ارتباط معنای زندگی در نظر و عمل

نیمه‌ی پر زندگی

اساسی‌ترین پرسش عقلی و فلسفی در زندگی این است که آیا عقلاً ممکن است زندگی پوچ و بی‌معنا باشد؟ این پرسش به چند پرسش جزئی‌تر تحویل می‌رود که آیا ممکن است زندگی به لحاظ نظری پوچ باشد؟ آیا بالفعل زندگی معنادار است؟
شنبه، 16 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نیمه‌ی پر زندگی
 نیمه‌ی پر زندگی

 

نویسنده: عسکری سلیمانی امیری (1)




 

 ارتباط معنای زندگی در نظر و عمل
اساسی‌ترین پرسش عقلی و فلسفی در زندگی این است که آیا عقلاً ممکن است زندگی پوچ و بی‌معنا باشد؟ این پرسش به چند پرسش جزئی‌تر تحویل می‌رود که آیا ممکن است زندگی به لحاظ نظری پوچ باشد؟ آیا بالفعل زندگی معنادار است؟ با چه معیار زندگی آن‌ها پوچ نیست؟ زندگی چه کسانی از نظر عقلی پوچ است و زندگی پوچ به چه زندگی‌ای گفته می‌شود؟ آیا اساساً امکان‌پذیر است که انسان راهی را انتخاب کند که در راستای هیچ هدف، ولو هدفی وهمی، نباشد؟ این‌ها پرسش‌هایی است که در مقاله‌ی پیش رو پاسخ داده خواهد شد.

زندگی

مقصود از زندگی، وجود آگاهانه‌ی شخص است، خواه متعلق آگاهی وجود او یا غیر او از موجودات دیگر، اعم از انسان‌های دیگر و غیر آن‌ها باشد؛ برای مثال ممکن است کسی به وجود خود توجه کند و برای او معلوم نشود که آیا زندگی‌اش در واقع هدفمند است یا خیر؟ و این مسئله دغدغه‌ی ذهنی او شود و نتواند آن را حل کند و در نهایت به پوچی برسد؛ یا به مجموع هستی نظر کند و هدف آفرینش را درنیابد و به پوچی برسد؛ یا حتی هدفمندی آفرینش برخی از موجودات پست، مثلاً آفرینش میکروب‌ها را، نتواند کشف کند و به پوچی برسد. یکی از مواردی که سبب پوچی می‌شود، درک نکردن هدف آفرینش انسان است و اینکه آیا انسان برای رسیدن به هدفی می‌زید یا خیر؟ اگر انسان برای وجودش هدفی نبیند، ممکن است به پوچی دچار شود.

معنا و هدف زندگی

گاهی معنای زندگی و هدف زندگی به یک معنا به کار می‌رود و گاه مراد از معنای زندگی، غیر از هدف زندگی است؛ هر چند این دو معنا به یکدیگر وابسته‌اند، بهتر آن است که معنای زندگی را غیر از هدف آن بدانیم و این دو را از یکدیگر جدا کنیم. معنای زندگی وصفی انتزاعی و به اصطلاح از معقولات ثانویه‌ی فلسفی است که هرگاه زندگی براساس اهداف باشد، از آن انتزاع می‌شود؛ مثلا اگر کسی هدفش را رسیدن به دانش بداند و سلوک زندگی خود را در راستای این هدف قرار دهد، زندگی در نظر او متصف به معناداری می‌شود.
گاهی مقصود از هدف، هدف آفرینش است و گاهی مقصود از آن، سلوک انسان در زندگی است. بنابراین، اگر کسی هدف آفرینش را به طور کلی یا هدف آفرینش خود را ولو به اجمال، درنیابد یا برای سلوک زندگی خویش، هدفی نداشته باشد، ممکن است گرفتار پوچی شود.

انسان

انسان موجود مختاری است و بخشی از زندگی او با افعال اختیاری پیش می‌رود. هر چند ممکن است عوامل طبیعی یا انسانی شخص را در تنگنا قرار دهد، علی الاصول او به مرحله‌ی جبر کلامی نمی‌رسد، به گونه‌ای که اختیار از او سلب شود. فرض کنید شخصی براثر تنگناهای اجتماعی یا طبیعی به حسب ظاهر، عنان از کف دهد و دست به خودکشی بزند. آیا می‌توان گفت که او مجبور به خودکشی شد، به گونه‌ای که خودکشی از روی اختیار نبوده و اراده از او سلب شده است؟ روشن است که چنین شخصی با اراده و اختیار مرتکب چنین عمل غیرعقلانی شده است. از این رو، انسان در سلوک زندگی همواره دارای هدف است؛ هر چند آن هدف وهمی باشد. فرضاً کسانی که گمان می‌کنند زندگی‌شان پوچ است و براساس آن واکنش نشان می‌دهند و مثلاً رندی را برمی‌گزینند تا دم را غنیمت شمارند یا دست به خودکشی می‌زنند، عملاً در بنِ ذهن خود، این باور را دارند که زندگی دارای هدف است. معناداری به معنای هدف‌داری در زندگی انسان، انکارناپذیر است.
یا به عبارت دیگر، شرط لازم معناداری زندگی، هدفداری است؛ ولی شرط کافی آن با هدفداری نیست؛ زیرا ممکن است انسان در زندگی‌اش هدف‌دار باشد، ولی سلوک زندگی را براساس هدف آن قرار ندهد. همچنین شرط کافی معناداری واقعی زندگی، سلوک زندگی براساس اهداف نیست؛ بلکه شرط کافی آن، سلوک زندگی براساس اهدافی واقعی است که برای شخص در واقع ثابت است، نه هر هدفی؛ زیرا برخی از اهداف زندگی وهمی هستند و هرگاه شخص بدان نائل شود، سقوط می‌کند و روشن است زندگی براساس این اهداف معنادار نخواهد بود.

کشف و جعل معنای زندگی

یکی از مباحثی که لازم است دانسته شود، این است که آیا معنای زندگی کشف کردنی است یا جعل کردنی؟ گفتیم گاهی مقصود از معنای زندگی، هدف زندگی است و گاهی مقصود از آن، وصف انتزاعی متخذ از زندگی در راستای هدف است. اگر مقصود از پرسش فوق، هدف زندگی باشد، روشن است که هدف زندگی کشف کردنی است، یعنی اینکه هدف واقعی انسان چه چیزی است با بررسی کشف می‌شود؛ زیرا هدف از زندگی آن اموری است که ما باید بدان دست یابیم و کامل گردیم. بر این اساس، اگر معنای جعلی در پرسش فوق به معنای ساختگی باشد، هدف زندگی ساختگی نیست. تنها کسانی که زندگی را از نظر فلسفی پوچ می‌دانند، می‌توانند هدف زندگی را جعلی بدانند. اما اگر معنای جعلی در پرسش بالا را به معنای انتخاب کردنی بدانیم، می‌توان گفت هدف زندگی، هم کشف کردنی است و هم انتخاب کردنی؛ زیرا پس از آنکه هدف زندگی را به درستی یا به غلط در چیزی تشخیص دادیم، می‌توانیم همان را هدف قرار دهیم و براساس آن حرکت کنیم.
اگر مقصود از معنای زندگی هدف زندگی نباشد، بلکه همان معنای انتزاعی باشد، در این صورت هم، معنای زندگی کشف کردنی است؛ زیرا با بررسی می‌توانیم معلوم کنیم که آیا زندگی براساس اهداف پیش می‌رود، پس معنادار است یا بر اساس هدف پیش نمی‌رود، پس پوچ است. باز از آنجا که ما با عمل اختیاری خود می‌باید زندگی را در راستای هدف قرار دهیم، می‌توان گفت معنای زندگی انتخاب کردنی هم هست. آری برای کسانی که زندگی را به لحاظ فلسفی پوچ می‌دانند و در عین حال راه چاره‌ای برای پوچی می‌جویند، معنای زندگی، جعلی به معنای ساختگی است و در واقع زندگی متصف به معناداری نمی‌شود؛ هر چند گمان کنند که زندگی معنادار شده است.
استیس به گمان خود در مقاله‌ی «در بی‌معنایی هم معنایی است» (استیس، 1382: 108-123) با نشان دادن راه‌هایی، خواسته زندگی بی‌معنا را تا حدودی معنادار کند. پس هدف زندگی امری واقعی است که اولاً باید آن را بشناسیم؛ ازاین‌رو کشف کردنی است و ثانیاً چون موجود مختاری هستیم، با اختیار می‌توانیم به همان هدفی که آن را شناخته‌ایم، گردن نهیم و ثالثاً زندگی را براساس آن هدف سامان دهیم و پیش ببریم. پس از ذکر نکات بالا، اکنون وقت آن است که ادعاهای خود را اثبات کنیم:

معناداری فلسفی زندگی

اولین پرسش این بود: آیا ممکن است زندگی به لحاظ عقلی پوچ باشد، به گونه‌ای که از نظر عقلی نتوان زندگی را طوری تصور کرد که پوچ نباشد؟
پاسخ ما این است که پوچی زندگی به لحاظ فلسفی، خود متناقض است؛ هرچند کسانی از جمله تامس نیگل در مقاله‌ی «پوچی» (نیگل، 1382: 92-107) خواسته‌اند استدلال کنند که زندگی به لحاظ فلسفی پوچ است و هیچ راهی برای معقول جلوه دادن زندگی وجود ندارد. مقصود از پوچی فلسفی این است که زندگی مطلقاً و در هر شرایطی به گونه‌ای است که معنادار نخواهد بود؛ حتی هیچ زندگی ایدئالی را نمی‌توان تصور کرد که زندگی در آن صورت، معنادار باشد. این معنای پوچی در مقابل پوچی نسبی قرار دارد. پوچی نسبی تناقضی ندارد. زندگی برخی انسان‌ها به این معنا پوچ است و حتی ممکن است سراسر زندگی شخصی پوچی باشد و در آن ذره‌ای حیات طیّب وجود نداشته باشد. باز چنین زندگی‌ای متصف به پوچی فلسفی نمی‌شود؛ زیرا صاحب این زندگی به اختیار خود می‌تواند زندگی را عوض کند و آن را به گونه‌ای تنظیم کند که معنادار شود. در حالی که پوچی فلسفی آن است که زندگی را به هر گونه‌ای که تغییر دهیم، باز پوچ است و امکان ندارد از پوچی بیرون آید. این معنا پوچی که پوچی مطلق است، به عنوان پوچی فلسفی یاد می‌شود و این معناست که تناقض درونی دارد.
در مقابل، معناداری زندگی از نظر فلسفی این است که زندگی هر گونه باشد، چه بالفعل متصف به معناداری شود، چه بالفعل زندگی همه‌ی انسان‌ها یا برخی از آن‌ها به طور کلی متصف به معناداری نشود، طوری است که معنادار است؛ یعنی زندگی به گونه‌ای است که یا از آن بالفعل معناداری انتزاع می‌شود یا اگر از آن بالفعل معناداری انتزاع نشود، می‌توان آن را به گونه‌ای سامان داد که از آن معناداری انتزاع شود. به طور خلاصه، معناداری فلسفی، زندگی‌ای است که امکان دارد از آن وصف معناداری را انتزاع کرد.
بنابراین، زندگی پوچ مطلق، تناقض درونی دارد و ناسازگار است. برای اثبات این مدعا لازم است، تقابل بین معنای زندگی و بی‌معنایی (= پوچی) را بررسی کنیم. روشن است معناداری و پوچی دو وصف برای زندگی هستند. معناداری، وصف وجودی و پوچی، وصف عدمی است و به اصطلاح فلسفی، تقابل بین این دو از نوع تقابل ملکه و عدم آن است. ملکه همواره امر وجودی است و مقابلش امری عدمی و سلبی؛ ولی باید به این نکته توجه داشت که مقابل وجودی در این جا مطلق سلب نیست؛ بلکه سلبی است که به موضوع خاص نسبت دارد که آن موضوع باید شأنیت این وصف را شخصاً یا در نوعش یا در جنسش داشته باشد. مثلاً ما نمی‌توانیم نابینایی را به هر چیز نسبت دهیم. ما می‌توانیم به این شخص انسانی که چشم ندارد، نابینایی را نسبت دهیم؛ زیرا شخص این انسان شأنیت بینایی را داشته است؛ حتی به عقرب که نوعش شأنیت بینایی را ندارد، می‌توانیم کوری را نسبت بدهیم؛ چرا که جنس آن، یعنی حیوان، شأنیت بینایی را دارد، اما به دیوار نمی‌توانیم کوری را نسبت بدهیم؛ زیرا نه شخص این دیوار و نه نوع آن شأنیت بینایی ندارد (طباطبایی، 1385: 164).
با توجه به نکته‌ی فوق روشن می‌شود که پوچی مطلق و پوچی فلسفی تناقض درونی دارد؛ زیرا از یک سو پوچی، عدمِ ملکه است و موصوف آن زندگی است که شأنیت اتصاف به مقابلش یعنی معناداری را دارد و از سوی دیگر ادعا می‌شود موصوف به هیچ وجه نمی‌تواند متصف به معناداری شود و این تناقض است؛ زیرا از یکسو ادعا می‌کنیم که زندگی به طور کلی بی‌معناست و به هیچ‌وجه نمی‌تواند متصف به معناداری شود و از سوی دیگر می‌بینیم سلب معناداری به این معناست که موصوف آن امکان و شأنیت معناداری را دارد. پس در واقع زندگی هم امکان معناداری را دارد و هم امکان معناداری را ندارد و این تناقض آشکار است. مثلاً خواب در برابر بیداری معنا می‌شود و می‌دانیم بیداری وصف انسان و حیوان در شرایطی خاص است و هرگاه حیوانی دارای این شرایط خاص نباشد، می‌گوییم خواب است. اکنون اگر فرض کنیم که همه‌ی حیوانات خواب‌اند و اصلاً هیچ حیوانی بیدار نیست و امکان نداشته باشد که بیدار باشد، به تناقض می‌انجامد؛ زیرا خواب بودن در این صورت معنای خود را از دست می‌دهد؛ زیرا خواب به این معنا است که حیوان در شرایطی قرار گرفته است که ممکن بود این شرایط را نداشته باشد و بیدار باشد. پس فرض خواب در مقابل فرض و امکان بیداری است و بیداری امر ممکنی برای حیوان است و در این صورت، حیوان دارای خواب مطلق نخواهد بود که امکان بیداری در آن فرض نداشته باشد.
پس پوچی مطلق یا پوچی فلسفی تناقض درونی دارد. وقتی ممکن نباشد که زندگی به پوچی مطلق متصف شود، قطعاً به مقابل آن، یعنی معناداری، متصف می‌شود.

تحقق داشتن زندگی معنادار

اکنون پرسش این است که آیا در عمل و بالفعل زندگیِ معنادار وجود دارد یا زندگی همه‌ی انسان‌ها در واقع پوچ است؟ این فرض به خودی خود تناقضی ندارد که زندگی معنادار ممکن باشد و درعین حال هیچ زندگی‌ای معنادار نباشد. عیناً مانند خواب؛ فرض کنید حیوان از بدو تولد خواب باشد و اصلاً در او بیداری تحقق نداشته باشد. این فرض به خودی خود ممکن است و هیچ تناقضی ندارد؛ زیرا حیوان به گونه‌ای است که می‌تواند به گونه‌ای دیگر گردد و بر او بیداری صدق کند. اما باید به این نکته توجه کنیم که این‌ها صرفاً فرض هستند و در جهان واقعی این فرض‌ها ممکن نیست تحقق پیدا کنند. ادعای ما این است که زندگیِ بالفعل پوچ و یا خواب بالفعل برای همه‌ی انسان‌ها در همه‌ی زندگی‌شان، هر چند به خودی خود تناقضی ندارد، در جهان واقعی تناقض دارد و ممکن نیست با واقعیت خارجی سازگار باشد؛ زیرا انسان مخلوق خدای متعال است و خدای متعال قادر و غالب غیرمغلوب و حکیم است و افعال او دارای غرض است و مخلوقات را عبث نیافریده است. او مهرورز است و می‌خواهد انسان‌ها به کمال برسند. بنابراین، اگر خدا حکیم است و فعل او دارای غرض است و اگر خداوند قادر و غالب غیرمغلوب است و نیز در امکان بشر هست که به زندگی معنادار برسد و در عین حال هیچ انسانی به هدف زندگی که خواست خداوند است نرسند، در این صورت یا باید خدا قادر و غالب غیرمغلوب نباشد یا در انسان امکان زندگی معنادار وجود نداشته باشد یا اینکه خدا نخواسته باشد هدفش تحقق بیابد که در این صورت مهرورز نخواهد بود. بنابراین هر فرض را در نظر بگیریم به تناقض می‌افتیم.

معیار زندگی معنادار

در بحث قبلی اثبات شد که زندگی معنادار ضرورتاً در انسان محقق شده یا می‌شود. اکنون پرسش این است که از نظر عقلی چگونه زندگی معنادار می‌شود و معیار عقلی زندگی معنادار چیست؟ و چگونه زندگی پوچ می‌شود و معیار عقلی زندگی پوچ چیست؟
می‌دانیم انسان موجود با شعور و مختاری است و در صورتی زندگی او معناداراست که زندگی او براساس هدف واقعی تنظیم شده باشد و او در رسیدن به آن هدف گام بردارد. بنابراین هرگاه انسان در مسیر هدف خود گام بردارد، زندگی او معناداراست و به قرینه‌ی مقابل، اگر انسان هدف واقعی خویش را تشخیص ندهد یا در رسیدن به هدف گام برندارد، زندگی او بی‌معنا و پوچ است؛ هر چند اهداف غیرواقعی را هدف قرار دهد و در رسیدن به آن گام بردارد و احساس معناداری کند؛ زیرا اگر او را به هدف واقعی‌اش آگاه کنند، خواهد گفت که تاکنون زندگی من پوچ و بی‌معنا بوده است و لذا می‌تواند درصدد چاره‌جویی برآید و زندگی خود را معنادار کند.

هدف زندگی انسان

اکنون پرسش این است که هدف یا اهداف واقعی انسان چیست؟ در بحث «تحقق داشتن زندگی معنادار» اثبات شد که خداوند حکیم در آفرینش موجودات و انسان هدفی داشته است و چون قادر و غالب غیرمغلوب است، آن هدف حداقل درباره‌ی برخی از انسان‌ها محقق می‌شود. بنابراین، هدفی که خداوند از خلق انسان داشته است، محقق است یا محقق خواهد بود. اکنون این پرسش فراروی ما قرار دارد که آیا هدف واقعی انسان می‌تواند غیر از هدفی باشد که خداوند از خلق انسان در نظر داشته است؟ روشن است که نه؛ زیرا اگر هدف انسان چیزی باشد و خداوند در خلق انسان هدف دیگری خواسته باشد، در این صورت یا انسان به هدفش می‌رسد یا خدا به هدفش می‌رسد یا هیچ کدام به هدفشان نمی‌رسند. اگر انسان به هدفش برسد و خدا به هدفش نرسد، پس خدا قادر و غالب غیرمغلوب نیست و این تناقض و ناسازگار است. اگر خدا به هدفش برسد و انسان به هدفش نرسد، خدا مهرورز نیست و این نیز تناقض و ناسازگار است. همچنین، اگر هر دو به هدفشان نرسند، باز خداوند نه قادر و غالب غیرمغلوب است و نه مهرورز و این نیز تناقض و ناسازگار است.

هدف زندگی از نظر عقلی

وقتی سخن از هدف انسان به میان می‌آید، به این معناست که انسان موجود ناقصی است و با تشخیص هدف واقعی و حرکت به سوی آن و رسیدن به آن کامل می‌شود. بنابراین، این امر وجدانی است که انسان خود را ناقص می‌بیند و خواسته و هدفی دارد که هرگاه به آن برسد کامل می‌شود و انسان خواهان رسیدن به آن است؛ زیرا انسان به طور جبلّی، حُبِّ ذات دارد و خواهان خود است و روشن است که طالب چیزی است که کمال او باشد هم هست؛ زیرا کمالاتی که به انسان می‌رسد، تحقق بخش خودیت انسان است و لذا انسان کمال خود را دوست دارد. بنابراین، هدف انسان دست‌یابی به کمال خود است.

کمال انسان

هر کس با درون‌نگری و تأمل در خود، خود را عاری از کمال می‌یابد و با تلاش خود درصدد آن است که نادارایی‌های خود را به دارایی تبدیل کند و کامل شود. بنابراین، باید در انسان زمینه و استعداد دارا شدن اموری باشد تا با تلاش، این استعدادها به فعلیت برسد. اکنون پرسش ما این است که از نظر عقلی چه چیزی کمال انسان است و انسان فاقد آن است تا آن را هدف قرار دهد و با وصول به آن، خودیتِ ناقصِ خویش را تعالی بخشد و به کمال رسد؟
بنابراین باید انسان را بشناسیم، نیازمندی‌ها و گرایش‌های او را شناسایی کنیم و ببینیم که چه چیزهایی را دارا نیست که اگر دارا باشد، خودیت او بیشتر محقق می‌شود و به کمال می‌رسد؟ آیا انسان هر چیزی را که ندارد و بدان میل دارد، برای او کمال به حساب می‌آید؟ ممکن است گمان کنیم که داشتن هر چیزی که خوشایند انسان است، کمال برای اوست. در حالی که تشخیص کمال یا کمالات واقعی انسان متفرع و مبتنی بر این پیش‌فرض درست است که در علم‌النفس فلسفی (روانشناسی فلسفی، نه روانشناسی تجربی) اثبات می‌شود، که انسان علاوه بر ساحت جسم و بدن دارای ساحت روحی است و از نظر عقلی و فلسفی به اثبات رسیده است که روح و روان انسان امر مادی و دارای احکام و خواص ماده نیست. همچنین این بحث متفرع و مبتنی بر این پیش‌فرض درست علم‌النفسی است که حقیقت انسان، آنچه انسان را انسان و او را از سایر موجودات برتر می‌کند. نفس و روح اوست، نه جسم و بدن او؛ زیرا در علم‌النفس با ادله‌ی عقلی ثابت شده است و شواهد نقلی در ادیان توحیدی نیز بر آن گواه‌اند.
اما انسان چه استعدادهایی دارد و تلاش‌های او در راستای چه هدف یا اهدافی است؟ آیا تلاش‌های انسان برای رسیدن به لذایذ است یا برای کسب منافع یا برای رسیدن به مصالح‌اش؟ وقتی بر کسی تشنگی و گرسنگی عارض می‌شود، برای رفع رنج تشنگی و گرسنگی و رسیدن به لذت خوردن و آشامیدن به تکاپو می‌پردازد. می‌توان گفت عمده‌ی تلاش‌های غالب مردم برای تأمین لذت‌های مادی ازجمله غذا و خوراک است.
البته تلاش‌های مردم برای رسیدن به لذت منحصر به لذت‌های مادی و حسی نیست؛ زیرا لذت‌های خیالی مانند لذت‌های زیبایی‌شناختی و هنری برتر از لذت‌های حسی است و لذا لذتی که هنرمند از کارهای هنری می‌برد بیشتر از لذت‌های حسی است. اما بالاتر از لذت خیالی، لذت عقلی است. کسی که در تکاپوی علم قرار می‌گیرد و نظریه‌ای را به اثبات می‌رساند، به لذتی برتر از لذت حسی و خیالی می‌رسد که بخاطر رسیدن به آن، لذت‌های حسی و خیالی را فدا می‌کند. پس یک دسته از تلاش‌های ما برای وصول به لذت، اعم از حسی یا خیالی یا عقلی، است.
در کنار تلاش برای لذت، تلاش‌های دیگری انجام می‌دهیم تا به منافعی برسیم که می‌توانیم با آن‌ها به لذت برسیم. کارگر، کارفرما، مدیر، کارمند و همه و همه کار می‌کنند تا به سود و منفعتی برسند و از این طریق بتوانند نیازمندی‌های مادی و معنوی خود را تأمین کنند و به لذات مادی و معنوی برسند. از سوی دیگر، بخشی از تلاش‌های ما برای جلب مصالح است؛ یعنی این دسته از تلاش‌ها برای لذت یا برای کسب منفعت نیست، بلکه برای این است که ضررهایی را از خود دفع کنیم و موانع وصول به منافع را از سر راه برداریم.
اکنون پرسش اصلی ما این است که چرا انسان تلاش می‌کند تا به لذت یا منفعت یا مصلحت برسد؟ پاسخ روشن است. انسان خواهانه خود و کمالات خود است و حُبِّ ذات اقتضا می‌کند که اموری را که نقص او را برطرف می‌کند، بطلبد. بنابراین تلاش‌های ما به طور فطری برای متحقق کردن هرچه بیشتر خودمان است. از این رو کمال‌خواهی امری است فطری انسان و هیچ انسانی نیست که خواهان کمال خود نباشد. کمال‌خواهی در زبان دینی همان سعادت‌خواهی و گریز از شقاوت و پستی و پلیدی است. ممکن است ادعا شود که شناخت لذت‌ها از طریق غرایزی که خداوند در وجود ما به ودیعت نهاده، حاصل می‌شود و ما احتیاج به شناخت خود و نیازهای خود نداریم؛ چراکه با غرایز نیازهای خود را تشخیص خواهیم داد و کافی است که خود را به سائق‌های فطری بسپاریم. ولی باید توجه داشت که استعدادهای انسان بسیار و در عین حال پیچیده و گسترده است و برخی از آن‌ها با بعض دیگر در تعارض قرار می‌گیرند. از طرف دیگر همه‌ی استعدادهای ما با هم ظهور و بروز ندارند. کودک ابتدا تنها غریزه‌ی حسی دارد و همه چیز را به دهان می‌گذارد تا حس گرسنگی را در خود ارضا نماید؛ ولی پس از چند ماه لذت بازی در آن بروز می‌کند و ساعت‌ها خود را به بازی مشغول می‌کند، غافل از آن که در او نیازهای دیگری هم وجود دارد؛ نیازهایی که در سایر مراحل زندگی و از جمله هنگام بلوغ در او نمایان می‌شود.
حال که دریافتیم غرایز انسان به تدریج شکوفا می‌شوند و به مرور زمان و مبتنی بر سیر تکاملی انسان، خواسته‌های جدید او نمایان می‌شود و در هر برهه‌ای لذت خاصی برای او مطرح می‌شود، جای این پرسش باقی است که خواست نهایی انسان و عالی‌ترین لذتی که ممکن است بدان دست یابد، چیست؟

کمال متعالی انسان

انسان موجودی دو ساحتی است؛ از سویی بدنی دارد که اقتضائات و نیازهایی دارد و از سوی دیگر روح مجردی دارد که آن نیز اقتضائات و نیازهای خودش را دارد. هرگاه بین اقتضائات این دو، تعارضی افتد، اولاً و بالذات تقدم با اقتضائات روحی است؛ زیرا حقیقت انسان همان روح انسان است و بدن مرکب راهواری برای روح است تا روح به اهداف و نیازهای خود برسد. بنابراین، اموری که روح را کامل می‌کند، کمال‌های متعالی انسان هستند و انسان، بالذات باید دنبال این دسته از کمالات باشد. حال، کمال‌های متعالی انسان چه چیزهایی هستند و از چه طریقی کسب می‌شوند؟
کمال‌های متعالی انسان، علم و قدرت و حیات است و انسان خواهان این امور است و خواست انسان بی‌نهایت است و لذا انسان هر قدر هم علم و قدرت کسب کند و هم قدر هم به حیات‌های برتر دست یابد، باز سیر نمی‌شود. روشن است که اگر انسان خواهان علم بی‌نهایت، قدرت بی‌نهایت و حیات بی‌نهایت است، باید سراغ منبعی برود که هم دارای علم بی‌نهایت و هم قدرت و حیات بی‌نهایت باشد و هم مُعطی آن باشد و در اعطای آن هم بخل نورزد و این خداوند است که علم و قدرت و حیاتش وجوبی و بی‌نهایت است. از آنجا که این امور در خداوند به نحو وجوبی است و امکان زوال ندارد، خداوند در دادن علم و قدرت و حیات به دیگران که مستعد آن می‌باشند، بخل نمی‌ورزد؛ زیرا با این کار چیزی از او کاسته نمی‌شود؛ وگرنه این امور در خداوند به نحو وجوبی و بی‌نهایت موجود نمی‌بودند. از طرفی، انسان از هر راهی به علم و قدرت و حیات برسد، این خداوند است که او را به علم و قدرت حیات رسانده است؛ زیرا تمام کمالات امکانی از کمال وجوبی خداوند سرچشمه می‌گیرد و مظاهر کمالات وجوبی خداوند هستند. یکی از راه‌های رسیدن علم به همه‌ی اشیاء آن است که انسان به خود خداوند که خالق و علت همه‌ی اشیاء است، عالم شود. در فلسفه ثابت شده است که علم به علت، مستلزم علم به همه‌ی معلولات آن علت است و بهترین راه برای کسب قدرت تکیه کردن به خداوند است که مُعطی قدرت است.

عشق و خضوع

یکی از نیازهای انسان عشق و خضوع است. عشق به چیزی تعلق می‌گیرد که آن چیز دارای کمال و جمال باشد و خضوع زمانی به انسان دست می‌دهد که انسان در برابر کمال و جمالی که قرار گرفته است خود را کوچک و ناقص ببیند و با قرب به آن، نقصِ خود را برتر نماید. پس انسان نیاز به عشق و خضوع در برابر غیر دارد؛ چرا که ناقص است که از این راه خود را کامل می‌کند. این نیاز نیز در انسان نامحدود است و به طور کامل ارضا نمی‌شود، مگر آنکه انسان خود را در پیشگاه خداوند خاضع کند؛ زیرا خداوند تنها بزرگی است که در برابر او نمی‌توان بزرگ دیگری را تصور کرد. خضوع در برابر خداوند زمانی حاصل می‌شود که خداوند را به بزرگی بشناسیم و خود را در برابر او کوچک ببینیم و این در صورتی حاصل می‌شود که هم خود را بشناسیم و هم خدا را به بدانیم که خودمان در برابر خداوند واقعاً کوچک و حقیر و ناچیزیم و نیز بدانیم که همه چیز در برابر خداوند حقیر و ناچیز است.

راه رسیدن به معنای زندگی و فرار از پوچی

انسان موجودی هدفمند است و موجود هدفمند بدون آگاهی نخواهد بود. حال اگر انسان هدف زندگی خود را گم کند یا هدف خداوند از خلقت را درنیابد، ممکن است به او احساس پوچی دست دهد. بنابراین راه جلوگیری از این حالت و رسیدن به زندگی معنادار این است که انسان آگاهی‌اش را از خود و خالق خود افزایش دهد و این رابطه را شکوفا کند؛ یعنی خود و اهداف و کمال‌های واقعی خود را بشناسد و به سمت آن حرکت کند و بدان دست یابد. البته این تکاپو برای رسیدن به کمال یا همان قرب به خداست که در خلقت انسان نهادینه شده است. این مسئله حاصل نمی‌شود مگر آنکه خدا را نیز بشناسد. بی‌توجهی به شناخت خداوند خسران و پوچی است. کسی که خداشناس نباشد، خودشناس نیست؛ زیرا در حقیقت انسان از خود استقلالی ندارد و اگر از خود استقلالی ندارد، پس تمام هویت‌اش به خداوندی است که مستقل محض است. بنابراین اگر کسی موجود مستقل محض را نشناسد، خود را هم نشناخته است و کدام نابینایی بدتر از خودناشناسی است. زندگی چنین انسانی پوچ است، هر چند او خود احساس پوچی نکند.
بی‌توجهی به لذت‌های واقعی و منافع و مصالح حقیقی انسان که کمال او در پی تحقق این امور حاصل می‌شود، با توجه به خواست سیری‌ناپذیر انسان، سبب می‌شود که او زندگی را بی‌معنا و پوچ تلقی کند و درست در این حالت است که روان، دچار بیماری می‌شود و انسان تنها با معرفت به حقایق برتر و توجه به کمالات واقعی خود که همانا قرب الهی است، می‌تواند از این بیماری رهایی یابد. اگر انسان خداوند را عالم و قادر و حکیم بداند، ناملایمات زندگی دنیایی که به دلیل تزاحمات عالم ماده از آن گریزی نیست، او را به ورطه‌ی پوچی نخواهد برد؛ چرا که می‌داند خداوند حکیم به حکمت بالغه‌ی خود چنین کرده است و این کار از سر خیرخواهی است و صبر و تحمل در برابر آن خوشی و کمال را به ارمغان خواهد آورد. او این‌گونه استدلال می‌کند که اولاً خداوند مالک علی‌الاطلاق است و او در ملک طلق خود هرگونه تصرفی می‌تواند بکند و نیک می‌داند که او حکیم است و این‌گونه تصرف‌ها از روی حکمت است. همچنین، نیک می‌داند که خداوند برای ضرر زدن در این ملک خود تصرف نمی‌کند؛ زیرا خداوند مهرورز است. بنابراین او در برابر ناملایمات مقاومت می‌کند و میوه‌ی شیرین صلوات از سوی رب خود را که دائماً او را پرورش می‌دهد، در کام جانش می‌چشد و بدین‌سان به هدایت می‌رسد.
اکنون از نظر عقلی به این نتیجه رهنمون شدیم که زندگی معنادار به معنای واقعی آن، آن است که انسان هدف خود را قرب به خدا قرار دهد و سلوک زندگی‌اش به سوی خداوند متعال باشد. اما مهم این است که زندگی چگونه باشد که قرب به خدا را به ارمغان آورد و چگونه در برابر خداوند می‌توان خاضع بود و چه رفتاری باید از ما بروز کند، تا در برابر خداوند خاضع باشیم؟ این پرسش‌ها را نمی‌توان با عقل پاسخ گفت و لذا کیفیت سلوک زندگی را باید از راه دیگری به دست آورد و این راه تبعیت از دستورات خداوند است که از طریق وحی به انبیا رسیده و ایشان آن‌ها را به مردم ابلاغ کرده‌اند. در قرآن می‌خوانیم در پیروی از دستورات خداوند و پیامبر او انسان به حیات می‌رسد: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا یُحْییكُمْ» یعنی ای کسانی که ایمان آورده‌اید! دعوت خدا و پیامبر را اجابت کنید هنگامی که شما را دعوت می‌کنند تا به حیات برسانند. (انفال/ 24).

پی‌نوشت‌ها:

1- استادیار مؤسسه‌ی آموزشی و پژوهشی امام خمینی (رحمه الله).

منابع تحقیق :
1. علامه طباطبایی، نهایة الحکمة، تصحیح غلامرضا فیاضی، مرکز انتشارات مؤسسه‌ی آموزشی و پژوهشی امام خمینی (رحمه الله)، قم، 1385.
2. نیگل، تامس، «پوچی»، ترجمه‌ی حمید شهریاری، نقد و نظر، شماره‌ی 30-29، بهار و تابستان 1382: 107-92.

منبع مقاله :
شریه خردنامه همشهری، شماره 142.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط