![امام خمینی (ره) صاحب نفس مطمئنه (2) امام خمینی (ره) صاحب نفس مطمئنه (2)](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/17129.jpg)
![امام خمینی (ره) صاحب نفس مطمئنه (2) امام خمینی (ره) صاحب نفس مطمئنه (2)](/userfiles/Article/1395/12/4/17129.jpg)
در کمال آرامش به ملاقاتهای خود ادامه دادند
آقای غلامعلی رجائی:
اولین ملاقاتی که با امام در قم داشتیم روزی بود که حزب جمهوری خلق آن آشوب و بلوا را در قم راهانداخته بود و حتی قصد حمله و جسارت به منزل امام را داشتند که با مقاومت و ایستادگی عاشقان امام این توطئه استعماری در هم شکسته شد. به یادم میآید که بعضی خیابانهای اصلی قم حالت جنگزدهای داشت شیشههای داروخانه و در بعضی مغازهها خرد شده بود در این حالت طبیعی قاعدتاً هر کس در موقع رهبری بود حداقل در آن روز ملاقاتهایش را تعطیل میکرد ولی امام در کمال آرامش و متانت به ملاقاتهای معمولی خود ادامه میدادند. (1)اصلاً ناراحت نشدم
حجت الاسلام والمسلمین رحیمیان:
بیش از دو سال بود که امام از ایران تبعید شده بودند. و آیت الله منتظری ایشان را ندیده بودند. ایشان منزل امام را میدانستند و ما در خدمتشان به منزل امام رفتیم. پس از معانقه و دستبوسی، امام، از حال مرحوم شهید حجت الاسلام محمد منتظری سؤال فرمودند که در زندان بود. امام فرمودند: «من شنیدم شما برای محمد خیلی ناراحت بودهاید. اینها اموری است که پیش میآید و موجب ساخته شدن و رشد و آمادگی برای آینده است و نباید ناراحت باشید، من خودم وقتی در ترکیه بودم آقایانی که برای بار اول از ایران پیش من آمدند از ایشان سؤال کردم مصطفی را کی دستگیر کردند؟ وقتی آنها مسأله را گفتند و من فهمیدم مصطفی را گرفتهاند، اصلاً ناراحت نشدم.» (2)هرگز چنین اجازهای نمیدهم
حجت الاسلام والمسلمین سید حمید روحانی:
روز 21 خرداد سال 1348 رییس سازمان امنیت و فرماندار نجف به حضور امام رسیده و اظهار داشتند از شورای فرماندهی انقلاب مأموریت دارند که حاج آقا مصطفی را به بغداد اعزام کنند. (به این جرم که ایشان کسی بود که در شرایطی که پس از مراجعه مرحوم حکیم از بغداد از طرف امام به دیدار ایشان رفتند و از او دلجویی کردند) و برای انجام این مأموریت از حضور شما اجازه میخواهند. امام پاسخ دادند: «اگر اعزام مصطفی به بغداد منوط به اجازه من است من هرگز چنین اجازهای نمیدهم و اگر مأمور به جلب او هستید که خود میدانید.» وقتی ساعت هشت صبح آن روز حاج آقا مصطفی به همراه چند تن از مقامات امنیتی عراق به بغداد گسیل شد، امام طبق برنامه همه روزه سر ساعت در مجلس درس حاضر گردیده و در میان اندوه و تأثر و نگرانی حاضرین در مجلس، با یک دنیا آرامش و اطمینان به تدریس در مسایل پیچیده علمی و فقهی پرداختند و برنامه نماز و ملاقات و دیگر برنامههای روزانه خود را هم به صورت عادی دنبال کردند! (3)حال مصطفی چطور است؟
حجت الاسلام والمسلمین سید محمد موسوی خوئینیها:
حاج احمد آقا میگفت وقتی ما میخواستیم خبر سنگین و اندوهبار شهادت برادرم را به اطلاع امام برسانیم، با جمعی از آقایان خدمتشان رسیدیم. در ابتدا مصیبتی خوانده شد. بعد از آن ایشان پرسیدند:حال مصطفی چطور است؟
بعضی گریه کردند. ایشان متوجه شدند که من به شدت و بلند بلند گریه میکنم از این رو به نصیحت ما پرداختند و با نقل داستانهایی از داغدیدگان ما را تسلی دادند. (4)
من صبر میکنم
حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی:
... صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم که با تکانهایی که به پایم داده میشد، چشمهایم را باز کردم و امام را دیدم که میگویند: بلند شو و برو خانه مصطفی، گفتهاند بروی آنجا، فکر میکنم معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفی) ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسی جلوی خانه ایشان ایستاده است. وقتی به داخل منزل رفتم، سه نفر را دیدم، از جمله آقای دعایی و یک برادر افغانی که در آنجا درس میخواند و یک آقای دیگر، وقتی به قسمت بالای منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهای برادرم را گرفتهاند که از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانی ایشان گذاشتم، دیدم هنوز گرم است، او را در تاکسی گذاشتیم، ولی انگار کسی در همان لحظه به من گفت که او مرده است. ایشان را در بغل گرفتیم و به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه او گفت: «متأسفم، ایشان تمام کرده است».من به خانه برگشتم، نمیدانستم که به امام چه بگویم، بالأخره میبایست طوری قضیه را به ایشان میگفتم. رفتم در قسمت بیرونی بیت امام، جایی که مراجعه کنندگان عمومی میآمدند. دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حاج آقا مصطفی حالش بد شده است و ایشان را به بیمارستان بردهاند. آنها هم رفتند و همین را گفتند، امام گفتند: «بگویید احمد بیاید» خدمت ایشان که رفتم گفتند: «من میخواهم به بیمارستان بروم و مصطفی را ببینم».
خیلی ناراحت شدم، بیرون آمدم و به آقای رضوانی گفتم آقا چنین چیزی گفتهاند، خوب است به ایشان بگوییم دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفی را ممنوع کرده است که حتی المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند، همه از طرح این قضیه وحشت داشتند. من در طبقه بالا بودم، پنجرهای بود که امام از آنجا مرا دیدند و صدا زدند و گفتند: «احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند: «مصطفی فوت کرده؟» من خیلی ناراحت شدم و گریهام گرفت، چیزی نگفتم، ایشان همان طور که نشسته بودند و دستهایشان روی زانو قرار داشت چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند: «انا لله و انا الیه راجعون». تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگری نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران برای تسلیت دادن به امام شروع شد...
اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییری در برنامه روزانه خود ندادند، حتی روزی که جسد فرزند مجاهدشان را به کربلا میبردند در نماز جماعت ظهر و عصر حاضر شدند. (5)
از مصطفی چه خبر دارید؟
آیت الله خاتم یزدی:
وقتی قضیه شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی پیش آمد ما نمیدانستیم چگونه این مسأله را باور کنیم با مرحوم آیت الله حاج میرزا حبیب الله اراکی در اندرونی منزل امام نشسته بودیم و گریه میکردیم. امام از ماجرا خبر نداشتند، البته میدانستند که ایشان را به بیمارستان بردهاند ولی خبر فوت را نداشتند. یک دفعه متوجه شدیم که حاج احمد آقا از طبقه بالا به ما خطاب کرد که بروید و قضیه را به امام برسانید. خیلی برای ما مشکل بود که این مطلب را به امام عرض کنیم، اما حاج آقا اصرار داشتند که ما بهاندرون برویم.وقتی خدمت امام رسیدیم، ایشان به من فرمودند: «شما از مصطفی چه خبر دارید؟» گفتم همین که ایشان را بردهاند به بیمارستان. با اینکه همه میدانستیم طبع امام این نبود که به کسی از دوستان و رفقا فرمانی بدهند و چیزی را بخواهند یا بگویند این کار را بکنید یا نکنید. ولی دیدم امام بسیار اصرار میکردند که شما بروید یک ماشین بگیرید که مرا به بیمارستان ببرد که من مصطفی را ببینم. من یک تأملی کردم امام گفتند: «میگویم بروید بگویید یک ماشین بیاورند!» من هم بلند شدم آمدم بیرون. حاج احمد آقا مثل اینکه متوجه شد گفت قضیه چیه؟ مطلب را گفتم که امام اصرار دارند بروند بیمارستان. حاج احمد آقا گفت این قضیه شدنی نیست و شما بروید بگویید که حاج آقا مصطفی مریضی سختی دارد و دکترها به هیچ وجه نمیگذارند کسی با ایشان تماس بگیرد. دوباره بهاندرون رفتیم و قضیه را به امام عرض کردیم. خود حاج احمد آقا هم آن بالا طوری ایستاده بود که امام از اندرونی او را میدید. امام صدا زدند: «احمد! از مصطفی چه خبر؟» تا امام این را گفتند حاج احمد آقا زد زیر گریه و آقا قضیه را متوجه شدند و سه بار فرمودند: «انالله و انا الیه راجعون» و بعد فرمودند که «من خیلی در نظر داشتم که مصطفی برای اسلام و مسلمین خدمت کند.» (6)
حتی یک قطره اشک از چشم امام نیامد
آیت الله خاتم یزدی:
وقتی امام از قضیه شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی مطلع شدند اما چند نفر در خدمت ایشان بودیم و بنا کردیم زار زار گریه کردن؛ اما به امام که نگاه کردیم دیدیم یک حال بهتری دارند و ابداً اشکی از چشم ایشان سرازیر نیست. قبلاً من از کسی شنیده بودم که اگر به کسی مصیبت سختی عارض بشود باید گریه کند والا سکته میکند. بلند شدم و به آقای فرقانی که صدای خوبی داشت و مصیبت هم میخواند، گفتم: شما بلند شوید و مقداری مصیبت بخوانید شاید امام گریه کنند و از این حالت بیرون آیند. ایشان هم شروع کرد به مصیبت خواندن و اشعار فارسی و عربی متعددی در مورد حضرت علی اکبر (علیه السلام) خواند که هر کسی را به گریه میانداخت. ایشان حدود بیست دقیقه شعر و مصیبت علی اکبر (علیه السلام) خواند، اما از چشم امام حتی یک قطره اشک نیامد؛ با وجود اینکه همه شاهد بودیم که به مجرد اینکه کسی مصیبت میخواند امام دستمالشان را از جیبشان بیرون میآوردند و هایهای گریه میکردند. (7)همه میمیریم، بفرمایید سر کارتان
حجت الاسلام والمسلمین فرقانی:
وقتی آقا مصطفی رحلت کرده بودند قرار شد جمعی به اتفاق حاج احمد آقا به محضر امام برسند و به صورت تدریجی خبر را به امام برسانند. یکی گفت: «از حاج آقا مصطفی، تازه از بیمارستان چه خبر؟» مرحوم میرزا حبیب الله اراکی گفت: «الان از بیمارستان تلفن کردند که ایشان را مثل اینکه باید زودتر به بغداد برسانند.» احمد آقا جلوی صدای گریهاش را نتوانست بگیرد ولی رویش را برگرداند که آقا نبینند ولی امام صورتشان را برگرداندند و گفتند: «احمد چته؟ مگر حاج آقا مصطفی مرده؟ اهل آسمانها میمیرند و از اهل زمین کسی باقی نمیماند همه میمیریم. آقایان بفرمایید سر کارتان». خودشان هم بلند شدند و وضو گرفتند و مشغول خواندن قرآن شدند. (8)مستحبات را نسبت به ایشان انجام دهید
حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی:
امام به قدری در جریان شهادت حاج آقا مصطفی آرام برخورد کردند که وقتی ما جریان را به ایشان بازگو کردیم انگشتان خود را به آرامی تکان داده و سه مرتبه فرمودند: «انالله و انا الیه راجعون» و تنها جملهای که امام بعد از کلمه استرجاع بر زبان راندند این بود که: «سعی کنید مستحبات را نسبت به ایشان انجام دهید.» (9)خمینی ابداً گریه نمیکند
حجت الاسلام والمسلمین فرقانی:
ظهر آن روزی که مرحوم حاج آقا مصطفی رحلت کرده بودند و منزل امام پر بود از کسانی که برای تسلیت به محضر ایشان میآمدند وقتی همه رفتند اذان ظهر شد. امام بلند شدند و تشریف بردند وضو گرفتند و فرمودند: «من میروم مسجد.» گفتم ای وای، آقا امروز هم برنامه همیشگی نماز جماعت خود را ترک نمیکنند. به یکی از خادمها گفتم زود برود و به خادم مسجد خبر دهد. وقتی مردم فهمیدند که امام به مسجد میآیند جمعیت از هر طرف به مسجد ریختند. وقتی با آقا به مسجد رسیدیم جمعیت که گریه میکردند و ضجه میزدند، راه را باز کردند و امام داخل مسجد شدند و مردم با تعجب به هم میگفتند: «یعنی چه؟! خمینی ابداً ما یبکی» خمینی ابداً گریه نمیکند. (10)آرامش در اوج مصیبت
حجت الاسلام والمسلمین تهرانی:
در چهره نورانی امام پس از فوت مرحوم آیت الله حاج آقا مصطفی آثار شکست روحی ظاهر نگشت بلکه مصممتر نشان میدادند. وقتی که علمای نجف خدمت ایشان رسیده و تسلیت میگفتند، غالبشان گریان بودند؛ ولی امام ساکت و آرام و در کمال طمأنینه و آرامش خاطر نشسته بودند. (11)اگر مصطفی مرده به من بگویید
حجت الاسلام والمسلمین ناصری:
موقعی که خواستند خبر فوت حاج آقا مصطفی را به امام بدهند به ایشان گفتند حاج آقا مصطفی حالشان خوب نیست و به بیمارستان رفتهاند. امام گفتند میخواهم به ملاقاتش بروم. به ایشان گفته شد که گفتهاند ملاقات با حاج آقا مصطفی ممنوع است. امام گفتند: «اگر مصطفی مرده است به من بگویید.» برادران به گریه افتادند و امام فرمودند: انالله وانا الیه راجعون. امید داشتم که مصطفی به درد جامعه بخورد.» چیزی که ما در مرگ حاج آقا مصطفی از امام شنیدیم فقط همین جمله بود. (12)مصطفی امید آینده اسلام بود
حجت الاسلام والمسلمین کریمی:
در مصیبت جانگداز شهادت فقید سعید حضرت آیت الله حاج سید مصطفی خمینی که یار امام در تبعید و انس ایشان در جلسات بحث و امیدشان برای ادارهی شؤون آینده مسلمین بود، یک ذره انکسار در سیمای نورانی امام پدیدار نشد. تنها جملهای که فرمودند این بود که: «مصطفی امید آینده اسلام بود» و در یازدهمین روز وفات آن مرحوم که برای تدریس تشریف آوردند، در ابتدای سخن فرمودند که خداوند تبارک و تعالی الطاف خفیهای دارد و وفات مرحوم آقا مصطفی را یکی از الطاف خفیه الهی میدانستند. (13)این هدیهای بود که خداوند داد
خانم فاطمه طباطبایی:
هنگامی که خبر شهادت حاج آقا مصطفی رسید، همه جمع شده بودند که چگونه این واقعه را برای امام نقل کنند و خبر را به ایشان برسانند چون از شدت تأثر هیچ کس به خودش جرأت نمیداد برای امام گزارش ببرد. احمد آقا که بی تابی میکرد از بالای پنجره سایهاش به شیشه افتاده بود. امام که در اتاق نشسته بودند متوجه شدند. احمد آقا را صدا کردند: «احمد آقا» گفتند: «بله». آقا گفتند: «بیا ببینم چی شده؟» احمد آقا زد به گریه. طبیعتاً خودداری مشکل بود اما امام با آن صلابتی که داشتند فقط سه مرتبه فرمودند: «انا لله و انا الیه راجعون، این هدیهای بود که خداوند داد، امروز باز گرفت. حالا بلند شوید و مقدمات کار را فراهم کنید ببینید کجا باید برد و کجا باید دفن کرد؟»پس از مدتی همه رفتند دنبال کارها و من در حیاط بودم. ایشان از آن اتاق بیرون آمدند، من خیلی کلافه بودم و گریه میکردم. چرا که حاج آقا مصطفی شخصیتی دوست داشتنی بودند. امام وقتی دیدند من ناراحت و نگران هستم، اظهار تأسف کردند که از وقتی که شما به عراق آمدهاید چقدر به شما بد گذشته است. بعد داستانهایی هم در این زمینه خودشان تعریف میکردند، بخصوص آن چند روزی که خانم منزل حاج آقا مصطفی بودند و من بیشتر خدمت ایشان بودم. میگفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم؛ مثلاً فلان مرد بزرگ وقتی پسرش از دنیا رفت روز عیدی بود که همهی دوستان دور سفره در منزلش نشسته بودند، بعد یک صدای فریادی شنید، از آنجا بلند شد رفت بیرون و برگشت. به رفقا گفت: چیزی نیست یک هدیهای بود و یک عیدی که خدا به ما داد، غذا بخورید، و بعد از اینکه دوستانش رفتند معلوم شد که آن لحظه صدای فریاد فرزندش بود، که داخل حوض افتاده و خفه شده بود ولی این صاحبخانه به خاطر اینکه به مهمانانش بد نگذرد به آنها نگفته چه جریانی اتفاق افتاده و خودش را آنقدر حفظ کرده تا مهمانان رفتند، بعد به انجام کارها پرداخت.» امام این را میگفتند، و میگفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم» در حالی که ما چیزی جز قدرت روحی از ایشان ندیدیم، به طوری که در همان روز ساعت 10/30 تا 11/30 صبح که باید قدم بزنند مشغول قدم زدن شدند و بعد که نزدیک ظاهر شد همان طبق معمول خودشان که باید حتماً رو به قبله بایستند، ایستادند و وضو گرفتند، ریششان را شانه زدند، عطر زدند و ایستادند سر نماز، وقتی دوستان و شاگردان حاج آقا مصطفی خیلی ناراحت بودند، احمد آقا گفتند: «آقا شما یک جملهای یا یک سخنرانی برای آنها بکنید که اینها، خیلی خیلی بی تاب هستند.» وقتی امام رفتند که درسی بگویند این جمله را گفتند که «مرگ مصطفی از الطاف خفیه خداوندی بود» این جملهای بود که آن وقت خیلی صدا کرد. (14)
شما چقدر پیر شدهاید؟
حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر محتشمی پور:
پس از شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی روزی آیت الله سید محمد صادق لواسانی که از دوستان ایام طبلگی امام بود برای عرض تسلیت به محضر امام به نجف مشرف شد. امام پس از زیارت حضرت امیر (علیه السلام) که وارد مقبره مرحوم حاج آقا مصطفی شد، آقای لواسانی هم وارد شد ولی به دلیل اینکه آقای لواسانی شکسته شده بود امام ایشان را نشناختند لذا با سر اشاره کردند که ایشان کیست؟ عرض شد آقای لواسانی است. امام تبسمی کرده، به او فرمودند: چقدر پیر شدهاید؟ مرحوم آقای لواسانی سرشان را روی شانه امام گذاشته بودند و به عنوان همدردی در شهادت فرزندشان به امام تسلیت میگفتند و گریه میکردند. امام دست به شانه ایشان کشیده و او را دلداری میدادند. (15)برای مرحوم اصفهانی هم فاتحه بخوانید
حجت الاسلام والمسلمین سید حمید روحانی:
وقتی که امام برای اولین بار بر مزار فرزندشان نشستند، در حالی که گروه کثیری او را احاطه کرده بودند و نظاره میکردند که قائدی پدر، و پدری قائد بر مزار فرزندی مجاهد چه خواهد کرد، همه دیدند که ایشان به سادگی بر زمین نشستند و انگشتانشان را بر قبر گذاشتند و با کمال اطمینان سوره فاتحه را قرائت نمودند و آنگاه به حاضران فرمودند: «برای مرحوم شیخ محمد حسین اصفهانی هم فاتحه بخوانید» و فرمودند که برای فرزند شهیدشان از خداوند متعال طلب مغفرت نمایند. حضار اظهار داشتند که آن شهید آمرزیده است. امام از کنار مزار برخاستند و در حالی که همه در فقدان فرزند ایشان، بلند بلند گریه میکردند، آرام و استوار به خانه برگشتند. (16)ایراد سخن در کمال آرامش
آیت الله شهید دکتر بهشتی:
من در سال 1348 یک بار توفیق داشتم امام را در نجف ملاقات کنم. در آن سالها رفتن به خانه امام در نجف و از زیرچشمان تیز بین ساواک جهنمی طاغوت خارج و مخفی نمیماند، به همین جهت عده بسیار کمی به خانه ایشان، آمد و شد داشتند. در آن موقع در آن خانه خیلی عادی نجف با چند تن از دوستان و خانواده محترمشان زندگی میکردند. آن روزی که من به خانه امام رفتم شاید چهار تا پنج نفر به دیدار امام آمده بودند. با اینکه آن موقع چون ایام نوروز بود رفت و آمد مسافران ایرانی به عراق نسبتاً زیاد بود. در سال 1348یعنی درست در سالهایی که طاغوت جشنهای تاجگذاری 2500 ساله را به عنوان نشانههای محکم شدن میخ حکومت طاغوتیاش در سرزمین ایران برگزار میکرد یا مقدماتش را فراهم میکرد فکر میکنید چهره امام چی را نشان میداد؟ شکست؟ ضعف؟ نگرانی؟ هیچی، امام با چنان چهره مطمئن و آرامی سخن میفرمودند و با مسایل برخورد میکردند که هر دیدار کنند و بیننده را به آینده امیدوارتر میساخت. (17)آثار هیجان در صدای امام دیده نمیشد
خبرنگار روزنامه لوموند (18):
آیت الله خمینی در تبعیدگاه خود، نجف (عراق)، فرستادهی مخصوص «لوموند» را به حضور پذیرفت. آیت الله خمینی با چهرهای لاغر که محاسنی سفید آن را کشیدهتر میکرد، با بیانی متهورانه و لحنی آرام، به مدت دو ساعت با ما سخن میگفت. حتی وقتی به این مطلب و تکرار آن میپرداخت که ایران باید خود را از شر شاه خلاص کند و نیز هنگامی که به مرگ پسرش اشاره میکرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده میشد و نه در خطوط چهرهاش حرکتی ملاحظه میگردید. وضع رفتار و قدرت تسلط و کف نفس او خردمندانه بود. آیت الله به جای آنکه با فشار بر روی کلمات، ایمان و اعتقاد خود را به مخاطبانش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین میکرد، نگاهی که همواره نافذ بود. اما هنگامی که مطلب به جای حساس و عمدهای میرسید، تیز و غیرقابل تحمل میشد. آیت الله عزمی راسخ و کامل دارد و درصدد قبول هیچگونه مصالحهای نیست. مصمم است که در مبارزهی خود علیه شاه تا پایان پیش برود... (19)اجازه دهید به فرودگاه برویم
حجت الاسلام والمسلمین سید محمدرضا مهری:
بیش از دو ساعت منتظر ماندیم تا فرستاده دولت کویت از شهر رسید. برادرم را خواست و آهسته به او گفت: «دولت کویت خیلی خوشبخت میشود که میزبان آقای خمینی باشد ولی در شرایط فعلی و در این روزها نه، زیرا شما میدانید که ما با ایران روابطی داریم. از این رو مشکلاتی برای ما فراهم خواهد آمد» وقتی امام مطلع شدند، تبسمی کردند و فرمودند: (پس اجازه دهید به فرودگاه برویم و از آنجا با هواپیما به هر جا که خواستیم برویم.» جواب منفی بود. امام آماده بازگشتن به عراق شدند. (20)کوه صلابت بودند
حجت الاسلام و المسلمین دعائی:
بعد از نپذیرفتن ورود ما توسط کویت، به عراق مراجعت کردیم. خود من بیش از ده ساعت رانندگی کرده و کاملاً خسته و کوفته و اعصابم خرد بود، عراق هم از پذیرفتن ما امتناع کرد، من از فرط خستگی کم مانده بود که گریهام بگیرد، به سختی خودم را کنترل میکردم و در همان حال به مأمور عراقی گفتم قریشیان پیامبر اسلام را خیلی آزار دادند و وقتی هم پیامبر به طائف مهاجرت فرمودند، آنجا هم آزارشان دادند و ناچار شدند دوباره به مکه برگردند، ولی بالأخره به مدینه هجرت کردند و پیروز شدند و فاتحانه برگشتند، مطمئن باشید امام هم پیروز میشود مرد عراقی پس از شنیدن این حرف متعجب و حیرت زده شد. و حالا که آن خاطرات به یادم میآید خدا را سپاس میگویم که ما را نصرت داد. (21)چندین بار مزاح کردند
حجت الاسلام والمسلمین سید محمد رضا مهری:
در بازگشت امام از کویت وقتی مقامات عراقی ساعتها ایشان را در منطقه مرزی صفوان معطل نگه داشته بودند، ما تنها برای امام ناراحت و نگران بودیم و اصلاً کسی به جز امام فکری نداشت، ولی امام از همان اول ورودشان به اتاق چندین بار مزاح کردند و ما را خنداندند که این طور به نظر میرسید، امام به خاطر تقویت روحیه ما این چنین برخورد معمولی و بلکه بسیار شاد داشتند و شاید میخواستند ما چندان ناراحت نشویم که ایشان در حالت شبه زندانی هستند، ولی قضیه این طور نبود (و ایشان واقعاً حالت شبه زندانی داشت). (22)پینوشتها:
1- همان، ص 242.
2- همان.
3- همان، ص 242-243.
4- همان، ص 243.
5- همان، ص 234-245.
میگویند امام بعد از انجام فریضه نماز ظهر به خانه فرزند شهیدشان رفته و خانواده و فرزندان آن شهید را تسلیت داد و به مادر داغدار شهید فرموده بودند: «امانتی خداوند متعال به ما داده بود و اینک از ما گرفت، من صبر میکنم، شما هم صبر کنید، و صبرتان هم برای خدا باشد.»
6- برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 245-246.
7- همان، ص 246.
8- همان، ص 246-247.
9- همان، ص 247.
10- همان.
11- همان، ص 247-248.
12- همان، ص 248.
13- همان.
14- همان، ص 248-250.
15- همان، ص 250.
16- همان.
17- همان، ص 251.
18- اولین مصاحبه خبرنگاران خارجی با امام توسط خبرنگار روزنامه فرانسوی لوموند در نجف صورت گرفت.
19- برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 251-252.
20- همان، ص 252.
21- همان.
22- همان، ص 253.
سعادتمند، رسول؛ (1389)، درسهایی از امام: اخلاص و تقوا، قم: انتشارات تسنیم، چاپ اول