شمهاى از كرامات امام صادق (علیه السلام)
طليعه سخن:
پيشواى ششم شيعيان مدت 31 سال با پدر زندگى كرد و سرانجام در سال 148 ه. ق در سن 65 سالگى ديده از جهان فرو بست و در قبرستان بقيع در كنار قبور پدرش امام باقر عليه السلام و جدش امام زين العابدين عليه السلام و سبط اكبر رسول خدا امام حسن مجتبى عليه السلام به خاك سپرده شد.
دوران زندگانى آن حضرت با ده نفر از خلفاى اموى و دو نفر از خلفاى عباسى، و مدت 34 سال امامت ايشان با هفت تن از آنان مقارن بوده است كه عبارتند از:
1- هشام به عبدالملك (105- 125 ه. ق)
2- وليد بن يزيد به عبدالملك (125- 126)
3- يزيد بن وليد بن عبدالملك (126)
4- ابراهيم بن وليد بن عبدالملك (70 روز از سال 126)
5- مروان بن محمد (126- 132)
6- عبدالله بن محمد مشهور بن سفاح (132- 137)
7- ابو جعفر مشهور به منصور دوانيقى (137- 158)
دوران امامت آن حضرت با شرايط خاص و ممتاز سياسى و اجتماعى همراه بود كه زمينه را براى فعاليتهاى علمى و مذهبى فراهم آورده بوده از طرفى بنىاميه دوران ضعف و ركود خود را سپرى مىكردند و دائما در حال نزاع و كشمكش با بنى عباس بودند. لذا فرصت ايجاد فشار و اختناق نسبتبه امام عليه السلام و شيعيان را نداشتند و از طرف ديگر حكومت نوپاى عباسيان كه با شعار طرفدارى از خاندان رسالتبه قدرت رسيده بودند، در صدد آزار و اذيتشيعيان نبودند.
اين موقعيت ممتاز سبب شد كه يك جنبش علمى و فكرى در جامعه اسلامى به وجود آيد و امام صادق عليه السلام در راس اين جنبش توانستبه انتشار علوم الهى بپردازد و جهان اسلام را از معارف اسلامى سيراب سازد.
موقعيت علمى ايشان چنان ممتاز بود كه تمام مسلمانان، حتى علماى ديگر مذاهب در مقابل آن سر تعظيم فرود آوردهاند. چنان كه ابوحنيفه (مؤسس مذهب حنفى از مذاهب چهارگانه اهل سنت) مىگويد: «ما رايت افقه من جعفر بن محمد (2) ; من كسى را فقيهتر [و دانشمندتر] از جعفر بن محمد نديدهام.»
اين امور سبب شد كه شاگردان فراوانى در حوزه درس ايشان پرورش يابند كه عدد آنان بالغ بر چهار هزار نفر است. (3) شيخ طوسى در رجال خود بيش از سه هزار نفر از آنان را نام برده كه از برجستهترين آنان مىتوان به: هشام بن حكم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم، مؤمن الطاق، مفضل بن عمر، ابو حنيفه و جابر بن حيان، اشاره نمود. (4)
كرامات اولياء
1- يكى از كرامات حضرت مريم، نزول طعام آسمانى از طرف خداوند براى اوست. قرآن كريم مىفرمايد: «كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عندالله» (5) ; «هرگاه حضرت زكريا بر مريم در محراب وارد مىشد، غذاى مخصوصى نزد او مىديد. (آن حضرت سؤال مىكرد) اى مريم! اين غذا را از كجا آوردهاى (او پاسخ مىداد) : اينها از سوى خداوند است.»
2- نمونه ديگر درباره آصف بن برخيا از ياران حضرت سليمان است كه تختبلقيس را در مدت زمان كمى از مكانى دور حاضر نمود. خداوند متعال مىفرمايد: «قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما راه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى» (6) ; «كسى كه دانشى از كتاب داشت گفت: من آن را پيش از آن كه چشم بر هم زنى نزد تو خواهم آورد. پس هنگامى كه [سليمان] آن را نزد خود ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است.»
انجام كرامات به دست اولياى الهى آن قدر روشن و بديهى است كه اكثر مسلمين بر جواز آن اتفاق دارند.
تفتازانى از علماى اهل سنت مىگويد: «ظهور و روشنى كرامات اولياى خدا همچون روشنى معجزات انبياء است و انكار اين امور توسط اهل بدعت و گمراهان چيز عجيبى نيست، چرا كه آنان خود توان انجام آن را ندارند و درباره حكام خود هم آن را نشنيدهاند، لذا دستبه انكار مىزنند.» و در جاى ديگر مىگويد: «كرامات حضرت على عليه السلام آن قدر زياد است كه قابل شمارش نيست» . (7)
كرامات امام صادق (علیه السلام)
باطل كردن سحر ساحران
او با وعدههاى بسيار آنها را تحريك كرد تا با انجام سحرهاى خود ابا عبدالله را مبهوت و مقهور خود سازند. ساحران به مجلسى كه منصور فراهم كرده بود رفتند و انواع صورتها از جمله صورتهاى شير را به تصوير كشيدند تا هر بينندهاى را سحر كنند. منصور بر تختخود نشست و تاج خود را بر سرگذاشت و به دربان دستور داد كه امام صادق عليه السلام را وارد سازند. وقتى امام ششم وارد شد، نگاهى به آنها كرد و دستبه دعا برداشت و دعايى خواند كه برخى از الفاظ آن شنيده مىشد و قسمتى را هم به طور آهسته خواند، سپس فرمود: واى بر شما به خدا قسم سحر شما را باطل خواهم نمود. سپس با صداى بلند فرمود: اى شيرها آنها را ببلعيد، پس هر شيرى به ساحرى كه او را درست كرده بود حمله كرد و او را بلعيد. منصور بهتزده از تختخود بر زمين افتاد و با ترس مىگفت: اى ابا عبدالله! مرا ببخش ديگر چنين كارى نخواهم كرد، حضرت هم به او مهلت داد. بعد منصور دوانيقى از امام عليه السلام درخواست كرد، شيرها ساحرانى را كه خورده بودند برگردانند. امام صادق عليه السلام فرمود: اگر عصاى موسى آنچه را بلعيده بود برمىگرداند، اين شيرها نيز چنين مىكردند. (8)
زنده كردن يكى از ياران
هنگامى كه خواستم برگردم، مرا به نزد خود خواند و فرمود: شما مردم سرچشمه علم و دانش را رها كردهايد. عرض كردم: آيا شما امام و پيشواى امت در اين زمان هستيد؟ امام فرمود: آرى. عرضه داشتم: دليل و آيتى مىخواهم تا يقين پيدا كنم. آن حضرت فرمود: هرچه مىخواهى بپرس، من با اراده الهى جواب تو را خواهم گفت. عرض كردم: برادرى داشتم كه از دنيا رفته و او را در اين قبرستان دفن كرديم، از شما مىخواهم او را زنده كنيد، امام فرمود: برادرت انسان خوبى بود و به خاطر او خواسته تو را برآورده مىكنم، گرچه تو سزاوار چنين كارى نيستى، سپس نزديك قبر او شد و او را صدا زد، در اين هنگام قبر شكافته شد و برادرم از آن خارج شد. به خدا قسم كه چنين شد و به من گفت: اى برادر از او (امام صادق عليه السلام) پيروى كن و او را رها مكن. آن گاه به قبر خويش بازگشت. امام عليه السلام از من عهد گرفت و مرا قسم داد تا كسى را از اين موضوع مطلع نسازم. (9)
خبر از شهادت برخى ياران
پرسيدم: داود با او چه خواهد كرد؟ فرمودند: «او را دعوت كرده، گردنش را مىزند و بدن او را به دار مىآويزد.»
عرض كردم: اين حادثه در چه زمانى واقع خواهد شد؟ امام فرمودند: «در سال آينده» .
ابوبصير مىگويد: سال بعد داود والى مدينه شد و معلى را به پيش خود فراخواند و از او خواست كه اسامى ياران امام صادق عليه السلام را برايش بنويسد، معلى از اين كار امتناع ورزيد، داود عصبانى شد و گفت: اگر اسامى آنها را كتمان كنى تو را خواهم كشت، معلى بن خنيس گفت: آيا مرا به كشته شدن تهديد مىكنى!؟ به خدا قسم هرگز چنين كارى نخواهم كرد. داود خشمگين شد و او را به شهادت رساند و جسد مطهرش را به دار آويخت. (10)
آگاهى از غيب
ابراهيم بن مهزم مىگويد: از محضر امام صادق عليه السلام جدا شدم و به منزل رفتم، شب هنگام بين من و مادرم مشاجرهاى رخ داد، بر سر او فرياد زدم و با تندى با او سخن گفتم، صبح شد، نماز را خواندم و بلافاصله نزد امام آمدم، همين كه داخل شدم فرمود: اى پس مهزم! چرا بر سر مادر خود فرياد زدى؟ آيا نمىدانى كه او تو را در شكم خود نگهدارى كرد و در دامان خود پروراند و با شير خود تو را تغذيه نمود؟ عرض كردم: آرى. ايشان فرمودند: پس هيچ وقتبا تندى با او سخن مگو. (12)
آتش در اطاعت امام
امام عليه السلام فرمود: اى خراسانى! لحظهاى درنگ كن. پس امر فرمود كه تنور را روشن كنند، هنگامى كه آتش شعلهور شد، به سهل فرمود: داخل تنور شو، سهل گفت: اى پسر رسول خدا مرا از اين كار معاف بدار، در اين هنگام هارون مكى يكى از اصحاب با وفاى امام عليه السلام وارد شد در حالى كه كفشهاى خود را در دست گرفته بود، سلام كرد و جواب شنيد، امام به او فرمود: كفشهاى خود را بر زمين بگذار و داخل تنور شو، او بدون هيچ درنگى وارد تنور شد و در ميان شعلههاى آتش نشست. امام صادق عليه السلام رو به خراسانى كرد و از حوادث خراسان براى او گفت، انگار امام عليه السلام در آن جا حاضر بوده است، سپس فرمود: داخل تنور را نگاه كن. مامون رقى مىگويد: من هم جلو رفتم و داخل تنور را مشاهده كردم، هارون مكى در ميان آتش نشسته بود و برخاست و از تنور خارج شد. امام به سهل فرمود: در خراسان چند نفر مانند او مىشناسى؟ عرض كرد: به خدا قسم احدى را نمىشناسم، امام عليه السلام حرف او را تاييد نمود و فرمود: در زمانى كه ما حتى پنج نفر از اين گونه ياران نداريم چگونه قيام كنيم؟ (13)
شفا يافتن به دعاى امام
آن سه نفر نقل مىكنند كه: به خدا قسم از شهر خارج نشده بوديم كه بيمارى او برطرف شد و شفا يافت. (14)
پينوشتها:
1) ارشاد شيخ مفيد، انتشارات علميه اسلاميه، ج 2، باب 12 و اصول كافى، كلينى، دارالاضواء، ج 1، ص 472.
2) الوافى بالوفيات، صلاح الدين الصفدى، ج 11، ص 127; تهذيب الكمال، جمال الدين مزى، مؤسسة الرسالة، ج 5، ص 79; الكامل فى الضعفاء، جرجانى، دارالفكر، ج 2، ص 132.
3) ارشاد مفيد، همان، ص 173.
4) رجال طوسى، فصل شاگردان امام جعفر عليه السلام.
5) آل عمران/ 37.
6) نمل/ 40.
7) شرح المقاصد، تفتازانى، شريف رضى، ج 5، ص 76.
8) مديند المعاجز، بحرانى، مؤسسه معارف اسلامى، ج 5، ص 246; دلائل الامامة، ابن جرير طبرى، مؤسسة البعثة، ص 298; اختصاص، شيخ مفيد، جامعه مدرسين، ص 246.
9) الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، مؤسسه امام مهدى، ج 2، ص 742; مدينة المعاجز، همان، ج 6، ص 78; اثبات الهداة، شيخ حر عاملى، ج 3، ص 121; بحارالانوار، همان، ج 47، ص 118.
10) بحار الانوار، همان، ص 109; الخرائج و الجرائح، همان، ص 647; مدينة المعاجز، همان، ج 5، ص 226; مناقب ابن شهر آشوب، انتشارات علامه، ج 4، ص 225.
11) اصول كافى، همان، ص 192.
12) بصائر الدرجات، صفار قمى، منشورات مكتبة آيت الله النجفى، ص 243; مدينة المعاجز، همان، ج 5، ص 314; اثبات الهداة، همان، ج 3، ص 102; الخرائج و الجرائح، همان، ج 2، ص 729.
13) مناقب ابن شهرآشوب، همان، ص 237; بحارالانوار، همان، ص 123; مدينة المعاجز، همان، ج 6، ص 114.
14) مناقب ابن شهرآشوب، همان، ص 232 و مدينة المعاجز، همان، ج 6، ص 109 و بحارالانوار، همان، ص 134.