پايان صهيونيسم

صهيون نام تپه ‏اى در اورشليم است كه در گذشته بر فراز آن قلعه ‏اى به همين نام وجود داشته است. به گفته كتاب مقدس (كتاب دوم سموئيل، 5: 6ـ9)، اين قلعه را حضرت داوود در حدود قرن دهم قبل از ميلاد فتح كرد و نام آن را «شهر داود» گذاشت. بعدها اين تپه به صورت نمادى براى اورشليم و تمام سرزمين اسرائيل درآمد و به صورت عنوانى براى آن سرزمين به كار رفت.
دوشنبه، 29 مهر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پايان صهيونيسم
پايان صهيونيسم
پايان صهيونيسم

نويسنده: عبدالرحيم سليمانى اردستانى
صهيون نام تپه ‏اى در اورشليم است كه در گذشته بر فراز آن قلعه ‏اى به همين نام وجود داشته است. به گفته كتاب مقدس (كتاب دوم سموئيل، 5: 6ـ9)، اين قلعه را حضرت داوود در حدود قرن دهم قبل از ميلاد فتح كرد و نام آن را «شهر داود» گذاشت. بعدها اين تپه به صورت نمادى براى اورشليم و تمام سرزمين اسرائيل درآمد و به صورت عنوانى براى آن سرزمين به كار رفت.
صهيونيسم جنبشى است كه طرفدار بازگشت يهوديان به سرزمين فلسطين و ايجاد كشورى يهودى در اين سرزمين است. در سال 70 ميلادى كشور يهود سقوط كرد و معبد اورشليم ويران شد و يهوديان به دست روميان پراكنده شدند و از آن هنگام، آرمان بازگشت به سرزمين فلسطين و ايجاد كشور مستقل يهودى در ميان يهوديان پديد آمد، اين آرمان در زمانى كه اين قوم بيشتر تحت فشار قرار گرفتند، قوت گرفت. اما تاريخ شكل‏ گيرى اين جريان به صورت نهضتى فعال و منسجم و داراى برنامه‏ اى مشخص، به اواخر قرن نوزدهم برمى ‏گردد و اين به هنگامى بود كه يهوديان براى نخستين بار در پرتو دموكراسى جديد غربى، طعم آزادى را چشيدند.
به هر حال اين گروه به هر وسيله به آرمان خود جامه عمل پوشاند و كشور مستقل يهود را ايجاد كرد و همواره در انديشه گسترش آن بوده است. در اينجا سؤال مهم و اساسى اين است كه اين آرمان يا ادعا چه مقدار به كتاب مقدس يهودى، يعنى عهد قديم متكى است؟ به تعبير ديگر، عهد قديم درباره ارض موعود بنى ‏اسرائيل چه مى ‏گويد؟ بر پايه عهد قديم كه تنها متن مقدس يهوديت و تنها منبع تاريخى قرن‏هاى نخست قوم اسرائيل است، ادعاى مالكيت ارض موعود را از سوى گروهى كه خود را وارث آن مى ‏دانند، چگونه مى ‏توان ارزيابى كرد؟ اين نوشتار به دنبال پاسخ اين سؤال است.
در ابتدا بايد ببينيم كه اصل وعده سرزمينى خاص در عهد قديم چگونه است و سپس به بررسى اين مطلب مى ‏پردازيم كه ادعاى مدعيان با توجه به آنچه در تاريخ اين قوم رخ داده، تا چه اندازه با گفته ‏هاى اين كتاب انطباق دارد.

الف) وعده سرزمين در عهد قديم

شكى نيست كه در مجموعه‏اى كه آن را يهوديان كتاب عهد و مسيحيان عهد قديم مى ‏خوانند، سخن از سرزمين موعود و وعده آن آمده است. اما در اين‏كه اين مجموعه، كه مشتمل بر ده‏ها كتاب كوچك و بزرگ است، در چه زمانى و به وسيله چه كسانى نوشته شده است، بين سنت يهودى ـ مسيحى و نقادان قديم و جديدِ متون مقدس اختلافات بسيار جدى به چشم مى ‏خورد. در كوتاه‏ترين عبارت مى ‏توان گفت كه سنت يهودى ـ مسيحى برآن بوده است كه كتاب‏هاى اين مجموعه را اشخاص برجسته شناخته‏ شده‏اى در زمانى نزديك به يك هزاره نگاشته‏ اند. براى مثال، گفته مى ‏شود تورات همان كتابى است كه خداوند به موسى(ع) داد و كتاب‏هاى يوشع، داوران، سموئيل و پادشاهان را انبياى بزرگى چون يوشع، سموئيل و ارميا نگاشته ‏اند؛ در حالى كه نقادان قديم و جديد زمان نگارش اين كتاب‏ها را پس از اسارت بابلى، در قرن ششم قبل از ميلاد، مى ‏دانند و اين زمان قرن‏ها پس از كسانى است كه سنت يهودى ـ مسيحى اين كتاب‏ها را به آنان نسبت مى ‏دهد. اگر انتساب اين كتاب‏ها به افراد مورد ادعاى سنت زير سؤال برود، اين كتاب‏ها همانند ديگر كتاب‏هاى بشرى بوده و درنتيجه، سخن از ارض موعود، مانند ديگر محتويات اين متون زير سؤال مى ‏رود. حتى كسانى از يهوديان مدعى ‏اند كه كتاب تورات، بعد از اسارت بابلى و به دست كسانى نوشته شد كه به اسارت رفته و بازگشته بودند و در واقع، اين كتاب مطابق آرزوها و آرمان‏هاى سركوفته آنان نگاشته شده است و از اين روست كه بر سرزمين موعود تأكيد مى ‏كند.
در اين نوشتار از اين امور چشم ‏پوشى شده است، امّا بر فرض كه انتساب اين كتاب‏ها به پيامبران الهى درست باشد، درباره سرزمين موعود از آنها چه استفاده‏اى مى ‏شود؟
در تورات، سخن از سرزمين موعود با ماجراى مهاجرت حضرت ابراهيم آغاز مى ‏شود. ابراهيم(ع) به فرمان خداوند از بين ‏النهرين به سرزمين كنعان هجرت كرد كه خداوند او را بدانجا راهنمايى كرده بود. در آنجا خداوند بر ابراهيم ظاهر شد و فرمود: «من اين سرزمين را به نسل تو خواهم بخشيد!» (سفر پيدايش، 12: 7) و باز به او فرمود: «من همان خداوندى هستم كه تو را از شهر اور كلدانيان بيرون آوردم تا اين سرزمين را به تو بدهم» (سفر پيدايش، 15: 7). اما نكته شايسته توجه در وعده به ابراهيم اين است كه در واقع عهد و پيمانى بين او و خداوند منعقد شد. از يك طرف خداوند عهد بسته بود كه آن سرزمين خاص را به فرزندان ابراهيم بدهد، ولى وفاى به اين عهد مشروط به آن است كه طرف ديگر، يعنى ابراهيم و فرزندانش، به عهد خود وفا كنند؛ يعنى از خدا اطاعت كرده و انسان‏هاى صالحى باشند. آنان حتى بايد نماد و علامت بندگى خدا را در بدن خود ايجاد كنند:
من عهد خود را تا ابد با تو و بعد از تو با فرزندانت نسل اندر نسل برقرار مى‏كنم. من خداى تو هستم و خداى فرزندانت نيز خواهم بود. تمامى سرزمين كنعان را كه اكنون در آن غريب هستى، تا ابد به تو و به نسل تو خواهم بخشيد و خداى ايشان خواهم بود. خدا به ابراهيم فرمود: «وظيفه تو و فرزندانت و نسل‏هاى بعد اين است كه عهد مرا نگاه داريد. تمام مردان و پسران شما بايد ختنه شوند تا بدين‏وسيله نشان دهند كه عهد مرا پذيرفته ‏اند. (سفر پيدايش، 17: 7ـ11).
خداوند به ابراهيم خبر مى ‏دهد كه نسل او در مملكت بيگانه ‏اى بندگى خواهند كرد. اما آنان سرانجام به اين سرزمين بازخواهند گشت و اين سرزمين را خواهند گرفت. و آن زمانى است كه شرارت ساكنان اين سرزمين به اوج خود رسد، اما در حال حاضر اينگونه نيست.از اين سخن برمى‏ آيد كه خدا يك سنت ثابت و هميشگى دارد و قومى كه شرارتش به اوج خود برسد مشمول عذاب الهى خواهد شد. عذاب ساكنان سرزمين كنعان آن است كه سرزمينشان به دست اسرائيليان افتد. اما اسرائيليان هم، چنانكه خواهيم ديد، از اين قاعده مستثنا نيستند؛ مالكيت سرزمين موعود مشروط به اطاعت از خداست و اين شرط را خداوند بعد از ابراهيم به اسحاق هم يادآورى مى ‏كند:
اگر سخن مرا شنيده، اطاعت كنى با تو خواهم بود و تو را بسيار بركت خواهم داد و تمامى اين سرزمين را به تو و نسل تو خواهم بخشيد؛ چنانكه به پدرت ابراهيم وعده داده ‏ام. نسل تو را چون ستارگان آسمان بى ‏شمار خواهم گردانيد و تمامى اين سرزمين را به آنها خواهم داد... اين كار را به خاطر ابراهيم خواهم كرد، چون او احكام و اوامر مرا اطاعت نمود (سفر پيدايش، 26: 2ـ5).
از اين سخن برمى ‏آيد كه علت وعده‏ دادن آن سرزمين، اطاعت بى ‏چون و چراى ابراهيم از خدا بوده است و شرط آن نيز اطاعت فرزندان او خواهد بود. سرزمين كنعان پس از اسحاق به يعقوب هم وعده داده شد.هنگامى كه فرزندان يعقوب، در مصر سكنا گزيدند و تحت فشار و عذاب مصريان قرار گرفتند، خداوند حضرت موسى را برانگيخت تا آنان را نجات دهد. خداوند به موسى مى ‏فرمايد كه من آمده ‏ام تا بنى ‏اسرائيل را از بردگى در مصر آزاد سازم و آنان را به سرزمين پهناور و حاصلخيزى ببرم كه در آن، شير و عسل جارى است.ولى اين وعده هم مشروط است: حتى اگر قوم پس از فتح سرزمين موعود، باز به فساد روى آورد و فرمان‏هاى خدا را اطاعت نكند سرزمينش را از دست داده، به اسارت خواهد رفت:
اگر به من گوش ندهيد و مرا اطاعت نكنيد و قوانين مرا رد كنيد و عهدى را كه با شما بسته ‏ام بشكنيد، آنگاه من شما را تنبيه خواهم كرد... من بر ضد شما برخواهم خاست و شما در برابر دشمنان خود پا به فرار خواهيد گذاشت. كسانى كه از شما نفرت دارند بر شما حكومت خواهند كرد... شهرهايتان را ويران و مكان‏هاى عبادتتان را خراب خواهم كرد... آرى، سرزمين شما را خالى از سكنه خواهم كرد و دشمنانتان در آنجا ساكن خواهند شد... بلاى جنگ را بر شما نازل خواهم كرد تا در ميان قوم‏ها پراكنده شويد. سرزمين شما خالى و شهرهايتان خراب خواهند شد... (سفر لاويان، 26: 14ـ34).
قومى‏كه خداوند آنان‏را بامعجزات شگفت ‏انگيزخود، از اسارت مصر رهايى ‏داده تا به سرزمين‏ موعود برساند،چون ازاطاعت‏ خدا سرباز مى ‏زنند خداونددرباره آنان مى ‏فرمايد:
به حضور پرجلالم كه زمين را پر كرده است سوگند ياد مى ‏كنم كه هيچكدام از آنانى كه جلال و معجزات مرا در مصر و در بيابان ديده ‏اند و بارها از توكل نمودن و اطاعت كردن سرباز زده ‏اند حتى موفق به ديدن سرزمينى كه به اجدادشان وعده داده‏ ام نخواهند شد؛ هركه مرا اهانت كند سرزمين موعود را نخواهد ديد... به ايشان بگو... همه شما در اين بيابان خواهيد مرد. حتى يك نفر از شما كه بيست سال به بالا دارد... وارد سرزمين موعود نخواهد شد... لاشه ‏هاى شما در اين بيابان خواهد افتاد. فرزندانتان به خاطر بى ‏ايمانى شما چهل سال در اين بيابان سرگردان خواهند بود تا آخرين نفر شما بميرد (سفر اعداد، 14: 20ـ33).
ازتورات برمى ‏آيدكه برنامه خداوند در وعده ‏دادن به ‏سرزمين‏ كنعان بسيار سخت‏گيرانه بوده است؛ هركس به طور كامل به عهد خود با خداوند پايبند باشد و كاملاً از او اطاعت كند، شايستگى ورود به آن سرزمين را دارد. عجيب اين است كه بنا بر اين كتاب حتى حضرت موسى و هارون هم اين شايستگى را نداشته ‏اند:
همان روز خداوند به موسى گفت: به كوهستان عباريم واقع در سرزمين موآب مقابل اريحا برو. در آنجا بر كوه نبو برآى و تمام سرزمين كنعان را كه به قوم اسرائيل مى ‏دهم، ببين. سپس تو در آن كوه خواهى مرد و به اجداد خود خواهى پيوست؛ همان‏طور كه برادرت هارون نيز در كوه هور درگذشت و به اجداد خود پيوست، زيرا هر دوى شما در برابر قوم اسرائيل كنار چشمه مريبه قادش واقع در بيابان صين، حرمت قدوسيت را نگه نداشتيد. سرزمينى را كه به قوم اسرائيل مى ‏دهم، در برابر خود، خواهى ديد، ولى هرگز وارد آن نخواهى شد (سفر تثنيه، 32: 48ـ52).

ب) فتح سرزمين موعود

حضرت موسى(ع) قوم اسرائيل را از مصر نجات داده و آنان را به سوى سرزمين موعود راهنمايى كرد، اما خود او آن سرزمين را فتح نكرد، بلكه خداوند او را مأمور كرد تا يوشع‏ بن ‏نون را به جانشينى خود برگزيند تا او قوم را وارد آن سرزمين كند.حضرت موسى(ع) وفات كرد و بنى ‏اسرائيل براى او عزادارى كردند و يوشع ‏بن ‏نون زمام امور را در دست گرفت.كتاب تورات با وفات حضرت موسى(ع) پايان مى ‏يابد و كتاب بعدى، يعنى صحيفه يوشع، با اين جملات آغاز مى ‏شود: «خداوند پس از مرگِ خدمتگزار خود، موسى، به دستيار او يوشع (پسر نون) فرمود: خدمتگزار من موسى درگذشته است، پس تو برخيز و بنى ‏اسرائيل را از رود اردن بگذران و به سرزمينى كه به ايشان مى ‏دهم برسانا (يوشع، 1: 1ـ2). بنى ‏اسرائيل به رهبرى يوشع‏ بن ‏نون از رود اردن عبور كرده، سرزمين كنعان را فتح كردند و بين اسباط دوازده‏ گانه بنى ‏اسرائيل تقسيم نمودند. حضرت يعقوب دوازده پسر داشت كه نام دو تن از آنان در ميان اسباط ديده نمى ‏شود؛ يكى لاوى كه فرزندان او وظيفه كهانت قوم را بر عهده داشتند و بنابراين بين ديگر اسباط پراكنده بودند و ديگرى يوسف كه به جاى او نام دو فرزندش در ميان اسباط دوازده ‏گانه ديده مى ‏شود. پس اسباط دوازده ‏گانه بنى ‏اسرائيل به ده پسر حضرت يعقوب و دو نوه او منسوبند.يوشع ‏بن ‏نون سرزمين كنعان را بين اين اسباط دوازده ‏گانه متناسب با جمعيت آنان تقسيم كرد.يوشع در پايان عمر خود بنى ‏اسرائيل را فراخواند و به آنان يادآورى كرد كه هرچند اكنون به سرزمين موعود رسيده، آن را فتح كرده ‏ايد، اين مالكيّت هم مشروط است:
پايان عمر من فرا رسيده است و همه شما شاهد هستيد كه هرچه خداوند، خدايتان به شما وعده فرموده بود، يك به يك انجام شده است. ولى بدانيد همانطور كه خداوند نعمت‏ها به شما داده است، بر سر شما بلا نيز نازل خواهد كرد؛ اگر از دستورات او سرپيچى كنيد و خدايان ديگر را پرستش و سجده نماييد. بلى، آتش خشم او بر شما افروخته خواهد شد و شما را از روى زمين نيكويى كه به شما بخشيده است به كلى نابود خواهد كرد (يوشع، 23: 14ـ16).
بنا به مجموعه عهد قديم، بنى ‏اسرائيل از زمان يوشع‏ بن ‏نون، كه سرزمين كنعان را فتح كرده، بر آن مسلط شدند، براى قرن‏هاى متمادى اين سرزمين را در اختيار داشتند و در زمان پادشاهانى چون داوود وسليمان آن‏را به ‏اوج عظمت خود رسانيدند. براساس كتاب «اول پادشاهان»، كشور بنى ‏اسرائيل در اثر روى ‏آوردن سليمانِ پادشاه به زنان مشرك و ساختن بتكده براى آنان و دورى از خداو به گفته برخى از نويسندگان يهودى به خاطر ظلم و بى ‏عدالتى او و نيز در اثر بى ‏كفايتى فرزند و جانشين سليمان، بعضى رَحُبْعام،به دو كشور شمالى و جنوبى تجزيه شد. ده [يا يازده] سبط از اسباط دوازده ‏گانه بنى ‏اسرائيل در شمال، كشورى را به نام اسرائيل به وجود آوردند و سبط يهودا [احتمالاً سبط بسيار كوچك بنيامين] در جنوب، كشور ديگرى را به وجود آورد كه يهودا ناميده مى ‏شد.
سال‏ها دو كشور شمالى و جنوبى در كنار يكديگر مى ‏زيستند تا اينكه سرانجام در حدود سال 720 ق. م. كشور شمالى به وسيله آشوريان تسخير شد و اسباطى كه در آن مى ‏زيستند به اسارت برده شدند و به تدريج با اقوام ديگر امتزاج كردند و استقلال قومى آنان از بين رفت.كتاب «اول پادشاهان» درباره علت اسارت اين اسباط مى ‏گويد:
وقتى خداوند اسرائيل را از يهودا جدا كرد، مردم اسرائيل يَرُبْعام، پسر نبات را به پادشاهى خود انتخاب كردند. بربعام هم اسرائيل را از پيروى خداوند منحرف كرده، آنها را به گناه بزرگى كشاند. اسرائيل از گناهى كه يربعام ايشان را بدان آلوده كرده بود، دست برنداشتند؛ تا اينكه خداوند همان‏طور كه به وسيله تمام انبياء خبر داده بود آنها را از حضور خود دور انداخت. بنابراين مردم، اسرائيل به سرزمين آشور تبعيد شدند (اول پادشاهان، 17: 21ـ23).
بنابراين از اواخر قرن هشتم قبل از ميلاد تاكنون هرگاه از بنى ‏اسرائيل سخن گفته مى ‏شود، مقصود تنها يك [يا دو [سبط از بنى ‏اسرائيل است كه در هر كشور يهودا مى ‏زيستند. اما سرنوشت اين سبط و كشور يهودا چندان بهتر از اسباط شمالى نبود، زيرا هرچند پس از زوال كشور شمالى بيش از صد سال به حيات خود ادامه داد، اما سرانجام در سال 586 قبل از ميلاد به وسيله پادشاه بابل، بُختُنَصَّر كشور يهودا فتح، و معبد اورشليم تخريب شد و اهالى آن به اسارت برده شدند، كتاب عهد قديم درباره علت اين اسارت مى ‏گويد:
تمام رهبران، كاهنان و مردم يهودا از اعمال قبيح قوم‏هاى بت ‏پرستى پيروى كردند و به اين طريق خانه مقدس خداوند را در اورشليم نجس ساختند. خداوند، خداى اجدادشان، انبياى خود را يكى پس از ديگرى فرستاد تا به ايشان اخطار نمايند، زيرا بر قوم و خانه خود شفقت داشت. ولى بنى ‏اسرائيل انبياى خدا را مسخره كرده، به پيام آنها گوش ندادند و به ايشان اهانت نمودند تا اين‏كه خشم خداوند بر آنها افروخته شد؛ به حدى كه ديگر براى قوم چاره ‏اى نماند.
پس خداوند پادشاه بابل را به ضد ايشان برانگيخت و تمام مردم يهودا را به دست او تسليم كرد. او به كشتار مردم يهودا پرداخت و به پير و جوان، و دختر و پسر رحم نكرد و حتى وارد خانه خدا شد و جوانان آنجا را نيز كشت. پادشاه بابل اشياى قيمتى خانه خدا را، از كوچك تا بزرگ، همه را برداشت و خزانه خانه خداوند را غارت نمود و همراه گنج‏هاى پادشاه و درباريان به بابل برد. سپس سپاهيان او خانه خدا را سوزاندند، حصار اورشليم را منهدم كردند، تمام قصرها را به آتش كشيدند و همه اسباب قيمتى آنها را از بين بردند. آنانى كه زنده ماندند به بابل به اسارت برده شدند و تا به قدرت رسيدن حكومت پارس، اسير پادشاه بابل و پسرانش بودند (دوم تواريخ ايام، 14: 20).
از اين فقره به خوبى برمى‏آيد كه چون قوم اسرائيل به عهد خود با خدا پايبند نبودند، مجازات شدند و به اسارت رفتند. همين عهد را ارمياى نبى به فرمان خداوند به مردم يادآورى مى ‏كند و خطر نافرمانى از خدا را به آنان گوشزد مى ‏كند:
خداوند به من فرمود كه به مفاد عهد او گوش فرا دهم و به مردم يهودا و اهالى اورشليم اين پيام را برسانم: لعنت بر آن كسى كه نكات اين عهد را اطاعت نكند؛ همان عهدى كه به هنگام رهايى اجدادتان از سرزمين مصر با ايشان بستم؛ از سرزمينى كه براى آنها همچون كوره آتش بود. به ايشان گفته بودم كه اگر از من اطاعت كنند و هرچه مى ‏گويم انعام دهند، ايشان قوم من خواهند بود و من خداى ايشان! پس حال شما اين عهد را اطاعت كنيد و من نيز به وعده‏اى كه به پدران شما داده‏ام وفا خواهم نمود و سرزمينى را به شما خواهم داد كه شير و عسل در آن جارى باشد؛ يعنى همين سرزمينى كه اكنون در آن هستيد...
سپس خداوند فرمود: در شهرهاى يهودا و در كوچه ‏هاى اورشليم پيام مرا اعلام كن! به مردم بگو كه به مفاد عهد من توجه كنند و آن را انجام دهند؛ زيرا از وقتى اجدادشان را از مصر بيرون آوردم تا به امروز، بارها به تأكيد از ايشان خواسته ‏ام كه مرا اطاعت كنند! ولى ايشان اطاعت نكردند و توجهى به دستورات من ننمودند؛ بلكه به دنبال اميال و خواسته‏ هاى سركش و ناپاك خود رفتند. ايشان با اين كار عهد مرا زير پا گذاشتند؛ بنابراين تمانم تنبيهاتى را كه در آن عهد ذكر شده بود، در حقشان اجرا كردم.
خداوند به من فرمود: اهالى يهودا و اورشليم عليه من طغيان كرده ‏اند. آنها به گناهان پدرانشان بازگشته ‏اند و از اطاعت من سرباز مى‏زنند؛ ايشان به سوى بت‏پرستى رفته‏اند. هم اهالى يهودا و هم اسرائيل عهدى را كه با پدرانشان بسته بودم، شكسته‏اند؛ پس چنان بلايى بر ايشان خواهم فرستاد كه نتوانند جان سالم بدر برند... (كتاب ارمياى نبى، 11: 1ـ11).
و حزقيان نبى نيز اسارت قوم و از دست رفتن سرزمين را پيش‏گويى كرده است:
بار ديگر خداوند با من سخن گفت و فرمود: اى انسان خاكى؛ به بنى ‏اسرائيل بگو: اين پايان كار سرزمين شماست. ديگر هيچ اميدى باقى نمانده، چون به سبب كارهايتان، خشم خود را بر شما فرو خواهم ريخت و شما را به سزاى اعمالتان خواهم رساند (حزقيال نبى، 7: 1ـ2).
ساكنان يهودا به اسارت به بابل برده شدند و چند دهه در آنجا ماندند تا اين‏كه سرانجام در سال 538 قبل از ميلاد كورش كبير آنان را آزاد كرد و به سرزمين‏شان بازگرداند. آنان پس از اسارت، كشور خود را دوباره آباد كردند و قرن‏ها دست ‏نشانده ايرانيان و يونانيان بودند تا اين‏كه سرانجام در سال 142 قبل از ميلاد، استقلال خود را به دست آوردند. اين دوره استقلال كمتر از صد سال طول كشيد تا اين‏كه در سال 63 ق. م. كشور يهودا تحت سلطه روميان قرار گرفت و بيش از يكصد سال وضع بر همين منوال گذشت تا اين‏كه سرانجام يهوديان در سال 66 ميلادى قيام كرده، به مدت چند سال با روميان به نبرد پرداختند. سرانجام در سال 70 ميلادى شهر اورشليم پس از يك ماه محاصره فتح شد. روميان شهر و معبد آن را ويران كرده، عده زيادى را به قتل رساندند. از آن زمان يهوديان پراكنده شدند و ديگر كشور مستقلى نداشتند.
يهوديان در واقع پس از پراكندگى، سه دوره را پشت سر گذاشته‏اند: در دوره اول، يعنى چند قرن اول ميلادى بيشتر تحت فشار امپراتورى روم بوده ‏اند. تا آغاز قرون وسطا و رسميت ‏يافتن مسيحيت در امپراتورى روم اوضاع يهود در ممالك غربى وخيم‏تر شد و اين وضعيت در طول قرون وسطا ادامه يافت. در طول اين دوره آرمان بازگشت به وطن كمابيش درميان‏ يهوديان بوده‏ است. درعصرجديد وبا ظهوردموكراسى وآزادى درممالك غربى عده زيادى اين آرمان ‏را رد كرده، آن را نامعقول دانستند و گفتند هر يهودى در هر كشورى‏كه زندگى مى ‏كند همان‏جا وطن اوست.اما دراين ‏ميان، عده ‏اى‏ كه «صهيونيست» خوانده مى ‏شوند براين آرمان پافشارى كرده، خود را وارث ابراهيم(ع) مى ‏دانند.

بررسى ادعا

ادعاى صهيونيست‏ها اين است كه، براساس كتاب‏ مقدس، سرزمين فلسطين به قوم اسرائيل وعده داده شده و بر اساس همين كتاب اين وعده محقق شده و اين قوم قرن‏ها بر اين سرزمين سلطه داشتند و آن را آباد كردند. تاريخ نشان مى ‏دهد كه اين قوم به زور امپراتورى روم از اين سرزمين رانده شده‏ اند؛ پس حق دارند كه به سرزمين خود بازگردند و كشور خود را دوباره بسازند.
ما در چند محور مى ‏توانيم اين ادعا را بررسى كنيم:
1. در سال 70 ميلادى، روميان شهر اورشليم را ويران كردند و يهوديان را پراكنده ساختند. از آن زمان 1934 سال مى ‏گذرد. از آن زمان تاكنون يهوديان در مناطق مختلفى زيسته، و در بسيارى از مناطق از آزادى و رفاه برخوردار بوده‏اند و هرچند در قرون وسطا در ممالك غربى در فشار بوده ‏اند، در همين زمان در كشورهاى اسلامى آزادانه زندگى كرده و از حقوقى برابر با مسلمانان برخوردار بودند.حتى در ممالك غربى هم پس از قرون وسطا و در سده‏ هاى اخير از آزادى و برابرى برخوردار شده ‏اند. حال سؤال اين است كه آيا هيچ گروهى مى ‏تواند مدّعى سرزمينى شود كه در گذشته‏ هاى دور ساكن يا صاحب آن بوده است؟ به گفته كتاب مقدس، قبل از بنى‏ اسرائيل كنعانيان در اين سرزمين ساكن بوده ‏اند؛ و آيا كسانى مى ‏توانند امروز ادعا كنند كه ما بازمانده كنعانيان هستيم و مى ‏خواهيم سرزمين خود را پس بگيريم؟ منطق انسان‏هاى امروزى اين است كه وطن هر كسى خاك و سرزمينى است كه در آن متولد شده است و ادعاى كسى مبنى بر اينكه صدها سال قبل اجداد من در منطقه ‏اى مى ‏زيسته ‏اند و صاحب سرزمينى بودند در نظرشان موجه نمى ‏نمايد.
2. همان‏طور كه گذشت، بر اساس كتاب مقدس وعده سرزمين كنعان مشروط به اطاعت و فرمانبردارى از خدا بوده است. حتى كسانى كه حضرت موسى(ع) آنان را با وعده سرزمين موعود از مصر بيرون آورد، چون از خدا نافرمانى كردند، از ورود به آن سرزمين منع شدند و خداوند آنان را به مدت چهل سال در بيابان سرگردان كرد تا همه آنان بميرند و نسل بعدى وارد آن سرزمين شود.به گفته تورات حتى موسى و هارون شايستگى ورود به آن سرزمين را نداشتند؛ چرا كه گناه كرده بودند. پس از ورود اين قوم به آن سرزمين و فتح آن، بارها پيامبران الهى به آنان گوشزد كردند كه شما با خدا عهدى داريد و اگر آن عهد را نگاه نداريد سرزمينِ شما از شما گرفته مى ‏شود و آواره مى ‏شويد. همان‏طور كه از كتاب‏ مقدس نقل شد، همه آوارگى ‏ها و بدبختى ‏هاى اين قوم در طول تاريخ به خاطر شكستن عهدشان با خدا بود و به سبب همين عهدشكنى و فسق و فجور، كشور بنى ‏اسرائيل تجزيه شد. بعدها به همين سبب اسباطى كه در شمال در كشور اسرائيل مى ‏زيستند به اسارت برده شده، حتى هويت قومى خود را از دست دادند و در تاريخ نشانى از آنها باقى نماند. سبط يهودا [و احتمالاً بنيامين] نيز كه در جنوب، در كشور يهودا مى ‏زيستند، در اثر نافرمانىِ خدا و فسق و فجور به اسارت برده شدند و كشورشان ويران شد. تا آنجا كه از تاريخ بنى ‏اسرائيل در كتاب عهد قديم برمى ‏آيد، اين يك اصل عام و فراگير است كه همه بدبختى ‏هاى اين قوم ناشى از نافرمانى از خدا بوده است. ماجراى آوارگى بزرگ يهود در سال 70 ميلادى به وسيله روميان، هرچند در كتاب مقدس نيامده، از اين قاعده مستثنا نيست؛ چرا كه در سراسر اين كتاب اين نكته را انبيا بارها تكرار كرده‏ اند كه هرگاه عهد خدا را رعايت نكنيد چنين و چنان خواهد شد.
اما نكته شايسته توجه در اين باره اين است كه بنا به كتاب ‏مقدس هرگاه اين قوم عهد خداوند را رعايت نمى‏ كرد، خداوند آنان را مجازات مى ‏كرد و گاه آنان را زيرسلطه بيگانگان قرار مى ‏داد يا از سرزمينشان آواره مى ‏كرد. اما برطرف شدن اين بلا و مجازات زمانى بوده است كه قوم توبه مى كرده و از كرده خويش پشيمان مى ‏شد و به عمل به عهد با خداوند بازمى ‏گشته است. و چون قوم در درگاه خداوند ناله مى ‏كرده خداوند كسى را براى نجات آنان مى ‏فرستاده است.
وقتى بنى ‏اسرائيل در اسارت بابلى بودند خداوند به واسطه ارمياى نبى به آنان مى ‏گويد:
اگر با تمام وجود مرا بطلبيد مرا خواهيد يافت. بلى، يقينا مرا خواهيد يافت و من به اسارت شما پايان خواهم بخشيد و شما را از سرزمين‏هايى كه شما را به آنجا تبعيد كرده ‏ام جمع كرده، به سرزمين خودتان بازخواهم آورد. ولى حال چون انبياى دروغين را در ميان خود راه داده ‏ايد و مى ‏گوييد كه خداوند آنها را فرستاده است من نيز... قطحى و وبا خواهم فرستاد و ايشان را مانند انجيرهاى گنديده ‏اى خواهم ساخت كه قابل خوردن نيستند و بايد دور ريخته شوند! آنها را در سراسر جهان سرگردان خواهم كرد؛ در هر سرزمينى كه پراكنده ‏شان سازم، موردنفرين و مسخره و ملامت واقع خواهند شد و مايه وحشت خواهند بود، چون نخواستند به سخنان من گوش فرا دهند؛ با اينكه بارها به وسيله انبياى خود با ايشان صحبت كردم (ارميا، 29: 13ـ19).
و نيز از طريق حزقيال نبى به قوم مى ‏گويد:
وقتى گناهانتان را پاك سازم، دوباره شما را به وطنتان اسرائيل مى ‏آورم و ويرانه ‏ها را آباد مى ‏كنم (حزقيال، 36: 33).
و نيز مى ‏گويد:
خداوند مى ‏فرمايد: «قوم‏هاى ديگر به شما طعنه مى ‏زنند و مى ‏گويند: «اسرائيل سرزمينى است كه ساكنان خود را مى ‏بلعد!» ولى من كه خداوند هستم، مى ‏گويم كه آنها ديگر اين سخنان را به زبان نخواهند آورد، زيرا مرگ و مير در اسرائيل كاهش خواهد يافت. آن قوم‏ها ديگر شما را سرزنش و مسخره نخواهند كرد، چون ديگر قومى گناهكار و عصيانگر نخواهيد بود. اين را من كه خداوند هستم مى ‏گويم (حزقيال، 36: 13ـ15).
از فقرات فوق برمى ‏آيد كه علت بدبختى و تبعيد، گناه و فساد قوم بوده است و چون آنان به راه خدا بازگشتند، خداوند هم آنان را نجات داد. اما در برخى از فقرات امر به گونه ديگرى است:
پيغام ديگرى از جانب خداوند بر من نازل شد: اى انسان خاكى، وقتى بنى ‏اسرائيل در سرزمين خودشان زندگى مى ‏كردند، آن را با اعمال زشت خود نجس نمودند. رفتار ايشان در نظر من مثل يك پارچه كثيف و نجس بود. مملكت را با آدم‏كشى و بت‏ پرستى آلوده ساختند. به اين دليلى بود كه من خشم خود را بر ايشان فرو ريختم. آنان را به سرزمين‏هاى ديگر تبعيد كردم و به اين طريق ايشان را به سبب تمام اعمال و رفتار بدشان مجازات نمودم. اما وقتى در ميان ممالك پراكنده شدند، باعث بى‏ حرمتى اسم قدوس من گشتند، زيرا قوم‏هاى ديگر درباره ايشان گفتند: «اينها قوم خدا هستند كه از سرزمين خود رانده شده ‏اند.» من به فكر اسم قدوس خود هستم كه شما آن را در بين قوم‏هاى ديگر بى ‏حرمت كرده‏ايد. پس به قوم اسرائيل بگو من كه خداوند هستم مى‏گويم شما را دوباره به سرزمينتان بازمى ‏گردانم، ولى اين كار را نه به خاطر شما، بلكه به خاطر اسم قدوس خود مى‏ كنم كه شما در ميان قوم‏ها آنان را بى ‏حرمت نموده ‏ايد... (حزقيال، 36: 16ـ22).
بنا به هر دو بيان، چه اسارت قوم و چه پايان آن، به عمل قوم برمى ‏گردد، اما به هرحال اين خداست كه مجازات مى ‏كند و باز خداست كه مى ‏بخشد؛ پس هردو برنامه الهى است. حتى عاملان مجازات و عاملان رفع آن مأموران الهى هستند. در كتاب ‏مقدس درباره آغاز اسارت بابلى آمده است: «پس خداوند پادشاه بابل را به ضد ايشان برانگيخت و تمام مردم يهودا را به دست او تسليم كرد» (دوم تواريخ ايام، 36: 17). و درباره پايان اسارت آمده است: «در سال اول سلطنت كورش، امپراتور پارس، خداوند آنچه را كه توسط ارمياى نبى فرموده بود به انجام رسانيد. او كورش را بر آن داشت تا فرمانى صادر كند... اين است متن آن فرمان: «من، كورش، امپراتور پارس اعلام مى‏دارم كه خداوند، خداى آسمان‏ها... به من امر فرموده كه براى او در شهر اورشليم كه در سرزمين يهود است خانه‏اى بسازم. پس از اتمام، يهوديانى كه در سرزمين من هستند هركه بخواهد مى ‏تواند به آنجا بازگردد. خداوند، خداى اسرائيل همراه او باشد» (همان، 36: 22ـ23).
و نيز همان‏طور كه گذشت خداوند قبل از اسارت، به‏وسيله انبيا از آن خبر داده بود و همچنين قبل از پايان آن، انبياى الهى پايان آن را وعده دادند. باز همان‏طور كه گذشت، حتى قبل از فتح آن سرزمين اولاً بايد شرارت قوم ساكن در آن سرزمين به اوج خود برسد و قبل از آن نمى ‏توان وارد آن سرزمين شد.و ثانيا بايد واردشوندگان انسان‏هاى صالحى باشند و بنى ‏اسرائيل براى كسب اين آمادگى به مدت چهل ‏سال، در بيابان سرگردان شدند ويك نسل خطاكار مرد و نسل بعدى وارد شدند. ثالثا اين امر بايد به دست پيامبر خداوند يوشع‏ بن‏ نون صورت گيرد و اينگونه نيست كه افراد قوم بتوانند خودسرانه آن را انجام دهند.
بر پايه كتاب مقدس، پراكندگى قوم در سال 70 ميلادى مجازات الهى بود و بنابراين، تكرار آنچه در موارد قبل رخ داده، ضرورى بود. اين‏گونه نيست كه قوم هرگونه و هر زمان كه خواست، سرزمين را تحت سلطه خود درآورد و هرچه خواست با ساكنان آن انجام دهد. اين برنامه بايد به دست خداوند صورت گيرد. حتى در زمان حضرت موسى وقتى قوم مى‏ خواهد خودسرانه به آن سرزمين حمله كند، آن حضرت آنان را منع مى ‏كند: «نرويد، زيرا دشمنانتان شما را شكست خواهند داد، چون خداوند با شما نيست... خداوند با شما نخواهد بود، زيرا شما از پيروى او برگشته ‏ايد» (سفر اعداد، 14: 42ـ43).
3. همان‏طور كه گذشت خداوند به حضرت ابراهيم وعده داد تا سرزمين كنعان را به فرزندان او بدهد. از تورات برمى‏آيد ك ه اين وعده نه براى همه فرزندان ابراهيم، بلكه فرزندان اسحاق، و نه براى همه فرزندان اسحاق، بلكه فرزندان يعقوب است كه خداوند او را «اسرائيل» مى ‏خواند و فرزندان او بنى ‏اسرائيل ناميده مى ‏شوند. قبلاً گذشت كه پس از فتح سرزمين موعود به دست يوشع ‏بن ‏نون، اين سرزمين بين اسباط دوازده‏ گانه بنى ‏اسرائيل تقسيم شد. پس هم مطابق وعده‏اى كه داده شده بود و هم مطابق آنچه در عرصه واقعيت رخ داد اسباط دوازده ‏گانه مالك آن سرزمين گشتند.
اما نكته قابل توجه اين است كه همان‏طور كه گذشت از اين اسباط دوازده ‏گانه، ده سبط، كه در كشور شمالى مى ‏زيستند، در اسارت آشوريان بودند و بعدها هويت قومى خود را از دست دادند و در اقوام و ملل ديگر منطقه حل شدند. جالب اين است كه، به گفته كتاب ‏مقدس، هنگام تجزيه مملكت بنى ‏اسرائيل تنها يك سبط براى فرزند حضرت سليمان باقى مانده بود: «با اين حال به خاطر خدمتگزارم داود و به خاطر شهر برگزيده ‏ام اورشليم، اجازه مى ‏دهم كه پسرت فقط بر يكى از دوازده قبيله اسرائيل سلطنت كند» (اول پادشاهان، 11: 12ـ13). و در همان باب خداوند به يَرُبعام مى ‏گويد: «سلطنت را از پسر سليمان مى ‏گيرم و ده قبيله را به تو واگذار مى‏ كنم، اما يك قبيله را به پسر او مى ‏دهم» (همان: 35ـ36). اما در باب بعدى وقتى كشور تجزيه مى ‏شود (و سبط يهود و بنيامين تحت حكومت رَجُبعام، پسر حضرت سليمان هستند، مفسران كتاب مقدس هريك به گونه ‏اى تلاش كرده‏ اند اين مشكل را حل كنند. برخى گفته‏ اند از اين جهت در باب يازدهم سخن از يك سبط است كه سبط بنيامين به سبط يهودا ملحق شده بود. ديگرى مى ‏گويد سبط بنيامين با سبط داوود [يهودا] ارتباط يافته بود و اين دو به يك سبط تبديل شده بودند.اما مشكل اين دو نظريه اين است كه با آيه 13 از باب 11 كتاب اول پادشاهان نمى ‏سازد، چراكه در آنجا آمده است: «فقط بر يكى از دوازده قبيله».
در برخى از كتاب‏هاى تفسيرى آمده است كه در اين‏كه سبط بنيامين از قبايل شمالى به حساب آورده شود يا جنوبى، هميشه شك و ترديد وجود داشته، و اين‏كه قبايل شمالى ده عدد، و قبايل جنوبى يك عدد شمرده شدند شايد علتش ماجرايى باشد كه در باب بيستم از كتاب داوران آمده است.در آنجا آمده است كه كسانى از سبط بنيامين دست به گناهى وحشتناك زدند و بقيه اسباط بنى ‏اسرائيل با آنها جنگيدند و همه افراد آن از مرد و زن و كودك را كشتند و تنها چند مرد باقى ماندند كه حتى براى آنان يك زن وجود نداشته است، پس تعداد افراد اين سبط بسيار كم بوده است.
بنابراين اگر سرزمين موعود از آنِ فرزندان يعقوب است، پس به صورت قطعى نمى‏ توان ادعا كرد كه بيش از يك سبط از اسباط دوازده‏گانه به صورت متمايز از ديگر اقوام و با هويت مشخص قومى باقى مانده است و از آنجا كه بقيه اسباط هم در اقوام و ملل آن نواحى حل شدند، پس آنان هم در آن سرزمين حق دارند، چراكه فرزندان ابراهيم و يعقوب هستند. و اگر اين يك سبط، ادعايى راجع به آن سرزمين داشته باشد حق او 121 كل سرزمين بوده است.
اما از كتاب مقدس برمى ‏آيد كه از همين يك سبط كه از چند قرن قبل از ميلاد باقى مانده است عده قابل توجهى به اديان و فرهنگ‏هاى ديگر متمايل شدند و از آيين و فرهنگ خود دست برداشتند. فقرات بسيارى از عهد قديم حكايت از اين دارد كه انبيا و بزرگان بنى ‏اسرائيل، چه در دوره اسارت بابلى و چه پس از آن، از گرايش قوم به خدايان بيگانه مى ‏ناليدند. پس كسانى كه به اديان و خدايان ديگر گراييدند نيز چون فرزندان ابراهيم و يعقوب هستند و نسبت به اين سرزمين حق دارند. از اين گذشته مجموعه عهد جديد و كتاب‏هاى تاريخى نشان مى ‏دهند كه عده زيادى از يهوديان به حضرت عيسى گرويده و مسيحى شدند. همچنين بعدها عده قابل توجه ديگرى از آنان به دين اسلام درآمدند و اينان نيز چون فرزندان يعقوبند، پس به آن سرزمين حق دارند. بنابراين، بسيار منصفانه است اگر كسى بگويد از آن يك سبط هم نبايد بيش از نيمى باقى مانده باشد. پس بايد رقم قبلى 12/1 را نصف كنيم.
باز از همين تعداد باقى‏مانده، كه در سراسر دنيا پراكنده‏اند، همه مدعى چنين حقى نيستند و تنها صهيونيست‏ها ـ و نه همه يهوديان ـ مدعى اين سرزمين‏اند. هرچند نمى ‏توان آمار دقيقى از دو گروه ارائه داد، با اين‏همه، كم نيستند كسانى كه آرمان‏هاى صهيونيستى را رد كرده، خواهان آنند كه در هر جاى دنيا كه هستند با ديگران در صلح و صفا زندگى كنند و حتى برخى از اينان شعارشان اين است كه با پايان يافتن صهيونيسم، صلح تحقق مى ‏يابد.پس صهيونيست‏ها حتى نماينده همه يهوديانى كه امروزه در سراسر جهان زندگى مى ‏كنند، نيستند.
شايد اگر به شمار بنى ‏اسرائيل در زمان حضرت موسى(ع) توجه كنيم، آنچه گفته شد به واقعيت نزديك مى ‏شود. به گفته كتاب تورات حضرت موسى از اسباط بنى ‏اسرائيل، غير از سبط لاوى، تعداد 550/603 نفر مرد جنگىِ بيست سال به بالا را سرشمارى كرد.پس بايد كل جمعيت بنى ‏اسرائيل در آن زمان بيش از چهار ميليون نفر بوده باشد. بنى ‏اسرائيل طى چهار قرن، از 12 نفر به چهار ميليون نفر رسيدند. اكنون حدود سى و سه قرن از زمان حضرت موسى(ع) مى‏گذرد و تعداد يهوديان جهان كم‏تر از پانزده ميليون نفرند. آيا قومى كه چند همسرى در آن رواج داشته و تعداد فرزندان هر خانواده، به گفته كتاب مقدس، بسيار زياد بوده است، بعد از سى و سه قرن چه تعداد بايد باشند؟ اگر گفته شود كه شايد در اثر كشتارها و قتل‏ عام‏ها تعدادشان كم شده است، در پاسخ گفته مى‏ شود كه هيچ كشتار و فشارى در تاريخ اين قوم سخت ‏تر از فشار و كشتار فرعون نبوده كه قبل از حضرت موسى(ع) رخ داده است.
پس چاره ‏اى نيست جز اينكه بپذيريم كسانى كه امروزه خود را فرزند يعقوب مى ‏دانند، نسبت به تعداد واقعى فرزندان يعقوب كه به صورت نامشخص در جهان و سرزمين فلسطين و نواحى اطراف آن زندگى مى ‏كنند، بسيار ناچيزند. و اگر اين سرزمين ملك فرزندان يعقوب است، پس بايد همه در آن سهيم باشند، پس راهى جز اين نمى ‏ماند كه ساكنان بومى آن منطقه در صلح و آرامش باهم زندگى كنند.
4. ممكن است گفته شود كه سرزمين موعود از آنِ فرزندان يعقوب است، اما به شرط اين‏كه به ديانت موسوى پايبند باشند. پس وارث و مالك سرزمين كنعان كسى است كه اولاً از نسل ابراهيم و يعقوب باشد و ثانيا ديانت حضرت موسى را پذيرفته، به آن پايبند باشد. پس اسباط شمالى كه به تدريج در اقوام ديگر حل شده، ديانت موسوى را رها كردند و كسانى كه از سبط يهودا قبل يا بعد از اسارت بابلى به خدايان اقوام ديگر روى آوردند و نيز كسانى كه مسيحى يا مسلمان شدند ـ چون ديگر به ديانت موسى(ع) پايبند نيستند، پس از ارض موعود سهمى ندارند. پس، بنا به كتاب ‏مقدس، تنها يهوديانِ امروزى مالك اين سرزمين هستند.
در پاسخ مى ‏گوييم كه تورات از حضرت موسى نقل مى ‏كند كه آمدن پيامبرى را وعده داده است. او خطاب به قوم مى‏گويد: «يهوه، خدايت، نبى ‏اى را از ميان تو از برادرانت مثل من براى تو مبعوث خواهد گردانيد او را بشنويد، (سفر تثنيه، 18: 15) و باز مى ‏گويد: «و خداوند به من گفت آنچه گفتند نيكو گفتند. نبى ‏اى را براى ايشان از ميان برادران ايشان مثل تو مبعوث خواهم كرد و كلام خود را به دهانش خواهم گذاشت و هر آنچه به او امر فرمايم به ايشان خواهد گفت و هركسى كه سخنان مرا كه به اسم من گويد نشنود من از او مطالبه خواهم كرد». (همان، 17ـ19).
پس شكى نيست كه حضرت موسى(ع) آمدن پيامبر بزرگى را وعده داده و با تأكيد فراوان به بنى‏اسرائيل دستور داده است كه از آن پيامبر اطاعت و پيروى كنند. مسيحيان مى ‏گويند اين پيامبر حضرت عيسى(ع) بوده و مسلمانان مى ‏گويند اين پيامبر حضرت محمد(ص) بوده است. در اينجا، به هيچ ‏روى به اين بحث نمى ‏پردازيم. سخنِ ما اين است كه براساس اين سخنِ حضرت موسى(ع)، زمانى پيامبرى خواهد آمد. حال سؤال اين است كه زمانى كه آن پيامبر مى ‏آيد، آيا همه بنى ‏اسرائيل از او اطاعت و پيروى مى ‏كنند؟ مسلما جواب منفى است و هيچ‏گاه در طول تاريخ چنين چيزى رخ نداده است. در اين صورت، سرزمين موعود از آنِ كدام دسته است. مسلما بايد گفته شود كه از آنِ دسته‏اى است كه از آن پيامبر اطاعت كرده است. ولى باز دسته‏اى كه اطاعت نمى ‏كند مى‏ گويد كه اين فرد همان پيامبرى نيست كه حضرت موسى وعده داده بود و بنابراين خود را مالك آن سرزمين مى‏ دانند و گروهى را كه از آن پيامبر پيروى كرده، از دين موسى خارج مى ‏دانند. پس اين نزاع هيچ‏گاه حل ‏شدنى نيست؛ چنان‏كه كسانى كه از حضرت عيسى پيروى كردند، خود را پيروان واقعى حضرت موسى مى ‏دانند و پيروان پيامبر اسلام نيز خود را پيروان واقعى حضرت موسى مى ‏دانند. كدام مرجع و نهادى مى ‏تواند اين نزاع را حل كند؟ پس راهى نيست جز اينكه پيروان همه اديان، چه يهودى، چه مسيحى و چه مسلمان، به همان صورت و بافتى كه در آن منطقه مى ‏زيستند، با صلح و دموكراسى واقعى به زندگى خود ادامه دهند و اگر يكى از اين گروه‏ها مدعى باشد كه اين سرزمين تنها از آنِ اوست، منطقه هيچ‏گاه روى صلح و آرامش را نخواهد ديد و اين همان چيزى است كه در يكى از تظاهرات يهوديانِ مخالف با صهيونيسم، بر روى پلاكاردى در دست يك روحانى يهودى نوشته شده بود: «پايان صهيونيسم = صلح».
منبع:rasad.ir




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط