مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي؛ ماهيت، مباني و مسائل

شايد پرسش از اينكه چرا زندگي مي‌كنيم در غوغاي روزمره‌گي‌ها مورد غفلت قرار گيرد. اما اينكه چگونه زندگي مي‌كنيم پرسشي است كه همواره وضع موجود را به چالش مي‌كشد. آيا اين روابط و تعاملات، انساني است؟ يعني به جهت بار فرهنگي مترتب بر حيات انساني، مي‌تواند آن‌ها را نسبت به ساير روابط و تعاملات، خاص و ممتاز سازد؟
دوشنبه، 6 آبان 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي؛ ماهيت، مباني و مسائل
مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي؛ ماهيت، مباني و مسائل
مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي؛ ماهيت، مباني و مسائل

نويسنده: علي اکبر رشاد
شايد پرسش از اينكه چرا زندگي مي‌كنيم در غوغاي روزمره‌گي‌ها مورد غفلت قرار گيرد. اما اينكه چگونه زندگي مي‌كنيم پرسشي است كه همواره وضع موجود را به چالش مي‌كشد. آيا اين روابط و تعاملات، انساني است؟ يعني به جهت بار فرهنگي مترتب بر حيات انساني، مي‌تواند آن‌ها را نسبت به ساير روابط و تعاملات، خاص و ممتاز سازد؟
از اينجاست كه فرهنگ به مثابه ساختاري مركب كه محيط بر حيات جمعي بشر است حائز اولويت اول مي‌گردد. اما چگونه مي‌توان زمينه‌هاي تسري و نفوذ فرهنگ مطلوب را فراهم ساخت و بسترهاي پذيراي آن را پروراند؟ تحول و تغيير فرهنگي تابع چه قواعدي است و يك نظام فرهنگي در معناي فراگير آن چگونه عمل مي‌نمايد؟ پيروزي انقلاب اسلامي به مثابه انقلاب فرهنگي از يك‌سو و دوام توأم با نشاط آن از سوي ديگر، في‌نفسه دستاوردهايي در خور اعتنا براي سؤالاتي از اين دست محسوب مي‌شوند كه در تجربه و عمل آزموده و مشاهده شده‌اند. اكنون در دهه سوم پس از پيروزي با گذر از تنش‌ها و بحران‌هاي گوناگون، زمينه طرح دغدغه بنيادين انقلاب اسلامي، يعني فرهنگ و پويايي آن، به صورتي ساختاري و نظام‌مند فراهم شده است و مقام معظم رهبري آن را در قالب‌هاي مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي بيان فرمود. در اين گفت‌وگو با عضو شوراي عالي انقلاب فرهنگي ضرورت‌ها و اقتضائات اين مباحث مورد مداقه قرار گرفته‌‌اند.
* فرهنگ به عنوان مقوله‌اي مشتمل بر امور غيرمادي، ذهني و شناختي، با نظام جامعه‌پذيري ارتباط دو سويه دارد؛ بدين معنا كه از يك‌سو فرهنگ و نظام فرهنگي، نهادها و ارزش‌هاي نظام جامعه‌پذيري را در اختيار مي‌گذارد و از سوي ديگر نظام جامعه‌پذيري نيز به انتقال و ماندگاري ارزش‌ها، هنجارها و آداب و رسوم(به عنوان اركان نظام فرهنگي) ياري مي‌رساند. اما چنان‌كه عرض كردم اين مقوله از سنخ غير مادي و ذهني است و به عبارتي نمي‌توان به آن همانند مقوله‌هاي مادي و عيني نگريست. با اين توجه، چطور مي‌توان در مورد اين مقوله از اصطلاحاتي چون مهندسي استفاده نمود و از مهندسي فرهنگ يا مهندسي فرهنگي سخن گفت. قطعاً اين دغدغه از الزامات فرهنگي جامعه ناشي شده كه نوعي مديريت فضاي فرهنگي و مديريت فرهنگي شؤون مختلف را ضروري نموده و به ويژه در مقطع فعلي بر اثر گسيختگي، روزمرگي و فعاليت‌هاي متعارض نهادها و كانون‌هاي مختلف متولّي جامعه‌پذيري و امور فرهنگي كشور، كه نوعي پريشاني و بحران فرهنگي را دامن زده، اين الزام بيش از پيش نمايان شده است. شايد همين دغدغه‌ها مقام معظم رهبري را بر آن داشت تا در سال 1381 بر اهميت و ضرورت مهندسي فرهنگي كشور تأكيد نمايند؛ اما به لحاظ تنقيح مفهومي، لطفاً بفرماييد منظور از مهندسي فرهنگي چيست و اصلاً چرا از عبارت‌هايي مانند "مديريت فرهنگي" براي بيان مطلب استفاده نمي‌كنيم؟
اجازه دهيد در آغاز، به جزء نخست سؤال شما پاسخ گويم، سپس تنقيح مفهومي و بيان تفاوت‌هاي تعبيرهاي مهندسي فرهنگ، مهندسي فرهنگي، مديريت فرهنگي و... را مدنظر قرار دهم.
واژة "هندسه" همان اندازه فارسي است كه معرّب گشته، سپس مشتقاتي چون مهندس از آن ساخته شده است، به نظر بعضي از فيلسوفان مسلمان ــ كه تا حدي نيز صحيح است ــ الفاظ براي ارواح معاني و جوهر مفاهيم، وضع شده‌اند، اندازه هر چيزي به حسب و به تناسب همان چيز، مشخص مي‌گردد.
اگر انسان را فرهنگي تعريف كنيم، چندان به گزاف سخن نگفته‌ايم. هويت و حيات انسان به فرهنگ گره خورده است. انسان‌ها در فرهنگ زاده مي‌شوند، مي‌زيند، مي‌بالند، و مي‌ميرند. همان‌طور كه انسان‌ها براي تنفس سالم در زيست محيط فيزيكي، بايد محيطشان را سالم و شاداب نگاه دارند، آن را پيوسته آفت‌زدايي كنند، از عناصر مزاحم بپالايند، براي تأمين و افزايش اكسيژن مورد نياز در آن، تلاش نمايند و ... ، به تناسب موضوع، براي سالم نگاه داشتن، پيراستن و پالودن فضاي تنفس فرهنگي به مهندسي اين فضا يا به عبارتي به مهندسي فرهنگي نياز دارند؛ چون گفتيم: فرهنگ نيز، نوعي محيط زيست قلمداد مي‌شود. همان‌طور كه هر گونه كاستي و آلودگي و نقص در محيط زيست به مسموم شدن اين فضا و درنتيجه به بر هم خوردن توازن و تعادل زندگي طبيعي انسان‌ها و جانوران مي‌انجامد، و لذا تصفيه، پاك‌سازي، پيرايش و نشاط‌انگيز ساختن محيط زيست ضروري است، فرهنگ و محيط فرهنگي نيز در صورت خارج شدن از توازن طبيعي، و آسيب ديدن سلامت و صفاي آن، موجب پريشاني و برهم خوردن تعادل اجتماعي، روحي، اخلاقي، و معنوي و ... در زندگي انسان مي‌گردد و لذا اگر آن را نپيراييم، نياراييم و نشاط‌انگيز و دلپذير نكنيم، از لحاظ فرهنگي پژمرده خواهيم شد و به افسردگي و احياناً مرگ فرهنگي دچار خواهيم گشت. ضرورت و اهميت مهندسي فرهنگي يا به عبارتي اهميت پيرايش و آرايش، ارتقا و تكامل فرهنگي و فرهنگي‌سازي شئون مختلف جامعه، به اندازه‌اي است كه بايد آن را هم‌سنگ بلكه فراتر از مسألة مرگ و زندگي طبيعي براي انسان‌ها تلقي نمود. جامعه‌اي كه به هر دليل، و چه بسا به خاطر هجوم فرهنگ بيگانه، فرهنگش آلوده، مسموم و منحط شده و يا از هويت ديني، ملّي و تاريخي‌اش فاصله گرفته باشد، درست همانند موجودي آبزي است كه در آب آلوده يا در مايع ديگري جز آب، شناور شده باشد و به طور طبيعي، دير يا زود، مرگ آن فرا خواهد رسيد!
فلسفه فرهنگ، پيش‌نياز علم فرهنگ، و علم فرهنگ، پيش‌نياز مهندسي فرهنگي است. مهندسي فرهنگ، مقدم بر مهندسي فرهنگي است. مهندسي فرهنگي مقدم بر مديريت فرهنگي است. در مهندسي فرهنگي، زيست‌بوم نافيزيكي و فرافيزيكي آدميان طراحي و نقشه‌پردازي مي‌شود. و مهندسي فرهنگي، مستلزم مهندسي فرهنگ است؛ يعني مهندسي فرهنگ، مقدم بر مهندسي فرهنگي است. پس از آنكه فرهنگ، مهندسي شود، ترسيم نقشه و هندسه‌پردازي فرهنگي شئون ديگر، ميسر خواهد گشت. به مقطع پس از ترسيم نقشة فرهنگي، مديريت فرهنگي گفته مي‌شود؛ كه درواقع مرحله اعمال مهندسي فرهنگي است. درحقيقت ما ابتدا شئون مختلف جامعه، از جمله اقتصاد، سياست، امنيت، قضا، حقوق و ساير مناسبات اجتماعي، را با يك رويكرد فرهنگي مهندسي و چينش مي‌كنيم (نقشة مهندسي فرهنگي)، و سپس در مقام رفتار كوشش مي‌نماييم اين چينش را اعمال كنيم و به آن صورت خارجي ببخشيم(مديريت فرهنگي)؛ يعني هرگاه موفق شديم محيط اقتصادي، سياسي و ... را بر اساس يك نقشة فرهنگي تعريف، تنظيم و طراحي كنيم، و سپس توانستيم آنچه را به اين صورت فرهنگي تنظيم و تدبير كرده‌ايم، اعمال نماييم، درواقع آن شئون را مديريت فرهنگي كرده‌ايم. بنابراين مديريت فرهنگي به نحوي در طول مهندسي فرهنگي قرار مي‌گيرد. البته ممكن است عده‌اي مهندسي فرهنگي را اعم از مديريت فرهنگي و شامل آن بدانند، ولي به نظر مي‌رسد از ظاهر اين دو تركيب معنايي به‌دست مي‌آيد كه مي‌توان گفت مديريت فرهنگي در طول مهندسي فرهنگي قرار مي‌گيرد و از مرحله اجرايي مهندسي فرهنگي بايد تحت عنوان مديريت فرهنگي ياد كرد.
تفاوت مهندسي فرهنگي با مديريت فرهنگي را روشن فرموديد. لطفاً بفرماييد مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي به لحاظ نظري چه تفاوت يا تفاوت‌‌هايي با هم دارند؟
اين دو اصطلاح در بيان رهبر فرهمند انقلاب دام ظله، در ديدار اعضاي شوراي عالي انقلاب فرهنگي با ايشان در سال 1383 به كار رفته بودند كه به لحاظ صورت نزديك و شبيه‌اند، اما مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي از جهت مفهوم‌شناسي، محتوا و ساخت زباني با هم تفاوت‌هاي بسياري دارند. در مهندسي فرهنگ مهندسي به فرهنگ اضافه شده و تركيب از نوع اضافي(مضاف و مضاف‌اليهي) است. در اين تركيب، مقوله فرهنگ، متعلق و موضوع مهندسي است؛ يعني فارغ از آنكه خود مهندسي را به چه معنايي تفسير كنيم، مقوله فرهنگ متعلق مديريت و مهندسي است. آنچه بايد مهندسي شود، فرهنگ است نه چيز ديگر. به عبارتي، مطابق اين تركيب، مقوله فرهنگ بايد سامان يابد، متحول و متكامل گردد و جهت پيدا كند. اين گونه مهندسي به لحاظ وسعت مفهومي و جنبه نظري مقوله فرهنگ، به عنوان متعلق و موضوع تحت مهندسي، تدبيري وسيع و مبتني بر يك سلسله مباني نظري مشخص مي‌طلبد. اما مهندسي فرهنگي تعبيري است پديدآمده از يك تركيب وصفي (صفت و موصوفي) كه به معني تدبير كردن و سامان بخشيدن، جهت دادن و اندازه كردن امور و شئون از نوع فرهنگي، با معيارهاي فرهنگي و از زاويه فرهنگ مي‌باشد. در اين تركيب، متعلق مهندسي ذكر نگرديده و مشخصاً گفته نشده است چه چيزي را بايد مهندسي كنيم، در حالي كه در مهندسي فرهنگ متعلق خود فرهنگ بود. در عبارت مهندسي فرهنگي، همه شئون مي‌توانند متعلق تدبير قلمداد گردند. بدين‌ترتيب در مهندسي فرهنگي، متعلق بسيار وسيع گرفته شده است و مي‌تواند علاوه بر فرهنگ، بسياري مقوله‌هاي ديگر را نيز شامل شود.
• با توجه به تفاو‌ت‌هاي زباني، قلمروي و مبنايي ميان دو تعبير، به نظر شما كدام يك مدّ نظر مقام معظم رهبري بوده است؟
چنان‌كه گفته شد، يكي از تفاوت‌هاي موجود ميان مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي، تفاوت در ساختار لغوي يا در اضافي و وصفي بودن تركيب آن‌ دو است. تفاوت دوم ميان آن‌ها اين است كه متعلق مهندسي در تعبير مهندسي فرهنگ مشخص شده و آن مقوله فرهنگ است، اما در مهندسي فرهنگي متعلق ذكر نشده است و مي‌تواند بسيار گسترده باشد و احتمالاً همه شئون و امور جامعه، حكومت و كشور را شامل شود. تفاوت سوم اين است كه در مهندسي فرهنگ، در مقايسه با مهندسي فرهنگي، كار علمي ناچيزي انجام شده است، ازاين‌رو به مباحث نظري بيشتري نياز داريم. اين در حالي است كه در قلمرو فرهنگ و فرهنگ‌پذيري، تاكنون مطالعاتي مناسب اما ناكافي انجام شده و اگر احياناً اطلاعات و معلوماتي هم باشد، بيشتر اطلاعلات كاربردي‌اند يا اطلاعاتي هستند كه خودآگاهانه نيستند و لذا ما در زمينة فرهنگ‌پژوهي به شدت به مبناپردازي و نظريه‌سازي نيازمنديم.
البته اين بدان معنا نيست كه ما دربارة مهندسي فرهنگي به مباني و نظريه‌پردازي نيازي نداريم. بلكه مي‌خواهم بگويم در زمينة مهندسي فرهنگي، به نحو تجربي كم‌وبيش مفاهيم و مطالب پايه را در اختيار داريم؛ يعني ازآنجاكه اكثر سران، رهبران و مديران انقلاب و نظام، خود از شخصيت‌هاي فرهيخته و شناخته، فرهنگي و دانش‌آموختگان، صاحب‌نظران و صاحب‌نامان حوزه و دانشگاه بودند، و اكثراً به طبقه فرهنگي و فكري فرهيخته كشور تعلق داشتند، نوع رفتارشان در ابعاد مختلف زندگي شخصي، اجتماعي و گروهي به‌خودي‌خود وجه فرهنگي داشت و خودبه‌خود نوعي مهندسي فرهنگي را به نمايش مي‌گذاشت. اين مسأله باعث شده است به طور طبيعي ما طي 28 سال پس از انقلاب، در مواجهه با امور و شئون مختلف، تجاربي به‌دست آوريم و لذا در مقام "مهندسي فرهنگي" به اندازه‌اي كه در محقق ساختن "مهندسي فرهنگ" مورد نياز است، به كار نظري احتياج نداريم ــ هر چند اين تأكيد و تفكيك بدان معنا نيست كه در مهندسي فرهنگي موفق بوده‌ايم يا اهتمام كافي را معمول نموده‌ايم.
با توجه به اين موارد مي‌‌توان گفت هر دو مقوله در مد نظر رهبر فرهمند انقلاب بوده است.
• به نظر مي‌رسد در مقام نظريه‌پردازي حول مفهوم مهندسي فرهنگ، اولين گام بايد اين باشد كه از خود فرهنگ يك تعريف مورد قبول ارائه شود. با اين توجه كه يكي از نقاط اختلاف اساسي در مباحث نظري، همين تعريف مقوله فرهنگ است، لطفاً بفرماييد شما چه تعريفي از فرهنگ ارائه مي‌دهيد.
كاملاً درست است؛ اگر بخواهيم مهندسي فرهنگ را مفهوم‌شناسي كنيم و دقيقاً بدانيم منظور از مهندسي فرهنگ چيست، بايد نخست ببينيم فرهنگ چيست. درباره فرهنگ تعاريف بسياري تاكنون مطرح شده است و حتي كتاب‌هاي مستقل متعددي در داخل و خارج كشور صرفاً به فهرست كردن و شرح تعاريف ارائه‌شده از فرهنگ اختصاص يافته‌اند. در بعضي از اين كتاب‌ها نزديك به دويست تعريف از فرهنگ ذكر شده‌ است. شخصاً همواره علاقه‌مندم ضمن آگاهي از ديدگاه‌هاي ديگران و فهم تلقي سايرين، تلقي خودم از مسأله را بازگو كنم و همان را مبناي بحث قرار دهم. بنده دو يا سه تعريف براي فرهنگ ارائه كرده‌ام و علاقه‌مندم همان تعابير را اينجا شرح دهم.
به نظر من "فرهنگ، جهان زيست نافيزيكي جمعي انسان است؛ يعني فرهنگ، فضاي نرم‌افزاري و نافيزيكي تنفّسي و تحرّكي حيات جمعي آدميان مي‌باشد."
در اين تعبير، ضمن اشاره به حياتي بودن فرهنگ به عنوان جهان زيست (جهاني كه عالميان در آن زندگي مي‌كنند و آن را همچون اكسيژن كه حيات آدمي بدان وابسته است، استنشاق مي‌نمايند)، به شمول اين مقوله هم اشاره كرده‌ايم.
فرهنگ را نبايد با اقتصاد مقايسه كنيم. اقتصاد بُعدي از حيات آدمي است؛ اما فرهنگ همه زواياي زندگي آدمي را چنان مي‌پوشاند كه اقتصاد هم تحت‌تأثير آن قرار مي‌گيرد. سياست و ساير مقولات را نيز نمي‌توان با فرهنگ مقايسه كرد. درحقيقت هرچند بين فرهنگ و همه مقولات تعامل، تأثير و تأثر وجود دارد، فرهنگ اشرف و اشمل است.
در تعريف يادشده اشاره شد كه جهان زيست فرهنگي، نافيزيكي است؛ يعني فرهنگ مقوله‌اي متفاوت با صنعت، معماري و ساير ابعاد فيزيكي تشكيل‌دهنده تمدن است. نمي‌خواهيم بگوييم فرهنگ وراي فيزيك است، بلكه مي‌گوييم فرهنگ هويتي غيرفيزيكي يا نرم‌افزاري دارد. به همين دليل تعبير نافيزيكي را به كار مي‌بريم. به علاوه فرهنگ هويت جمعي دارد. يك نفر به تنهايي نمي‌تواند فرهنگ داشته باشد، بلكه فرهنگ زماني توليد مي‌شود كه جمعيت و جماعتي "از انسان‌ها" وجود داشته باشد. ازاين‌رو فرهنگ مقوله‌اي جمعي و البته انساني است. فرهنگ، بدون وجود اجتماعي از انسان‌ها ‌معنا ندارد. نمي‌توان گفت فلان موجود فرهنگ دارد، اما انسان نيست يا فلان موجود انساني، فرهنگ دارد، اما انسان جمعي نيست. حتي انساني كه تنها زندگي مي‌كند، بايد در مقطعي اجتماعي زيسته باشد تا موصوف به وصف فرهنگي و برخوردار از فرهنگ تلقي شود. اهميت مقوله فرهنگ در زندگي بشر به اندازه‌اي است كه با اندكي اغماض حتي مي‌توان گفت نمي‌توان بر فردي اطلاق انسان نمود در حالي كه او فاقد فرهنگ باشد. درحقيقت نمي‌توان گفت او انسان است، اما فرهنگ ندارد؛ يعني اگر فرهنگ نداشته باشد، حتماً از انسان بودنش چيزي كم دارد.
گفته مي‌شود انسان اجتماعي‌الطبع است. فرض كنيم كودكي در جزيره تنها مانده و بزرگ شده است و در آنجا زندگي مي‌كند. چون اين فرد تنها زندگي مي‌كند حتماً ويژگي‌هايي از انسانيت را ندارد يا كم دارد. اگر به لحاظ روان‌شناسي و جامعه‌شناسي معرفتي مطالعه كنيم، مي‌بينيم حتماً دسته‌اي از خصايص را كم دارد و يك انسان ناقص است. انسان بدون فرهنگ نيز يك انسان ناقص است. لذا مي‌گوييم انسان بدون فرهنگ و فرهنگ بدون انسان معني ندارد. فرهنگ، بدون انسان توليد نمي‌شود؛ زيرا مولود حيات جمعي انسان است.
اين چند كلمه‌اي كه در تعريف آوردم، هر كدام با لحاظ پاره‌اي مفاهيم و مختصات، تعريف ما از فرهنگ را سامان مي‌دهند.
چنان‌كه گفتم، تعريف دومي نيز از فرهنگ ارائه داده‌ام. مطابق اين تعريف، فرهنگ را عبارت مي‌دانيم از "ساخت و ريخت بينش و منش تنيده و توليدشده در بازده زماني و بستر مكاني مشخص و معين كه به طبيعت ثانوي و هويت محقق و مجسمِ جمعيِ گروهي از آدميان بدل شده باشد."
اين تعريف، البته پيچيده و مفصل است. لذا مي‌توان فرهنگ و مطالعه آن را به "انسان‌شناسي انضمامي" تعبير كرد؛ كه به نوعي يك تعريف سوم را هم ارائه مي‌دهد؛ يعني اگر انسان و متعلقاتش را مطالعه كنيم، در واقع فرهنگ را مطالعه كرده‌ايم. البته انسان و متعلقات او زماني وجود خواهند داشت كه جامعه وجود داشته باشد. فرهنگ يا جهان زيست نافيزيك آدميان به اندازه انسان‌شناسي يا جهان‌شناسي فيزيكي، پيچيده و كثيرالاجزا و الاعضاست؛ چون فرهنگ بازتاب همه وجود انسان است، همچون جسم و مكانيسم‌هاي زيست‌شناختي او پيچيده است. فيزيك بشر بسيار پيچيده، دقيق و سرسام‌آور است. بشر در مقابل وجود فيزيكي خود وقتي مي‌بيند خداوند چه دقايق و ظرايفي را در آن تعبيه كرده است، متحيّر مي‌شود. وجود غيرفيزيكي بشر نيز همين‌طور است و فرهنگ به عنوان تجلي، تبلور، بازتاب و بازخورد كل وجود آدمي، پيچيده مي‌باشد. لذا فرهنگ مقوله‌اي بسيار پيچيده، چند بعدي، پرجزء و به شدت درهم‌تنيده و تحت تأثير متغيرهاي شناخته و ناشناخته بسياري است.
با اين توضيحات، "مهندسي فرهنگ، عبارت است از سنجش، سامان‌بخشي، اصلاح و ارتقاي آگاهانه (مبتني بر يك تلقي و اَبَر ارزش‌هاي پذيرفته) و فعالانه (براساس اهداف و غايات معين) مقولة فرهنگ."
به عبارت ديگر هرگاه مبتني بر مبنا يا مباني مورد اعتقادمان، به طور آگاهانه فرهنگ را جهت‌دهي و اصلاح كنيم، و آن را ارتقا بخشيم و به نحو مطلوب استخدام نماييم، به مهندسي فرهنگ نزديك شده‌ايم و مي‌توانيم بگوييم مهندسي فرهنگ اتفاق افتاده است.
• پيش‌نيازهاي اين مهندسي كدام‌اند؟
چنان‌كه در آغاز نيز اشاره كرديم، مهندسي فرهنگ يك سلسله پيش‌نيازهايي دارد كه مي‌توانند در دستيابي به ماهيت فرهنگ و پاسخ اين پرسش كه فرهنگ چيست، به ما كمك نمايند. اين پيش‌نيازها عبارت‌اند از: 1ــ شناسايي ماهيت فرهنگ، آن‌ هم به عنوان مقوله‌اي بسيار پيچيده، تنيده و كثير‌الاوضاع و الاجزا كه حقاً شناخت آن دشوار ــ اما ممكن ــ است؛ 2ــ شناسايي مباني فرهنگ؛ 3ــ شناسايي و كشف قواعد حاكم بر فرهنگ؛ زيرا اين مقوله، به رغم پيچيدگي و كثيرالاجزا و الاعضا بودن، به شدت قانونمند است. بدون شناخت قوانين و قواعدي كه فرهنگ در بستر آن‌ها تكوّن، تحوّل و تكامل پيدا مي‌كند، مهندسي فرهنگ محال است؛ چون در گام بعدي، كاربست اين قوانين و قواعد است كه مي‌توان بر آن مديريت فرهنگ اطلاق نمود. بدون شناسايي قوانين و قواعد، نمي‌توان آن‌ها را آگاهانه مهندسي نمود و به كار برد؛ چون مهندسي بيانگر رفتاري آگاهانه و از جنس مقولات فعال ــ و نه انفعالي ــ است و چنان‌كه مي‌دانيم، فعل نيز مبتني بر اراده است. يك فعل، زماني اتفاق مي‌افتد كه مقدم بر آن يك سلسله مقدمات ارادي رخ داده باشد. در نتيجه بدون پي‌بردن به ماهيت و مباني فرهنگ و بدون كشف قواعد و قوانين آن، مهندسي فرهنگ اتفاق نخواهد افتاد.
پس به نظر مي رسد بايد در اين پيش نيازها بسيار ضعيف بوده باشيم كه بحث ضرورت مهندسي فرهنگي در جامعه، آن هم از سوي بالاترين مرجع كشور، طرح شده است.
بله؛ ما به شدت در حوزه نظري مقوله فرهنگ، فقيريم و دست‌كم در اين زمينه معلومات خودآگاه و سامان‌يافته نداريم. اگر هم معلوماتي هست، كمتر خودآگاه و مدون است. ما به مطالعات فراواني در اين زمينه نيازمند هستيم. پيشنهاد مي‌كنم عموم دانشگاه‌هايي كه داراي رشته‌هاي علوم انساني‌اند، رشته‌هاي تخصصي پژوهشي و آموزشي فرهنگ تأسيس كنند. فقط در يك يا دو مركز مانند دانشگاه امام‌صادق(ع) و پژوهشگاه فرهنگ و انديشة اسلامي، روي فرهنگ مطالعه مي‌شود. متأسفانه ما حتي در مفهوم‌شناسي، دچار تشويش و ابهام هستيم، بسياري از افراد، همين تعبير مديريت فرهنگي را هم به اشتباه به كار مي‌برند و آن را مديريت در مسئوليت‌هاي فرهنگي معني مي‌كنند؛ يعني مديريت فرهنگي را به گونه‌اي به مديريت فرهنگ نزديك مي‌سازند. چرا در دانشگاهي مثل علامه طباطبايي كه تنها دانشگاه تخصصي علوم انساني ماست، نبايد رشته فلسفه فرهنگ، مباني نظري فرهنگ و مباحث فرهنگ‌پذيري داشته باشيم و چرا در دانشگاه رضوي مشهد، كه دانشگاه علوم اسلامي و انساني است، رشتة فرهنگ نداشته باشيم. مگر مي‌توان بدون مطالعه فرهنگ، در حوزة علوم انساني و علوم اسلامي تحقيق و مطالعه كرد؟ چرا در حوزة علميه ما رشتة فرهنگ به صورت رشته‌اي اصلي موردتوجه و اهتمام نباشد. تا زماني كه در حوزة آموزش و قلمرو پژوهش به كار نظري و تربيت نيروي صاحب‌نظر و متخصص در زمينة فرهنگ اقدام نكنيم، مهندسي فرهنگ محال است و در نتيجه مهندسي فرهنگي نيز ناقص اتفاق خواهد افتاد؛ چون آنجا هم با مقوله فرهنگ سروكار داريم. هرچند در آن حوزه فرهنگ را به مثابه قالب و ابزار يا شيوه به كار مي‌بريم، درهرحال باز با فرهنگ سروكار داريم. انقلاب ما انقلابي فرهنگي بوده كه با روش‌هاي متعارف مبارزاتي مانند تشكيل حزب و تأسيس جبهه آزادي‌بخش، و اتكا به سلاح، و توسل به خشونت و قهر، و با مدد قدرت‌هاي خارجي يا هر روش و شيوه رايج مبارزاتي معاصر پيروز نشده است؛ بلكه وقوع انقلاب اسلامي به دليل دلزدگي مردم ما از فرهنگي به نام فرهنگ شاهنشاهي وابسته به فرهنگ غرب بود. در آن زمان يك فرهنگ متأثر از غرب يا به عبارت بهتر يك فرهنگ مشوّش بر جامعه ما حاكم بود. مردم در جستجوي فرهنگ ديني، الهي و معنوي حركت نمودند و رفتار فرهنگي كردند و اين حركت را امام مديريت فرهنگي نمود. هيچ وقت رهبر اين انقلاب در جايگاه رهبري مبارزه حتي يكبار به كسي اذن ندادند كه سلاح بردارد و به سوي كسي شليك كند. بعضي از گروه‌هاي به‌اصطلاح تندرو كه به مشي مسلحانه در مبارزه معتقد بودند، در نجف نزد امام(ره) رفتند تا ايشان را قانع كنند كه اجازه يا دستور كاربرد سلاح را بدهد، اما ايشان نپذيرفت. ايشان معتقد بود كه بايد به شيوه فرهنگي و به اتكاء كلام و كتاب انقلاب كرد؛ به اين معني كه در فرهنگ، انقلاب برپا شود ــ و چنين هم شد. ايشان در فرهنگ، ذهنيت و تلقي قشرهاي مختلف مردم تحول ايجاد كرد و تحت تأثير آن، انقلابي فرهنگي بر پا شد كه به نظامي فكري ــ فرهنگي متكي بود. نظام ما، يك نظام ديني است و ازاين‌رو مباني و معارف مشخصي دارد، طبعاً دولت برآمده از آن نيز فرهنگي خواهد بود؛ و اصولاً بدون مطالعه فرهنگ بومي اسلامي نمي‌توان علوم انساني بومي و اسلامي توليد كرد. توليد علوم انساني دو منبع دارد (من منبع را به معناي خاصي به كار مي‌برم، كه توضيح خواهم داد). اگر بخواهيم علوم انساني ملي، بومي و اسلامي توليد و تدوين كنيم، بايد آن را از اين دو منبع به‌دست آوريم كه عبارت‌اند از: مطالعه خود انسان؛ يعني انسان مفطور. علوم انساني و گزاره‌هاي توليدشده از تأمل در انسان حاصل مي‌گردد، مثلاً آنگاه كه وجه فردي، دروني و رواني انسان مطالعه مي‌گردد، گزاره‌هايي به‌دست مي‌آيد كه به اصولي تبديل مي‌شود و علم روان‌شناسي شكل مي‌گيرد. آنگاه كه رفتار همين انسان با هويت جمعي در مناسبات او با ديگران مطالعه مي‌گردد، علم جامعه‌شناسي توليد مي‌شود. منبع دوم؛ مطالعه فرهنگ است؛ چون فرهنگ بازتاب و تجسم خصايص، روحيات، عواطف، عقايد، تلقي‌ها و اعمال جمعي از انسان‌ها در فاصلة زماني مشخصي است. من نمي‌دانم چگونه مي‌توان علوم انساني، به ويژه علوم انساني بومي، توليد كرد بدون آنكه در فرهنگ بومي مطالعه كرده باشيم و به زواياي آن رسيده باشيم. توليد علوم انساني خودي و بومي و حتي اسلامي دقيقاً در گرو مطالعه فرهنگ و صاحب‌نظر شدن در فرهنگ است.
پس توليد علوم انساني ايراني ــ اسلامي در گرو مطالعه انسان و آنچه از تظاهرات وجودي انسان در بيرون تجسم پيدا كرده است، مي‌باشد.
• مي‌خواهيم كمي عقب‌تر و به بحث پايه‌اي برگرديم و آن اينكه آيا اصولاً فرهنگ مديريت‌پذير است و اگر جواب مثبت است، عوامل دخيل در مديريت فرهنگ كدام‌اند؟
همان‌گونه كه ذكر شد، از سويي فرهنگ محكوم به قوانين و مضبوط به قواعدي است، از سوي ديگر بر مباني و اصولي مبتني مي‌باشد كه قوانين و قواعد در چارچوب آن‌ها شكل مي‌گيرند. فرهنگ نيز تحت اين قوانين و قواعد، متحوّل و متكامل مي‌شود و افت و خيز و قهقرا و ارتقا پيدا مي‌كند يا اصلاح مي‌شود. فرهنگ قاعده‌مند است پس مديريت‌ هم مي‌پذيرد. اگر قواعد را به دلخواه (مبتني بر يك تلقي خاص) به كار ببنديم، آن وقت مي‌توانيم بگوييم فرهنگ را مديريت كرده‌ايم. اما چه عواملي مديريت‌پذيري فرهنگ را ممكن مي‌سازند؟ براي صاحب‌نظر شدن در فرهنگ، بايد به مطالعه مجموعه‌اي از مسائل بپردازيم كه به نظرم مي‌توان آن را فلسفه فرهنگ ناميد. ما بايد به مباحث نظري مربوط به مديريت و مهندسي فرهنگ، ماهيت فرهنگ، انواع، منابع و نيز كاركردهاي فرهنگ واقف باشيم و بتوانيم قانونمندي و انسجام فرهنگ را تبيين كنيم، ارتقا و انحطاط آن را تعريف كنيم و علل اين ارتقا و انحطاط را تشخيص دهيم.
علاوه بر اين، لازم است نسبت فرهنگ‌ها با يكديگر و نيز مناسبات فرهنگ با انسان‌شناسي، دين، حكمت و انديشه، علوم، تمدن، فنّاوري، هنر، سياست، اقتصاد، حقوق، تربيت، عرف، عادات و... را بشناسيم. به هر حال فرهنگ با مقولاتي نسبت و مناسبات خاصي در قالب تأثير و تأثر دارد، يا در قياس با آن‌ها صفت جزء يا كل مي‌يابد. به تعبير ديگر چنان‌كه گفته شد، فرهنگ يك منظوم‌واره است؛ يعني مقوله‌اي پريشان، غيرمنسجم و بي‌سامان نيست، بلكه ساختارمند است. فرهنگ معجون‌گونه، كثيرالاضلاع و كثيرالاجزا، چند لايه و هزار تو است. در يك فرهنگ به صورت مشاع اجزاي بسياري وجود دارند، ولي فرهنگ‌ها در چارچوب ميزان كمّي و كيفي مشاركت و حضور اجزا، متفاوت، متنوع و طبقه‌بندي مي‌شوند، به گونه‌اي كه گاه وجه معنوي بيشتر مي‌شود و جنبه‌هاي مادي‌ و مادي‌طلبي كاهش پيدا مي‌كنند، گاه به عكس، و همين‌طور نيست به ساير اجزا و عناصر، همچون كم و زياد شدن و جابه‌جايي عناصر در طبيعت؛ چنان‌كه مثلاً با كمك نانوتكنولوژي و جابه‌جايي و تغيير تركيب‌ها، مواد تازه‌اي مي‌سازيم، در فرهنگ نيز بسته به اينكه چه جزئي غلبه پيدا كند، فرهنگ به همان سو تغيير مي‌كند. به عبارتي، حضور اجزاي بسيار در ساخت فرهنگ‌ها به صورت مشاع و داراي قابليت تكثر و كم و زياد شدن، باعث شده است فرهنگ نيز متنوع و نيز بسيار متحول باشد.
فرهنگ، فرآيندمند است؛ يعني داراي سير و مسير است، از نقطه‌اي شروع مي‌شود، در نقطه‌اي تكامل مي‌يابد، و از نقطه‌اي سقوط مي‌كند، اما در مجموع يك تسلسل حلقوي رفت و برگشتي بر فرهنگ حاكم است. فرهنگ فراز و فرود و پيشرفتگي و پسرفتگي دارد، ولي وصف پيشرفتگي و پسرفتگي يك فرهنگ، بستگي به كارآمدي آن فرهنگ، و ميزان سازگاري آن با اَبَرارزش‌هاي مورد قبول جامعه دارد. يك فرهنگ خاص، براي يك جامعه و ملّت خاصي و در تلقي آن‌ها يك فرهنگ پيشرفته به حساب مي‌آيد، اما در همان حال شايد از نظرگاه ديگران يك فرهنگ پسرفته تلقي شود. وصف به پيشرفت و پسرفت در توصيف يك فرهنگ از منطبق بودن يا نبودن آن فرهنگ بر ابر ارزشهاي قضاوت‌كنندگان ناشي مي شوند. مثلاً از ديد ما فرهنگ غربي يك فرهنگ منحط ارزيابي مي شود، و اين در حالي است كه تكنولوژي غرب را پيشرفته مي‌دانيم؛ چون فرهنگ غربي با ابر ارزش‌ها و اصول اخلاقي و مباني عقيدتي ما در تعارض است. لذا اين پيشرفتگي و پسرفتگي نسبي است. اين بحث درواقع در قياس با خميرمايه و جوهر اصلي شكل‌دهنده هر فرهنگ، متغير و تحول‌پذير است.
علاوه بر اين، فرهنگ، تأثيرپذير است؛ يعني صفت توليدكنندگي و مصرف‌كنندگي دارد؛ هم برآمده از چيزهايي است و هم برآورنده چيزهايي. فرهنگ همواره سيال است؛ چنان‌كه شايد هيچ چيز به اندازه فرهنگ سيال و همواره در حال سير نباشد.
به‌هرحال اين موارد و امثال آن‌ها دركل بعضي از قواعد و قوانيني هستند كه در خصوص فرهنگ بايد آن‌ها را كشف و درك كنيم. با اين حساب مي‌توان گفت ما به دانشي به عنوان فلسفة فرهنگ نيازمنديم. مطالعه و تحقيق در زمينه فلسفه فرهنگ، يكي از كارهاي واجب و ضروري علمي و نظري روزگار ماست كه اهميت آن براي حيات و دوام جامعه و اصلاح فرهنگ آن بسيار حياتي است و همچنين محتاج دانش ديگري به عنوان علم فرهنگ هستيم تا با كاربست عيني و تجربي آنچه در فلسفة فرهنگ به‌دست آمده به تصرف در فرهنگ و تصرف فرهنگي در شئون مختلف اقدام نماييم. بي‌ترديد كار نظري در مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي بايد از جمله مقولات، امور و شئون كشوري بسيار حائز اهميت تلقي شود و مورد توجه جدي جامعه و دولت قرار گيرد.
• فرهنگ را داراي وجهي بسيار سيّال معرفي نموديد. به نظر مي‌رسد در مورد اموري مي‌توان از مهندسي سخن گفت كه ثبات داشته باشند. حال چطور مي‌توانيم پديده‌اي سيّال و پويا را كه همه ابعاد آن در اختيار ما نيست، مهندسي كنيم؟
سيّال بودن به معناي غيرارادي بودن نيست. وقتي مي‌گوييم فرهنگ سيّال است، به معناي اين نيست كه اراده‌نا‌پذير است و در اختيار ما نيست. ما مي‌توانيم هر چه را كه در اختيار ما باشد، مديريت و مهندسي كنيم و براي مديريت آن، همين شرط كافي است. اما بايد توجه داشته باشيم كه فرهنگ از متغيرهاي بسياري كه پاره‌اي از آن‌ها شناخته و پاره‌اي ناشناخته هستند تأثيرپذير است. اين مقوله در حد اعلي خصلت سَيَلان، شناوري و تغييرپذيري دارد و به همين دليل مديريت و مهندسي آن بسيار دشوار است. به ويژه اگر توجه كنيم كه علاوه بر فراواني متغيرهاي تأثيرگذار بر فرهنگ، پاره‌اي از اين متغيرها ناشناخته هم هستند كه در نتيجه، مقداري كار را به حد خروج از قلمرو اراده آدمي نزديك مي‌كند؛ يعني قريب به مقوله‌اي مي‌شود كه گاه از اختيار انسان بيرون مي‌رود. نمي‌خواهم بگويم لزوماً از اختيار آدمي بيرون است، ولي اگر زيركي و ذكاوت، جديّت و دقت به كار نرود، به راحتي مهار كار از دست مي‌رود و نمي‌توان آن را مديريت كرد. اينكه ملاحظه مي‌كنيم به رغم اراده مسئولان امر و تدابير و اقدامات آن‌ها، فرهنگ جامعه كماكان مشوّش و مخدوش است و اتفاقاتي مي‌افتد كه هرگز با ابر ارزش‌هاي ما سازگار نيست و دور از شأن فرهنگي و ملي ماست، نشان مي‌دهد كه به دلايلي، در خصوص مقوله مهندسي فرهنگ مهار كار در دست ما نيست؛ از جمله به اين دليل كه به تمامي ابعاد و عوامل تأثيرگذار و همة متغيرها، قواعد و قوانين فرهنگ وقوف نداريم و اگر به بعضي از آن‌ها آگاهي داريم، آن‌ها را به كار نمي‌بنديم و در نتيجه گاه مهار اين مركب چموش از دست ما خارج مي‌شود و مسيري را برخلاف اراده ما طي مي‌كند.
• چنان‌كه فرموديد، بعضي از عوامل و متغيرهاي تأثيرگذار بر فرهنگ از كنترل و چه بسا حتي از دايره شناخت ما خارج‌اند؛ ضمن اينكه امروزه گسترش ابزارهاي ارتباطي كل جهان را به سمت ايجاد دهكده‌اي جهاني سوق داده‌اند و بحث جهان‌شمولي فرهنگ مطرح شده‌است. به نظر شما چگونه مي‌توانيم در اين شرايط بازنده نباشيم و در عين حال مهندسي فرهنگي را هم با موفقيت و دقت انجام دهيم؟
ما بي‌آنكه بخواهيم بحث گسترش وسائل ارتباط‌جمعي و پيچيدگي نظام ارتباطي و سلطه امپراتوري تبليغاتي و ارتباطاتي غرب و سهم تكنولوژي پيشرفته در تأثيرگذاري بر قلمرو اذهان، و رفتار آدميان و نيز فشردگي زمين و زمان را به عنوان دستاورد تمدن غربي و احياناً ديباچه و مقدمة جهاني شدن انكار كنيم، بايد توجه كنيم كه سهم عوامل دروني تحت اراده ما صد چندان بيشتر از عواملي است كه از بيرون مرزها بر فرهنگ ما تأثير مي‌گذارند. ما خيال مي‌كنيم كه بشر خدا شده است. به نظر من اين يك تلقي كمونيستي خداهيچ‌انگارانه يا اومانيستي و انسان‌خداانگارانه است. اگر تصور كنيم عده معدودي سكولار و بي‌اعتقاد به ارزش‌هاي ديني مي‌توانند ذهن و دل كل بشريت را تسخير كنند، آنچه آن‌ها اراده كرده‌اند، اصلاً با فطرت آدمي و مشيت الهي سازگار نيست. ما به اين مسأله ايمان داريم و در نتيجه نبايد مأيوس باشيم. ما مي‌توانيم فرهنگ خويش را مصون كنيم و مديريت نماييم، اما اين مسأله مشروط به اعمال اراده و تدبير است، و اگر تدبير و اراده نكنيم، آسيب‌پذير خواهيم بود. علاوه بر موانع بسيار بزرگي كه سلطه‌جويان غربي و قدرت‌هاي بزرگ بر سر راه اهدافشان دارند، ما بايد به سرمايه‌هايي كه در اختيار داريم، از جمله به زيبايي‌هاي فرهنگي و معنوي اصيل و سنّت استوار و غناي فرهنگي خودي، توجه كنيم و نگران يا مأيوس نباشيم؛ ضمن آنكه بايد هوشمندي به خرج دهيم و اهتمام كنيم، احساس مسئوليت نماييم و مسئوليت‌پذيرانه و مسئولانه اقدام كنيم.
فرهنگ جهان هيچ‌گاه يكپارچه نخواهد شد، مگر آن روز كه فرهنگي برخاسته از فطرت آدمي و ناشي از مشيت و اراده الهي حاكم شود و يااينكه قدرت‌ها يا افرادي، پروژه‌اي را به پروسه تبديل كنند كه جهان‌شمول شود و بر ذهن، زبان و حيات همه آدميان مسلط گردد ــ كه البته هرگز ممكن نخواهد شد.
غرب براي استيلاي فرهنگ خود كماكان به تلاش ادامه مي‌دهد، اما از اين‌سو فرهنگ‌هاي ديگري هم رشد مي‌كنند و مانع تك قطبي شدن فرهنگي و غير فرهنگي مي‌شوند؛ از جمله كشور چين رشد در خور ملاحظه‌اي را تجربه مي‌كند و مي‌توان پيش‌بيني كرد كه با تداوم رشد فعلي ساخت، صنعت و تكنولوژي و پشت سر آن ايدئولوژي چين در بخش عمده‌اي از جهان فراگير شود. البته همين هم في‌نفسه به نفع ما نيست، اما به هر حال نشان مي‌دهد كه جهان يكپارچگي غيرفطري را نخواهد پذيرفت. ما هم نبايد در ايران و جهان اسلام جايگاه خودمان را دست كم بگيريم. ولو در حوزه تكنولوژي چندان مدعي نيستيم. اگر استعداد مردم ايران را به حساب بياوريم و به فرهنگ غني اسلامي خودمان ضميمه كنيم، قطعاً ما هم توانايي بالايي داريم و مي‌توانيم بر سير فرهنگ جهاني و رفتارهاي كلان بشري تأثيرگذار باشيم.
• عده‌اي معتقدند فرهنگ و پديده‌هاي فرهنگي قاعده‌پذير نيستند يا حتي به قاعده‌گريزي آن‌ها اعتقاد دارند، در نقطه مقابل عده‌اي نيز قائل به قاعده‌پذيري فرهنگ و پديده‌هاي آن هستند. با توجه به اين قطب‌هاي معارض بود كه مقام معظم رهبري فرمودند بايد از افراط و تفريط پرهيز شود؛ يعني بايد فرهنگ را يك كل باز و گسترده به وسعت جامعه بدانيم كه مديريت‌پذير است، نه اينكه تعريفي محدود و مضيق به مثابه يك سيستم مكانيكي و بسته ارائه دهيم كه نافي تحول‌پذيري فرهنگ باشد و ضمناً آن را چنان از حدود قاعده و سيستم خارج ندانيم كه نتوان براي آن چارچوب تعيين نمود. با اين توجهات، به نظر جنابعالي چه نظريه و قالب مناسبي را بايد فرض كنيم تا به ما در برنامه‌ريزي براي تغييرات فرهنگي به نحو شايسته كمك كند؟
در عالم ما بر همه پديده‌ها نظام علي ــ معلولي حاكم است و هيچ پديده‌اي گزاف اتفاق نمي‌افتد و هيچ رخدادي بدون علت پديد نمي‌آيد. مقوله فرهنگ و امثال آن هم هرگز از قواعد عام حاكم بر هستي و حيات مستثنا نيست. كساني‌كه فرهنگ و مقوله‌هايي مانند آن را قاعده‌ناپذير يا حتي قاعده‌گريز مي‌انگارند، در اين مسأله خطا كرده‌اند كه بعضي از مقولات پيچيده‌ مي‌باشند و علل و عوامل فراواني در تكوّن، تحول و احياناً ارتقا و انحطاط، زايش و زوال آن‌ها تأثيرگذار مي‌باشند، اما اين عده به دليل فراواني علل مؤثر بر ظهور و زوال بعضي از پديده‌ها و احياناً به دليل ناشناختگي بسياري از عواملي كه بر اين پديده‌ها تأثير مي‌گذارند، نمي‌توانند به علل، عوامل، قواعد و سنن حاكم و جاري بر اين پديده‌ها پي ببرند و لذا مانند انسان‌هاي اوليه كه به علل پديده‌ها نمي‌توانستند پي ببرند، و ازاين‌رو پديده‌ها را به عواملي مثل شانس، بخت، اتفاق و تصادف يا به بعضي علل و عوامل موهوم و خرافي يا علل و عواملي نابجا و نادرست نسبت مي‌دادند، تصور مي‌كنند فرهنگ قاعده‌ناپذير، بلكه قاعده‌گريز است. اما هرگز چنين نيست. ما نمي‌توانيم جهل به قواعد يا تنوع و فراواني قواعد را كه باعث مي‌شود تشخيص، تعيين و تحليل عوامل مؤثر در هر تحول، و تدبّر و تغيّر در فرهنگ‌ها دشوار شود، قاعده‌گريزي يا قاعده‌ناپذيري بناميم. بشر امروز، كه ظاهراً بايد رفته‌رفته عالم‌تر و آگاه‌تر شده باشد و به ماهيت پديده‌ها، علل وقوع آن‌ها و عوامل تحول و تدبّر در پديده‌ها، آگاهي بيشتري يافته باشد، به دليل راه‌هاي نادرستي كه مي‌پيمايد، نمي‌تواند به ماهيت، مباني، علل و عوامل پي ببرد يا شايد هم گاه به دليل توسعه علم او و آگاهي‌اش از عوامل متنوع يك پديده و در نتيجه تحيّر او در برابر سنجش و ارزيابي ميزان تأثير بعضي از عوامل يا تشخيص اينكه هر عامل در چه موقعيت و شرايطي توانسته است در يك پديده تأثير گذارد، مي‌خواهد صورت ‌مسأله را پاك كند، و بنابراين اظهارات حساب‌نشده و بي‌اساسي را مطرح مي‌كند. البته اين مسأله فقط به مقوله فرهنگ مربوط نيست، بلكه در بسياري از حوزه‌هاي ديگر هم بعضي از افراد چنين تصوراتي دارند و مي‌گويند اين پديده قاعده‌گريز يا قاعده‌ناپذير است. عده‌اي هم يك مقدار منصفانه‌تر همه چيز را انكار نمي‌كنند و مي‌گويند ما قواعد مربوط را نمي‌توانيم بشناسيم. اما ديدگاه صحيح آن است كه گفته شود فرهنگ از مقولاتي است كه كاملاً قاعده‌مند و قاعده‌پذير است، اما قواعد حاكم بر آن‌ را بايد كشف كرد و پس از كشف و شناخت اين قواعد، بايد براي اعمال آن‌ها كوشش نمود. البته كار دشواري است؛ چون چنان‌كه گفته شد، اصولاً فرهنگ ذات‌الاضلاع، كثيرالاجزا، تو در تو، لايه‌لايه و بسيار درهم‌تنيده است. طبعاً قواعد حاكم بر آن نيز همين خصوصيات را خواهند داشت. بنابراين شخصاً با اذعان به اينكه نمي‌توان مدعي شد كه تمام قواعد حاكم بر فرهنگ را شناخته‌ايم و در هر پديده فرهنگي به سادگي ميتوانيم عامل مؤثر بر آن را تشخيص دهيم، به‌شدت با اين انگاره كه فرهنگ را قاعده‌ناپذير يا قاعده‌گريز مي‌پندارند، مخالفم.
• بعضي از آيات قرآن بر پاره‌اي سنّت‌هاي حاكم بر فعل و انفعالات در رفتار و زندگي جمعي بشر دلالت مي‌كنند؛ از جمله: اِنّ اللهَ لايُغَيِّر ما بِقومٍ حتّي يُغيِروا ما بِأَنْفُسِهم؛ و يا: ولو اَنَّ اهلَ القُري اَمنوا و التّقوا لَفَتَحْنا عليهم بركاتِ مِن السماء ... ، آيا مي‌توان از چنين آياتي مفهوم قاعده‌مندي و قاعده‌پذيري امور فرهنگي را استنباط نمود؟
از بعضي از آيات قرآن مي‌توان مباني، ماهيت و مقوّمات فرهنگ، و ويژگي‌هاي قواعد حاكم بر فرهنگ را كشف كرد، هرچند نمي‌توان مدعي شد كه رأساً و صريحاً مقوله فرهنگ با تعريفي كه عرض شد، در قرآن مطرح شده است. درواقع ابتدا بايد ويژگي‌‌هاي فرهنگ را استخراج و تحليل كرد و سپس آن دسته از آيات قرآن كريم را كه در آن‌ها به اين ويژگي‌ها اشاراتي شده، شناسايي و تطبيق نمود و نهايتاً با جمع‌بندي آيات و گزاره‌هاي به‌دست‌آمده، درباره ويژگي‌هاي فرهنگ مطالبي را از نظرگاه قرآن طرح كرد. مثلاً ازآنجاكه فرهنگ مقوله‌اي هزار تو، هزار سو و هزار رو است، يكي از رويه‌هاي آن عرف مي‌باشد. عرف نيز (با اينكه بخشي از فرهنگ است) داراي وجوه و اجزاي مختلفي است و تكوّن و تحول آن متأثر از عوامل بسياري مي‌باشد؛ در قرآن كريم درخصوص عرف و عرفيّات، انواع عرف: عرف‌هاي غلط و عرف‌هاي درست، بحث‌هاي فراواني آمده است.
همچنين مقولة عادت كه نسبتي با عرف و فرهنگ دارد در قرآن مورد بحث قرار گرفته است. و سيرة عقلائيه هم مي‌تواند بخشي از فرهنگ بشري قلمداد شود و در قرآن و روايات مورد بررسي واقع شده است؛
البته هر كدام از اين مقولات كه به نحوي نسبتي با فرهنگ دارند، گاه جزئي از فرهنگ، گاه علت و گاه معلول آن قلمداد مي‌شوند.
به هر حال، در مورد اين‌ مقولات در قرآن بحث‌هاي بسياري مطرح شده است. اگر در چارچوب تحقيقي گسترده، و توأم با حوصله و دقت وارد آيات قرآن شويم و مواردي از اين دست را استخراج كنيم، مي‌توانيم به مباحث و مطالب بسياري در قلمرو فرهنگ دست يابيم. اما بايد توجه داشته باشيم كه نسبت فرهنگ با جامعه مساوي نيست تا همه آنچه درباره جامعه مي‌تواند گفته ‌شود، بر فرهنگ نيز منطبق باشد؛ كما اينكه نسبت فرهنگ با تاريخ نيز مساوي نيست، تا سنن حاكم بر تاريخ بر فرهنگ نيز به طرز يكسان منطبق باشد، تمدن با فرهنگ هم برابر نيست تا قواعد آن را به فرهنگ تسري دهيم، ازاين‌رو بايد زوايايي از مسائل مرتبط مطرح در قرآن را استخراج كنيم كه نسبتي مستقيم با فرهنگ داشته باشند (مساوي يا جزء آن قلمداد شوند). بر اين اساس اجمالاً مي‌توان تأكيد كرد كه مباحث فراواني درباره فرهنگ در قرآن وجود دارد كه بعضي از آن‌ها از قماش قواعد حاكم بر فرهنگ هستند. اجمالا مي‌توان از ديدگاه قرآن هم اين ادعا را تأييد كرد كه فرهنگ كاملاً قاعده‌مند است و بسياري از قواعد حاكم بر فرهنگ، شناسايي شدني و حتي كاربست‌پذيراند.
• با توجه به ديدگاهي كه شما، در باب فرهنگ ارائه فرموديد، پيچيدگي عوامل مؤثر بر تكوّن، تحول، ارتقا، انحطاط، زايش و زوال فرهنگ‌ها كاملاً آشكار است. اين پيچيدگي در عصر ارتباطات كه فنّاوري‌هاي ارتباطي، تعاملات فرهنگي و روابط ميان‌فرهنگي پيچيدگي خاصي يافته‌اند، اهميتي ويژه پيدا كرده است. با اين وضعيت، جايگاه مهندسي فرهنگي، آن‌گونه كه عملاً بتواند فعال و منشأ اثر باشد، كجاست، و چگونه مي‌توان اين جايگاه را تثبيت‌ نمود؟
عوامل بسياري را مي‌توان به عنوان مناشي تكّون فرهنگ برشمرد؛ از جمله فطرت بشري را بايد نام برد كه يكي از مبادي و مناشي مهم فرهنگ مي‌باشد و تحت تأثير همين حقيقت است كه فرهنگ‌ها در سطح جهان اشتراكاتي با همديگر دارند؛ چون پاره‌هايي از اجزا و زواياي فرهنگ كه از فطرت آدميان نشأت مي‌گيرند، در تمامي فرهنگ‌ها حضور دارند؛ علاوه بر اين، خرد بشري نيز، يكي ديگر از منشأهاي عمدة تكوّن فرهنگ است. همچنين تعاليم قدسي انبيا و اوليا از جمله زمينه‌سازهاي تكوّن فرهنگ و از عوامل مهم پيدايش فرهنگ‌ها و تغيير و تحول در آن‌ها هستند. و گاه، قهر حاكمان و قوه قهريه و الزامات حكومتي، منشأ پيدايش عناصري از يك فرهنگ مي‌شود؛ گاه شرايط اقليمي و خصوصيات جغرافيايي، و گاه حتي عوامل و مختصات زيست بومي، سازندة فرهنگ هستند و اجزايي از فرهنگ را پديد مي‌آورند. ظهور يك نابغه نيز مي‌تواند در تكوّن و تحول يك فرهنگ يا احياناً افزايش اجزا يا جابه‌جا شدن عناصر فرهنگ‌ها تأثيرگذار باشد. و نيز ده‌ها عامل ديگر بر حسب مورد مي‌توانند فرهنگ‌ساز باشند؛ مسائل جهاني و تأثير و تأثر فرهنگ‌ها از همديگر، و فعل و انفعالات فرامرزي، يكي از عوامل تأثيرگذار بر تكوّن، تحول و تطور فرهنگ‌هاست، جهاني‌سازي به مثابه پروژه و جهاني‌ شدن به مثابه پروسه، خواه ناخواه بر فرهنگ مناطق ــ و به تعبير احياناً غلط عده‌اي بر خرده‌فرهنگ‌ها ــ تأثير شگرف دارد، اما نه به عنوان تنها عامل و آن هم به صورت جبرآور و گريز‌ناپذير؛ هر چند مي‌توان گفت: جهاني‌سازي و جهاني‌شدن، امروزه به بزرگ‌ترين عامل تأثيرگذار بر تحول فرهنگ‌ها تبديل شده است، و ازاين‌رو نسبت و رابطه مستقيمي با مهندسي فرهنگي پيدا مي‌كند. ما با تكيه بر ديگر عوامل فرهنگ‌ساز مي‌توانيم، عوامل فرامرزي را كم‌اثر كنيم و كاركرد آن‌ها را به حداقل برسانيم.
از سويي حفظ فرهنگ خودي، در امان نگاه داشتن فرهنگ ديني ملّي، از تازش‌ها و تأثيرهاي فرهنگ‌هاي ديگر به ويژه فرهنگ‌هاي مسلط و سكولار، اقتضا مي‌كند فرهنگمان و شئون گوناگون جامعه را مهندسي كنيم، و براساس مهندسي و طراحي انجام‌شده فرهنگ، شئون و مناسبات كشور را مديريت كنيم و بدين‌وسيله شئون گوناگون اجتماعي را از آفات و بيگانه‌زدگي مصون نگاه داريم؛ از ديگر سو جهاني‌سازي يا جهاني‌شدن پديده‌اي واقعي است كه خودش را به مثابه يك واقعيت بر خيلي از امور، از جمله بر فرهنگ جوامع تحميل مي‌كند. بنابراين براي تنظيم واقع‌بينانه مناسبات، روابط و تلاقي‌ها بايد با هدف به حداقل رساندن آسيب‌پذيري فرهنگ خودي و آفت‌زدگي امور كشور و شئون جامعه، به ناچار با در نظر گرفتن اين واقعيت (واقعيت جهاني‌سازي يا جهاني شدن)، از طريق مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگيِ شئون و امور چاره‌انديشي كنيم، و بسا ناچار باشيم بعضاً در مهندسي فرهنگ، مهندسي فرهنگي‌، مديريت فرهنگ و مديريت فرهنگي‌مان پاره‌اي تغييرات فعالانه ــ و نه انفعالانه ــ را بپذيريم و از ميان گزينه‌ها پيش‌گزينه‌اي بي‌زيان يا كم‌زيان را قبول كنيم. بر اين اساس بايد اذعان نمود كه بين جهاني‌سازي يا جهاني ‌شدن با مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي رابطه وسيع و تنگاتنگي به‌وجود آمده است.
• به كالبدشكافي و آسيب‌شناسي واقع‌بينانة عيني وضعيت فرهنگي كشور(در سطح فرهنگ عمومي و خرده‌فرهنگ‌هاي نواحي كشور)، رصد فرهنگي گفته مي‌شود؛ كه طي آن با ديده‌باني پيوستة فضاي فرهنگي كشور، بررسي و برآورد تأثير محيط‌هاي تأثيرگذار و متغيرهاي داخلي و خارجي، ضمن مسأله‌يابي، نوعي نياز‌سنجي فرهنگي نيز انجام مي‌شود، و با شناسايي كاستي‌ها و ناراستي‌ها و فرآيند شكل‌گيري، و نيز تحليل نمودهاي رفتاري، انديشگي و روش‌شناختي مشخص و مهندسي مي‌گردد. به نظر شما ما بايد اين رصد فرهنگي را چگونه انجام دهيم كه بتوانيم به مهندسي فرهنگي شئون يا مهندسي فرهنگ به نحو مطلوب دست يابيم؟
لاجرم همة كشورها، جوامع و دولت‌ها، پيوسته فرهنگ و شئون و مناسبات جاري خود را مي‌پايند، اما گاه رصد خودآگاه و جامعه‌نگر، و گاه نيز به صورت برنامه‌ريزي‌ناشده، پراكنده و حسب‌الموردي به اين امر قيام مي‌كنند؛ هر دولت و جامعه‌اي به نسبت پيشرفتگي، اقتدار و ثبات، به پايش امور و شئون خود اقدام مي‌كند. رصد فرهنگي اگر تعريف‌شده، سامان‌يافته، برنامه‌ريزي‌شده، جامع، بلندمدت و پيوسته انجام شود، آثار و فوايد بسياري را در پي خواهد داشت. بدون رصد فرهنگي، اصلاً مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي ممكن نيست؛ چرا كه مهندسي فرهنگي به عنوان اقدامي همواره فعال، پيوسته و جاري، بايد مستمراً شرايط و واقعيت‌هاي جامعه، و نيز آسيب‌ها، آفات و فرصت‌ها و تهديدهاي متوجه به و مواجه با فرهنگ جامعه را بشناسد، بپايد و تدبير كند. اساساً شناخت آفات و آسيب‌ها، و رخنه‌گاه‌ها كه از زاوية آن‌ها به هويت، فرهنگ و شئون اجتماعي ما حمله مي‌شود، و نيز درك فرصت‌ها و تنگناها، مقدمه مهندسي فرهنگي است و مهندسي فرهنگي را روزآمد و كارآمد مي‌سازد. در نتيجه نه تنها رصد فرهنگي يك رفتار مشروع و معقولي است كه رفتاري ضرور و پرهيزناپذير به شمار مي‌آيد. درست همچون مرزبان و ديدباني است كه حدود و ثغور يك كشور را ــ البته صدچندان پيچيده‌تر، حساس‌تر و حتي صدچندان مهم‌تر ــ بدان نگاهباني و حراست مي‌كند و بدون آن حيات، هستي و هويت ملّت همواره در معرض تهديد و تلاشي است. اما دريغا كه ‌ما به اين امر بس مهم، بهاي كافي نداده‌ايم و رفتار و اقدامات موسسات و متولّيان امور فرهنگي و ديگر شئون، سخت پريشان، پراكنده، نامنسجم، نينديشيده، غيرخودآگاهانه، فاقد گمانه‌زني پيشين و آينده‌نگري است!
• همان‌گونه كه مستحضريد، بعضي از مفاهيم فرهنگي در جامعه زودگذرند، ماندگاري ندارند و پس از مدتي فراموش مي‌شوند، اما بعضي ديگر پيامدهاي بسيار ماندگاري دارند؛ به گونه‌اي كه در فرهنگ ملّي، جايي را برمي‌گزينند و از نسل قبلي به نسل بعدي ساري مي‌شوند. به نظر شما مقابله با بخش‌هاي مخرب اين مفاهيم فرهنگيِ وارداتي و تشخيص آن‌ها بر عهدة چه مرجع و دستگاهي است و در مهندسي فرهنگي، بايد آن‌ها را در كجا لحاظ نمود؟
به نظر مي‌رسد نبايد بگوييم كه بعضي از عوامل تأثير ميرا و بعضي ديگر تأثير مانايي دارند يا فرهنگ از بعضي چيزها تأثير زودگذر و از دسته‌اي ديگر تأثير ديرمان مي‌پذيرد. به تعبير ديگر، از عوامل تأثيركننده نبايد نگران بود، بلكه بايد نگران عناصر تأثيرپذير بود، متعلق تأثير مهم است، اينكه كدام زاويه و عنصر فرهنگي ما متأثر مي‌شود مهم است؛ چون پاره‌اي از عناصر ذاتي و جوهري فرهنگ ما هستند و بعضي ديگر عرضي يا پيراموني‌اند. ما بايد نگران آسيب‌پذيري عناصر ذاتي، جوهري و ماهوي فرهنگ خود باشيم، البته اينجا عوامل تأثيرگذار بر عناصر ذاتي از اهميت خاص برخوردار مي‌شوند. به تعبير ديگر بايد ديد كدام‌يك از عوامل تهديد، تأثير ماندگار يا موقّت در پي عناصر جوهري فرهنگ ما كه ماندگارتر نيز مي‌باشند، بر جاي مي‌گذارند؟ زيرا همان‌گونه كه گفته شد، فرهنگ اجزاي فراواني دارد كه بعضي از آن‌ها جوهري و ماندگارترند. بنابراين عواملي كه بر اجزاي اصلي‌تر و ماندگارتر تأثير مي‌گذارند، طبعاً تاثيرگذاري آن‌ها نيز عميق‌تر و احياناً طولاني‌تر بايد قلمدادشود. مسلم است كه عوامل تأثيرگذار، يك‌دست و اجزاي فرهنگ يكسان نيستند؛ ازاين‌رو يكي از كارهاي مهمي كه لازم است در مهندسي فرهنگ انجام شود، و فراتر و پيش از آن در فلسفه فرهنگ مطالعه گردد، شناخت سرشت و صفات فرهنگ خودي و خصايل اجزاي آن از جهات مختلف است. و نيز بايسته است كه سهم كمّي و كيفي هر يك از اجزا و صفات در كليّت فرهنگمان معلوم گردد و نيز روشن شود كه هر يك از اجزا چه مقدار تغييرپذيرند، چه مقدار ثبات دارند. همچنين بايد مطالعه شود كه هر يك از اجزا از چه عواملي تأثير مي‌پذيرند، يا از چه عواملي بيشتر و از چه عواملي كمتر تأثير مي‌پذيرند. اين‌گونه مطالعات كار فلسفه فرهنگ يا از جهاتي كار علم فرهنگ است. تا جايي كه بحث‌ها كلي و نظري است، بايد ذيل فلسفه فرهنگ گنجانده شود؛ هرگاه بحث‌ها در قالب قضاياي جزئي و به صورت "اگر ــ آنگاه" طرح شود، ذيل علم فرهنگ مي‌گنجد. مباحث فرهنگ را بايد در چارچوب اين دو دانش فلسفي بسامان آورد، من قائمة تفاوت‌هاي اين دو دانش را در سخنراني همايش ملي مهندسي فرهنگي مطرح كرده‌ام. به هر حال رصد فرهنگي گزارش‌هاي خوبي را به فيلسوف و دانشمند فرهنگ مي‌دهد تا بتواند فرضيه‌هايش را براساس مطالعه اين گزارش‌ها و مصاديق و موارد بسنجد، ميزان صحت و سقم آن‌ها را تشخيص دهد و درواقع به نوعي درستي‌آزمايي نظريه‌هاي فلسفي يا علمي در چارچوب رصد فرهنگي دست يابد. پس پايش فرهنگ و پايش فرهنگي در حوزة مطالعات نظري فرهنگ نيز كاربرد ارزشمندي دارد.
• بعضاً از مهندسي فرهنگي به "يكسان‌سازي فرهنگي" تعبير مي‌كنند و به عنوان موارد ناموفق چنين تلاش‌هايي، تجربه كشورهاي چين، شوروي سابق، كره شمالي و حتي عراق زمان حزب بعث را مثال مي‌زنند. با توجه به اينكه ملّيت و هويت ايراني از نژادها، اقوام و سلايق و علائق مختلفي تشكيل شده است، نظر حضرتعالي در خصوص اين ديدگاه چيست؟
اولاً مهندسي فرهنگي اصلاً به معني يكدست‌سازي نيست و چه بسا در مهندسي فرهنگي يك كشور به دليل پذيرش واقعيت يا مصلحت‌انديشي يا به هر دليل ديگري، بنا را بر حفظ تنوع فرهنگي بگذارند؛ ثانياً سلايق و علايق، متكثر و عادات و عرف‌هاي متنوع در جامعه‌اي مانند ايران، عرف‌هاي جزئي و به اصطلاح عرف‌هاي خاص خرده‌فرهنگ‌ها در چارچوب ابر عرف يا عرف عام متعلق به كلّيت جامعة بزرگ، انگاشته مي‌شوند. و در نتيجه جزئي از كل فرهنگ آن جامعه قلمداد مي‌گردند؛ ثالثاً يك‌دست‌سازي، اگر هم در مدنظر كس يا كساني باشد، بايد گفت هرگونه يكدست‌سازي ممكن نيست، فقط آنگاه كه كوشش شود آنچه فطري آدميان و حاصل عقل مشترك آنان است، تعميم پيدا كند و تثبيت شود، يكدست‌سازي ممكن بلكه، مطلوب مي‌گردد. بنابراين اگر ما با اتكا به شناخت‌ها، گرايش‌ها، احساسات فطري و عقلي مشترك بين همه اقوام و طوايف، به همسان‌سازي و همسوسازي بپردازيم. رفتارها و نمادهايي را در فرهنگ خويش تقويت و حتي ايجاد كنيم كه ريشه در فطرت آدمي دارند، و سازگار با عقل انسان‌ها هستند، خودبه‌خود يكسان‌سازي، هم ممكن، هم مطلوب و هم محقق خواهد شد. اما در مجموع باز بر آن نكته اول تأكيد مي‌كنم كه مهندسي فرهنگي هرگز و لزوماً به معناي يكسان‌سازي و نابود كردن خرده‌فرهنگ‌ها، عادات و عرف‌هاي خاص قبايل و اقوام يك كشور بزرگ نيست.
• با توجه به موضوع بحث، راهكار عملي مدنظر شما براي دستيابي به اهداف اين امر مهم چيست؟
طي يكي دو سال اخير هر جا فرصت پيش آمده است بر ضرورت مطالعات نظري فرهنگ و فرهنگ‌پژوهي تأكيد كرده و بر لزوم تأسيس فلسفه فرهنگ، توسعه علم فرهنگ، داير كردن رشته فرهنگ‌پژوهي در دانشگاه‌ها و پژوهشگاه‌ها و تأسيس رشته تخصصي فرهنگ‌پژوهي در حوزه و ورود فضلاي حوزه به نظريه‌پردازي در زمينه مطالعات فرهنگي و فرهنگ‌پژوهي اصرار ورزيده‌ام؛ چراكه هيچ تصميم جدي و تدبير اساسي، و هيچ تحول و تكامل منطقي خودآگاه در جامعه ما رخ نخواهد داد مگر اينكه فرهنگمان را تقدير و تدبير كنيم، و كار بر روي فرهنگ نيز ممكن نيست جز با شناخت ماهيت، ويژگي‌ها، اجزا و مقوّمات فرهنگ، و شناخت قواعد حاكم بر آن؛ و اين‌همه آنگاه اتفاق خواهد افتاد كه رشته‌هايي مانند فلسفه فرهنگ و علم فرهنگ را به صورت رشته‌هاي اصلي علمي آموزشي و پژوهشي در مراكز علمي حوزوي و دانشگاهي تأسيس و فعال كنيم، تا ضمن نظريه‌پردازي، توليد ادبيات، تربيت نيرو، فرايند تصرف در فرهنگ و تدبير فرهنگي شئون مختلف كشور را علمي نماييم. اكنون نيز فرصت را مغتنم مي‌شمرم و به مراجع تصميم‌گير در دو نظام علمي حوزوي و دانشگاهي‌ و دستگاه‌هاي پژوهشي و آموزشي عالي‌ كشور عرض مي‌كنم كه بايد اهتمام خاصي در زمينه فرهنگ‌پژوهي با نگرشي فلسفي، علمي و تجربي داشته باشيم. و چنان‌كه گفتيم، بايد توجه داشت كه اصولاً فرهنگ و فرهنگ‌پژوهي به معناي "انسان‌ انضمامي" و "انسان‌شناسي انضمامي" است و بدون انسان‌شناسي انضمامي، انسان‌شناسي نظري ميّسر نخواهد بود، بدون انسان‌شناسي علوم انساني ممكن نخواهد شد و بدون علوم انساني بومي و خودي، ساير علوم و حتي فنّاوري هم بومي نخواهد گرديد و حتي مي‌توان گفت اصلاً صاحب فنّاوري نخواهيم شد؛ چون فنّاوري و علوم تجربي عاريتي همواره براي ما، اگر نگوييم دزد خانه‌زاد، به مثابه مهمان‌هايي موقتي خواهند بود كه در هر حال روزي از ميان ما رخت خواهند بست و از پيش ما خواهند كوچيد. ازاين‌رو بر راه‌اندازي رشته‌هاي فرهنگ‌پژوهي، با دو نگرش فلسفي و علمي و تجربي، در دانشگاه‌ها و حوزه‌هاي علميه اصرار و تأكيد دارم.

معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط