امام خمینی (ره) صاحب نفس مطمئنه (1)

قبل از اینکه امام به نجف تبعید شوند ما به منزل ایشان می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم یک روز دیدم شخصی آمد و اظهار داشت که من نامه‌ای اینجا داده‌ام به من جواب نداده‌اند. گشتند نامه‌اش را پیدا کردند دیدم در نامه‌اش نوشته است: «من
شنبه، 16 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
امام خمینی (ره) صاحب نفس مطمئنه (1)
 امام خمینی (ره) صاحب نفس مطمئنه (1)

 

نویسنده: رسول سعادتمند




 

اصلاً تکان نخوردند

حجت الاسلام والمسلمین صادقی تهرانی:

قبل از اینکه امام به نجف تبعید شوند ما به منزل ایشان می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم یک روز دیدم شخصی آمد و اظهار داشت که من نامه‌ای اینجا داده‌ام به من جواب نداده‌اند. گشتند نامه‌اش را پیدا کردند دیدم در نامه‌اش نوشته است: «من مهدی موعود هستم و سه ماه دیگر ظهور می‌کنم»! شما پنج هزار تومان به من قرض می‌دهید تا آن وقت به شما می‌دهیم! آدم دیوانه‌ای بود، امام فرمودند نامه‌اش را به او پس بدهید، (1) پس دادیم.
او تا ظهر دم در اتاق امام راهپیمایی می‌کرد و نتیجه‌ای نگرفت. ظهر که شد به منزل رفتم عصر که آمدم دیدم دو نفر را که جلوی در اتاق بالا بودند که هر کس می‌خواست خدمت امام برود می‌بایست از آنها اذن بگیرد این دیوانه به آنها حمله کرده و آنها را کناری انداخته بود که من مهدی موعود هستم بگذارید بروم داخل و می‌خواهم امام را ببینم، امام هم نشسته بودند و آقای رسولی هم در خدمت ایشان بود او چنان به امام حمله کرده بود که من وقتی رسیدم دیدم عینک آقای رسولی به گوشه‌ای پرت شده است، چون او ناگهانی از پله‌ها دویده و به امام حمله کرده بود که من مهدی موعود هستم؛ اما امام مثل کوه نشسته بودند و تکان نمی‌خوردند. (2)

آرام روی منبر نشسته بودند

حجت الاسلام والمسلمین احمد رحمت:

امام در نجف معمولاً نمی‌گذاشتند نوارهای درس ایشان ضبط بشود بعد از بحثهای حکومت اسلامی، خودشان فرموده بودند ضبط بشود. ما برنامه گذاشتیم به این عنوان که صدا ضعیف است ضمن بلند کردن صدای ابتدای درس، نوارها را هم ضبط کنیم البته حاج احمد آقا هم در این مسأله دخالت داشت، ایشان هم گفته بود این کار بشود. ما برنامه را تنظیم کردیم روزی که امام برای درس تشریف آوردند تا میکروفون را دیدند فرمودند چیه؟ عرض کردم که صدا در اول درس ضعیف است و آقایان اعتراض دارند البته با بعضی از آقایان هم قبلاً صحبت کرده بودیم آنها هم از اینکار پشتیبانی کردند و امام اجازه دادند که میکروفون باشد. ما دستگاهی داشتیم که هم آمپلی فایر بود و هم ضبط، از آن استفاده می‌کردیم و بعد کم کم توسعه دادیم و آمپلی فایری تهیه کردیم که هم صدا را هم تقویت کردیم و هم نوار ضبط می‌کردیم معمولاً من بیست دقیقه قبل از شروع درس می‌آمدم و تمام دستگاه را که زیر منبر جاسازی شده بود چک می‌کردم و امام هم پنج دقیقه به درس تشریف می‌آوردند و پای منبر می‌نشستند و بعد برای شروع درس بالای منبر می‌رفتند. یک روز بعد از اینکه امام بالای منبر نشستند و خواستند درس را شروع کنند یک وقت متوجه شدم که صدای جرقه و انفجار شدیدی از زیر منبر شنیده شد. دویدم و دیدم که سیمها می‌خواهد آتش بگیرد دسته سیم را از زیر منبر کشیدم بیرون که در همین حال سیمها آتش گرفت و شعله بالا کشید تا آن وقت امام همین طور آرام روی منبر نشسته بودند و تمام طلبه‌ها در اثر سر و صدای جرقه‌های سیم از جا بلند شده و آمده بودند که ببینند چی شده، ولی امام آرام روی منبر نشسته بودند. مرحوم حاج آقا مصطفی هم از جای خودشان تکان نخوردند و همان کنار دیوار نشسته بودند بعد که سیمها شعله گرفت و تا نزدیک عبای امام شعله آتش بالا آمد امام آرام از روی منبر پایین تشریف آوردند. ناگهان این پوسته‌های سیم که ذوب شده بود ریخت روی حصیر نایلونی که کنار منبر بود یک وقت من دیدم که حصیر هم شروع کرد به آتش گرفتن، با دستم آنها را خاموش می‌کردم و امام هم ایستاده بودند و نگاه می‌کردند بعد که جریان برق را قطع کردند آتش خاموش شد امام فرمودند آسیبی به شما نرسید؟ عرض کردم خیر و ایشان مجدداً تشریف بردند روی منبر و شروع به ادامه درس کردند. (3)

در صورتش هیچ اضطرابی ندیدم

مجله تایم آمریکا:

وقتی از یکی از دوستان خانوادگی آیت الله خمینی پرسیدم ایشان دارای چه خصوصیتهایی است؟ او با خاطره‌ی غرق شدن دختر بچه آیت الله خمینی حرفش را شروع کرد که 25 سال پیش غرق شده بود.
وقتی در آن هنگام دوست آیت الله خمینی سر می‌رسد عالم روحانی (امام) در حال دعا کردن بر روی جسد ششمین فرزند جوان خود بود.
دوست آیت الله امروز می‌گوید: وقتی به صورتش نگاه کردم هیچگونه آثار اضطراب ندیدم در حالی که می‌دانستم که او فرزندش را از جان و دل دوست دارد. امروز هم هیچگونه احساسات نه غمگینی و یا اضطرابی در این مورد از خود نشان نمی‌دهد. او ضمن تشریح ماجرای غرق شدن دختر بچه امام دنباله مطلب را چنین بیان می‌کند: پس از چند لحظه [امام] خمینی که بالای جسد بچه‌اش بود گفت: خدا این بچه را به من داده حالا هم خودش او را خواسته است پس بگیرد و سپس دعایش را از سر گرفت. (4)

اگر خبری برای امام می‌آوردند

حجت الاسلام والمسلمین رحیمیان:

امام غیر از کتب فقهی و علمی چاپ شده، دهها جلد کتاب دیگر از تألیفات بسیار نفیس و برجسته در زمینه‌های مختلف علمی و در سطح عالی تحقیق داشتند که هیچ‌گونه اقدامی برای چاپ آنها نمی‌کردند. اوج وارستگی و زهد امام در حدی بود که ایشان هیچ گونه دلبستگی حتی به مجموعه‌ها و مؤلفات علمیشان نداشتند.
اگر برایشان خبر می‌آوردند که تمام اینها را ساواک برده یا بعد خبر می‌دادند که همه آنها به دست آمده‌اند هیچ احساس غم یا شادی نمی‌کردند. (5)

تا به حال از کسی نترسیده‌ام

آیت الله محمد فاضل لنکرانی:

به یاد دارم در یکی از سخنرانی‌هایی که امام در مسجد اعظم در همان سالهای اول مبارزه در حضور جمع زیادی از مردم ایراد کردند می‌فرمودند که از هیچ تهدید و مسأله‌ای ترسی به دل ندارند. در واقع هرگاه ممکن بود که به دلیلی از سویی مسأله‌ای یا وحشتی به وجود آید، ترسی در امام مشاهده نمی‌شد. در همان سخنرانی- البته به درستی یاد ندارم که قسم هم خوردند یا نه- هنگامی که شصت و سه سال از عمرشان می‌گذشت، فرمودند: من تا به حال از کسی و از چیزی به هیچ وجه نترسیده‌ام و در من خوف راه پیدا نکرده است. (6)

امام در مقابل جمعیت گریه نمی‌کردند

آیت الله خاتم یزدی:

در بیشترین مجالس فاتحه و غیر فاتحه‌ای که به مناسبت شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی برگزار می‌شد من همراه امام بودم. در تمام این فاتحه‌ها من یک ذره حالت تأثر عمیق و یا اشکی از امام ندیدم. و در مجالس نقل می‌شد که تا چه حد صبر و استقامت دارند.
امام در مقابل جمعیت اصلاً گریه نمی‌کردند. یا وقتی در منزل پیش خانمها بودند ایشان گریه نمی‌کردند ولی وقتی تنها می‌شدند زیاد گریه می‌کردند. (7)

همه می‌گریستند جز امام

حجت الاسلام والمسلمین آشتیانی:

حاج احمد آقا نقل می‌کرد زمانی که امام در نجف اشرف بودند و فرزند والامقام، دانشمند، عالم، عارف و مجتهدشان حاج آقا مصطفی شهید شدند؛ امام پس از شنیدن خبر شهادت ایشان استوار و بردبار تنها به گوشه‌ای رفته و به تلاوت کلام الله مجید مشغول شدند و در حالی که حاج احمد آقا و بقیه اعضا خانواده می‌گریستند امام آنان را دلداری می‌دادند. (8)

امام ابداً نمی‌پذیرفت

دکتر محمود بروجردی:

در آن ایام تهدیدهای زیادی به گونه‌های مختلف از طرف دولت به امام می‌شد. رادیوهای خارجی عنوان می‌کردند که احتمال آن می‌رود مراجع را در قم دستگیر کنند. منزل ما روبروی منزل امام بود. گاهی می‌آمدند به ایشان می‌گفتند امشب قرار است شما را بگیرند و بازداشت کنند، خوب است از اینجا بروید و جایتان را تغییر دهید تا شما را پیدا نکنند؛ ولی امام ابداً نمی‌پذیرفتند. (9)

من هیچ‌گاه مضطرب نمی‌شوم

حجت الاسلام والمسلمین سید حسن طاهری خرم آبادی:

اضطراب در امام وجود نداشت. وقتی که اوضاع در کردستان به هم خورده بود مرحوم ربانی املشی از ایشان پرسیده بود: شما مضطرب نشدید؟ فرموده بودند: من هیچ‌گاه مضطرب نمی‌شوم. (10)

یاد ندارم از کسی ترسیده باشم

علامه استاد محمد تقی جعفری:

شخص دانشمند بسیار موثقی برای اینجانب نقل کرد که با عده‌ای از فضلا در حضور امام نشسته بودیم، سخن از هر دری درباره‌ی قدرتهای بزرگ دنیا می‌رفت که ایشان فرمودند: «من تاکنون به یاد ندارم از چیزی یا کسی ترسیده باشم، جز خداوند متعال. (11)

حالا چرا نمی‌نشینی؟

پس از اعلامیه «شاهدوستی یعنی غارتگری»، عده زیادی از طلاب و فضلا را برای سربازی از قم گرفتند و به باغ شاه تهران بردند، و خلع لباس نموده و به لباس سربازی درآوردند. در همان روزها، روزی خدمت امام بودیم. طلبه‌ی سیدی با سر و وضع آشفته، طوری در خانه‌ی امام را که باز بود به دیوار زد و وارد خانه و اتاقی که امام و ما نشسته بودیم شد، که هم باعث خنده بود و هم موجب تأثر خاطر همه گردید. امام سر پایین داشتند و مشغول نوشتن بودند. سید با صدای بلند گفت: آقا! ما از درس آقای مشکینی در مسجد امام بیرون آمدیم. مأموران هجوم آوردند و طلاب را گرفتند و سوار کامیون کردند و بردند سربازی. آقای رفسنجانی را هم گرفتند و بردند. از این خبر و سر و وضع آشفته سید همه متأثر و منقلب شدیم، بعضی هم گریه کردند. امام همان طور که نشسته بودند و قلم در دست داشتند از بالای عینک نگاهی به سید کردند و فرمودند: حالا چرا نمی‌نشینی؟ وقتی سید نشست، امام عینک را از چشم برداشتند و با خونسردی (آرامش) همیشگی خود تکیه دادند و فرمودند: بردند سربازی؟ سید با التهاب گفت: بله آقا امام فرمودند: ببرند، اینها باید تمرین نظامی کنند، اما در آینده با اینها کار داریم!
این مطلب در آن موقع واقعاً از امام در سرحد اعجاز بود! (12)

فرزندان مرا کتک بزنند!

حجت الاسلام والمسلمین توسلی:

غروب همان روز که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، ما در منزل امام بودیم که خبر آوردند در فیضیه، طلاب را کتک زده‌اند و قصد دارند به اینجا بیایند. مرحوم آقا سید محمدصادق لواسانی که از دوستان بسیار نزدیک امام بود بلند شد و در خانه را بست. تا امام فهمیدند بلافاصله بلند شده و در خانه را باز کردند و فرمودند: «فرزندان مرا کتک بزنند و من در خانه‌ام را به روی خود ببندم؟»
سپس به نماز ایستادند و مانند شبهای دیگر نافله‌هایشان را نیز خواندند، در حالی که ممکن بود هر لحظه به خانه ایشان هجوم آورند. (13)

اگر اتفاقی افتاد

دکتر محمود بروجردی:

شبی که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاده بود و احتمال آن می‌رفت که امام را بگیرند، آخر شب امام مقداری پول به خانواده ما دادند و فرمودند: «اگر اتفاقی افتاد این پولها را بدهید به آقای صالحی؛ این شهریه طلاب است.» آقا آن شب را هم در منزل خود ماندند و جای خود را تغییر ندادند. افراد زیادی آن شب آمدند و از امام درخواست کردند که لااقل برای همان یک شب هم که شده به منزل دیگری تشریف ببرند، ولی امام نپذیرفتند. (14)

نفس مطمئنه

حجت الاسلام والمسلمین طاهری خرم آبادی:

قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که می‌رفتم اعلامیه‌هایی را دیدم که به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیه‌ها که از ساواک بود و با نامهای مختلفی از قبیل جبهه ملی، جمعیت زنان و... بر در و دیوار چسبانده بودند با فحشهای رکیکی به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیه‌ها به شدت ناراحت شدم. به هرحال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم که بعضی از افراد هم از این اعلامیه‌ها به آنجا آورده‌اند. در حالی که خیلی ناراحت بودم به آقای صانعی گفتم: «با امام کار دارم.» آقای صانعی آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقی بعد امام فرمودند: «بیایید تو». وقتی خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند. این موضوع برای من قدری عجیب آمد که توی این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالی که مسایل این قدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیه‌ها که همه‌ی ما را بشدت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلطند و به مطالعه می‌پردازند. آن هم کتابی که جزو متون درسی نبود. کتابی که ایشان مطالعه می‌کردند، کتابی بود که مثلاً یکی از علما راجع به یک بحث، مطلبی نوشته بود و امام آن را مطالعه می‌کردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند. من از این روحیه‌ی عجیب امام در چنین حالتی که ما اصلاً نمی‌توانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجب کردم. (15)

این باشد تا از فیضیه برمی‌گردم

حجت الاسلام والمسلمین سید حسن طاهری خرم آبادی:

وقتی امام می‌خواستند به فیضیه تشریف ببرند و آن سخنرانی حساس را ایراد کنند یک نفر هم ظاهراً پولی به عنوان وجوه شرعی برای ایشان آورده بود و رسید می‌خواست. منتها آن زمانی آورده بود که ایشان دیگر می‌خواستند به طرف فیضیه حرکت کنند. ایشان فرمودند: این باشد من برمی‌گردم از فیضیه و رسیدش را می‌نویسم، می‌دهم به آن کسی که واسطه بود. در حالی که احتمال برگشت ما خیلی کم بود.
در آن ساعت این برخورد خیلی توجه مرا جلب کرد که ایشان چه قدر اطمینان و آرامش دارند و چه قدر به حرکت خودشان معتقدند. (16)

شما بروید منزل خودتان

حجت الاسلام والمسلمین لطف علی فقیهی:

روز شهادت امام صادق (علیه‌السلام) بود. عصر آن روز از طرف یکی از مراجع (آیت الله گلپایگانی) در مدرسه فیضیه مجلس روضه بود. وقتی به آنجا رفتم دیدم وضع مناسب نیست. کماندوها اطراف محل برگزاری روضه نشسته بودند و مراقب حرکات همه بودند. همانجا یک دفعه خبری پیچید که امام قصد دارند به فیضیه بیایند. من از آنجا به سرعت به منزل امام آمدم تا ایشان را از رفتن منصرف کنم. ابتدا از مرحوم حاج آقا مصطفی پرسیدم: «آیا امام قصد دارند به روضه بروند؟» ایشان فرمودند: «بله» من در داخل چارچوب در ایستادم تا اگر امام تصمیم گرفتند بروند، جلوی ایشان را بگیرم، حتی حاضر شده بودم که اگر امام به درخواستم مبنی بر نرفتن توجه نفرموند، خودم را جلو تاکسی حامل ایشان بیندازم و نگذارم ایشان بروند. اما حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم که نمی‌توانستم مانع رفتن امام شوم. شاید کار خداوند بود که در همان اثنا یک دسته سینه زن از تهران به منزل امام آمدند و از این جهت امام مجبور شدند که نروند. در عین حال بنده همچنان در چارچوب در ایستاده بودم تا مانع رفتن ایشان بشوم.
بعدازظهر که موقع نماز مغرب و عشا شد. طلبه‌ها یکی یکی و چند تا چند تا با سر و وضع نابسامان آمدند. در همان موقع من خدمت مرحوم حاج آقا مصطفی رسیدم و ایشان را در جریان قضایا گذاشتم. ایشان نگاهی به بنده کردند و فرمودند: «ما گمان می‌کردیم که شما خیلی شجاع هستید.» گفتم: «من برای حفظ جان امام حاضر بودم هر کاری را انجام بدهم.» خلاصه مدتی بعد از نماز مغرب و عشا امام فرمودند: «شما بروید منزل خودتان و نگران نباشید.» عرض کردم: «احتمال خطر می‌دهیم.» فرمودند: «اینجا را ملاک من می‌دانید یا نمی‌دانید؟ اگر مال من می‌دانید؛ راضی نیستم بمانید. بروید و به زندگی و زن و فرزندتان برسید.» ما تا ساعت دوازده شب ماندیم و بعد هم رفتیم. (17)

خوابیدن شما اثری بر من ندارد

حجت الاسلام والمسلمین مهدی کروبی:

بعد از قضیه حمله به مدرسه فیضیه عده‌ای از رفقا و دوستان اصرار داشتند برای محافظت از جان امام شبها را در منزل ایشان بمانند و مراقبت کنند که امام تنها نباشند ولی ایشان قبول نمی‌کردند و می‌فرمودند خوابیدن شما در اینجا هیچ اثری برای من ندارد. (18)

آمدند در را شکستند

آیت الله علی مشکینی:

یک وقتی امام به من می‌فرمودند: «وقتی که آمدند، ابتدا در را شکستند و ما را گرفتند و بردند و گذاشتند در ماشین.» در راه که داشتند می‌رفتند، «آنها مرا می‌بردند و خودشان می‌لرزیدند.» امام فرمودند: «به جدم من نترسیدم.» (19)

اینها خواهند رفت

آیت الله خامنه‌ای:

دوم فروردین سال 42 که مزدوران شاه خائن به مدرسه فیضیه حمله کرده بودند ما که طلبه جوانی بودیم و ندیده بودیم که عده‌ای با چماق و اسلحه سرد و گرم به سر مردم بریزند و عده‌ای را بکشند و یا از پشت بام به زیر بیاندازند، پس از نماز مغرب و عشا به دنبال امام به اتاق ایشان رفتیم. ما که بسیار بی تجربه بودیم نگران و ناراحت، به سخنان امام گوش دادیم. امام بیست دقیقه صحبت کردند و گفتند: «اینها خواهند رفت و شما خواهید ماند.» (20)

والله من نترسیدم

حجت الاسلام والمسلمین رسولی محلاتی:

امام بعد از سخنرانی 14 خرداد که مأمورین ساواک شبانه به منزلشان ریختند و ایشان را دستگیر کردند، می‌فرمودند: «مأمورین پس از اینکه مرا گرفتند، در اتومبیل انداخته و به سرعت خیابانهای قم را پشت سرگذاشته، رو به سمت تهران به راه افتادند؛ ولی پیوسته با نگرانی به پشت سر خود و این طرف و آن طرف نگاه می‌کردند. پرسیدم از چه می‌ترسید و نگران چه هستید؟ گفتند: می‌ترسیم مردم ما را تعقیب کنند و به دنبال ما بیایند، چون مردم شما را دوست دارند.» بعد امام فرمودند: «والله من نترسیدم ولی آنها آنقدر می‌ترسیدند که اجازه ندادند برای نماز صبح پیاده شوم. می‌گفتند می‌ترسیم مردم برساند و از این رو ناچار شدم همانگونه که در بین دو مأمور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم.» (21)

یقین کردم می‌خواهند مرا بکشند

آیت الله خاتم یزدی:

یک روز امام می‌فرمودند: «در بین راه قم و تهران ناگهان ماشین از جاده اصلی به جاده خاکی منحرف شد و من یقین کردم که (مأمورین ساواک) می‌خواهند مرا بکشند، ولی مجدداً ماشین به جاده اصلی بازگشت. من به نفس خود مراجعه کردم و دیدم هیچ تغییری در من حاصل نشده است. (22)

شما چرا متوحش هستید

دکتر محمود بروجردی:

هنگامی که امام ماجرای زندان رفتن خود را تعریف می‌کردند، فرمودند که وقتی مأموران ایشان را به تهران می‌خواستند ببرند، از در منزل تا جلوی بیمارستان اتومبیل را روشن نکرده بودند که مبادا صدای آن، همسایه‌ها را بیدار کند و تا آنجا ماشین را هل می‌دادند و مأمورین با لباس مشکی که در شب مشخص نباشد روی اتومبیل افتاده بودند که اتومبیل زیر بدن آنها گم شود و هیچ مشخص نباشد. بعد فرمودند:
«دیدم اینها که در ماشین هستند خیلی متوحش هستند به آنها گفتم شما چرا متوحشید؟ مردم با من کار دارند.» آنها عرض کرده بودند که مردم شما را دوست دارند و ما می‌ترسیم که به ما صدمه برسانند و مکرر پشت سرشان را نگاه می‌کردند تا اتومبیلهایی که همراه آنها بود، برسند. (23)

آنها می‌ترسیدند، من دلداری می‌دادم

حجت الاسلام والمسلمین عبدالعلی قرهی:

در مورد شبی که امام را از قم دستگیر کردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا مصطفی تعریف می‌کرد که امام فرموده بودند: «وقتی مرا می‌بردند، بین راه قم و تهران ماشین از جاده رفت بیرون. من فکر کردم که می‌خواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولی وقتی مراجعه کردم به قلبم دیدم هیچ تغییری نکرده است» و لذا وقتی در سال 43 بعد از آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانی کردند، فرمودند: «والله به عمرم نترسیده‌ام. آن شبی هم که آنها مرا می‌بردند، آنها می‌ترسیدند من آنها را دلداری می‌دادم.» (24)

خیر اصلاً نترسیدم

دکتر محمود بروجردی:

پس از پانزده خرداد که امام از زندان آزاد شدند و در قیطریه بودند، آیت الله مرعشی که به دیدن ایشان آمده بودند پرسیدند: «وقتی می‌بردنتان نترسیدید؟» امام فرمودند: نخیر اصلاً نترسیدم، حتی توی راه که می‌رفتم من استنباط کردم که‌ اشاره کردند به طرف دریاچه حوض سلطان (دریاچه نمک)- آن موقع شایع بود که کسانی که مخالفتی با شاه یا حکومت می‌کردند و یا اگر در ارتش مخالفی پیدا می‌شد، آنها را می‌آوردند و در دریاچه نمک می‌انداختند- لذا حس کردم اشاره کردند به آنجا آن وقت هم، والله نترسیدم. (25)

همین حالی که الآن دارم

حجت الاسلام والمسلمین قرهی:

حاج احمد آقا در نجف تعریف می‌کردند. ایشان گفتند که از آقا سؤال کردم، آن زمانی که سوار هواپیما شده و به سوی ترکیه پرواز می‌کردید، چه حالی داشتید؟ امام فرمودند: «والله همین حالی که الان در کنار شما نشسته‌ام داشتم.» (26)

پی‌نوشت‌ها:

1- این نکته بیانگر این امر است که به رغم اینکه آن فرد دیوانه بوده ولی دفتر امام بدون هیچ سانسور و کنترلی نامه او را به عرض امام رسانده و مهمتر این که امام ضمن اینکه آن را مطالعه کرده، فرموده‌اند نامه به او پس داده شود!
2- برداشت‌هایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 231.
3- همان، ص 232.
4- همان، ص 233.
5- همان.
6- همان، ص 243.
7- همان.
8- همان.
9- همان، ص 235.
10- همان.
11- همان.
12- همان، ص 235-236.
13- همان، ص 236.
14- همان، ص 236-237.
15- همان، ص 237.
16- همان، ص 237-238.
17- همان، ص 238-239.
18- همان، ص 239.
19- همان.
20- همان.
21 همان، ص 240.
22- همان.
23- همان، ص 240-241.
24- همان، ص 241.
25- همان.
26- همان، ص 241-242.

منبع مقاله :
سعادتمند، رسول؛ (1389)، درسهایی از امام: اخلاص و تقوا، قم: انتشارات تسنیم، چاپ اول

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.