید، غرور من پیر نشدنی است.
من روی زانوان خودم ایستاده ام
بالاتر از زمان خودم ایستاده ام
منبع: ماهنامه اشارات