صلح استيلاگر
گلن ايي رابينسون, مولف چند كتاب در مسايل استراتژيك و استاديار دانشكده مطالعات تكميلي بين المللي در مانتري كاليفرنيا و عضو تحقيقاتي مركز مطالعات خاورميانه در دانشگاه بركلي در كاليفرنيا است.
وي دراين مقاله به بررسي مفهوم صلح استيلاگر ازسوي امريکا و اسرائيل پرداخته وبا مقايسه نمونه هايي از اين نوع صلح در سطح جهاني, چگونگي شکل گيري ساف ونماينگي آن در قراردادهاي صلح و نقش ساختار بسته قدرت در تشكيلات خودگردان فلسطيني را توضيح داده است.
نگاه رابينسون به صلح استيلاگر , بخشي از حقايق مربوط به بحران فلسطين را روشن مي سازد و توضيح ميدهد چرا طرحهاي استعمارگرانه اي چون « نقشه راه » به نتيجه نمي رسند.
شكست بارز اجلاس كمپ ديويد دوم (جولاي 2000) در ترسيم تصويري عادلانه و عملي از صلح و اقدام متكبرانه آريل شارون در رفتن به حرم الشريف در قدس (در 28 سپتامبر 2000 ) و استفاده مفرط ازنيروي نظامي توسط اسرائيل در واكنش به خشم فلسطينيها، تنها منجر به عميقتر شدن چرخه ناآراميهاگرديد و صلحي را كه از آغاز ناپايدار به نظر مي رسيد را بي ثبات تر كرد.
در حالي كه ، درك دلايل نارضايتي فلسطينيها، مشكل نيست اما اين دلايل در اكثر مطبوعات امريكا به گونهاي ديگر تصوير مي شوند.
در اين رسانه ها ناآراميهاي فلسطين به صورت «جنگ طلبي عرفات» (عبارت تحريك آميز توماس فريدمن) يا جنگي كه توسط فلسطيني ها عليه اسرائيلي هاي صلح طلب طراحي وآغاز شده است , انعكاس داده مي شوند. در اين نوع نگاه هنگامي كه زمان تصميمي سرنوشت ساز براي فلسطينيها فرا رسيد ـيعني فرصتي تاريخي در پذيرش پيشنهادسخاوتمندانه اسرائيل و پايان دادن به نزاع! ـ عرفات از اين كه نقش سخنگوي فلسطين را داشته باشد سرباز زد و تنها به ايفاي نقش رهبر يك گروه چريكي بسنده كرد و هنگامي كه به خانه بازگشت، جنگي را بر افروخت كه او را از پيگيري تحقق گزينه سخت صلح باز مي داشت.
اين نوع تحليل از حوادث فلسطين , به صراحت ناديده گرفتن تاريخ و سياست فلسطين را نشان ميدهد. اما رسانههاي امريكا در ناديده گرفتن حقايق نزاع، تنها نيستند ; تيم صلح دولت امريكا هشدارهاي متعددي نسبت به پيش بيني حوادث خشونت بار را دريافت كرده بود، اما همگي اين هشدار ناديده گرفته شدند. به عنوان نمونه عزمي بشاره, نماينده خط شكن پارلمان اسرائيل در ژوئن 2000 هشدار داد
« حداكثر ميزاني كه اسرائيل آماده سازش بر سر آن باشد، هرگز حداقل انتظارات فلسطينيها را نيز در بر نمي گيرد. من تصور نميكنم كه آنچه كه در پيش است، صلح يا جنگ باشد بلكه يك رويارويي در پيش است.»
برخي از تحليل گران امريكايي به صراحت موج پيش رو از ناآرميهاي ناشي از فرآيند اسلو راپيشبيني كردند و عرفات هم بدان اميدي نداشت.
اگر اجلاس شكست ميخورد، عرفات ميتوانست دليل بياورد كه بي ثباتي قطعاً در انتظار است , اما تقاضاهاي وي در گوش ناشنواي تيم امريکايي که کاملا مشتاق بود توافقنامه نهايي صلح را در آخرين روزهاي رياست جمهوري كلينتون به انجام برساند ,اثر نكرد.
شخصيتهاي جنجالي، سياستهاي نادرست، تصورات بي پايه، شكست اجلاس هاي سياسي در توضيح كامل خشونت و بي ثباتي ناشي شده اسلو در هر دو طرف اسرائيل و فلسطين ناکافي است ; بلكه اين ناآرامي بايد به صورتي عميق تر وبا درنظرگرفتن شرايط ساختاري، يعني به واسطة خصوصيات صلح استيلاگر درك شود.
من در اين نوشتار ، ضرورت خصوصيت استيلاگر فرايند صلح و تبعات آن را ، بررسي كرده و سپس نشان خواهم داد كه چگونه، صلح استيلاگر، به ساختار رژيم قدرت در فلسطين ، باز ميگردد.
اين صلح، نه صلحي ميان دو طرف با تساوي نسبي قدرت و نه صلحي تماماً تحميلي به دشمني كاملاً شكست خورده است.
بر خلاف اين گونه صلح ها ، صلح استيلاگر صلحي ناپايدار نسبت به قدرت دو طرف خواهد بود.
فرايند صلح بين فلسطين و اسرائيل ، آشكارا استيلاگر است عدم توازن گستردة قدرت بين اين دو را منعكس ميكند. در حالي كه ايده «فقط صلح» توسط بسياري (در اسرائيل) ، محترم شمرده ميشود، اما قراردادهاي صلح فقط قدرت را به نمايش ميگذارند تا عدالت را.
در مذاكرات طرفهاي فلسطيني و اسرائيلي و موافقتهاي منعقده از سال 1993 تا به حال, همواره قدرت اسرائيل بر حق طرف فلسطيني غلبه كرده است و همة مسائل كليدي ـ به علت پافشاري اسرائيل ـ به آينده، موكول شده است. در هر مساله اساسي ، اسرائيل، قدرت خود را دربارة آنچه بايد انجام گيرد به نمايش گذاشته است: هيچ آوارهاي بدون اجازه اسرائيل، اجازه بازگشت ندارد ; هيچ توافقنامهاي تا وقتي اسرائيل اعلام نكند منسوخ نميشود; هيچ زميني ، به فلسطيني ها باز گردانده نخواهد شد, مگر با مجوز اسرائيل.
در حالي كه فلسطينيها، خواهان حل اين مسايل بودند ، اين تنها اسرائيل بود كه ميتوانست آنها را انجام دهد. به اين ترتيب , فرايند صلح را بايد بيشتر به صورت بحثهايي در داخل اسرائيل تلقي كرد , نه مذاكراتي ميان فلسطين و اسرائيل.
عمده بحثهاي داخلي اسرائيل براين مطلب متمركز است كه چه مقدار از 22 درصد مناطق فلسطيني كه در سال 1948 اشغال نشدهاند ، بايد به فلسطينيان باز گردانده شود. جنگ طلبان در اسرائيل ، خواهان حفظ دايمي تسلط اسرائيل بر تمام مناطق فلسطيني هستند، در ; حالي كه گروه موسوم به صلح طلبان ، مايل به واگذاري كرانه باختري و نوار غزه به فلسطينيان هستندتا آنها از ديگر حقوق خود دست شويند.
همه اين مسايل در حالي است که هيچ فشاري از طرف فلسطينيها بر اسرائيل وارد نشده است: هيچ شهرك غير قانوني فلسطيني در اسرائيل احداث نشده بود، هيچ آوارة اسرائيلي خواهان بازگشت به غزه وجود نداشت وهيچ نيروي فلسطيني ,مناطق اسرائيلي را اشغال نكرده است. تنها اعمال فشار از طرف فلسطين بر اسرائيل, رد پيشنهادهاي غيرقابل قبول اسرائيليها بود.
صلح استيلاگر، نسبت به صلحي مبتني بر يك توازن منطقي قدرت و يا صلحي بر پايه تسلط كامل، بي ثبات تر است. صلحي با توازن قدرت , صلحي پايدار و با ثبات خواهد بود.
چرا كه هر دو طرف مي دانند اگر طرف ديگر شكست بخورد قادر به وارد كردن آسيب در سطوح چشمگير و غير قابل پذيرش خواهند بود.
جنگ سرد ميان امريكا و شوروي به خوبي ثبات صلحي با توازن قدرت را نشان داد واشغال نظامي ژاپن و قسمتهايي از آلمان به دنبال جنگ جهاني دوم توسط امريكا ، صلح مبتني بر تسلط كامل را نمايش مي گذارد.
در حالي كه صلح استيلاگر براي هر دو طرف ، صلحي بي ثبات است. در جنگ جهاني اول ، دول در حال جنگ با آلمان , آن قدر قدرتمند بودندکه صلحي يك طرفه و انتقام جويانه را در كاخ ورساي به كرسي بنشانند, اما آنچنان قدرتمند نبودند كه آلمان را بر طبق ميل خود، دوباره شكل دهند. نتيجة اين صلح ، بي ثباتي در هر دو طرف و وقوع جنگي ديگر بود كه چندي بعد بوقوع پيوست.
در سال 1982 , اسرائيل پس از اشغال لبنان , توافقنامة رسمي صلحي يك طرفه را به دولت اين كشور تحميل كرد اما اين صلح , بسيار شكننده بود و به سرعت به بي ثباتي و وقوع خشونتها و سرانجام فروپاشي صلح استيلاگر انجاميد.
منطقي الزامآور در توضيح دليل منجر شدن صلح استيلاگر به بي ثباتي براي هر دو طرف، وجود دارد ; علت بيثباتي براي طرف ضعيف تر واضح است :موج وسيعي از مخالفت با دولت، نسبت به امضاي صلحي كه حقوق ملي مردم را مورد معامله قرار داده است، به صورتي اجتناب ناپذير وجود خواهد داشت.
به اين ترتيب , مخالفت سياسي در سطح اجتماعي تقويت ميشود در حالي كه «دولت تسليم شده» مجبور است مخالفان را تحت فشار بگذارد و براثر اين اقدام , قطبي شدن روي ميدهد و دولت در مقابل مردم خويش قرار ميگيرد.
صلح استيلاگر ، براي طرف برتر نيز ، بي ثباتي را به همراه ميآورد. صلحي بدين گونه از طرف كساني که از بيرون به صورت بي طرفانه نظارهگر هستند كاملاً در جهت منافع طرف برتر ارزيابي ميشود و در داخل نيزمخالفت عليه دولت ، به خاطر كم كاري صورت گرفته ودرنتيجه اعطاي هر گونه امتيازي به طرف ضعيفتر تشديد مي شود و هر چه سطح امتيازات غير اجباري ,بيشتر باشد، شدت مخالفتهاي داخلي بيشتر خواهد بود.
مخالفان در درون قدرت استيلاگر ، گفتمان زمان جنگ را استفاده ميكنند كه تأكيد مي کند هر گونه امتياز مهمي كه داده شود، نشانهاي از ضعف و رسوايي دولت است.
در واقع اين طرف استيلاگر بودکه فرايند صلح اسلو رادر فلسطين شكل داد; به جز زماني كه عقب نشيني اسرائيل از برخي مناطق مهم شهري در كرانة باختري موجب خوشحالي فلسطيني ها شد, در اكثر موارد فرايند صلح در رساندن فلسطينيها به حقوق ملي خود ناكام مانده است. مخالفتها هنگامي كه شكست سازمان آزاديبخش فلسطين در مذاكراتش با اسرائيل ، آشكارتر گرديد، افزايش يافت و حكومت فلسطيني, مجبور به بكار بردن شيوههاي مختلفي از سركوب شد.
ناآراميهاي پاييز 2000 تناقضات داخلي در فلسطين را به نمايش گذاشت و به قطبي شدن جامعه فلسطيني انجاميده اين امر به دليل صلحي استيلاگر در آينده نيز تداوم خواهد يافت.
اسرائيل، همچنان با بي ثباتي ايجاد شده به دليل فرايند صلحي استيلاگر دست به گريبان است.
به مانند فلسطين، اين الگو در اسرائيل، از زماني كه اولين قرارداد صلح اسلو در 1993 امضاء شد، آشكار بوده است. بيشترمخالفان در اسرائيل به طور مداوم ، اسحاق رابين ، شيمون پرز و ايهود باراك را به علت تاراج صهيونيسم محكوم ميكردند. حتي دولت ضد مذاكره نتانياهو نيز زماني كه موافقتنامههاي الخليل و واي ريود را به امضاء رساند ( موافقتنامه اي که هرگز اجرا نشد) شديداً در داخل اسرائيل مورد انتقاد قرار گرفت.
در حالي كه ترور رابين در سال 1995, آشكارترين نماد بيثباتي ناشي از صلحي استيلاگر بود، بدگويي عمومي نسبت به رهبران حزب كارگر , با ناميدن آنها به عنوان نازيها و قاتلان يهوددر ميان اسرائيلي ها , متداول شد.
دوبار پس از اسلو ، رقيب دولت كارگري به علت پيگيري «اعطاي امتيازات تضمين نشده» به فلسطينيها با اكثريت چشمگير, قدرت را از دست داد. پيروزي انتخاباتي شارون بر باراك در فوريه 2001 اين حالت را عميقتر كرد.توافقنامه صلحي استيلاگر با فلسطين ، آنچنان آشفتگي بر اسرائيل وارد كرد كه قراردادهاي صلح مصر و اردن نيز اين اثر را نداشتند.
به 3 توافق صلح اسرائيل با كشورهاي عربي توجه كنيد: زماني كه اسرائيل به صورت مشخصي از برتري نظامي نسبت به مصر برخوردار بود ، هنوز قرارداد صلح 1979 بين آنها قراردادي بين دو دولت قوي بود كه نشان داده بودند قادر به وارد كردن صدمات قابل ملاحظه به طرف مقابل هستند. هر چند آن صلح به صورت «جنگ سرد» به آزمودن زمان انجاميد اما افراد كمي در اسرائيل، فوايد آن را زير سؤال بردند.
در موردي ديگر, اين نتيجهگيري را ميتوان براي چگونگي واكنش عمومي اسرائيليها ، به قرارداد صلح با اردن به دست آورد: هيچ نيروي قهاري در اسرائيل وجود نداشت كه دولت اسرائيل را براي انعقاد قرارداد صلح زير فشار گذارد. زيرا هيچ امتياز چشمگيري وجود نداشت كه اسرائيل مجبور به اعطاي آن شود.
بنابراين تنها فلسطينيها هستند كه صلح را تا به اين اندازه براي طرف مقابل (اسرائيل ) ناگوار كرده اند. در واقع, سالهاي پس از اسلو, سالهايي بوده است آميخته با ترور ، اتهام متقابل و رويكرد گفتمان تند عمومي به آينده اسرائيل كه با قطبي شدن شديد جناحهاي سياسي داخلي اسرائيل, همراه شده است.
فلسطينيهاي كرانه باختري و غزّه (درونيها) به جمعيتي 100 هزار نفري از فلسطينيها اطلاق ميشود, در حالي كه بيرونيها ، فلسطينيهايي هستند كه پس از اسلو به اين سرزمين بازگشتند. بايد گفت از زماني كه رهبران سازمان آزاديبخش فلسطين از تونس بازگشتند به آنها تونسيها خطاب شده است.
ويژگي عمده قرارداد اسلو آن بود كه طبقة نخبگان سياسي بيروني را - كه حركت يا انقلابي را از انتفاضة 1987 تا 1993 رهبري نكرده بودند و حتي به آن , متعهد هم نبودند - به قدرت رساند.
تونسيها (بازگشت كنندگان يا بيرونيها) دستگاه حكومت فلسطينيها را دردست گرفتند و به طور عمده ، مسووليت تهيه قوانين حكومتي در فلسطين را به خود اختصاص دادند. هر مقام بلند پايهاي از طرف عرفات معين شد و پستهاي كليدي قدرت در حكومت فلسطيني نيزبه دست تونسيها افتاد، هر چند عرفات به جهت و سابقه تاريخي خود از انتقادات محفوظ ميماند اما بيرونيهاي ديگر اين موقعيت را نداشتند.
تسلط بيرونيها، عمدتاً بر پليس و ساختار امنيتي ، متمركز بود. در واقع از 15 ارگان و نهادهاي پليسي و امنيتي در فلسطين ، به جز 2 مورد ، همگي تحت تسلط افسران وفادار به عرفات بودند.
به منظور درك طبيعت سلطه گراي حكومت فلسطيني نياز به بررسي منطق دروني تحكيم قدرت ، توسط حكومت فلسطيني در كرانه باختري و نوار غزه در دوران پس از اسلو، ميباشد. توافقنامه اسلو ، طبقه نخبگاني فلسطيني تبعيد شدهاي را به قدرت رساند كه علقههاي عاطفي و خانوادگي بسياري با جمعيت فلسطيني در كرانه باختري و نوار غزه داشت، اما تجربه عملي سياسي اندكي با آنها داشت. سلطهگرايي شخصي ابزاري بود كه حكومت فلسطيني يعني سازمان «تونسيها» از آن در جهت تحکيم مواضع قدرت خودبر يك جامعه و بر نخبگان مخالف درون آن كه بر آنها اعتماد يا كنترلي نداشت، استفاده كرد.
اول آن كه به دنبال جنگ 1967 كه در آن اسرائيل كرانه باختري و نوار غزه را (همراه با ارتفاعات جولان و قسمتهايي از صحراي سينا) از همسايگان خود، اشغال كرد, بازار كارخود را به روي سرزمينهاي اشغالي باز كرد.
استخدام نيروي كار فلسطيني (عمدتاً در كشاورزي و ساخت و ساز) به اسرائيلي ها امكان مي داد از نيروي كار ارزان و انبوه جهت رشد اقتصادي اسرائيل بهره ببرند. به اين ترتيب ظرف چند سال ، 40 درصد كل نيروي كار فلسطيني در اسرائيل به استخدام درآمد.
نوار غزه براي تأمين معاش جمعيت خود كاملاًبه مشاغل آنسوي خط سبز در اسرائيل وابسته گشت و در مقابل نيز اقتصاد اسرائيل نيز به كار فلسطيني ها كه مجبور بودند با دستمزد كم در اسرائيل به كار بپردازند وابسته شد. سريعترين و مهمترين پيامد اين وضعيت ، فروپاشي كامل شبكههاي سنتي متكي بر حمايت مشتري بودكه نخبگان ملاک اساساً شهري فلسطيني را به جوامع روستايي و بلكه به طبقة پايينتر آنها يعني آوارگان مستقر در اردوگاهها پيوند مي زد.
اين وضعيت هم چنين طبقه كارگر فلسطيني را در معرض تحقير هر روزه توسط طرف فاتح يعني اسرائيل قرار ميداد و خشم فرو خرده اي را در ذهن و قلب فلسطيني ها انباشته و روستاييان فلسطيني را به فلسطينيهايي آگاه تبديل مي كرد. اين وضعيت زمينههاي مساعدي براي تقويت تلاشهاي بسيج تودهها كه در اواخر دهة 1970 با ظهور يك جامعةمدني به وقوع پيوست را فراهم مي ساخت.
دومين سياست اسرائيل كه پيامدهايي در جهت توسعة جامعه مدني فلسطين به دنبال داشت عبارت بود از تصميم به دادن مجوز راه اندازي دانشگاههاي فلسطيني در کرانه باختري و نوار غزه.
اولين دانشگاهي که گشوده شد دانشگاه برزيت در 1972 بود. دانشگاهي شبيه به مركز تربيت معلم. اين روند در 14 سال بعد هم با دانشگاههايي در بيتاللحم ـ الخليل ـ نابلس ـ قدس و غزه (دانشگاه اسلامي) ادامه يافت وسپس به تاسيس مجتمعهاي دانشگاهي بسياري انجاميد. تا قبل از 1972 تنها فرزندان نخبگان محلي استطاعت مخارج تحصيل در جهان عرب يا در خارج را داشتند، اما تا پاييز 1987 نزديك به 20 هزار فلسطيني وارد دانشگاههاي فلسطيني در كرانه باختري و نوار غزه شدند.
راه اندازي دانشگاههاي فلسطيني، منجر به ظهور انبوهي از طبقة نخبة فرهيخته محلي و جداي از مالكان سنتي فلسطيني گرديد. اين طبقة نخبة جديد فرهيخته و كمتر شهري وملاک بود كه نهادهاي جامعةمدني را در دهة 1980 به راه انداخت و با ظرافت فلسطينيهاي رنج ديده را بر عليه اشغالگري نظامي اسرائيل و طبقة نخبگان ملاک قديمي بسيج كرد ،اين طبقه نخبة جديد بود كه انتفاضه و قيام 93ـ1987 فلسطيني را به راه انداخت و منجر به حاشيه كشانيده شدن و عمدتاً توسط كادرهاي دروني سازمان آزاديبخش فلسطين گرديد.
از اين پس , اسرائيل مجبور بود با جواناني از فلسطين روبه رو شود كه هم تحصيلكرده بودند و هم بومي و هم مبارز.
وي دراين مقاله به بررسي مفهوم صلح استيلاگر ازسوي امريکا و اسرائيل پرداخته وبا مقايسه نمونه هايي از اين نوع صلح در سطح جهاني, چگونگي شکل گيري ساف ونماينگي آن در قراردادهاي صلح و نقش ساختار بسته قدرت در تشكيلات خودگردان فلسطيني را توضيح داده است.
نگاه رابينسون به صلح استيلاگر , بخشي از حقايق مربوط به بحران فلسطين را روشن مي سازد و توضيح ميدهد چرا طرحهاي استعمارگرانه اي چون « نقشه راه » به نتيجه نمي رسند.
شكست بارز اجلاس كمپ ديويد دوم (جولاي 2000) در ترسيم تصويري عادلانه و عملي از صلح و اقدام متكبرانه آريل شارون در رفتن به حرم الشريف در قدس (در 28 سپتامبر 2000 ) و استفاده مفرط ازنيروي نظامي توسط اسرائيل در واكنش به خشم فلسطينيها، تنها منجر به عميقتر شدن چرخه ناآراميهاگرديد و صلحي را كه از آغاز ناپايدار به نظر مي رسيد را بي ثبات تر كرد.
در حالي كه ، درك دلايل نارضايتي فلسطينيها، مشكل نيست اما اين دلايل در اكثر مطبوعات امريكا به گونهاي ديگر تصوير مي شوند.
در اين رسانه ها ناآراميهاي فلسطين به صورت «جنگ طلبي عرفات» (عبارت تحريك آميز توماس فريدمن) يا جنگي كه توسط فلسطيني ها عليه اسرائيلي هاي صلح طلب طراحي وآغاز شده است , انعكاس داده مي شوند. در اين نوع نگاه هنگامي كه زمان تصميمي سرنوشت ساز براي فلسطينيها فرا رسيد ـيعني فرصتي تاريخي در پذيرش پيشنهادسخاوتمندانه اسرائيل و پايان دادن به نزاع! ـ عرفات از اين كه نقش سخنگوي فلسطين را داشته باشد سرباز زد و تنها به ايفاي نقش رهبر يك گروه چريكي بسنده كرد و هنگامي كه به خانه بازگشت، جنگي را بر افروخت كه او را از پيگيري تحقق گزينه سخت صلح باز مي داشت.
اين نوع تحليل از حوادث فلسطين , به صراحت ناديده گرفتن تاريخ و سياست فلسطين را نشان ميدهد. اما رسانههاي امريكا در ناديده گرفتن حقايق نزاع، تنها نيستند ; تيم صلح دولت امريكا هشدارهاي متعددي نسبت به پيش بيني حوادث خشونت بار را دريافت كرده بود، اما همگي اين هشدار ناديده گرفته شدند. به عنوان نمونه عزمي بشاره, نماينده خط شكن پارلمان اسرائيل در ژوئن 2000 هشدار داد
« حداكثر ميزاني كه اسرائيل آماده سازش بر سر آن باشد، هرگز حداقل انتظارات فلسطينيها را نيز در بر نمي گيرد. من تصور نميكنم كه آنچه كه در پيش است، صلح يا جنگ باشد بلكه يك رويارويي در پيش است.»
برخي از تحليل گران امريكايي به صراحت موج پيش رو از ناآرميهاي ناشي از فرآيند اسلو راپيشبيني كردند و عرفات هم بدان اميدي نداشت.
اگر اجلاس شكست ميخورد، عرفات ميتوانست دليل بياورد كه بي ثباتي قطعاً در انتظار است , اما تقاضاهاي وي در گوش ناشنواي تيم امريکايي که کاملا مشتاق بود توافقنامه نهايي صلح را در آخرين روزهاي رياست جمهوري كلينتون به انجام برساند ,اثر نكرد.
شخصيتهاي جنجالي، سياستهاي نادرست، تصورات بي پايه، شكست اجلاس هاي سياسي در توضيح كامل خشونت و بي ثباتي ناشي شده اسلو در هر دو طرف اسرائيل و فلسطين ناکافي است ; بلكه اين ناآرامي بايد به صورتي عميق تر وبا درنظرگرفتن شرايط ساختاري، يعني به واسطة خصوصيات صلح استيلاگر درك شود.
من در اين نوشتار ، ضرورت خصوصيت استيلاگر فرايند صلح و تبعات آن را ، بررسي كرده و سپس نشان خواهم داد كه چگونه، صلح استيلاگر، به ساختار رژيم قدرت در فلسطين ، باز ميگردد.
صلح استيلاگر
اين صلح، نه صلحي ميان دو طرف با تساوي نسبي قدرت و نه صلحي تماماً تحميلي به دشمني كاملاً شكست خورده است.
بر خلاف اين گونه صلح ها ، صلح استيلاگر صلحي ناپايدار نسبت به قدرت دو طرف خواهد بود.
فرايند صلح بين فلسطين و اسرائيل ، آشكارا استيلاگر است عدم توازن گستردة قدرت بين اين دو را منعكس ميكند. در حالي كه ايده «فقط صلح» توسط بسياري (در اسرائيل) ، محترم شمرده ميشود، اما قراردادهاي صلح فقط قدرت را به نمايش ميگذارند تا عدالت را.
در مذاكرات طرفهاي فلسطيني و اسرائيلي و موافقتهاي منعقده از سال 1993 تا به حال, همواره قدرت اسرائيل بر حق طرف فلسطيني غلبه كرده است و همة مسائل كليدي ـ به علت پافشاري اسرائيل ـ به آينده، موكول شده است. در هر مساله اساسي ، اسرائيل، قدرت خود را دربارة آنچه بايد انجام گيرد به نمايش گذاشته است: هيچ آوارهاي بدون اجازه اسرائيل، اجازه بازگشت ندارد ; هيچ توافقنامهاي تا وقتي اسرائيل اعلام نكند منسوخ نميشود; هيچ زميني ، به فلسطيني ها باز گردانده نخواهد شد, مگر با مجوز اسرائيل.
در حالي كه فلسطينيها، خواهان حل اين مسايل بودند ، اين تنها اسرائيل بود كه ميتوانست آنها را انجام دهد. به اين ترتيب , فرايند صلح را بايد بيشتر به صورت بحثهايي در داخل اسرائيل تلقي كرد , نه مذاكراتي ميان فلسطين و اسرائيل.
عمده بحثهاي داخلي اسرائيل براين مطلب متمركز است كه چه مقدار از 22 درصد مناطق فلسطيني كه در سال 1948 اشغال نشدهاند ، بايد به فلسطينيان باز گردانده شود. جنگ طلبان در اسرائيل ، خواهان حفظ دايمي تسلط اسرائيل بر تمام مناطق فلسطيني هستند، در ; حالي كه گروه موسوم به صلح طلبان ، مايل به واگذاري كرانه باختري و نوار غزه به فلسطينيان هستندتا آنها از ديگر حقوق خود دست شويند.
همه اين مسايل در حالي است که هيچ فشاري از طرف فلسطينيها بر اسرائيل وارد نشده است: هيچ شهرك غير قانوني فلسطيني در اسرائيل احداث نشده بود، هيچ آوارة اسرائيلي خواهان بازگشت به غزه وجود نداشت وهيچ نيروي فلسطيني ,مناطق اسرائيلي را اشغال نكرده است. تنها اعمال فشار از طرف فلسطين بر اسرائيل, رد پيشنهادهاي غيرقابل قبول اسرائيليها بود.
صلح استيلاگر، نسبت به صلحي مبتني بر يك توازن منطقي قدرت و يا صلحي بر پايه تسلط كامل، بي ثبات تر است. صلحي با توازن قدرت , صلحي پايدار و با ثبات خواهد بود.
چرا كه هر دو طرف مي دانند اگر طرف ديگر شكست بخورد قادر به وارد كردن آسيب در سطوح چشمگير و غير قابل پذيرش خواهند بود.
جنگ سرد ميان امريكا و شوروي به خوبي ثبات صلحي با توازن قدرت را نشان داد واشغال نظامي ژاپن و قسمتهايي از آلمان به دنبال جنگ جهاني دوم توسط امريكا ، صلح مبتني بر تسلط كامل را نمايش مي گذارد.
در حالي كه صلح استيلاگر براي هر دو طرف ، صلحي بي ثبات است. در جنگ جهاني اول ، دول در حال جنگ با آلمان , آن قدر قدرتمند بودندکه صلحي يك طرفه و انتقام جويانه را در كاخ ورساي به كرسي بنشانند, اما آنچنان قدرتمند نبودند كه آلمان را بر طبق ميل خود، دوباره شكل دهند. نتيجة اين صلح ، بي ثباتي در هر دو طرف و وقوع جنگي ديگر بود كه چندي بعد بوقوع پيوست.
در سال 1982 , اسرائيل پس از اشغال لبنان , توافقنامة رسمي صلحي يك طرفه را به دولت اين كشور تحميل كرد اما اين صلح , بسيار شكننده بود و به سرعت به بي ثباتي و وقوع خشونتها و سرانجام فروپاشي صلح استيلاگر انجاميد.
منطقي الزامآور در توضيح دليل منجر شدن صلح استيلاگر به بي ثباتي براي هر دو طرف، وجود دارد ; علت بيثباتي براي طرف ضعيف تر واضح است :موج وسيعي از مخالفت با دولت، نسبت به امضاي صلحي كه حقوق ملي مردم را مورد معامله قرار داده است، به صورتي اجتناب ناپذير وجود خواهد داشت.
به اين ترتيب , مخالفت سياسي در سطح اجتماعي تقويت ميشود در حالي كه «دولت تسليم شده» مجبور است مخالفان را تحت فشار بگذارد و براثر اين اقدام , قطبي شدن روي ميدهد و دولت در مقابل مردم خويش قرار ميگيرد.
صلح استيلاگر ، براي طرف برتر نيز ، بي ثباتي را به همراه ميآورد. صلحي بدين گونه از طرف كساني که از بيرون به صورت بي طرفانه نظارهگر هستند كاملاً در جهت منافع طرف برتر ارزيابي ميشود و در داخل نيزمخالفت عليه دولت ، به خاطر كم كاري صورت گرفته ودرنتيجه اعطاي هر گونه امتيازي به طرف ضعيفتر تشديد مي شود و هر چه سطح امتيازات غير اجباري ,بيشتر باشد، شدت مخالفتهاي داخلي بيشتر خواهد بود.
مخالفان در درون قدرت استيلاگر ، گفتمان زمان جنگ را استفاده ميكنند كه تأكيد مي کند هر گونه امتياز مهمي كه داده شود، نشانهاي از ضعف و رسوايي دولت است.
در واقع اين طرف استيلاگر بودکه فرايند صلح اسلو رادر فلسطين شكل داد; به جز زماني كه عقب نشيني اسرائيل از برخي مناطق مهم شهري در كرانة باختري موجب خوشحالي فلسطيني ها شد, در اكثر موارد فرايند صلح در رساندن فلسطينيها به حقوق ملي خود ناكام مانده است. مخالفتها هنگامي كه شكست سازمان آزاديبخش فلسطين در مذاكراتش با اسرائيل ، آشكارتر گرديد، افزايش يافت و حكومت فلسطيني, مجبور به بكار بردن شيوههاي مختلفي از سركوب شد.
ناآراميهاي پاييز 2000 تناقضات داخلي در فلسطين را به نمايش گذاشت و به قطبي شدن جامعه فلسطيني انجاميده اين امر به دليل صلحي استيلاگر در آينده نيز تداوم خواهد يافت.
اسرائيل، همچنان با بي ثباتي ايجاد شده به دليل فرايند صلحي استيلاگر دست به گريبان است.
به مانند فلسطين، اين الگو در اسرائيل، از زماني كه اولين قرارداد صلح اسلو در 1993 امضاء شد، آشكار بوده است. بيشترمخالفان در اسرائيل به طور مداوم ، اسحاق رابين ، شيمون پرز و ايهود باراك را به علت تاراج صهيونيسم محكوم ميكردند. حتي دولت ضد مذاكره نتانياهو نيز زماني كه موافقتنامههاي الخليل و واي ريود را به امضاء رساند ( موافقتنامه اي که هرگز اجرا نشد) شديداً در داخل اسرائيل مورد انتقاد قرار گرفت.
در حالي كه ترور رابين در سال 1995, آشكارترين نماد بيثباتي ناشي از صلحي استيلاگر بود، بدگويي عمومي نسبت به رهبران حزب كارگر , با ناميدن آنها به عنوان نازيها و قاتلان يهوددر ميان اسرائيلي ها , متداول شد.
دوبار پس از اسلو ، رقيب دولت كارگري به علت پيگيري «اعطاي امتيازات تضمين نشده» به فلسطينيها با اكثريت چشمگير, قدرت را از دست داد. پيروزي انتخاباتي شارون بر باراك در فوريه 2001 اين حالت را عميقتر كرد.توافقنامه صلحي استيلاگر با فلسطين ، آنچنان آشفتگي بر اسرائيل وارد كرد كه قراردادهاي صلح مصر و اردن نيز اين اثر را نداشتند.
به 3 توافق صلح اسرائيل با كشورهاي عربي توجه كنيد: زماني كه اسرائيل به صورت مشخصي از برتري نظامي نسبت به مصر برخوردار بود ، هنوز قرارداد صلح 1979 بين آنها قراردادي بين دو دولت قوي بود كه نشان داده بودند قادر به وارد كردن صدمات قابل ملاحظه به طرف مقابل هستند. هر چند آن صلح به صورت «جنگ سرد» به آزمودن زمان انجاميد اما افراد كمي در اسرائيل، فوايد آن را زير سؤال بردند.
در موردي ديگر, اين نتيجهگيري را ميتوان براي چگونگي واكنش عمومي اسرائيليها ، به قرارداد صلح با اردن به دست آورد: هيچ نيروي قهاري در اسرائيل وجود نداشت كه دولت اسرائيل را براي انعقاد قرارداد صلح زير فشار گذارد. زيرا هيچ امتياز چشمگيري وجود نداشت كه اسرائيل مجبور به اعطاي آن شود.
بنابراين تنها فلسطينيها هستند كه صلح را تا به اين اندازه براي طرف مقابل (اسرائيل ) ناگوار كرده اند. در واقع, سالهاي پس از اسلو, سالهايي بوده است آميخته با ترور ، اتهام متقابل و رويكرد گفتمان تند عمومي به آينده اسرائيل كه با قطبي شدن شديد جناحهاي سياسي داخلي اسرائيل, همراه شده است.
دروني ها و بيروني ها
فلسطينيهاي كرانه باختري و غزّه (درونيها) به جمعيتي 100 هزار نفري از فلسطينيها اطلاق ميشود, در حالي كه بيرونيها ، فلسطينيهايي هستند كه پس از اسلو به اين سرزمين بازگشتند. بايد گفت از زماني كه رهبران سازمان آزاديبخش فلسطين از تونس بازگشتند به آنها تونسيها خطاب شده است.
ويژگي عمده قرارداد اسلو آن بود كه طبقة نخبگان سياسي بيروني را - كه حركت يا انقلابي را از انتفاضة 1987 تا 1993 رهبري نكرده بودند و حتي به آن , متعهد هم نبودند - به قدرت رساند.
تونسيها (بازگشت كنندگان يا بيرونيها) دستگاه حكومت فلسطينيها را دردست گرفتند و به طور عمده ، مسووليت تهيه قوانين حكومتي در فلسطين را به خود اختصاص دادند. هر مقام بلند پايهاي از طرف عرفات معين شد و پستهاي كليدي قدرت در حكومت فلسطيني نيزبه دست تونسيها افتاد، هر چند عرفات به جهت و سابقه تاريخي خود از انتقادات محفوظ ميماند اما بيرونيهاي ديگر اين موقعيت را نداشتند.
تسلط بيرونيها، عمدتاً بر پليس و ساختار امنيتي ، متمركز بود. در واقع از 15 ارگان و نهادهاي پليسي و امنيتي در فلسطين ، به جز 2 مورد ، همگي تحت تسلط افسران وفادار به عرفات بودند.
به منظور درك طبيعت سلطه گراي حكومت فلسطيني نياز به بررسي منطق دروني تحكيم قدرت ، توسط حكومت فلسطيني در كرانه باختري و نوار غزه در دوران پس از اسلو، ميباشد. توافقنامه اسلو ، طبقه نخبگاني فلسطيني تبعيد شدهاي را به قدرت رساند كه علقههاي عاطفي و خانوادگي بسياري با جمعيت فلسطيني در كرانه باختري و نوار غزه داشت، اما تجربه عملي سياسي اندكي با آنها داشت. سلطهگرايي شخصي ابزاري بود كه حكومت فلسطيني يعني سازمان «تونسيها» از آن در جهت تحکيم مواضع قدرت خودبر يك جامعه و بر نخبگان مخالف درون آن كه بر آنها اعتماد يا كنترلي نداشت، استفاده كرد.
تحول جامعه مدني فلسطيني
اول آن كه به دنبال جنگ 1967 كه در آن اسرائيل كرانه باختري و نوار غزه را (همراه با ارتفاعات جولان و قسمتهايي از صحراي سينا) از همسايگان خود، اشغال كرد, بازار كارخود را به روي سرزمينهاي اشغالي باز كرد.
استخدام نيروي كار فلسطيني (عمدتاً در كشاورزي و ساخت و ساز) به اسرائيلي ها امكان مي داد از نيروي كار ارزان و انبوه جهت رشد اقتصادي اسرائيل بهره ببرند. به اين ترتيب ظرف چند سال ، 40 درصد كل نيروي كار فلسطيني در اسرائيل به استخدام درآمد.
نوار غزه براي تأمين معاش جمعيت خود كاملاًبه مشاغل آنسوي خط سبز در اسرائيل وابسته گشت و در مقابل نيز اقتصاد اسرائيل نيز به كار فلسطيني ها كه مجبور بودند با دستمزد كم در اسرائيل به كار بپردازند وابسته شد. سريعترين و مهمترين پيامد اين وضعيت ، فروپاشي كامل شبكههاي سنتي متكي بر حمايت مشتري بودكه نخبگان ملاک اساساً شهري فلسطيني را به جوامع روستايي و بلكه به طبقة پايينتر آنها يعني آوارگان مستقر در اردوگاهها پيوند مي زد.
اين وضعيت هم چنين طبقه كارگر فلسطيني را در معرض تحقير هر روزه توسط طرف فاتح يعني اسرائيل قرار ميداد و خشم فرو خرده اي را در ذهن و قلب فلسطيني ها انباشته و روستاييان فلسطيني را به فلسطينيهايي آگاه تبديل مي كرد. اين وضعيت زمينههاي مساعدي براي تقويت تلاشهاي بسيج تودهها كه در اواخر دهة 1970 با ظهور يك جامعةمدني به وقوع پيوست را فراهم مي ساخت.
دومين سياست اسرائيل كه پيامدهايي در جهت توسعة جامعه مدني فلسطين به دنبال داشت عبارت بود از تصميم به دادن مجوز راه اندازي دانشگاههاي فلسطيني در کرانه باختري و نوار غزه.
اولين دانشگاهي که گشوده شد دانشگاه برزيت در 1972 بود. دانشگاهي شبيه به مركز تربيت معلم. اين روند در 14 سال بعد هم با دانشگاههايي در بيتاللحم ـ الخليل ـ نابلس ـ قدس و غزه (دانشگاه اسلامي) ادامه يافت وسپس به تاسيس مجتمعهاي دانشگاهي بسياري انجاميد. تا قبل از 1972 تنها فرزندان نخبگان محلي استطاعت مخارج تحصيل در جهان عرب يا در خارج را داشتند، اما تا پاييز 1987 نزديك به 20 هزار فلسطيني وارد دانشگاههاي فلسطيني در كرانه باختري و نوار غزه شدند.
راه اندازي دانشگاههاي فلسطيني، منجر به ظهور انبوهي از طبقة نخبة فرهيخته محلي و جداي از مالكان سنتي فلسطيني گرديد. اين طبقة نخبة جديد فرهيخته و كمتر شهري وملاک بود كه نهادهاي جامعةمدني را در دهة 1980 به راه انداخت و با ظرافت فلسطينيهاي رنج ديده را بر عليه اشغالگري نظامي اسرائيل و طبقة نخبگان ملاک قديمي بسيج كرد ،اين طبقه نخبة جديد بود كه انتفاضه و قيام 93ـ1987 فلسطيني را به راه انداخت و منجر به حاشيه كشانيده شدن و عمدتاً توسط كادرهاي دروني سازمان آزاديبخش فلسطين گرديد.
از اين پس , اسرائيل مجبور بود با جواناني از فلسطين روبه رو شود كه هم تحصيلكرده بودند و هم بومي و هم مبارز.