اولیای خدا از دیدگاه مولوی
نويسنده: غلامرضا اعواني
مثنوی معنوی، به یک معنی تماماً کتاب ولایت و بیان طریقت اولیاست. احکام ولایت به بهترین وجهی در این کتاب تبین شده است. در میان کتب عرفانی کمتر کتابی را می توان یافت که به مانند کتاب شریف بتواند اسرار و دقایق و لطایف و اشارات اولیا را با دقیق ترین و عالی ترین تعبیر بیان کند والحق باید گفت این کتاب شریف در میان کتب عرفانی اسلام بلکه در میان آثار عرفانی دیگر کمنظیر، اگر نگوییم بینظیر، است.
این کتاب شریف بحری است مواج و زخار و سرشار از گوهرهای بسیار پرقیمت از حقایق الهی که در قالب زیباترین شعر فارسی سروده شده است. ما فقط بحث خود را به یکی از مهمترین مسائل عرفان مولانا که همان مسئله ولایت و اولیا باشد، محدود میکنیم.
ولایت از دیدگاه مولانا یک حیات ثانی، مردن از زندگی طبیعت و زنده شدن به حیات معنوی است. قرآن کریم نیز بر این معنی تصریح مینماید: اَوَمَن کان مَیتاً فَاحییناه وَ جَعلنا لَهُ نوراً یَمشی به فی النّاسِ کَمَن مَثَلُهُ فِی الظُّلماتِ لَیسَ بِخارجِ مِنه(1) یعنی آیا آن کسی که مرده بود و او را زنده گردانیدیم و برای او نوری قرار دادیم که با آن در میان مردم آید و رود مانند کسی است که در تاریکی فرورفته است و هرگز از آن بیرون نیاید.
اولیا بمانند اسرافیل، جان در تنهای مرده میدمند و به انسان حیات دیگر میبخشند.
پشیمان شدن آنان پشیمان شدن خداست و درهای عناصر و ارکان و موالید از این پشیمانی بسته میشود و حتی حرف گفته را ناگفته میکنند.
از دیدگاه مولانا سایهای که خداوند گسترده است همان اولیا هستند که سایه يزدان در عالماند باید دامن آنان را گرفت تا در پناه آنان از آفات آخر زمان بتوان مصون ماند.
بر خلاف طبیبان جسمانی که از قاروره و نبض به مزاج انسان پی میبرند، اولیا براهین را از وحی الهی میگیرند و بر خلاف طبیبان صوری که از بیمار دستمزد دریافت میکنند، اولیا و انبیا در قبال نبوت و ادای امانت ولایت خویش اجری نمیگیرند.
اگر دوران نبوت سپری شده و گلستان آن خراب شده و موسم گل به سر آمده است، چاره آن است که حقیقت آن را در ولایت جستجو کنیم و بوی گل نبوت را از گلاب ولایت که عصاره و چکیده آن است جستجو نماییم.
اصلاً مقام ولی کامل قابل وصف نیست و در قالب عبارات و اشارات نمیگنجد و هرچه درباره او مینگرند، به خانه چشم دارند و از صاحب خانه غافلاند و نمیدانند که در اندرون خانه چه گوهری یکتا و بیهمتا پنهان است. در تعظیم مسجد میکوشند اما در آزار اهل دل که سر و حقیقت مسجدند فروگزار نمیکنند. اولیا حقیقت مسجد و محراباند، بلکه مسجد حقیقی و سجده گاه جمله موجوداتاند و مسجد خشت و آجر در برابر حقیقت آنان به کنایه و مجاز مسجد خوانده میشود.
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
این کتاب شریف بحری است مواج و زخار و سرشار از گوهرهای بسیار پرقیمت از حقایق الهی که در قالب زیباترین شعر فارسی سروده شده است. ما فقط بحث خود را به یکی از مهمترین مسائل عرفان مولانا که همان مسئله ولایت و اولیا باشد، محدود میکنیم.
ولایت از دیدگاه مولانا یک حیات ثانی، مردن از زندگی طبیعت و زنده شدن به حیات معنوی است. قرآن کریم نیز بر این معنی تصریح مینماید: اَوَمَن کان مَیتاً فَاحییناه وَ جَعلنا لَهُ نوراً یَمشی به فی النّاسِ کَمَن مَثَلُهُ فِی الظُّلماتِ لَیسَ بِخارجِ مِنه(1) یعنی آیا آن کسی که مرده بود و او را زنده گردانیدیم و برای او نوری قرار دادیم که با آن در میان مردم آید و رود مانند کسی است که در تاریکی فرورفته است و هرگز از آن بیرون نیاید.
اولیا بمانند اسرافیل، جان در تنهای مرده میدمند و به انسان حیات دیگر میبخشند.
از دهـان آدمـی خوش مشـام
هم پیام حق شنـودم هم سـلام
ویـن سـلام باقیـان بربـوی آن
من همی نوشم بدل خوشتـر ز آن
زانسلام او سلامحق شـده است
کاتش اندر دودمان خود زده است
مرده است از خود شده زنده برب
زان بود اسـرار حقـش بـر دولـب
مردن تن در ریاضت زندگی است
رنج این تن روح را پایندگی است(2)
هین که اسرافیـل وقتند اولیـا
مرده را زیشان حیـاتسـت و حیا
جانهای مرده اندر گور تـن
بـر جهد ز آوازشان اندر کفـن
گویند این آواز ز آواها جداست
زنـده کردن کـار آواز خداست
ما بمردیم و بکلی کاسـتیم
بانگ حق آمد همه برخاستیم(3)
مولانا علت این امر که اولیا مانند اسرافیل به مرده جان میدهند بدین وجه بیان میدارد که آنان از خود مرده و به حق زنده شدهاند و چنان فانی در حق گشتهاند که به حق میبینند و به حق میشنوند و همه اوصاف آنان صفات ربانی و حقانی شده است. در ضمن حدیث «قرب نوافل» و «قرب فرائض» و حدیث "من کان الله له" را شاهد میآورد. حقایقی که از زبان ولی خدا شنیده میشود هرچند از حلقوم اوست. لکن مطلق آن آواز از شاه وجود است.هم پیام حق شنـودم هم سـلام
ویـن سـلام باقیـان بربـوی آن
من همی نوشم بدل خوشتـر ز آن
زانسلام او سلامحق شـده است
کاتش اندر دودمان خود زده است
مرده است از خود شده زنده برب
زان بود اسـرار حقـش بـر دولـب
مردن تن در ریاضت زندگی است
رنج این تن روح را پایندگی است(2)
هین که اسرافیـل وقتند اولیـا
مرده را زیشان حیـاتسـت و حیا
جانهای مرده اندر گور تـن
بـر جهد ز آوازشان اندر کفـن
گویند این آواز ز آواها جداست
زنـده کردن کـار آواز خداست
ما بمردیم و بکلی کاسـتیم
بانگ حق آمد همه برخاستیم(3)
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو
منحواس و من رضا و خشم تو
رو که بییسمع و بییبصر توئی
سرتوئی چه جای صاحب سر توئی
چون شدی من کان لله از وَله
من ترا باشم که کان الله له
گه تویی گویم ترا گاهی منم
هرچه گویم آفتاب روشنم(4)
سر این امر آن است که خداوند اسرار اسماء الهی را به انسان نموده است و راز اسرار اسماء حسنی را از طریق انسان یا ولی کامل بر موجودات دیگر گشوده است. چون انسان مظهر اسماء الهی است، لاجرم نور او نور خداست و نور خداوند از طریق ولی کامل به مؤمنان افاضه میشود.گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو
منحواس و من رضا و خشم تو
رو که بییسمع و بییبصر توئی
سرتوئی چه جای صاحب سر توئی
چون شدی من کان لله از وَله
من ترا باشم که کان الله له
گه تویی گویم ترا گاهی منم
هرچه گویم آفتاب روشنم(4)
آدمی را او به خویش اسما نمود
دیگران را آدم اسما میگشود
خواه از آدم گیرنورش خواه از او
خواه از خم گیر می خواه از کدو(5)
اولیا با قدرت الهی در عالم وجود تسخیر میکنند و به قدرت او تیر از کمان جسته را به کمان باز میآورند.دیگران را آدم اسما میگشود
خواه از آدم گیرنورش خواه از او
خواه از خم گیر می خواه از کدو(5)
پشیمان شدن آنان پشیمان شدن خداست و درهای عناصر و ارکان و موالید از این پشیمانی بسته میشود و حتی حرف گفته را ناگفته میکنند.
اولیــا را هست قـدرت از اله
تیـر جسته بـاز آرندش بـراه
بستـه درهای موالیـد از سبب
چون پشیمان شد ولیزان دست رب
گفته نــاگفته کند از فتح بــاب
تا از آن نی سیخ سوزد نه کباب(6)
اگر عالم وجود را به دریایی تشبیه کنیم اولیا نهنگان این دریا و ماهیان قعر دریای جلالاند، از این جهت که در قباب و حجاب عزت حق آرمیدهاند و عزت و جلال حق مانع از شناخته شدن آنان به اغیار شده است. اولیائی تحت قبابی لایعرفونهم غیری یعنی دوستان من تحت قبههای عزت من پنهاناند و کسی جز من آنان را نشناسد.تیـر جسته بـاز آرندش بـراه
بستـه درهای موالیـد از سبب
چون پشیمان شد ولیزان دست رب
گفته نــاگفته کند از فتح بــاب
تا از آن نی سیخ سوزد نه کباب(6)
وانـدریـن یـم مـاهیـان پـرفـنند
مـار را از سـحر مـاهی مـیکنند
مـاهیـان قـعر دریـای جـلال
بـحرشـان آمـوخته سـحر حـلال
پس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آنـجا رفت و نیکو فـال شد
تـا قیـامت گر بگویـم زیـن کلام
صد قیـامت بگذرد ویـن نـاتمـام(7)
اولیا سایه خداوند در عالماند. بعضی از عرفا از وجود مطلق به ظل خداوند تعبیر کردهاند و نیز به این آیه قرآنی استشهاد کردهاند که اَلَم تَرَاِلی ربِّک مَدَّ الظِّلَّ وَلوشاءَ لَجعلُهُ ساکنا(8) یعنی آیا نمیبینی که خداوند چگونه سایه را گسترده است و اگر میخواست آن را ساکن قرار میداد.مـار را از سـحر مـاهی مـیکنند
مـاهیـان قـعر دریـای جـلال
بـحرشـان آمـوخته سـحر حـلال
پس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آنـجا رفت و نیکو فـال شد
تـا قیـامت گر بگویـم زیـن کلام
صد قیـامت بگذرد ویـن نـاتمـام(7)
از دیدگاه مولانا سایهای که خداوند گسترده است همان اولیا هستند که سایه يزدان در عالماند باید دامن آنان را گرفت تا در پناه آنان از آفات آخر زمان بتوان مصون ماند.
سایـه یــزدان بـود بنـده خدا
مـرده ایـن عالـم و زنـده خدا
دامـن او گـیر زودتـر بـیگـمان
تـا رهی در دامـن آخر زمــان
کیـف مد الظَّلَّ نقش اولیـاست
کـو دلیـل نور خورشید خداسـت
اندریـن وادی مرو بـی این دلیـل
لا احب الآفلین گــو چون خلیـل
روز سـایه آفتـاب را بیـاب
دامـن شـه شمس تـبریـزی بـتاب
ره ندانی جانب این سور و عُرس
از ضیـاءالـحق حسام الدین بپرس(9)
اولیا کیمیاگران حقیقیاند، مس وجود انسان را مبدل به طلا میکنند. داستان کیمیا اگر هم افسانه نبود و واقعیت داشت، برای انسان چه سودی میتواند داشته باشد. اگر عالم از ثری تا ثریا زرناب شود، مگرنه این است که انسان را پس از مرگ سودی ندارد و حاصل آن جز دریغ و درد و افسوس نباشد. کیمیای حقیقی کیمیای ولایت است که انسان را به قرب حق واصل مینماید. ولایت الهی با مرگ پایان نمیگیرد و به آخرت منتقل میشود. میتوان گفت در وجود انسانی ولایت تنها چیزی است که از انسان باقی میماند. اولیا با یک نظر میتوانند کسی را از کفر به ایمان و از شرک به توحید و از جهل به معرفت و از بعد به قرب حق برسانند.مـرده ایـن عالـم و زنـده خدا
دامـن او گـیر زودتـر بـیگـمان
تـا رهی در دامـن آخر زمــان
کیـف مد الظَّلَّ نقش اولیـاست
کـو دلیـل نور خورشید خداسـت
اندریـن وادی مرو بـی این دلیـل
لا احب الآفلین گــو چون خلیـل
روز سـایه آفتـاب را بیـاب
دامـن شـه شمس تـبریـزی بـتاب
ره ندانی جانب این سور و عُرس
از ضیـاءالـحق حسام الدین بپرس(9)
هم نشینی مقبلان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیاییخود کجاست
چشـم احمد بـر ابـوبکـری زده
او ز یـک تصدیق صدیقی شـده(10)
تیـغ در زرادخانـه اولیـاسـت
دیـدن ایشـان شما را کیمیـاست
جمله دانـایـان همین گفته همین
هست دانــا رحمـتللعـالمیـن(11)
در دفتر سوم، مولانا اوليان را طبیبان الهی مینامد و آنها را با طبیان ناسوتی، یا به تعبیر او "طبیان طبیعت" مقایسه مینماید. مگر نه این است که اولیا طبیبان نفوساند، از مکتب حق درس آموختهاند، در عالم به فرمان خداوند تصرف میکنند، با نور فراست بر قلوب نظر میکنند و بیواسطه به امراض آن پی میبرند و آن را درمان میکنند. میدانند که هر گفتار و یاکرداری چه سود یا زیانی را دربر دارد. علم ایشان الهام پروردگار است و القاء ربانی است و وسواس شیطانی در آن راه ندارد.چون نظرشان کیمیاییخود کجاست
چشـم احمد بـر ابـوبکـری زده
او ز یـک تصدیق صدیقی شـده(10)
تیـغ در زرادخانـه اولیـاسـت
دیـدن ایشـان شما را کیمیـاست
جمله دانـایـان همین گفته همین
هست دانــا رحمـتللعـالمیـن(11)
بر خلاف طبیبان جسمانی که از قاروره و نبض به مزاج انسان پی میبرند، اولیا براهین را از وحی الهی میگیرند و بر خلاف طبیبان صوری که از بیمار دستمزد دریافت میکنند، اولیا و انبیا در قبال نبوت و ادای امانت ولایت خویش اجری نمیگیرند.
مـاطبیبـانیــم شاگـردان حـق
بــحر قلزم دیـده مــا را فانفــلق
آن طبـیبان طبـیعت دیگـرنـد
کــه بـه دل از راه نبضی بنگرنــد
ما به دل بیواسطه خوش بنگریم
کز فراست مـا به عـالی منظریـم
آن طبیبـان غذاانــد و شمـار
جان حیوانـی بـدیشـان استـوار
مــا طبیبان فــعالیم و مقــال
مـلهـم مـا پرتـو نـور جلال
کین چنین فعلی تـرا نـافع بـود
و آنـچه فعلی زره قاطع بـود
ایـن چنین قولی تــرا پیش آورد
و آنچه قـولی تـوانـیش آورد
آن طبیبان را بـود بـولـی دلـیـل
ویـن دليل ما بود وحي جليل
دست مزدي مي نخواهيم از كسي
دستمزد ما رسيد از مقدسي(12)
در دفتر چهارم مولانا بر این نکته تاکید میکند که اولیا جواسیس القلوباند و از دید سیمای مرید به امراض دین و دل او پی میبرند و از لحن گفتار و رنگ چشم، بلکه بی این همه و "بی گفت دهان" به ضمیر و سر سویدای انسان راه مییابند. با شنیدن نام انسان از دور به قعر "بادوبود" او پی میبرند. چنانکه بایزید بسطامی سالها پیش از ابوالحسن خرقانی از زادن او در دیار خرقان و از صورت و سیرت و مقام معنویاش خبر دادهاست. بــحر قلزم دیـده مــا را فانفــلق
آن طبـیبان طبـیعت دیگـرنـد
کــه بـه دل از راه نبضی بنگرنــد
ما به دل بیواسطه خوش بنگریم
کز فراست مـا به عـالی منظریـم
آن طبیبـان غذاانــد و شمـار
جان حیوانـی بـدیشـان استـوار
مــا طبیبان فــعالیم و مقــال
مـلهـم مـا پرتـو نـور جلال
کین چنین فعلی تـرا نـافع بـود
و آنـچه فعلی زره قاطع بـود
ایـن چنین قولی تــرا پیش آورد
و آنچه قـولی تـوانـیش آورد
آن طبیبان را بـود بـولـی دلـیـل
ویـن دليل ما بود وحي جليل
دست مزدي مي نخواهيم از كسي
دستمزد ما رسيد از مقدسي(12)
ایـن طبیبان بدن دانـشورنـد
بـر سـقام تـوز تـو واقـف ترنـد
تـا زقـاروره هـمی بینند حـال
کـه نـدانی تـو از آنـرو اعتدلال
هم زنبض و هم زرنگ و هم زدم
بـوبرنـد از تـو بـه هرگونـه سقم
پس طبـیبان الــهی در جـهان
چون نـدانند از توبـی گفت دهـان
همزنبضتهم زچشمت همزرنگ
صـد سقـم بینند در تـو بـیدرنـگ
ایـن طبیبان نـو آموزنــد خــود
کـه بـدیـن آیاتشان حاجت بـود
کــامـلان از دور نـامـت بشنوند
تـابه قعر بـاد و بـودت در دونــد
بــلک پیش از زادن تــو سالهــا
دیـده بـاشندت ترا بـا حالهـا(13)
انبیا و اولیا نایبان حقاند، خدا را به چشم نمیتوان دید اما نایب حق با چشم دیده میشود، لاجرم دیدن آنان دیدن خداست؛ چنانکه از رسول گرامی روایت شده است که فرمود: من رآنی فقد رأی الحق یعنی هر آنکه مرا دید بیگمان خدا را دیده است. چون ولی مطلق مظهر اسماء حسنای الهی است، اولیا آنچنان در حق فانی و مستغرق شدهاند که دوئی و بینونتی میان آنان و حق نیست.بـر سـقام تـوز تـو واقـف ترنـد
تـا زقـاروره هـمی بینند حـال
کـه نـدانی تـو از آنـرو اعتدلال
هم زنبض و هم زرنگ و هم زدم
بـوبرنـد از تـو بـه هرگونـه سقم
پس طبـیبان الــهی در جـهان
چون نـدانند از توبـی گفت دهـان
همزنبضتهم زچشمت همزرنگ
صـد سقـم بینند در تـو بـیدرنـگ
ایـن طبیبان نـو آموزنــد خــود
کـه بـدیـن آیاتشان حاجت بـود
کــامـلان از دور نـامـت بشنوند
تـابه قعر بـاد و بـودت در دونــد
بــلک پیش از زادن تــو سالهــا
دیـده بـاشندت ترا بـا حالهـا(13)
اگر دوران نبوت سپری شده و گلستان آن خراب شده و موسم گل به سر آمده است، چاره آن است که حقیقت آن را در ولایت جستجو کنیم و بوی گل نبوت را از گلاب ولایت که عصاره و چکیده آن است جستجو نماییم.
چونکه شد از پیش دیده وصل یار
نـایـبی بـاید ازومـان یـادگـار
چونکگلبگذشتوگلشنشدخراب
بوی گل را از که جوئیم از گلاب
چون خدا انـدر نیایـد در عیـان
نـایب حقانـد ایـن پـیغمبران
نــه غلط گفتم کـایب بــا منوب
گردو پنداری قبیح آیـد نـه خـوب
نه دو باشد تا تویی صورت پرست
پیش او یکگشتکزصورتبرست(14)
اولیای خدا ظاهری بی تکلف دارند، در صفای باطن چونان کودکان خردسال مینمایند. اما صد قیامت در درون آنان پنهان است؛ همه عالم، دوزخ و بهشت، همه اجزای وجود پیرو ولی کامل است.نـایـبی بـاید ازومـان یـادگـار
چونکگلبگذشتوگلشنشدخراب
بوی گل را از که جوئیم از گلاب
چون خدا انـدر نیایـد در عیـان
نـایب حقانـد ایـن پـیغمبران
نــه غلط گفتم کـایب بــا منوب
گردو پنداری قبیح آیـد نـه خـوب
نه دو باشد تا تویی صورت پرست
پیش او یکگشتکزصورتبرست(14)
اصلاً مقام ولی کامل قابل وصف نیست و در قالب عبارات و اشارات نمیگنجد و هرچه درباره او مینگرند، به خانه چشم دارند و از صاحب خانه غافلاند و نمیدانند که در اندرون خانه چه گوهری یکتا و بیهمتا پنهان است. در تعظیم مسجد میکوشند اما در آزار اهل دل که سر و حقیقت مسجدند فروگزار نمیکنند. اولیا حقیقت مسجد و محراباند، بلکه مسجد حقیقی و سجده گاه جمله موجوداتاند و مسجد خشت و آجر در برابر حقیقت آنان به کنایه و مجاز مسجد خوانده میشود.
از برون پیرست و در باطن صبی
خود چه چیزست آن ولیوآن نبی(15)
بر تو میخندد مبین او را چنان
صـد قیـامت در درونستش نهـاد
دوزخ وجنت همه اجزای اوست
هرچ انـدیشی تـو او بـالای اوست
هرچ انـدیشی پـذیرای فناست
آنـک در انـدیشه نـاید آن خداست
بر در این خانه گستاخی زچیست
گـر همیدانند کـانـدر خانه کیست
ابلهـان تعظیـم مسجد میکننـد
در خرابـی اهـل دل جد میکننـد
آن مجازست اینحقیقتای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کـان اندرون اولیـاست
سجدهگاهجمله استآنجا خداست(16)
چون اولیافانی در حقند و از نفس و هوی برخاستهاند، در میان ایشان خلافی نیست و صد هزاران پیر و اتفاق نظر دارند و برخلاف علوم صوری و رسمی که مولانا از آن به علم ظنون تعبیر میکند و انباشته از خلاف و اختلاف است، نور علم بر حقیقت وجود آنان تابیدن گرفته است.خود چه چیزست آن ولیوآن نبی(15)
بر تو میخندد مبین او را چنان
صـد قیـامت در درونستش نهـاد
دوزخ وجنت همه اجزای اوست
هرچ انـدیشی تـو او بـالای اوست
هرچ انـدیشی پـذیرای فناست
آنـک در انـدیشه نـاید آن خداست
بر در این خانه گستاخی زچیست
گـر همیدانند کـانـدر خانه کیست
ابلهـان تعظیـم مسجد میکننـد
در خرابـی اهـل دل جد میکننـد
آن مجازست اینحقیقتای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کـان اندرون اولیـاست
سجدهگاهجمله استآنجا خداست(16)
ایـن خبرهـا وین روایـات مـحق
صـد هـزاران پیـرو بـروی متـفق
یـک خلافی نی میـان اـین عیون
آنـچنانـکه هست در علم ظنون(17)
مؤمنان چون نفس اماره را تسخیر کردهاند، گرچه بظاهر متعددند، اما حقیقت ایمانشان یکی است و هرچند از حیث جسم متفاوتاند، اما گویی یک جان در همه دمیده شده است. برعکس، افراد عادی چون از نفس حیوانی تجاوز نکردهاند، لاجرم چون سگان و گرگان به جان هم افتادهاند. اما جان اولیای حق چون شیران خدا با یکدیگر متحد است. صـد هـزاران پیـرو بـروی متـفق
یـک خلافی نی میـان اـین عیون
آنـچنانـکه هست در علم ظنون(17)
هرنبی و وهر ولی را مسلکی است
لیک با حق میبرد جمله یکی است(18)
مومنان معدود لـیک ایـمان یـکی
جسمشان معدود لیـــکن جـان یکی
غیرفهم وجان که درگاو و خر است
آدمی را عقـل و جانی دیـگر است
بــاز غیر جـان و عقل آدمی
هست جــــانــی در ولـی آن دمـی
جـان حیوانی نـدارد اتحاد
تـــو مجو این اتـحاد از روح باد
گـر خورد این نان نگردد سیر آن
ورکشد بـار این نگردد او گران
بـلک ایـن شادی کند از مرگ او
از حسد میـرد چو بیند بــرگ او
جانگرگان وسگان هر یک جداست
متحد جـانهای شیران خداست
جمع گفتم جانهاشان من به اسم
کان یکیجان صد بود نسبت به جسم
همچو آن یک نور خورشید سما
صد بود نسبت به صحن خانه ها
لیـک یـک بـاشد همه انـوارشان
چونک بـرگیری تو دیـوار از میـان
چون نمانــد خانهــا را قــاعده
مــومنان مــانند نـــفس واحــده(19)
در چند بیت اخیر مولانا از تمثیل نور استفاده میکند. یک نور خورشید که بر صحن خانهها تابیدن گرفت است و به جهت تعدد و تکثر صحنها، نور هم متعدد و متکثر شده است، اما اگر کسی صحنهای خانه را از میان بردارد لاجرم همه انوار به نور واحد مبدل میشود. مولانا همین تمثیل زیبای نور و تشبیه آن به نور ولایت را در جای دیگر مثنوی با زیبایی خاصی تکرار میکند. اولیا را به نور دو چشم تشبيه میکند که بین آنها خلافی نیست، یا مانند صد چراغ در یک خانه که هریک از دیگری قوت میگیرید. در عالم معانی و حقایق کمیت، قسمت، کثرت وجود ندارد.لیک با حق میبرد جمله یکی است(18)
مومنان معدود لـیک ایـمان یـکی
جسمشان معدود لیـــکن جـان یکی
غیرفهم وجان که درگاو و خر است
آدمی را عقـل و جانی دیـگر است
بــاز غیر جـان و عقل آدمی
هست جــــانــی در ولـی آن دمـی
جـان حیوانی نـدارد اتحاد
تـــو مجو این اتـحاد از روح باد
گـر خورد این نان نگردد سیر آن
ورکشد بـار این نگردد او گران
بـلک ایـن شادی کند از مرگ او
از حسد میـرد چو بیند بــرگ او
جانگرگان وسگان هر یک جداست
متحد جـانهای شیران خداست
جمع گفتم جانهاشان من به اسم
کان یکیجان صد بود نسبت به جسم
همچو آن یک نور خورشید سما
صد بود نسبت به صحن خانه ها
لیـک یـک بـاشد همه انـوارشان
چونک بـرگیری تو دیـوار از میـان
چون نمانــد خانهــا را قــاعده
مــومنان مــانند نـــفس واحــده(19)
نور هردو چشـم نـتوان فرق کرد
چونک در نورش نظر انـداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آیـد در مـکان
هریـکی باشـد به صورت غیر آن
فرق نتـوان کــرد نــور هریکی
چون به نورش روی آری بیشکـی
گر توصدسیب و صدآبی بشمری
صد نمـاند یـک بـود چون بفشری
در معانی قسمت و اعـداد نیست
در معـانی تجزیه و افـراد نیست(20)
پیشتر از خلقت انــــگورهـــا
خورده مـیهــا و نموده شورهــا
در تــموز گرم میبـــینند دی
در شعــاع شمس میبـینند فــی
در دل انـــگور می را دیــدهاند
در فنـای محض شـی را دیـدهانـد
آسمان در دور ایشان جرعه نوش
آفتـاب از جودشان زربـفت پوش
چون از ایشان مجتمع بـینی دو یار
هم یـکی باشند و هم ششـصد هزار
بـــر مثال موجها اعــدادشـان
در عــدد آورده بـاشــد یـادشـان
مـــفترق شــد آفـتاب جـانها
در درون روزن ابــــــــدانها
چون نظر در قرص داری خود یکی است
وانک شد محجوب ابدان د رشکی ست
تــفرقه در روح حــیوانـــی بود
نـفس واحـد روح انسانی بـود(21)
کــوری ایــشان درون دوستـان
حق بـرویــانید بــاغ و بــوستان
هرگــلی کـاندر درون بویــا بود
آن گــل از اسرار گــل گــویـا بود
بــوی ایـشان رغم انف منکران
گــرد عالــم میرود پـــرده دران
منکران همچون جعل زان بوی گل
یـــا چو نــازک مغز در بانگ دهل
خویشتن مشغول میسازد و غرق
چشم میدزدند ازین لمعان و برق(22)
اولیای خداوند همیشه در میان مردمان پنهاناند و همیشه مورد انکار خلق قرار میگیرند، کمتر کسی از اسرار آنان آگاه است و این امر موجب گمراهی مردم عامی میشود. مردم چون به ظاهر قضاوت میکنند. و از باطن و حقیقت امر بیخبرند، اولیا را مانند خود بلکه خود را برتر از آنان میپندارند. چنانکه کافران حضرت رسول را مانند خود میدیدند و میگفتند این چه پیامبری است که میخورد و میخوابد و راه میرود و از سر وجودی و نور نبوت او آگاهی نداشتند، میگفتند مالِهذا الرّسولِ یأکَل و یمشی فی الاسَواقَ(23) یعنی این پیامبر را چه شده است که غذا میخورد و در بازارها راه میرود. اولیا آدمیانی از نوع دیگرند، فرق آنان با آدمیان مانند فرق زنبور عسل با زنبور نیشدار یا آهوی گیاهخوار سرگین زا با آهوی ختن مشکزاست. در میان آنان فرقی است بیمنتها که آنان قادر به ادراک آن نیستند، زیرا با چشم سر و نه با چشم دل و دیده جان قضاوت میکنند. داستان زیبای بقال و طوطی برای بیان این مطلب است و مولانا در پایان چنین نتیجه میگیرد:چونک در نورش نظر انـداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آیـد در مـکان
هریـکی باشـد به صورت غیر آن
فرق نتـوان کــرد نــور هریکی
چون به نورش روی آری بیشکـی
گر توصدسیب و صدآبی بشمری
صد نمـاند یـک بـود چون بفشری
در معانی قسمت و اعـداد نیست
در معـانی تجزیه و افـراد نیست(20)
پیشتر از خلقت انــــگورهـــا
خورده مـیهــا و نموده شورهــا
در تــموز گرم میبـــینند دی
در شعــاع شمس میبـینند فــی
در دل انـــگور می را دیــدهاند
در فنـای محض شـی را دیـدهانـد
آسمان در دور ایشان جرعه نوش
آفتـاب از جودشان زربـفت پوش
چون از ایشان مجتمع بـینی دو یار
هم یـکی باشند و هم ششـصد هزار
بـــر مثال موجها اعــدادشـان
در عــدد آورده بـاشــد یـادشـان
مـــفترق شــد آفـتاب جـانها
در درون روزن ابــــــــدانها
چون نظر در قرص داری خود یکی است
وانک شد محجوب ابدان د رشکی ست
تــفرقه در روح حــیوانـــی بود
نـفس واحـد روح انسانی بـود(21)
کــوری ایــشان درون دوستـان
حق بـرویــانید بــاغ و بــوستان
هرگــلی کـاندر درون بویــا بود
آن گــل از اسرار گــل گــویـا بود
بــوی ایـشان رغم انف منکران
گــرد عالــم میرود پـــرده دران
منکران همچون جعل زان بوی گل
یـــا چو نــازک مغز در بانگ دهل
خویشتن مشغول میسازد و غرق
چشم میدزدند ازین لمعان و برق(22)
کـار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه مــاند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زیـن سبب گمراه شد
کـــم کسی زابدال حق آگــاه شد
همسری بــا انبیا بــرداشتنـــد
اولیــــا را همچو خود پــنداشتند
گفته اینک مـــا بشر ایشان بـشر
مـا و ایشان بسته خوابیـم و خور
ایـن نــدانستند ایـشان از عمی
هست فرقی در میان بـی منتهی
هردو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هردو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زآن مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آب خور
ایــن یکی خالی و آن دیگر شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین
فرقشان هفتــادسالــــه راه بیــن
ایــن خورد گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گــردد همه نــور خدا(24)
دوستی اولیا دوستی خدا و دشمنی با آنان دشمنی با خداست، پیوستن به آنان پیوستن به خدا و بریدن از آنان بریدن از خداست. چون خدا بخواهد قومی را خوار و رسوا کند دل مرد خدا و دوستان خود را به درد آورد. مولانا انسان را از دشمنی اولیا بر حذر میدارد و او را به دوستی ایشان ترغیب تر میکند. پیوسته گوشزد میکند که مبادا انسان همانند آن پیشینیانی باشد که به دشمنی دوستان خدا کمر بستهاند. باید از این امر ترسان و هراسان باشد و باید پیوسته در اندیشه آن باشد که مبادا نشانیهای آنان، یعنی دشمنان دوستان خدا در او دیده شود.گرچه مــاند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زیـن سبب گمراه شد
کـــم کسی زابدال حق آگــاه شد
همسری بــا انبیا بــرداشتنـــد
اولیــــا را همچو خود پــنداشتند
گفته اینک مـــا بشر ایشان بـشر
مـا و ایشان بسته خوابیـم و خور
ایـن نــدانستند ایـشان از عمی
هست فرقی در میان بـی منتهی
هردو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هردو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زآن مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آب خور
ایــن یکی خالی و آن دیگر شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین
فرقشان هفتــادسالــــه راه بیــن
ایــن خورد گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گــردد همه نــور خدا(24)
تــا دل مرد خدا نــاید بـه درد
هیچ قرنی را خدا رسوا کــــرد
قصد جنگ انبیــا میداشتند
جسم میدیـــدند آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی کـه تو باشی همان
آن نشانیها همه چون در توهست
چون تو زیشانی کجا خواهی برست(25)
چون خدا خواهد که پرده کسدرد
میلش انـــدر طعنه پـــاکان بـــرد
در دفتر اول مثنوی مولانا در تفسیر بیت حکیم سنائی:هیچ قرنی را خدا رسوا کــــرد
قصد جنگ انبیــا میداشتند
جسم میدیـــدند آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی کـه تو باشی همان
آن نشانیها همه چون در توهست
چون تو زیشانی کجا خواهی برست(25)
چون خدا خواهد که پرده کسدرد
میلش انـــدر طعنه پـــاکان بـــرد
آسمانــهاست در ولایــت جان
کــــــار فرمای آسمـــان جهان
در ره روح پست و بــالاهـاست
کوههای بــلند و دریـــاهـــاست
میگوید: کــــــار فرمای آسمـــان جهان
در ره روح پست و بــالاهـاست
کوههای بــلند و دریـــاهـــاست
غیب را ابـــری و آبی دیگرست
آسمــــان و آفــتابی دیـــگرست
نـــاید آن الا کـه برخاصان پدید
بــاقیان فی لـیس من خلق جدید(26)
پس از وصف سود و زیان باران از سرما و باد و آفتاب و بهار و خزان عالم غیب سخن میگوید:آسمــــان و آفــتابی دیـــگرست
نـــاید آن الا کـه برخاصان پدید
بــاقیان فی لـیس من خلق جدید(26)
همچنین در غیب انواع است این
در زیــان و سود و در ربح و غبین
این دم ابـــدال بــاشد زآن بهار
در دل و جان رویــد از وی سبزهزار
فعل بـــاران بهاری بـــا درخت
آیــــد از انـــفاشفان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در دمکان
عیب آن از بــــاد جان افزا مدان
بـاد کـار خویش کـرد و بـروزید
آنکه جانی داشت بر جانش گزید(27)
سپس حدیث رسول (ص) که فرمود: اغتنموا بردَالربیع یعنی سرمای بهار را مغتنم شمارید را به مناسبت این مقال نقل و تفسیر میکند:در زیــان و سود و در ربح و غبین
این دم ابـــدال بــاشد زآن بهار
در دل و جان رویــد از وی سبزهزار
فعل بـــاران بهاری بـــا درخت
آیــــد از انـــفاشفان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در دمکان
عیب آن از بــــاد جان افزا مدان
بـاد کـار خویش کـرد و بـروزید
آنکه جانی داشت بر جانش گزید(27)
گفت پیغمبر زسرمــای بــــهار
تـــن مپوشانید یـــاران زینهار
زانـکه بــا جان شما آن میکند
کــان بهاران بـا درختان میکند
لــیک بگریزیــد از سرد خزان
کـــان کند کو کرد بـا باغ و رزان(28)
سپس مولانا بر راویان و محدثان خرده میگیرد که حدیث را به معنای ظاهر تفسیر کردهاند.تـــن مپوشانید یـــاران زینهار
زانـکه بــا جان شما آن میکند
کــان بهاران بـا درختان میکند
لــیک بگریزیــد از سرد خزان
کـــان کند کو کرد بـا باغ و رزان(28)
راویــان این را به ظاهر بردهاند
هم بر آن صورت قناعت کردهانـد
بیخبر بودنـد از جان آن گروه
کوه را دیـده نـدیده کان بکوه(29)
سپس به تفسیر حقیقی حدیث پرداخته، بهار را عقل و جان و خزان را نفس و هوا میداند:هم بر آن صورت قناعت کردهانـد
بیخبر بودنـد از جان آن گروه
کوه را دیـده نـدیده کان بکوه(29)
آن خزان نزد نفس و هواست
عقل و جان عین بهارست و بقاست
مر ترا عقلی ست جزوی در نهان
کـامل العقلی بجو انـــدر جهان
جزو تـو از کـل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود(30)
تأویل درست حدیث از نظر مولانا این است: مراد از بهار نفس پاک اولیاست و برای یافتن راه درست در دین نباید نفس را از سخنهای نرم و درشت اولیا پوشانید.عقل و جان عین بهارست و بقاست
مر ترا عقلی ست جزوی در نهان
کـامل العقلی بجو انـــدر جهان
جزو تـو از کـل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود(30)
پس بتأویل این بود کانفاس پاک
چو بهارست و حیات برگ و تاک
گفتهای اولیـا نـرم و درشت
تن بپوشان زانک دینت راست پشت
گرم گوید سرد گوید خوش بگیر
زان زگـرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایــه صدق و یقین و بندگیست(31)
یکی از مهمترین مباحثی که مولانا در مورد مسئله ولایت مطرح میکند، علم اولیاست. اولیا چون از خویشتن فانی و به حق باقی گشتهاند، حق سمع و بصر و ادراک آنان شدهاست، به حق میبیند به حق میشنوند و به حق میگویند.چو بهارست و حیات برگ و تاک
گفتهای اولیـا نـرم و درشت
تن بپوشان زانک دینت راست پشت
گرم گوید سرد گوید خوش بگیر
زان زگـرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایــه صدق و یقین و بندگیست(31)
چون بــمردم از حواس بـوالبشر
حق مـراشد سمع و ادراک و بـصر
چونک من،مننیستم،ایندم زهوست
پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست(32)
حق مـراشد سمع و ادراک و بـصر
چونک من،مننیستم،ایندم زهوست
پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست(32)
پى نوشتها:
1- سوره انعام آیه 122.
2- همه ارجاعات مثنوی به مصحح نیکلسون، چاپ امیرکبیر میباشد. دفتر سوم 5-3361
3- دفتر اول 33-1930
4- دفتر اول 40-1936
5- همان 4-1943
6- همان 71-1669
7- دفتر سوم 601-3598
8- سوره فرقان آیه 45
9- دفتر اول 8-423
10- دفتر اول 8-2687
11- همان 7-716
12- دفتر سوم 8-2700
13- دفتر چهارم 801-1794
14- دفتر اول 5-1671
15- دفتر دوم 3102
16- دفتر دوم 12-3106
17- دفتر ششم 5-4134
18- دفتر اول 3086
19- دفتر چهارم 18-408
20- دفتر دوم 81-677
21- دفتر دوم 8-180
22- دفتر اول 5-2021
23- سوره فرقان، آیه 7
24- دفتر اول 73-263
25- دفتر دوم 6-3113
26- دفتر اول 6-2035
27- همان 5-2041
28- همان 8-2046
29- دفتر اول 50-2049
30- همان 3-2051
31- همان 7-2054
32- همان 6-3315
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله