نگرش ابزاري به مذهب در سياست خارجي امريكا
جرج بوش در سخنرانيهاي متعدد خود از ژانويه 2001م. تاكنون از عناويني نظير مأموريت، ( ) وظيفه( ) و رسالت( ) بارها استفاده كرده است. به كارگيري اين واژهها حاكي از آگاهي و اهميت به نفوذ مذهب و مسئوليت سازي مذهبي ايالات متحده براي خود در هدايت جهان است. بوش بيش از ديگر رؤساي جمهور امريكا از عبارات مذهبي استفاده ميكند. وي در دومين سخنراني رسمي خود اعلام كرد كه: تاريخ امريكا نشان ميدهد كه اين كشور ايجاد كننده و راهنماي گسترش آزادي در جهان است. »1 اگرچه بوش در سخنرانيهاي خويش بيش از همكاران گذشته خود از خدا نام ميبرد ولي اين امر غيرمعمول نيست چرا كه رؤساي جمهور گذشته نيز در مقاطع زماني مختلف از واژههاي مذهبي( ) يا نقش عظيم ملت امريكا در جهان استفاده كردهاند. براي نمونه در 1919م. وودرو ويلسون( ) رئيسجمهور امريكا اعلام كرد كه: ايالات متحده براي رهايي و رستگاري جهان، از ميثاق جامعه ملل حمايت خواهد كرد. در طول جنگ جهاني دوم نيز روزولت( ) در پيام خود به كنگره در 1942م. اشاره داشت كه: ما در حال تلاش و كوشش براي حفظ و گسترش ميراث الهي خود هستيم. 2
علاوه بر نمونههاي بالا، بسياري ديگر از مقامات بلندپايه امريكايي نيز با استفاده از واژههاي مذهبي و الهي از توسعه و گسترش آزادي در همه جهان، نقش خداوند در حفظ جامعه امريكا، مأموريت الهي مردم امريكا در نجات بشريت از گمراهي و مانند آنها سخن گفتهاند. هدف پژوهش حاضر بررسي بهرهبرداري رواني از مذهب براي نفوذ و تأثير در افكار عمومي امريكا در سياست خارجي ايالات متحده ميباشد و در پي پاسخ به اين پرسش اصلي است كه، بهرهگيري از تبليغات ديني چه جايگاهي در سياست خارجي امريكا دارد و تأثيرات رواني آن بر شكلگيري سياست خارجي امريكا چيست؟
بهرهبرداري رواني از مذهب در سياست خارجي
بررسي محورهاي بالا حاكي از تأثير نقش رواني تبليغات مذهبي در شكل گيري قالب ذهني سياستمداران امريكايي است. اين امور موجب شده است تا دولتمردان اين كشور خود را داراي رسالتي جهاني بپندارند. از زمان استقلال امريكا تاكنون رؤساي جمهور اين كشور با عناوين مختلف بر اين امر تأكيد كردهاند. نخستين نسل سياستمداران امريكايي مانند جفرسون از اصطلاح امپراتوري آزادي در مقابل جهان استبدادي نام ميبرند. رئيسجمهور آندروجكسون ميخواست تمدن مسيحي را در مقابل جهان بيتمدن ايجاد كند. تئودور روزولت در پي گسترش تمدن آنگلوساكسون در مقابل جهان وحشي بود. ويلسون در زمان پس از جنگ جهاني اول، در پي ايجاد نظم دمكراتيك جهاني در مقابل حكومت نازي آلمان، فاشيسم ايتاليا و كمونيسم روسيه بود. و امروزه استفاده از واژههايي نظير ملت برگزيده، خير و شر و مانند آنها حاكي از تغيير جهان در راستاي ارزشهاي فرهنگي و مذهبي امريكا براي تأمين منافع ملي است.
پيشينه تاريخي
از اواخر قرن هجدهم ميلادي ديدگاههاي مذهبي مقامات امريكايي با مليگرايي و استثناگرايي امريكايي آميخته شد. بدين ترتيب آميزهاي از مذهب پروتستان و مليگرايي در برابر جهان كاتوليك قديمي شكل گرفت. زباني كه در آن سياست با موعظه و ارشاد مذهبي همراه بود و بر اساس اين ذهنيت مذهبي نگرش امريكاييها به دنياي خارج، منافع ملي و چگونگي حصول به آن شكل گرفت. اين ذهنيت موجب شد كه منازعات جهاني بر اساس منازعه ميان بهشت و جهنم و خدا و شيطان و خير و شر تقسيمبندي شود. براي نمونه در 1777م. يكي از فرماندهان ارتش انقلابي امريكا به نام آبراهام كتلتاس اعلام كرد كه: «اين جنگ ميان ظالم و مظلوم، حق و باطل، روشنايي و تاريكي و بهعبارت بهتر ميان بهشت و جهنم است. »6
براساس اين نگرشها ايالات متحده نه تنها همواره خود را در جبهه حق ميبيند، بلكه وظيفه خود ميداند كه حق و حقيقت را نيز توسعه دهد. دولتمردان اين كشور با شكست انگلستان و استقلال امريكا، ضميمه كردن تگزاس به خاك امريكا از طريق جنگ با مكزيك، شكست هيتلر، بيرون راندن صدام از كويت، اشغال عراق در مارس 2003م. از واژههايي نظير پيروزي تمدني، نظم جديد جهاني، توسعه آزادي و دمكراسي و رسالت اين كشور در برخوردار نمودن مردمان جهان از اين امور سخن راندند.
از زمان استقلال امريكا، سياستمداران اين كشور بر اين اعتقاد بودهاند كه ايالات متحده از بهترين ابزار و امكانات براي تغيير و تحول جهان برخوردار است ولي تا زمان جنگ جهاني دوم و تحت تأثير دكترين مونروئه كه نوع خاصي از انزواگرايي را براي سياست خارجي امريكا تجويز ميكرد، سياست خارجي اين كشور كمتر سمت و سوي مداخلهگرايي داشت. بر اساس دكترين مونروئه ايالات متحده، امريكاي لاتين را مركز و محور اصلي سياست خارجي و امنيتي خود قرار داده بود و از مداخله در امور فرامنطقهاي اجتناب ميكرد و از قدرتهاي استعمارگر آن زمان يعني انگلستان و فرانسه، ميخواست تا از دخالت در قاره امريكا اجتناب كنند. بر اين اساس ايالات متحده درصدد افزايش قدرت سياسي، اقتصادي و نظامي خود بود تا بتواند در راستاي تغيير و تحول جهاني و بر اساس مسئوليت ملي و مذهبي خود حركت كند. در اين دوران عليرغم شكل ظاهري سياست خارجي امريكا كه بر مبناي عدم مداخله قرار داشت، اين كشور در مقاطعي تحت تأثير آموزههاي ملي و مذهبي به مداخله اقدام كرد. الحاق فيليپين به ايالات متحده بر مبناي همين آموزهها توجيه شد. مك كينلي در هنگام الحاق فيليپين گفت: «ما با الحاق فيليپين در پي آموزش، ارتقاي مدنيت و مسيحي كردن آنها هستيم. »7
در اين دوران بزرگترين مفروض سياست خارجي امريكا اين بود كه، آن كشور تافته جدابافتهاي است كه بايد از دنيا جدا بوده و در عين حال بر جهان غلبه كند. برخلاف كشورهاي ديگر، امريكا را خداوند برگزيده و از ديگران جدا كرده است تا الگويي براي پيروي جهانيان باشد. تقدير اين است كه امريكا از هر لحاظ، قدرت فائقه دنيا باشد. 8 در اين راستا، جفرسون معتقد بود كه: «خداوند امريكا را به منزله سرزمين موعود براي بهترين بندگان خود برگزيده است. »9 بنابراين اساس وظيفه الهي امريكاييها اين است كه موهبتهاي الهي مانند آزادي، دمكراسي و برتري خود را به سراسر جهان انتقال دهند.
بعد از جنگ جهاني دوم، سياست خارجي امريكا از دوران عدم مداخله و به اصطلاح انزواگرايي خارج و وارد عرصه مداخلهگرايي شد. در طول جنگ سرد نگرش مقامات سياسي و امنيتي امريكا نسبت به دنياي خارج و بهويژه اتحاد شوروي مبتني بر تقسيم جهان به شر و خير قرار داشت. در اين دوران آنها اتحاد شوروي را مركز اهريمن جهان و تهديدكننده كل جهان ميدانستند. در دوران بعد از جنگ سرد نيز سياست خارجي و امنيتي امريكا با سوء استفاده از آموزههاي مذهبي، گسترش آزادي در جهان و مقابله با بنيادگرايي اسلامي را دستآويز يكجانبهگرايي خود قرار داد. در اين راستا جرج دبليو بوش از بهكارگيري واژههاي مذهبي اجتناب نكرده و حتي در يكي از سخنرانيهاي خود از جنگهاي صليبي ميان مسيحيت و اسلام سخن به ميان آورد.
در بخش دوم سند راهبرد امنيت ملي امريكا كه پس از حادثه يازده سپتامبر 2001م. ارائه شده است عناوين آرمانهاي حماسي براي شرافت انساني، اصول و ارزشهاي جامعه به اصطلاح ليبرال شامل دفاع از آزادي، عدالت، حاكميت قانون، محدودساختن قدرت مطلق دولت، آزادي بيان، آزادي مذهب، حقوق زنان، تساهل مذهبي و قومي و احترام به مالكيت خصوصي بهعنوان اصول مورد حمايت دولت امريكا در سياست خارجي اعلام شده است. بخشي از سند دولت امريكا، به نقش مردم اين كشور به مثابه منجي جهاني اشاره دارد. كارل ماريا در مقاله خود با عنوان ديپلماسي الهي بوش، براي ايالات متحده و رئيسجمهور آن رسالتي الهي قائل شده و ملت امريكا را برگزيدة خداوند براي نجات ابناي بشر معرفي ميكند؛ ملتي كه در برابر شر و بديها، عامل چيرگي خوبي و نيكي است. 10
چارچوب سياست خارجي امريكا از زمان استقلال
ابزارها | رقيب و دشمن | رسالت | دوره زماني |
تلاش براي حفظ ويژگي مذهبي مردمان امريكا | نظامپاپي دروغين | ايجاد حكومت مسيحي پيش از انقلاب امريكا | (1776 – 1600) |
گسترش قدرت در قاره امريكا بدون درگيرشدن در اتحادها (انزواگرايي) | جهان ستمگر قديمي و استعمارگران | ايجاد امپراتوري آزاديخواه دوران انقلاب و تشكيل دولت امريكا | (1815-1776) |
توسعه تمدن در قاره امريكا | ملتهاي غيرمتمدن و بوميهاي امريكا | گسترش تمدن مسيحي | (1848-1815) |
گسترش قدرت در فراسوي درياها بدون درگيرشدن در اتحادها | بربرها و ملتهاي غيرمتمدن | گسترش تمدن مسيحي | (1913 – 1898) |
اتحادها و سازمانهاي بينالمللي | امپرياليسم و حكومتهاي مستبد | دمكراسي جهاني بينالمللگرايي | (1919-1914) |
اتحادها و سازمانهاي بينالمللي | كمونيسم | ايجاد جهان آزاد | جنگ سرد |
قدرت اقتصادي و نظامي | كشورهاي غيردمكراتيك | نظم نوين جهاني | بعد از جنگ سرد |
اقدامات يكجانبه، اتحادهاي موقتي و قدرت نظامي و اقتصادي | بنيادگرايي اسلامي و تروريسم بينالمللي | گسترش آزادي | روي كارآمدن محافظهكاران جديد (- 2000) |
بهرهبرداري رواني از مذهب در سياست خارجي امريكا پس از يازده سپتامبر
راستمسيحي علاوه بر تلاش براي تأثيرگذاري بر سياست داخلي، همواره سعي كردهاند تا تصويري از يك كشور خدايي در سياست خارجي ترسيم كنند. برخلاف راستمسيحيان در دهه 1980م. كه عمدتاً از طريق برپايي دعا در مدارس، مبارزه با سقط جنين و فعاليت در ديگر امور اجتماعي در مبارزه با شيطان ميكوشيدند، نومحافظهكاران، بينالمللگرا و مدعي تلاش براي هدايت و نجات همه انسانها و ابلاغ پيام مسيح و بسط ارزشهاي دمكراتيك هستند. در اين راستا از جمله ويژگيهاي محوري آنها، احساس خطر از جانب مسلمانان است و اين تصوير كه مسلمانان از مسيحيان و يهوديان به يك اندازه، نفرت دارند. اين ويژگي موجب توجه ويژه آنها به سياست خارجي در قبال كشورهاي مسلمان شده است. (11)
آنان نسبت به مسائل رژيم صهيونيستي نيز بسيار حساس هستند. بهگونهاي كه برخي پژوهشگران سياسي، دوران نومحافظهكاران را دوران طلايي براي رژيم صهيونيستي ميدانند. دليل اين مسئله، نگرش ويژه گروه سياسي بوش نسبت به رژيم صهيونيستي است كه بر ارزشهاي راستمسيحيان و اعتقادات بوش و دستيارانش مبتني ميباشد. حمايت راستمسيحيان از رژيم صهيونيستي ريشه در عقايد ديني اين جريان دارد. برخلاف ديدگاه بخش عمده افكار عمومي امريكا كه حمايت از رژيم صهيونيستي را ناشي از نوعي همبستگي با يهوديان و بهخاطر اذيت و آزار آنها در جريان جنگ جهاني دوم، احساس گناه بهخاطر عدم حمايت از آنها، وضعيت آنها بهعنوان يك اقليت (ثروتمند و با نفوذ) و اموري دنيوي نظير آن ميدانند، نومحافظهكاران و پيروان راستمسيحي مدعي وجود مباني انجيلي براي حمايت از رژيم صهيونيستي هستند. آنها جمع شدن يهوديان، تشكيل رژيم صهيونيستي، بازسازي معابد باستاني قوم يهود و … را پيششرطهاي لازم براي بازگشت دوم مسيح ميدانند و آن را دليل اصلي حمايت خود از رژيم صهيونيستي اعلام ميكنند. بر اين مبنا اگر مسيحيان نميخواهند مانع اجراي طرح بزرگ خدا باشند، بايد از رژيم صهيونيستي حمايت كنند. (12)
بنابراين حضور امريكا در عراق و تهديد مسلمانان مهمترين خدمت نومحافظهكاران به رژيم صهيونيستي بود كه حتي ميتوان آن را همرديف خدمت كارتر در كمك به انعقاد پيمان صلح كمپ ديويد ارزيابي كرد. به اعتقاد نويسنده انگليسي و صاحبنظر در مسائل خاورميانه پاتريك سيل، موقعيت عراق بهعنوان تهديدكننده رژيم صهيونيستي از آن زمان تثبيت شد كه رهبران عراق به خود جرئت دادند و در جريان جنگ 1991م. با كويت، رژيم صهيونيستي را هدف حملات موشكي قرار دادند. از همان زمان برداشتن صدام در صدر اولويتهاي استراتژيك نخبگان افراطي دستگاه سياست خارجي امريكا و طرفداران صهيونيستها قرار گرفت. بعد از تهاجم نيروهاي نظامي ايالات متحده به عراق در مارس 2003م. وزير دفاع اسرائيل شائول موفاز در سخناني كه حاكي از تأييد ديدگاههاي نومحافظهكاران در قبال رژيم صهيونيستي بود، اظهار كرد: «ما در تجديد ساختار خاورميانه پس از صدام نفع بزرگي داريم. »(13)
از ديگر ويژگيهاي بسيار مهم راستمسيحيان نومحافظهكار در كنار گرايش آنها به اسرائيل كه در سياست خارجي امريكا نمود دارد و بر ذهن و روان سياست گذاران ايالات متحده تأثير گذاشته بدبيني به اسلام است. درحاليكه دولت بوش به خصوصاً در اوايل دوره بعد از حوادث يازده سپتامبر كوشيد تا مانع تبليغات سوء، عليه اسلام شود و مبارزه عليه تروريسم را جنگي بين جهان متمدن و دشمنان آن تعريف كند، گرايش راستمسيحي تلاش كرد كه نوك تيز حمله خود را متوجه اسلام سازد. عناصر و گروههاي فعالي در طيف وسيع راستمسيحيان كوشيدند، از يك سو با استفاده از تعبيرات و دعاوي مندرج در سخنرانيهاي بنلادن و همفكران او بر عليه يهوديت و مسيحيت و با تحريف برخي مضامين قرآني چنين تبليغ كنند كه ديدگاههاي جريان القاعده عين آراي اسلام است و به اين ترتيب مسلمانان وارد جنگ عليه مسيحيت شدهاند. تأثير رواني اين امور و تبليغات گستردهاي كه صورت گرفته است، نه تنها افكار عمومي داخل امريكا را تحت تأثير قرار داد، بلكه موجب شد كه جرج بوش نيز در يكي از سخنرانيهاي خود از جنگهاي صليبي سخن به ميان آورد.
رابطه نزديك جرج بوش با نيروهاي مذهبي افراطي موجب شده است كه نيوزويك به دولت كنوني بوش و نومحافظهكاران لقب با ايمانترين دولت در دوران معاصر را بدهد. (14) در همين زمينه بوش در يكي از مصاحبههاي خود ميگويد: «در منبع اعتقادي مسيح، دو جهان روشنايي و تاريكي وجود دارد و وظيفه جهان روشنايي است كه براي خير بجنگد و هر هزينهاي را بپردازد؛ چرا كه هدف، مبارزه با جهان تاريكي و محور شرارت ميباشد. » اصطلاح محور شرارت به خوبي نشاندهنده عمق توجيهات و استدلالهاي مذهبي براي پيشبرد اهداف امريكا در صحنه سياست خارجي است. (15)
بوش ميگويد: «من به نقش ايمان و اعتقادات مذهبي در كمك به حل بزرگترين مشكلات ملتها اعتقاد دارم. اين آزادي كه ما هديه گرفتهايم، هديه امريكا به مردم جهان نيست، بلكه هديه خداوند به بشريت است. ما به عشق خداوند كه در پي زندگيها و پشت پرده كل تاريخ است، اطمينان داريم. خداوند نيز اكنون ما را هدايت ميكند و به تقويت ايالات متحده ادامه ميدهد. »(16)
امور فوق، حاكي از نقش و تأثير رواني پررنگتر مذهب بر سياست خارجي امريكا در دوران نومحافظهكاران است. بر اين اساس ايالات متحده از طرف خداوند مأمور هدايت و گسترش موهبتهايي است كه خداوند در اختيار مردمانش قرار داده است. بر اين مبنا نزديكي به رژيم صهيونيستي و بدبيني به مسلمانان و مقابله با جهان شر يعني تروريستها و بنيادگرايان اسلامي، ريشه در تأثيرات رواني راست مذهبي بر ذهن و فكر سياستگذاران و استراتژيستهاي امريكايي دارد. لشكركشيهاي ايالات متحده به افغانستان و عراق در دوران پس از يازده ستپامبر 2001 در اين چارچوب تفسير شد. بهعبارت بهتر هدف اصلي حملات، كنار گذاشتن رژيمهاي شرور و شيطاني و گسترش آزادي و دمكراسي به اين كشورها اعلام شد. اين امر در چارچوب مسئوليت جهاني امريكا و آموزههاي مذهبي راستمسيحيان قابل تعبير و تفسير ميباشد.
نتيجهگيري
منابع
1. Anatol Lieven, Tacking Back America, The London Review of Books, 2 December 2004, p28.
2. Ibid.
3. John B. Jodis, The Chosen Nation, Carnegie Endowment, Policy Brief, March 2005, p. 2.
4. Ibid.
5. Ibid. p. 4.
6. Reinhold Niebuhr, The Irony of American History, NewYork: Scribner, 1951, p78.
7. Ibid. p. 83.
8. عباسي اشلقي، مجيد؛ نقش رواني مليگرايي و خودبرتربيني در شكلگيري سياست خارجي امريكا؛ فصلنامه عمليات رواني، بهار 1384، سال دوم، ش8، ص92.
9. د. نامور؛ انقلاب امريكا از اوج تا حضيض؛ تهران: آذرنوش، 1360، ص24.
10. Carl Marria, Georg W. bush’s Theological Diplomacy, America Diplomacy, 2003, http: //www. American Diplomacy. org/mop 2872/n 9816/html.
11. راست مسيحي در امريكا، ماهنامه فرهنگي غرب در آينه فرهنگ، ينويدريك دفتر نمايندگي جمهوري اسلامي ايران، ش 26، آذرماه1381، ص21.
12. راستمسيحي در امريكا (بخش دوم)، ماهنامه فرهنگي غرب در آينه فرهنگ، ينويدريك دفتر نمايندگي جمهوري اسلامي ايران، ش 27، دي ماه 1381، ص6.
13. ديدگاه دولت جرج بوش نسبت به رژيم صهيونيستي، ماهنامه نگاه، گروه تحقيق و تأليف ماهنامه ش 37، مرداد 1382، ص 52.
14. روزنامه جمهوري اسلامي، 7/2/1382، ص7.
15. دهشيار، حسين؛ روانشناسي جرج دبليوبوش و سياست خارجي امريكا؛ مجله سياست خارجي، تابستان 1381، ص 436.
16. همان؛ ديدگاه دولت جرج بوش نسبت به رژيم صهيونيستي؛ ص 50.
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله