خود خرد آن است کو از حق چرید *** نه خرد کان را عطارد آورید
پیشبینی این خرد تا گور بود *** و آن صاحب دل به نفخ صور بود
این خرد از گور و خاکی نگذرد *** وین قدم عرصهی عجایب نسپرد
زین قدم وین عقل رو بیزار شو *** چشم غیبی جوی و برخوردار شو
همچو موسی نور کی یابد ز جیب *** سخرهی استاد و شاگردان کتاب
زین نظر وین عقل ناید جز دوار *** پس نظر بگذار و بگزین انتظار
عقل حقیقی آن است که از فیض حضرت حق بهرهمند باشد، اما خَرَدی که عطارد میآورد آگاهی و ادراک دنیایی و مادی است. «عطارد» یا تیر، در اعتقاد قدما ستارهی دانشوران و دبیران است. عقلِ سطحی یا عقلِ جزوی، دوراندیشیاش تا لب گور است اما ژرفاندیشی عقل صاحبدلان، تا نفخ صور و برپایی رستاخیز است. عقل ظاهربین محصور به محسوسات است و اسرار شگفتانگیز حقیقت را طی نمیکند. از این عقلی که به چهار دیواری محسوسات محدود شده رخ برتاب و به جای آن، چشم باطنی طلب کن و از بصیرت نافذ معنوی بهرهمند شو. کسی که مقهور استاد و وابسته به کتاب است چگونه میتواند مانند موسی از گریبان خویش نور بیرون آورد. منظور این است که عارفِ صادق، نور معرفت و حقیقت را در قلبش مییابد و بر سایر قلوب، ساطع میکند، اما اصحاب قیل و قال که مقید به علوم رسمیِ مجادلهاند واجد نور قلبی نمیشوند. از این بینش سطحی و از این عقل جزئی چیزی جز سرگیجه حاصل نمیشود. پس آن را رها کن و به انتظار بنشین تا از بارگاه کبریایی، فیض و رحمت رسد.
از سخنگویی مجویید ارتفاع *** منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوت است *** هر خیال شهوتی در ره بت است
گر به فضلش پی ببردی هر فضول *** کی فرستادی خدا چندین رسول
عقل جزئی همچو برقست و درخش *** در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری *** بلکه امری است ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است *** تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن *** لیک نتواند به خود آموختن
عقل، رنجور آردش سوی طبیب *** لیک نبود در دوا عقلش مصیب
کسی که میخواهد با سخن خود دیگران را به حق هدایت کند، همین شهوت کلام، راه رسیدن او را به حقیقت میبندد و خودش هم به جایی نمیرسد، زیرا برای کسی که منتظر ظهور عنایت ربّانی است، شنیدن بهتر از گفتن است. اگر قرار بود که هر آدم یاوهگویی به اسرار فضل الهی واقف شود، چگونه ممکن بود که خدا چندین رسول به سوی مردمان بفرستد!! از این رو معلوم میشود که عقل، تنها در پرتو وحی میتواند به حقایق عالم واقف شود، نه به طور مستقل؛ چنان که کتابهای آسمانی هم گویای همین مطلبند. سخن از تحقیر یا بیهوده انگاشتن عقل جزئی نیست، بلکه جانِ کلام این است که درخشش عقل جزئی مانند برق آسمان است که گاه گاهی میدرخشد و سریع زایل میگردد و نمیتوان به وسیله آن اسرار جهان هستی را شناخت و در صحاری پر آفت و مخافت سلوک، گام برداشت.
«وخش» شهرکی در ناحیهی کرانه جیحون است و کنایه از راه دور میباشد. عقل جزئی در حد هشدار و انذار است که حیات، تنها همین خواب و خشم و شهوت نیست، بلکه باید در ما شوق ادراک هستی پدید آورد. البته برای پیوستن به حق، نیاز به عقل معرفتیاب و حقیقتجو داریم تا بتوانیم با شاگردی در مکتب وحی و انبیا و اولیا به این حیات برین دست یابیم؛ مثلاً عقل، انسان بیمار را راهنمایی میکند تا به سوی طبیب برود اما خودش قادر به مداوا کردن نیست.
نک شیاطین سوی گردون میشدند *** گوش بر اسرار بالا میزدند
می ربودند اندکی زآن رازها *** تا شهب میراندشان زود از سما
که روید آن جا رسولی آمد است *** هرچه میخواهید زو آید به دست
گر همی جویید درّ بیبها *** ادخلوا الابیات من ابوابها
میزن آن حلقه در و بر باب بیست *** از سوی بام فلکتان راه نیست
نیست حاجتتان بدین راه دراز *** خاکیی را دادهایم اسرار راز
پیش او آیید اگر خائن نیید *** نیشکر گردید ازو گرچه نیاید
مولانا معتقد است که میتوان از طریق پیامبران و اولیا به حق پیوست، به همین دلیل ستارههای دنبالهدار، شیاطین را از آسمان میرانند، تا اگر جویای حقاند به زمین بیایند و از پیامبر، هدایت بپذیرند. «دُرّ بیبها» اسرار حق است. مصراع دوم اقتباس از آیهی 189 سوره بقره است: (وَأْتُوا الْبُیُوتَ مِن أَبْوَابِهِا)؛ به خانهها از درهای آنها وارد شوید.
باب اسرار حق، انبیا و اولیایند. شیاطین میخواستند بر بام فلک، اسرار حق را دزدانه بشنوند. مضمون کلی سخن از آیههای 16 تا 18 سورهی حجر به دست میآید: (مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُّبِینٌ)؛ آنکه دزدانه گوش کند، شهاب روشن دنبالش میکند. و در آیات 7 تا 10 سوره صافات نیز آمده است. شما نیازی به پیمودن این راه دور و دراز ندارید، زیرا ما اسرار الهی را به انسانی خاکی سپردهایم. اگر خیانتکار نیستید نزد رسول الهی بروید تا «نی» وجودتان به نیشکر مبدّل گردد و از شکر علوم و معارف حقانی بهرهمند شوید.
سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل *** نیست کم از سم اسب جبرئیل
سبزه گردی تازه گردی در نوی *** گر تو خاک اسب جبریلی شوی
سبزهی جانبخش که آن را سامری *** کرد در گوساله تا شد گوهری
جان گرفت و بانگ زد زآن سبزه او *** آن چنان بانگی که شد فتنهی عدو
گر امین آیید سوی اهل راز *** وا رهید از سر کله مانند باز
سر کلاه چشمبند گوشبند *** که ازو بازست مسکین و نژند
زآن کله مر چشم بازان را سد است *** که همه میلش سوی جنس خود است
چون برید از جنس با شه گشت یار *** برگشاید چشم او را بازدار
آن پیامبر الهی از خاک وجود تو سبزهی معارف میرویاند، زیرا آن راهنما از سم اسب جبرئیل کمتر نیست. مولانا تربیت و ارشاد انبیا را با چیزی مقایسه میکند که در روایات تفسیری مربوط به سامری با موسی آمده است: هنگامی که جبرئیل برای موسی وحی حق را میآورد، سوار بر اسبی بود که آن را فرسالحیاة گفتهاند، زیرا از جای سم اسب سبزه میرویید. سامری گوسالهای از زر ساخت و خاک پای اسب جبرئیل را در کام گوساله ریخت. گوساله به سخن آمد و گروهی از یاران موسی به سامری پیوستند. (1) وقتی سم اسب جبرئیل، موجد حیات و شکوفایی گردد، چگونه ممکن است که انفاس قدسیهی رسولان الهی چنین خاصیتی نداشته باشند؟ اگر تو نیز خاک پای اسب جبرئیل شوی، سرسبز و با طراوات میگردی؛ یعنی اگر در برابر انبیا خاضع و فروتن شوی به رشد روحی و شکوفایی عقلی خواهی رسید. اگر با قلبی پاک و با صدق و صفا به محضر رازدانان وارد شوید و مصاحب آنان گردید، مانند باز شکاری از پوششی که سر او را میپوشاند نجات مییابید. مولانا انسان را به باز شاهی تشبیه میکند که روی سرش پوششی میگذارند تا به ماندن در بارگاه و محل تربیت خود عادت کند، سپس آن را بر میدارند و باز را در پیشگاه شاه آزادانه رها میکنند. سرپوش یا سرکله ما، دنیا و دلبستگیهای دنیایی است که ما را نگه میدارد تا با ارشاد انبیا و اولیای شایستهی حضرت حق شویم. آنگاه سرکله را بر میدارند و بنده، واصل به حق میشود و حیات مادی و ظاهری او هم ادامه دارد.
پس برو خاموش باش از انقیاد *** زیر ظل امر شیخ و اوستاد
ورنه گر چه مستعد و قابلی *** مسخ گردی تو ز لاف کاملی
هم ز استعداد وا مانی اگر *** سرکشی ز استاد رادِ با خبر
صبر کن در موره دوزی بسوز *** ور شوی بیصبر گردی پارهدوز
کهنهدوزان گر بدیشان صبر و حلم *** جمله نودوزان شدندی هم به علم
پس بکوشی و به آخر از کلال *** هم تو گویی خویش کالعقل عقال
همچو آن مرد مفلس روز مرگ *** عقل را میدید بس بیبال و برگ
بیغرض میکرد آن دم اعتراف *** کز ذکاوت راندیم اسب از گزاف
از غروری سر کشیدیم از رجال *** آشنا کردیم در بحر خیال
مولانا میگوید: اگر انسان کامل نیستی از کاملان پیروی کن، چنان که برای تبیین این موضوع به نخستین آیهی سوره حجرات استناد جسته است: (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَرسُولِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ)؛ای کسانی که ایمان آوردهاید، بر خدا و رسولش پیشی مگیرید و از خدا بترسید که او شنوای داناست.
پس ادب اقتضا میکند که در هر حالی زیر سایهی امر شیخ و استاد بروی و از وی اطاعت کنی و در برابر او ساکت باشی، وگرنه اگر استعداد و قابلیت هم داشته باشی، بر اثر ادعای کمال، مسخ میشوی. اگر از اطاعت استادِ رازدان و آگاه رخ برتابی، حتی از استعدادی که دارای نیز نمیتوانی بهرهمند شوی. جانِ کلام مولانا در این چند بیت این است: کوششِ بیصبر و بیاستاد نتیجهاش این است که خستگی و کوفتگی (کلال) میآورد. لذا تو خود در مییابی که عقل دنیایی پایبند است و تو را از مقصود باز میدارد (العقل عقال). «آن مرد مفلس»، امام فخر رازی است، که در لحظات واپسین زندگی خود بیهیچ غرض و شائبهای اعتراف کرد که ما با این عقل، اسبِ اندیشه را در میدان قیل و قال راندیم. بنابراین اصحاب عقلِ جزئی و ارباب قیل و قال با همهی تلاشهای ذهنی خود به اطمینان قلبی نمیرسند. ما بر اثر غرور و تکبر، از مردان الهی سرپیچی کردیم و در دریای خیالبافی به شنا و غواصی پرداختیم.
آشنا هیچ است اندر بحر روح *** نیست این جا چاره جز کشتی نوح
این چنین فرمود این شاه رسل *** که منم کشتی درین دریای کل
یا کسی کو در بصیرتهای من *** شد خلیفهی راستی بر جای من
کشتی نوحیم در دریا که تا *** رو نگردانی ز کشتیای فتی
همچو کنعان سوی هر کوهی مرو *** از نبی لاعاصم الیوم شنو
مینماید پست این کشتی ز بند *** مینماید کوه فکرت بس بلند
شنا در دریای روح، کاری بیهوده است، یعنی غواصی و جستوجوی عقل جزئی در عوالم غیبی و اسرار و حقایق الهی کاری بینتیجه است، زیرا در این جا چارهای جز سوار شدن در کشتی نوح وجود ندارد. حضرت نبیاکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) چنین فرمود: منم کشتی نجات در دریای کل (جهان هستی و یا عوالم الهی). یا کشتی، آن شخصی است که بینش و معرفت باطنی مرا به دست آورد و حقیقتاً جانشین من باشد. در این دریا ما به منزلهی کشتی نوح هستیم، ای جوان مبادا از این کشتی رخ برتابی و مانند کنعان - پسر نوح - به هر کوهی پناه مبر، از قرآن کریم این آیه را بشنو: «امروز نگهدارندهای نیست» که اشاره دارد به آیهی 43 سوره هود. پس به علت حجابی که بر دیدهی باطنیات داری، این کشتی به نظرت حقیر میآید و کوه اندیشهی عقل جزئی، بسیار بلند جلوه میکند.
پست منگر هان و هان این پست را *** بنگر آن فضل حق پیوست را
در علو کوه فکرت کم نگر *** که یکی موجش کند زیر و زبر
گر تو کنعانی نداری باورم *** گر دو صد چندین نصیحت پرورم
گوش کنعان کی پذیرد این کلام *** که برو مهر خدای است و ختام
کی گذارد موعظه بر مهر حق *** کی بگرداند حدث حکم سبق
لیک میگویم حدیث خوشپیی *** بر امید آن که تو کنعان نهای
به هوش باش، این کشتیِ به ظاهر حقیر را با دیدهی حقارت منگر، بلکه به فضل الهی بنگر که به این کشتی پیوسته است. به بلندی کوه اندیشه نگاه نکن، زیرا یک موج، آن را زیرورو میکند. اگر تو کنعان باشی، یعنی صفت و سیرتِ ستیزهگرانهی کنعان را داشته باشی، صدها برابر این هم تو را نصیحت کنم، حرفم را باور نمیکنی. گوش کنعان چگونه ممکن است این سخن را بشنود؟ حال آن که قهر خداوند بر دل و چشم و گوش او مهر نهاده است و شاید مصداقی از این آیه باشد: (خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ)؛ (2) اما باز هم به امید این که تو منکر نباشی، سخن خود را که اساس خوبی دارد، با تو میگویم.
آخر این اقرار خواهی کرد هین *** هم ز اول روز آخر را ببین
میتوانی دید آخر را مکن *** چشم آخربینت را کور و کهن
هر که آخر بین بود مسعودوار *** نبودش هر دم ز ره رفتن عثار
گر نخواهی هر دمی این خفت خیز *** کن ز خاک پای مردن چشم تیز
کحل دیده ساز خاک پاش را *** تا بیندازی سر اوباش را
که ازین شاگردی و زین افتقار *** سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را *** کآن بسوزد هم بسازد دیده را
چشم اشتر زآن بود بس نوربار *** کو خورد از بهر نور چشم خار
به هوش باش که تو نیز سرانجام بدان اعتراف خواهی کرد. تو میتوانی با دیدهی عقلت فرجام کار را ببینی، پس نباید چشم فرجامبین خود را کور دائمی کنی. هر کس مانند انسانهای نیکبخت، فرجامبین باشد، هنگام راه رفتن هر لحظه دچار لغزش نمیشود. اگر نمیخواهی که هر لحظه افت و خیز داشته باشی، خاک پای انسان کاملی را سرمه چشمانت کن تا تیزبین شوی. بر اثر فروتنی و شاگردی آن انسان کامل به شمشیر ذوالفقار مبدّل میشوی. وجود ناچیز تو در سایهی مصاحبت با کاملان، جلیلالقدر میگردد. خاک پای انسانهای برگزیده را سرمه چشم خود کن، تا حجابها را از برابر دیدگانت بسوزاند و بینایی و بصیرتت را بهبود بخشد. چشم شتر از آن رو پر نور و تیزبین است که برای چشم خود خار میخورد، ای طالب حقیقت! اگر تو میخواهی بصیرتِ باطنی پیدا کنی باید مدتی خار ریاضت و محنت، تناول کنی.
پینوشتها:
1. طه، آیهی 96.
2. بقره، آیهی 7.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.