سياست اروپا در قبال آمريكا
تأملات مفهومي وساختاري(1)
دگرگوني استراتژي سياست خارجي آمريكا در دوره جرج دبليو بوش اختلافات ساختاري موجود در روابط فرآتلانتيك را شدت بخشيد و بحران عراق آن را به نقطه اوج رساند. با عنايت به موقعيت استثنايي آمريكا و فرهنگ سياسي خاص آن، اين كشور همواره سياست خارجي منحصر بفردي را دنبال كرده كه همواره زمينه ساز اختلافات دوسوي آتلانتيك بوده است. با اين وجود، واگرايي استراتژيك آمريكا از اروپا لزوماً يك امر طبيعي و گريزناپذير نيست و بسته به نگرش ها و جهت گيري نخبگان حاكم بر كاخ سفيد و محافل قدرت در ايالات متحده، در نوسان است. با توجه به شدت گرفتن اين نوسان ها در سال هاي اخير و بويژه از دوره كلينتون تا بوش پسر، اتخاذ سياستي متمايز از سوي اروپايي ها در قبال آمريكا به شكلي كه آنها را بر سر دوراهي وفاداري به ايالات متحده يا مخالفت با آن قرار ندهد، به يكي از چالش هاي اساسي اروپا در قبال ايالات متحده تبديل شده است.
در نوشتار حاضر، نگاهدارنده تلاش خواهد كرد برخي تأملات مفهومي و نظري جديد در سياست كشورهاي اروپايي در قبال ايالات متحده را از نگاه صاحب نظران اروپايي بدون قضاوت ارزشي خود، مطرح نمايد. آنچه در اين نوشتار مدنظر ماست بحث و بررسي حوزه هاي عملي همكاري يا چالش در اين نوشتار مدنظر ماست بحث و بررسي حوزه هاي عملي همكاري يا چالش در روابط فراآتلانتيك نيست، بلكه سئوالات اساسي تري به شرح زير و پاسخ آنها مورد نظر خواهد بود:
1.اروپا در حال حاضر، ايالات متحده را چگونه تعريف مي كند؟
2.ايفاي چه نقشي از سوي آمريكا براي اروپايي ها مطلوب خواهد بود؟
3.از نظر اروپا براي تقويت اين نقش مطلوب چه بايد كرد و چه گزينه ها و ا صولي براي تعامل اروپا با آمريكا از اين نقش نشأت مي گيرد؟
اصطلاح يا مفهوم «سياست در قبال آمريكا» تا قبل از دوره رياست جمهوري جرج دبليو بوش تقريبا در ادبيات سياسي اروپا جايگاهي نداشته است. از پايان جنگ جهاني دوم، اروپا و آمريكا آنچنان در قالب متحدان استراتژيك و در چارچوب تعاملات گوناگون به هم گره خورده اند كه شايد اروپايي ها نيازي به ابراز سياستي صريح در قبال آمريكا احساس نكرده اند. تحولات شگرف دوره رياست جمهوري جرج دبليو بوش و اختلافات ماهوي اروپا و آمريكا در اين دوران، محافل فكري و سياسي اروپا را به تأمل واداشت كه سياست اروپا در قبال آمريكا در شرايط متحول فعلي چه بايد باشد.
در يك چارچوب كلان، روابط فراآتلانتيكي همچنان يكي از دو ستون اساسي سياست خارجي كشورهاي اروپايي را تشكيل مي دهد (ستون ديگر همگرايي در قالب اتحاديه اروپايي است). اين مسأله در استراتژي هاي كلان كشورهاي اروپايي قابل مشاهده است. به عنوان مثال در سرفصل هاي سياست دفاعي آلماني در سال 2003 تصريح شده است كه بدون ايالات متحده آرامش و ثبات در حوزه هاي پيراموني اروپا و در داخل آن امكان پذير نيست.{1}
ترديدي نيست كه اروپا هنوز از جهات مختلفي به آمريكا نيازمند است و آمريكا هم در حوزه هايي به كمك اروپا نياز دارد. به گفته گبهارد شوايگر صاحب نظر آلماني «بدون آمريكا اهداف نظم بزرگ جهاني قابل حصول نيست و از جمله اين اهداف، مهار قدرت خود آمريكا است».{2} اروپايي ها هنوز معتقدند كه رهبري آمريكا در بسياري از زمينه ها يك ضرورت است و هيچ جايگزيني مناسبي براي آن وجود ندارد. به اعتقاد آنها ايالات متحده حداقل در حوزه امنيت بين المللي، كم و بيش معادل عيني «دولت جهاني»(1) است. {3} امنيت بين المللي به قول جوزف ناي مانند اكسيژن است و ما هنگامي متوجه اهميت آن مي شويم كه ناپديد گردد. {4} بنابراين اروپايي ها معتقدند اگر آمريكا به عنوان مثال تضمين امنيت انرژي را برعهده نداشت يا نقش حفظ ثبات را در جاي دنيا برعهده نمي گرفت جهان وضعيتي فاجعه بار پيدا مي كرد.
در پرتو اين تأملات، فرضيه نوشتار حاضر اين است كه اروپايي ها در تعريف مطلوب خود از ايالات متحده، با رد مفهوم «امپراتوري آمريكا»)2)، مفهوم «هژموني ليبرال» را مطرح مي كنند و معتقدند با توجه به اين كه آمريكا يك قدرت غيرقابل انكار است، سياست در قبال آن مي بايد مبتني بر حمايت از عناصر مثبت نقش رهبري آمريكا بايد كه با ويژگي هاي هژموني ليبرال سازگار است. در عين حال لازم است از گرايش هاي نامطلوب در سياست خارجي آمريكا كه با منطق هژموني ليبرال سوق دهد به نحوي كه آمريكا خواسته ها و منافع ديگر كشورها را مدنظر قرار دهد و ضمن تأمين منافع خود، به عنوان عامل نظم و ثبات بين المللي رفتار نمايد.
در راستاي ارزيابي فرضيه نوشتار، رهيافت اروپايي ها در قبال ايالات متحده را مي توان طي سه مرحله تشريح نمود: در گام نخست به اين ديدگاه صاحب نظران اروپايي مي پردازيم كه چرا استفاده از مفهوم «امپراتوري آمريكا» كه در سال هاي اخير رواج يافته براي روشن ساختن نقش بين المللي آمريكا و سياست خارجي آن را تعريف نمايد. در گام دوم بيان مي كنيم كه از نظر اروپايي ها، استراتژي دو وجهي حمايت و فاصله گيري منتقدانه مي تواند باعث سوق دادن آمريكا به ايفاي نقش هژمون ليبرال شود، و در گام سوم، خواهيم گفت كه در تفكر اروپايي، سياست مؤثر در قبال آمريكا مستلزم يك استراتژي تركيبي است. در نهايت به برخي ملاحظات در مورد چارچوب در حال دگرگوني تعامل اروپايي ها با ايالات متحده پرداخته خواهد شد.
تعريف نقش آمريكا: امپراتوري يا هژموني ليبرال؟
بحث در مورد امپراتوري آمريكا كه در زمان جنگ ويتنام ورد زبان منتقدان سياست خارجي آمريكا بود، با تندروي هاي دولت بوش پسر مجدداً در محافل سياسي و علمي رونق يافته است. اصطلاح امپراتوري و سياست امپرياليستي آمريكا در دوره بوش، از سوي دو دسته از افراد مطرح مي شود: اول، تحليل گران و منتقداني كه ايالات متحده را در مسير تبديل شدن به امپراتوري مي بينند و در مورد خطرات استراتژي امپرياليستي آمريكا هشدار مي دهند. دوم، اين اصطلاح توسط حاميان سياست خارجي بوش هم بيان مي شود. آنها اعتقاد دارند اين اصطلاح به بهترين نحو اصول كلي سياست بوش را بيان مي كند. به اعتقاد اين دسته از افراد، امپرياليسم خودآگاه براي نظم بين المللي مطلوب است، زيرا آمريكايي ها تنها در صورتي قادر خواهد بود از اشتباهات امپراتوري هاي گذشته درس بگيرند كه شاخصه امپراتوري هاي رهبري خود را بشناسند.{5}
به نظر مي رسد كه مفهوم امپراتوري آمريكا به چند دليل نمي تواند كمك چنداني به فهم نقش جهاني ايالات متحده كند. اولاً اين مفهوم براي امريكاي فعلي در مقايسه با امپراتوري هاي كلاسيك موضوعيت اندكي دارد. امپراتوري هاي كلاسيك از شاخصه هايي چون اندازه و گستره جغرافيايي بزرگ، شاكله چند قوميتي و اعمال حاكميت سياسي بر ملت هاي تحت امر خود برخورداربودند. ثانياً مفاهيم امپراتوري و امپرياليستي خيلي مبهم است و تاكنون تعريف مشخصي از امپراتوري آمريكا و شاخصه هاي آن ارائه نشده است. ثالثاً، اگر تفسير دقيق تري از امپراتوري ارائه شود، مثلاً يك نظام سلسله مراتبي كه در آن يك كشور انحصار استفاده از نيروي نظامي را در دست دارد و ديگر كشورها را ناگزير مي كند تا امنيت خود را در چارچوب امپراتوري تعريف كنند و از عناصر اساسي حاكميت خود صرف نظر نمايند، اين سئوال مطرح مي شود كه آيا كشورهايي چون عربستان سعودي كه امنيت آنها تا حد زيادي توسط آمريكا تأمين مي شود بخشي از امپراتوري ايالات متحده هستند حتي اگر نفوذ آمريكا در امور داخلي و رفتار خارجي آنها خيلي محدود باشد؟
به نظر مي رسد در سال هاي اخير اصطلاح امپراتوري بيشتر براي انتقاد از رويگرداني دولت بوش از سياست خارجي دوره كلينتون به كار رفته است و به اين دليل انعكاسي گسترده يافته كه براي توصيف موقعيت منحصر بفرد آمريكا، جذابيت بيشتري نسبت به اصطلاح هايي چون ابرقدرت، رهبر يا نظام تك قطبي دارد. ولي به نظر متفكران اروپايي، اصطلاحات امپراتوري و امپرياليسم حامل مفاهيمي است كه با اصطلاح هژموني بهتر مي توان آن را بيان كرد. {6}
پل شرودر يادآور مي شود كه از منظري تاريخي اصطلاح امپراتوري به مفهوم كنترل سياسي يك واحد بر واحد ديگر مي باشد. اين لزوماً به مفهوم كنترل مستقيم در شكل اشغال، ضميمه سازي يا تحت الحمايگي نيست، بلكه حاكميت غيرمستقيم و غيررسمي در قالب تسلط اقتصادي و فرهنگي يا در شكل تهديد پنهان يا آشكار مداخله نظامي نيز معني مي دهدو. درواقع شاخصه تعيين كننده امپراتوري حاكميت نهايي آن است كه مي تواند به اشكال گوناگون اعمال شود. {7}
در مقابل، اصطلاح هژموني چه در سطح جهاني و چه منطقه اي به مفهوم نفوذ و رهبري يك واحد سياسي در يك مجموعه است بدون اينكه آن واحد سياسي حاكميت نهايي تصميم گيري براي ديگران را داشته باشد. با اندكي تأمل مي توان فهميد كه نقش فعلي ايالات متحده با مفهوم هژموني سازگاري بيشتري دارد چرا كه قدرت آمريكا در عمل با محدوديت هاي مختلفي مواجه است و ايالات متحده قادر نيست از سوي همه بازيگران بين المللي تصميم گيري نمايد. گرچه هژموني در بحث هاي تئوريك، مستلزم يك مفهوم بحث برانگيز است،{8} در عين حال اين توافق وجود دارد كه هژموني، مستلزم پشتوانه مادي (منابع كافي قدرت) است كه در حال حاضر تنها ايالات متحده واجد آن مي باشد. شايد تعريف مايكل كاكس مناسب باشد كه هژموني را داشتن منابع قدرت فوق العاده و كاربرد آن با هدف رهبري بين المللي مي داند. {9}
از منظري تاريخي اروپايي ها معتقدند ايالات متحده پس از پايان جنگ جهاني دوم نقش هژمون ليبرال را ايفا نموده است و اين نقش كعه در دوران بوش پسر به كنار نهاده شده بايد احيا شود. پس از جنگ جهاني دوم آمريكا مي خواست نقش هژموني را جهت استقرار احيا شود. پس از پايان جنگ جهاني دوم آمريكا مي خواست نقش هژمون را جهت استقرار نظم و ثبات بين المللي به نفع نظام ليبرال دمكراسي غرب ايفا كند. تحقق اين هژموني مستلزم ايجاد نهادهايي بود كه قواعد آنها براي همه بازيگران بين المللي لازم الاجرا باشد. بنابراين ايالات متحده به نهادسازي و ايجاد رژيم هاي بين المللي روي آورد و چهره يك هژموني ليبرال را نشان داد كه از تمام انواع قدرت هاي هژمونيك ديگر متفاوت بود. درواقع ايالات متحده حاضر شده بود به خاطر ايجاد نظم چندجانبه ليبرالي (جهت جلوگيري از يك جانبه گرايي متقابل شوروي) محدوديت هايي بر عمل يك جانبه خود بگذارد. {10}
شاخصه ويژه اين هژموني، همگرايي بازيگران ديگر در نظم جهاني و ارزش هاي مطلوب هژمون بود. هژموني بود. هژموني آمريكا چارچوبي سازماني داشت كه معادل هژموني سازمان يافته ديدگاه هاي ليبرال غرب بود و به شكل يك هژموني دسته جمعي به رهبري آمريكا ظاهر شده بود. در اين چارچوب سياست هاي آمريكا قانوني و مشروع تلقي مي شد و بسته به اين كه چه كسي را خطاب قرار دهد چهره هاي متفاوتي از خود نشان مي داد: در قبال متحدان، خيرخواه و برپايه اجماع و قدرت نرم؛ و در قبال دشمنان، خشن و برپايه منابع قدرت سخت و حتي با سياست هاي امپرياليستي. {11}
به اعتقاد برخي صاحب نظران، نقش هژمون ليبرال كه ادعا مي شود سياست آمريكا پس از 1945 مبتني بر آن بوده، ريشه در سه اصل دارد {12}: اول، حفظ روابط مبتني بر همكاري با ديگر قدرت هاي عمده جهاني به شكلي كه آنها انگيزه اي براي به چالش كشيدن رهبري آمريكا و بهم زدن موازنه قوا نداشته باشند. دوم، آمادگي جهت مداخله نظامي به خاطر حفظ نظم بين المللي حتي اگر منافع ملي آمريكا به طور مستقيم متأثر نشده باشد. سوم، ترجيح سازوكارهاي چندجانبه به شكلي كه ديگر كشورها فرصتي براي طرح منافع و ديدگاه هاي خود داشته باشند و خود هچمون هم قواعد چندجانبه بين المللي را مراعات نمايد.
روشن است كه سياست خارجي آمريكا حتي قبل از روي كار آمدن دولت بوش با اين آرمان ايده آل اروپايي ها منطبق نبوده است. حتي در دولت كلينتون به رغم تلاش براي نمايش رهبري آمريكا به عنوان هژموني ليبرال، گرايش به استراتژي هاي يك جانبه نيز مشهود بود. در آن زمان برخلاف دوره بوش، اين گرايش نه محصول جهت گيري استراتژيك دولت بلكه بيشتر ناشي از افزايش نقش كنگره پس از پايان جنگ سرد بود. جمهوري خواهان كه در آن زمان اكثريت كنگره را در دست داشتند، به جاي مقتضيات نقش هژموني ليبرال، به منافع محدود ابرقدرتي توجه مي كردند. درنتيجه خواست اكثريت مردم آمريكا جهت ايفاي نقش رهبري چندجانبه بين المللي، در تصميمات كنگره انعكاسي نداشت. {13}
برخلاف تعريف مطلوب اروپايي ها از نقش آمريكا، در دولت بوش پسر شعار جنگ جهانشمول عليه تروريسم به تعريف و اجراي يك پارادايم جديد استراتژيك مشروعيت بخشيده است. اين پارادايم جديد، سياست هژموني با ابعاد امپرياليستي مي باشد. اين استراتژي كلان در وحله اول نه بر مبناي همكاري مبتني بر اجماع در داخل نهادهاي چندجانبه بلكه بر مبناي عمل يك جانبه و قدرت قهرآميز ايجاد شده است. {14} اصول اساسي اين پارادايم عبارتند از: نخست، حفظ موقعيت ابرقدرتي ايالات متحده بويژه برتري نظامي آن بر ديگر كشورها به عنوان ضامن ثبات بين المللي (با عنايت به نظريه ثبات هژمونيك(3))، دوم حفظ استقلال استراتژيك با پيوند زدن يك جانبه گرايي به نوعي چند جانبه گرايي ابزاري كه نهادهاي بين المللي را جهت مشروعيت بخشيدن به سياست هاي آمريكا مي پذيرد تا هزينه هاي ايالات متحده را كاهش دهد. سوم، ارائه و تبيين مفهوم دفاع از خود كه متضمن حق تهاجم پيش گيرانه باشد. چهارم، سوق دادن دولت هاي غيردموكراتيك (به خصوص در خاورميانه) به سمت آزادي و دمكراسي.
حمله به عراق پيامد امپرياليستي سياست هژمونيك جديد آمريكا و تبلوري از نقش محوري قدرت نظامي و برگرفته از اين اعتقاد بود كه آمريكا نيرويي براي مبارزه خير عليه شر است. اين حمله نشان داد كه ايالات متحده در معرض وسوسه هايي كه قدرت هاي بزرگ بارها در طول تاريخ در مقابل آن تسليم شده اند، يعني وسوسه استفاده پيش گيرانه از قدرت نظامي جهت از بين بردن تهديدهاي بالقوه آينده و تلاش براي استقرار امنيت مطلق، قرار گرفته است. {15}
مشاجرات اروپا و آمريكا در جريان جنگ عراق نشان داد كه يكي از اصول بنيادي سياست خارجي دولت بوش اشتباه بوده است: اين ايده كه اگر آمريكا رهبري مصمم و قدرت اراده خود را نشان دهد، كشورهاي ديگر هرچند با ترديد با آمريكا همراهي خواهند كرد و مشروعيت بين المللي را كه اين كشور براي تثبيت مفهوم هژمون خيرخواه نياز دارد به آن خواهند داد. {16} اشغال عراق همچنين محدوديت هاي توان نظامي آمريكا و سياست امپرياليستي آن را برملا ساخت. به بيان ديگر، عراق هم نقطه اوج و هم نقطه بحران پارادايم جديد سياست خارجي بوش بود. اين پارادايم هنوز با پارادايم جديدي جايگزين نشده ولي استيصال بوش در عراق و تغيير حلقه دوستان آمريكا، شور و اشتياق نخستين دولت بوش را فرونشانده و آمريكا را وادار كرده كه روابط خود را با اروپا بهبود بخشد و به سمت ديپلماسي نرم وانعطاف پذير حركت كند. البته هنوز نمي توان گفت كه در سياست هاي دولت بوش منطق هژموني ليبرال احيا شده است.
برخي بر اين عقيده اند كه آمريكا يك هژمون فربه در حال نزول است. با توجه به وضعيت اقتصادي ايالات متحده، هزينه هاي جنگ عراق و كسري بودجه عظيم آمريكا، طبيعي است كه بحث در اين خصوص برانگيخته شود. به اعتقاد برخي صاحب نظران، تعهدات بين المللي سنگين و ضعف اقتصادي آمريكا در نهايت باعث سقوط اين هژمون مي شود و ايالات متحده قادر نخواهد بود از سرنوشت قدرت هاي هژمونيك سابق بگريزد. {17} تيموتي گارتو ن اش مي گويد كه امريكا يك غول خسته و فرسوده همانند بريتانياي يك قرن پيش است.{18}
از نظر ايكنبري مشكل هژموني آمريكا گستردگي بيش از حد آن نيست بلكه رهبري نامطلوب است. وي مي گويد: «جامعه بين المللي به نهادينه شدن بلندمدت نقش هژمونيك آمريكا متمايل مي باشد اما مسأله اصلي آمريكا، فقدان سياست خارجي عاقلانه و نه كمبود منابع قدرت است».{19}
برخي مطرح مي كنند كه شكست در عراق آمريكايي ها را به سمت انزواگرايي سوق خواهد داد. درواقع بحث بر سر نوعي انزواگرايي جديد در آمريكا در شرف تكوين است.
انزواگرايي امريكايي ها(4) يك پديده پيچيده است كه در طول تاريخ اين كشور، اشكال مختلفي داشته ولي عناصر تعيين كننده آن همواره يكسان بوده است: آزادي جهت ورود و خروج به ائتلاف ها، عدم دخالت در منازعات ديگر كشورها، تأكيد بر حاكميت ملي و بيشترين آزادي ممكن جهت اخذ تصميم ها و درنتيجه يك جانبه گرايي آشكار. بنابراين بايد توجه نمود كه امتناع از مداخلات نظامي به هيچ وجه يكي از شاخصه هاي انزواگرايي آمريكا نبوده است.
به طور سنتي، حدود يك پنجم آمريكايي ها، به انزواگرايي به مفهوم امتناع گسترده از دخالت در امور جهاني اعتقاد دارند اما در حال حاضر تفكر غالب در افكار عمومي آمريكا را نمي توان به عنوان احياي انزواگرايي تعبير كرد بلكه عموم آمريكايي ها مخالف پيامدهاي امپرياليستي سياست خارجي بوش بوده و خواستار بازگشت به سياست خارجي بين الملل گراي معتدل و سنتي هستند. البته اين نكته قابل تأمل است كه نسبت آمريكايي هايي كه اعتقاد دارند ايالات متحده بايد جهت تأمين منافع خود كشورهاي ديگر را به حال خود واگذارد به 41 درصد ارتقاء يافته است. درحالي كه در سال 2002 تنها 30 درصد از آمريكايي ها بر اين عقيده بودند. در عين حال، به رغم تجربه عراق به نظر مي رسد از منظر افكار عمومي آمريكا، منطق جنگ پيش گيرانه منسوخ و مهجور نشده است. هنوز اغلب آمريكايي ها اعتقاد دارند كه آمريكا بايد عليه كشورهايي كه به طور جدي ايالات متحده را تهديد مي كنند ولي هنوز به اين كشور حمله نكرده اند از قدرت نظامي استفاده كند. {20}
بنابراين مي توان نتيجه گرفت كه بحث هاي داخلي در مورد سياست خارجي آمريكا، معطوف بر كناره گيري از نقش رهبري جهاني نيست بلكه متمركز بر اين نكته است كه چگونه اين نقش مي تواند نهادينه شودو به عنوان هژموني ليبرال مطرح شده و مشروعيت سياسي بگيرد.
به طور كلي دو برداشت از سياست خارجي هژمونيك در ايالات متحده در حال رقابت باهم هستند. يكي نسخه يك جانبه بعد از 11 سپتامبر است كه گرايش امپرياليستي دارد و با عنصر ارتقاي دمكراسي درهم آميخته است. ديگري مكتب چندجانبه ليبرال كه توسط متخصصان نزديك به حزب دمكرات در قالب بين الملل گرايي پيشرو(5) بر پايه سنت هاي ويلسون و ترومن مطرح مي شود و با وجود گرايش چندجانبه گرايي، هنوز بر تمايل جهت استفاده از قدرت نظامي تأكيد مي كند. {21}
به هر حال صرف نظر از تفاسير مختلف از هژموني ايالات متحده ، از نگاه اروپا اين مسأله مطرح است كه چگونه مي توان به نفع چندجانبه گرايي ليبرال، بر هژموني آمريكا تأثير گذاشت؟
...
منبع: فصلنامه سياست خارجي
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله