سپاه سوّم صاحبالزّمان
بعد از عملیات فتحالمبین، قرارگاههای عملیاتی به سپاه تبدیل شد. در ساختار نظامی، هر سپاه سه تا چهار لشکر را تحت فرماندهی خود دارد. آقا مصطفی که امتحان خود را خوب پس داده بود به جانشینی سپاه سوم صاحبالزمان (علیه السلام) انتخاب گردید و یک ماه بعد، فرماندهی آن را پذیرفت. با این حال، فرماندهی در بالاترین رده، او را از حضور در خط مقدم در لحظات عبور رزمندگان از میدان مین جدا نکرد.سردار جانباز، کریم نصر که در آن زمان فرماندهی گردان موسی ابن جعفر (علیه السلام) را به عهده داشت میگفت:
- همان اولین دقایقی که نیروها به پاسگاه زید و دژ عراق رسیدند، آقا مصطفی خود را رسانید. سه چهار نفری در پشت خاکریز ایستاده بودیم و ایشان در مورد الحاق ما و لشکر نجف اشرف سؤال میکرد. عراقیها هم خیلی آتش میریختند و فشار میآوردند. ناگهان یک گلولهی مستقیم تانک به سر یکی از بچهها که در کنار ما ایستاده بود، اصابت کرد. خون و تکههای گوشت شهید، تمام صورت و لباسهای آقا مصطفی را پوشاند، با این حال او برای لحظهای هم خم شد.
خیلیها نگاه میکردند، ببینند در آن شرایط سخت، برخورد فرماندهی آنها چگونه است.
سؤال شرعی
در حساسترین مرحلهی عملیات بیتالمقدس که پیشروی برای تصرف خرمشهر ادامه داشت، آمد در عمق جبههی شلمچه و در زیر آتش بسیار سنگینی که نفس همه را بریده بود، دوربین کشید و شبکهی برق منطقهی عمومی بصره را نشان داده و گفت:- اگه هدفِ عمیات، خرمشهر نبود، میتونسیم بصره رو تصرف کنیم.
همان وقت یک بسیجی آمده بود و میپرسید که با لباس خونآلود میشود نماز خواند یا نه؟ با حوصله جواب او را داد و مقداری هم چرب و نرمتر از حد معمول. به او گفتم:
- این بندهی خدا هم فرصت گیر آورده، عاشق عمامهی تو شده؛ گفت:
- وقتی اون سؤال شرعی میپرسه، مخصوصاً از نماز، من دیگه فرمانده نیستم. این همون چیزیه که من میخوام.
امر به معروف
بعد از عملیات بیتالمقدس، مصطفی، فرماندهی سپاه سوم را که لشکرهای امام حسین (علیه السلام)، نجف اشرف، کربلا و چند تیپ مستقل را تحت فرمان داشت، پذیرفت. در چنین شرایطی، باز هم تلاش میکرد از کار طلبگی خود عقب نماند و همیشه جلسات بسیار مهم را هم با بیان حدیث یا روایتی از اهل بیت (علیه السلام) شروع میکرد.یک روز در قرارگاه فتح گفت:
- این طور نباشه که وقتی از جبهه مرخصی میرید احساس مسئولیت نکنید و بگید کار ما حضور در خط مقدم و قتال در راه خداست. بدونید که امر به معروف و نهی از منکر جهاد اکبره. برای شما حدیثی میخونم تا بدونید مسئولیت شما در مقابل بیعدالتی اجتماعی و ناهنجاریهای فرهنگی چیه. حضرت علی (علیه السلام) میفرمایند:
«تمام کارهای نیک و حتی جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر، همچون آب دهان در برابر دریای پهناور است.»
این مهم را به خاطر بسپارید که امام حسین (علیه السلام) شهید امر به معروف بود. ائمهی معصومین (علیه السلام) همه شهید امر به معروف بودند.
اخلاص
بعد از نماز صبح راهی خط دفاعی زید در شمال شلمچه شدیم. هوا گرگ و میش بود و بیشتر بچهها که شب گرم و پر پشهیی را گذرانده بودند در پناه نسیم خنک صبح، خواب بودند و فرصت خوبی بود برای کنترل نقاط ضعف خط دفاعی خودی و دشمن.کارمان که تمام شد مصطفی یک گونی برداشت و شروع به جمع کردن آشغالهای پشت خاکریز کرد. به قرارگاه که برمیگشتیم عقب وانت پر بود از قوطی کنسرو و خرت و پرت.
مصیبت امام حسین (علیه السلام)
شما بودید صفا نمیکردید وقتی میدیدید فرماندهیی که چهار پنج لشکر را در عملیات رمضان هدایت میکند دعای کمیل خوان اهل حالی است و در بیان مصیبت امام حسین (علیه السلام) حرف اول را میزند از سر اخلاص:- هیچ مصیبتی بالاتر از مصیبت حسین زهرا (علیهما السلام) نیست. راوی میگوید هر چه را فراموش کنم این را فراموش نمیکنم که چون اهل حرم را از قتلگاه حسین (علیه السلام) گذراندند و زینب (علیهما السلام) دختر فاطمه (علیهما السلام) به برادرش حسین (علیهما السلام) گذشت و او را به روی خاک دید، میگفت: یا محمداه یا محمداه بر تو باد صلوات فرشتگان آسمان، این حسین است که خونآلوده و پاره پاره در میان بیابان افتاده؟
یا محمداه، دخترانت اسیرند و ذریهات کشته افتاده و باد غبار بر تن آنان میریزد. (2)
حاضر جوابی
وقتی رسول، برادر کوچکتر او شهید شد، آمد توی سنگر و با دو دست میزد توی سر خودش و با خنده میگفت:- منو بگو که اونو نصیحت میکردم. بیچاره مادرم که فکر میکرد من آدم حسابیام. حالا چطور برم دیدن او؟
یکی از بچهها با خنده گفت:
- حالام دیر نشده. ببین عیب تو چی بوده که شهید نشدی؟ تقصیر خودته. وگرنه، همون شیری که مادرت به تو داد به رسول هم داد.
- از اتفاق عیب کارو فهمیدم. درسته، تقصیر خودمه، چون من با امثال شما رفیق شدم ولی رسول اصلاً شما را نمیشناخت!
بچهها از این حاضر جوابی کیف کرده بودند.
سورهی قدر
از پاسگاه زید برمیگشتیم، مرز ما و عراق در شمال شلمچه. نزدیک غروب برای خواندن نماز رفتیم قرارگاه متروکهی فتح که عملیات بیتالمقدس و رمضان از آنجا هدایت شده بود. سنگرهای فرو ریخته یاد و خاطرهی روزهای بزرگی را با خود داشت. بین نماز مغرب و عشاء با اینکه سه نفر بیشتر نبودیم، خطبهی کاملی خواند و از فضایل سورهی قدر گفت. انگار برای یک جمعیت چند هزار نفری سخنرانی میکرد. زیبا و دوست داشتنی:«حضرت باقر (علیه السلام) میفرمایند: کسی که قرائت کند انا انزلناه فی لیلة القدر را به طور بلند، مثل آن است که شمشیر خود را از غلاف بیرون آورده باشد در راه خدا. و کسی که آهسته بخواند، مثل آن است که به خون خود غلطان شده است در راه خدا. و کسی که ده مرتبه آن را قرائت کند، خداوند هزار گناه از گناهان او را محو نماید». (3)
عمّامه
یکی از معبرهای مین باز نشده و تعدادی از بچهها در زمان عبور از آن به شهادت رسیده بودند. مصطفی در همان تاریکی هوا، سنگر فرماندهی را رها کرد و خود را به معبر رسانید. بچهها عبور کرده درگیری در اوج شدت بود و مصطفی عملیات را از بیسیمی که روی جیپ بود، هدایت میکرد. آتش آن قدر سنگین بود که کسی فکر نمیکرد، سالم برمیگردد. در آن شرایط که کسی حال خودش را نمیفهمید طلبهی جوانی به مصطفی گیر داده بود که:- شما گفتی با عمامه بریم تو عملیات. اما بچهها نق میزنن که سفیدی عمامهی تو استتار ستون رو به هم میزنه.
این طرف آن طرف را نگاه کرد و از کنار خاکریز یک گونی خالی پیدا کرد و به طلبهی جوان گفت:
- اگه همه هم سینهخیز رفتن، تو راس راس راه برو و بزن به سنگر کمین. گونی رو هم بکش رو عمامهت تا استتار بشه. رسیدی به دشمن اونو وردار. عراقیها عمامهی تو رو ببینن، فرار میکنن.
مسئولیّت
- آن کسانی که مسئولیتی دارند.و با خون شهدا و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام، نام و عنوانی پیدا کردهاند، مواظب خود باشند.
دو روز قبل از شهادت- 62/5/13
محاصرهی نهر کتیبان
عراقیها از سه طرف، نهر کتیبان را محاصره کردند. بیش از هزار نفر از بچهها ماندند. همه مجروح، همه شهید. با مصطفی از میان گلولههای مستقیم تانک با موتور فرار کردیم. یکی دو کیلومتر پایینتر، سروکلهی یک وانت پیدا شد. خالی خالی و تر و تمیز. راننده نگاهمان میکرد هاج و واج. به او گفتیم:- مسیر تایر موتور رو بگیر و برو. نیروهای گردان منتظر تواند.
راننده نمیدانست راهی چه کار خطرناکی میشود. وسط بیابان ایستاده بودیم منتظر و مصطفی از شدت گرد و خاک شده بود مثل قبرکنها.
- یا برنمیگرده یا بیست نفر رو نجات میده.
نیم ساعتی گذشت و ما در دشت باز شلمچه، تانکها و نفربرهایی که بلا تکلیف این طرف، آن طرف میرفتند را هدایت میکردیم. اوضاع خیلی خراب بود. تانکهای دشمن به صورت دشتبان به طرف ما میآمدند تا نیروهایی را که در سر کانال ماهی و نهر کتیبان بودند، محاصره کنند. گلولههای مستقیم تانکها، سرخ و آتشین از میان ما میگذشت و ما تلاش میکردیم یک گردان توپخانهی 155 ارتش را که نمیدانست چه اتفاقی افتاده است، توجیه کنیم تا عقبنشینی کند. ناگهان دیدیم وانتی که فرستاده بودیم، بدون اینکه در سمت راننده، طایری داشته باشد، روی رینگ حرکت میکند و در حالی که دیوارهی وانت هم کنده شده و چند مجروح به طرف زمین از آن آویزان هستند، از راه رسید.
با مصطفی به طرف راننده که خودش هم به شدت مجروح بود، دویدیم. عقب وانت حدود بیست مجروح با وضع بسیار وحشتناکی روی هم ریخته بودند و به خاطر اصابت یک گلولهی تانک به سر یکی از بچهها، ترکشهای آن بقیه را از ناحیهی چشم و صورت به شدت زخمی کرده بود. تا آمدیم به راننده بگوییم که ایستادن تو در اینجا خطرناک است، او بیهوش روی زمین افتاد. تانکهای عراقیها نزدیک و نزدیکتر میشدند. صدای برادر، برادرِ مجروحینی که چشم آنها جایی را نمیدید بلند بود.
مصطفی شروع به استغاثه کرد. صدای یا ابن الحسن یا ابن الحسن گفتن او به آسمان میرفت زیرا نمیدانستیم مجروحین را چه کار کنیم. ناگهان یک آمبولانس که چند مجروح داشت از راه رسید و ما به هر زحمتی بود همهی مجروحین را عقب آن جا دادیم. دو سه نفری هم که جای آنها نبود روی کاپوت آمبولانس انداختیم.
عقب وانت، همان کسی که گلولهی تانک به سرش اصابت کرده بود، بدون سر و به حالت سجده به شهادت رسیده بود و ما ناچار بودیم بدون او بازگردیم.
بزرگترین خسران
در ادامهی یکی از عملیاتهای مهم، جلسهای با حضور فرماندهی کل سپاه و تمام فرماندهان لشکرها و تیپها تشکیل شد و نقاط ضعف ما مورد بررسی قرار گرفت، کار به بحث و جدل کشیده شد. در سند شماره 6802 مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در ضمن گزارش مفصلی آمده است:مصطفی ردانیپور فرماندهی قرارگاه فتح که روحانی اصفهانی جوان و ریز نقشی است با سخنانی جلسه را به سمت فضایی احساسی، عاطفی و اخلاقی با تأکید بر توسل و توکل هدایت کرد، وی که با احساسات شدیدی صحبت میکرد، مباحث جلسه را چنین ادامه داد:
انشاءالله مورد رضایت امام زمان (علیه السلام) فرماندهی عزیزمان باشیم، که اگر لیاقت پیدا نکنیم که به شهادت برسیم، این امید را داشته باشیم که حضرت ما را به سربازی قبول بکنند.
من فکر میکنم حالت جلسه، حالت خوبی نباشد. لذا برادرها رو به قبله بنشینند تا تجدید عهدی با امام زمان (علیه السلام) کنیم.
شب عاشورا که امام حسین (علیه السلام) [گریه شدید حضار] به اصحابشان فرمودند: «شما میتوانید از تاریکی شبانه استفاده کنید و من هم بیعتم را از شما برداشتم.» و حالا برادر محسن، به ما این حرفها را میزنند. میترسیم امام زمان هم چنین چیزی را به ما بگویند و خدای نکرده ننگ است برای ما زنده برمیگردیم و بزرگترین زیان و خسران است برایمان که زنده برگردیم.
امام زمان، حجتابن الحسن، ما که میدانیم لیاقت سربازی و نوکری شما را نداریم، اما اگر ما بدیم و لایق نیستیم، شما خوبید و لایق هستید بر ما فرماندهی کنید. السلام علیک یا بقیةالله، حجتابن الحسن، مهدی فاطمه، شما میدانید دلهای ما پر از خون است، دلهایمان گرفته، این قدر، درد توی دلهایمان هست، کسی را نداریم برایش بگوییم. آقا شما را قسمتان میدهیم به جان مادرتان فاطمه (علیهما السلام)، دستی به سر و گوش ما بکشید. ما را از خواب غفلت بیدار کنید، مبادا ما از نوکری شما محروم بشویم. (4)
نتیجهی اخلاص
با اینکه سن و سال کمی داشت اما مانند عالمان بزرگ و فرماندهان با تجربه میاندیشید و نیروهای خود را هدایت میکرد. دفاع ما متکی بر باورهای مذهبی بود و این، غلبه داشت بر تکنولوژی سلاحهایی که صدام در اختیار داشت. بعد از عملیات رمضان که آمده بودیم عقب و به آنچه میخواستیم نرسیده بودیم، با ژرفاندیشی در جمع فرماندهان و رزمندگان گفت:- خدای عملیات بیتالمقدس و عملیات رمضان یکیه، اگه خرمشهر رو خدا آزاد کرد، نتیجهی اخلاص شما بود. آیا توانستهایم رابطهی خود با خدای خودمون رو مانند روزهای خط شیر و چزابه حفظ کنیم. استغفار کنین. بگید دست ما خالیه تو ارحم الرّاحمینی.
امتحانهای سخت
فرماندهان در سنگر قرارگاه جمع بودند، همهی قدیمیها، آنها که از دارخوین و خط شیر شروع کرده بودند، تک تیرانداز و حالا فرمانده گردان بودند، فرمانده تیپ بودند و فرمانده لشکر.مصطفی شروع به نصیحت کرد. گریه میکرد. اشک میریخت. التماس میکرد. بچهها را به خودسازی و عبور از خط نفس فرا میخواند:
- ما تجدید عهد میکنیم با امام زمانمان. امام زمان، اگر حرفی میزنیم، صحبتی میکنیم شما این صحبتها را از ما نگیرید، ما توجه نداریم. خدایا، تو که میدانی ما توی این بیابانها به جایی دسترسی نداریم، ما مسائل اسلام را نمیدانیم، وقت نکردیم بفهمیم. خدایا، ما مجاهد در راه تو نیستیم، اما دوست داریم باشیم. خدایا، خودت راه را نشانمان بده، خودت هدایتمان کن. خودت قلبهایمان را نرم کن. این امتحانها برای ما سخت است. خدایا ما طاقت نداریم زیر بار این امتحانات برویم. خدایا، به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و آل محمد (علیه السلام) قسمات میدهیم، به تنهایی حجت ابن الحسن قسمات میدهیم، ما را از در خانهات رد نکن. خدایا، ما را از سربازان امام زمان (علیه السلام) قرار بده....
تک تیرانداز
پس از عملیات رمضان، از مسئولیت کنار کشید. هر چه اصرار کردند فایدهیی نداشت. تصمیم گرفته بود تک تیرانداز ادامه ده:- برادر عزیز، تو از فرماندهان ردهی اول جنگ هستی. نمیشه تک تیرانداز باشی. همه تو رو میشناسند.
مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. میخواست بار دیگر برود وسط بسیجیها، برود انسانسازی کند. شور و هوای توسل در او تقویت شده بود. ایام محرم هم نزدیک بود و دیگر حال خودش را نمیفهمید. میگفت:
- اگه بگید از خوزستان برو، میرم. ولی از جبهه که نمیتونید منو اخراج کنید. اگه مزاحمم میرم غرب. میرم کردستان.
نماز با حضور قلب
صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. با خودم گفتم:- کاش نمازو زودتر تموم کنه. اگه یه خمپاره بیاد وسط خاکریز؟
اما مصطفی آرام و مطمئن، به همه عطر زد، محاسن خود را شانه کرد. پیشانیبند سبز رنگ را از پیشانی باز کرد و در جیب گذاشت. طبق معمول سجادهی سبز رنگ کوچکی که همیشه با خود داشت را پهن کرد روی خاک. به طرف قبله ایستاد. کمی مکث کرد بعد برگشت به طرف ما و گفت:
- میدونید اگه این نماز آخر ما باشه چه عشقی میکنیم؟
حرف همیشگی او در ذهنم تداعی شد:
- خاک بر سر ما، اگه جنگ تموم بشه و زنده باشیم.
مصطفی اشک ریزان، رو به قبله ایستاد. به سمت مدینه و کعبهی دلها:
- السلام علیک یا مولاتی یا فاطمةالزاهرا، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
یکی از خصلتهای قشنگ و دوست داشتنی مصطفی آن بود که حتی در سختترین شرایط که برای کسی فکر درست و حسابی نمیماند، همان نماز آرام را با حضور قلب و اشکریزان به جای میآورد.
لباس خدا
چند روزی که آیتالله صدوقی به کردستان آمدند، مانند شاگردی کوچک در خدمت ایشان بود.سال دوم جنگ هم که به خوزستان آمدند مصطفی به عنوان طلبهیی که در جایگاه فرماندهی هم قرار گرفته بود شرایط و مسائل مربوط به صحنههای دفاع را برای ایشان بازگو میکرد. یک بار در سخنرانی خود برای رزمندگان میگفت:
- از آیتالله صدوقی سؤال کردم آقا آمدید جبهه چیکار کنید؟ فرمودند:
- من آمدم تشرف پیدا بکنم به این بچهها که در قیامت به خدا بگویم: خدایا من هم یک روز رفتم لباس تو را پوشیدم.
دوران گمنامی
آن روزها در «عین خوش» بودیم و عملیات محرم را پیش رو داشتیم. با صحبتهایی که شده بود برای پذیرفتن مسئولیتی جدید عازم کردستان شد؛ اما پس از چند روز، خسته و کوفته بازگشت.- همهی یاران من اینجا شهید شدن. مگه من میتونم جای دیگهیی سنگرنشین بشم. خوزستان برای من بوی کربلا رو میده.
برای من که سالها با مصطفی بودم،حال و هوای او عجیب شده بود. نمیدانم وارد مرحلهی جدیدی از شناخت و معرفت حق شده بود یا چیز دیگری بود. هر چه بود، میخواست به دوران گمنامی برگردد، میخواست کسی او را نبیند. ترجیح میداد دیگر امام جماعت هم نایستد. بالأخره همان چند تکه لباس را که داشت، برداشت و به اردوگاه ائمه (علیه السلام) که گردانهای لشکر امام حسین (علیه السلام) در آن مستقر بودند، رفت.
مصطفی عاشق گمنامی بود و در صحنهی نبرد و اوج پاتکهای دشمن دلش برای آرپیجی زدن لک میزد، اما این گمنامی را از او گرفته بودند. شده بود. تابلو، تابلویی که همه دوستش داشتند و این چیزی بود که مصطفی از آن متنفر بود.
یک بسیجی ساده
حالا برای خودش شده بود. یک بسیجی ساده و تکتیرانداز. حضور در گردان پیاده و آماده شدن برای شرکت در عملیات محرم، آرزویی بود که به آن رسیده بود. شاید این یکی از عجیب و غریبترین نمادهای دوران دفاع مقدس باشد. در شهریور ماه، فرماندهی سپاه سوم و هدایت پنج لشکر در عملیات رمضان و دو ماه بعد، تک تیرانداز در گردان پیاده. این چیزی بود که مصطفی از خدا میخواست اما شرایط برای این او به گونهیی دیگر رقم خورد، زیرا چند ساعت قبل از شروع عملیات، تکه کاغذی به دست او رسید که در آن نوشته شده بود:- آقای ردانیپور، شما شرعاً مسئولید، اگر با گردان به عملیات بروید.
وقتی گردانها در زیر باران به طرف چپ هندی حرکت میکردند، ایستاده بود کنار جاده و نگاه میکرد و هر چند لحظه، قطرهیی اشک در محاسن پر پشتِ مردانهی او محو میشد.
کار فرهنگی
از همان اولین روزی که جبههی دارخوین شکل گرفت و رزمندگان وارد دورانی از مقاومت شدند که نمیدانستند چند سال به درازا میکشد، بر کارهای فرهنگی روی نیروهای جبهه تأکید داشت. ورود به آن را هم با شرط و شروط و تحلیلهای روشنفکری مسدود نمیکرد. کلید آن را شناخته بود.نماز اول وقت، انس با قرآن، دعا و توسل و نشر معارف اهل بیت (علیه السلام) با بیان احادیث و روایتها و البته مواظبت از این که، در محضر خدا معصیت نکند.
مصطفی آن زمان که فرماندهیی بزرگ بود، خود را طلبهیی کوچک میدانست و محور اصلی این نگاه فرهنگی در مناطق عملیاتی خوزستان بود. در حقیقت پیروزیهای بزرگی چون انهدام لشکرهای دشمن در منطقهی بستان، حماسهی بزرگ چزابه و رسیدن به دشت عباس و عین خوش در عملیات فتحالمبین، همه و همه، نتیجهی حضور خالصانهی این روحانی عارف بود.
بهترین نماز
از هر فرصتی برای درک محضر عالمان بزرگ استفاده میکرد و قدر آن لحظهها را خوب میفهمید. در همان زمانی که فرماندهی سپاه سوم بود، آیتالله میرزا جواد آقا تهرانی که از علمای بزرگ و عارف مشهد مقدس بودند به اهواز آمدند. مصطفی بلافاصله خود را به ایشان رسانید و بعد از کلی خوش و بش و شوخی، با خنده به آقا گفت:- خیلی از بچههای اصفهان، شیراز و مشهد در چزابه شهید شدند و بدن مطهر تعدادی از آنها هنوز در منطقه است. میخواهید، آنجا را ببینید؟
یکی دو ساعت بعد که روی رملهای چزابه بودیم و آقای «میرزا جواد آقا» با کمری خمیده منطقه را تماشا میکردند و اشک میریختند، تازه باورمان شد که مصطفی نگاهش با همهی ما متفاوت است و چیز دیگری را میبیند. وقتی برمیگشتیم اشک از چشمان آقا قطع نمیشد و فرمودند:
- آقا اینجا کربلاست، اینجا بوی کربلا میدهد بیخود نیس که حضرت امام به حال این بچهها غبطه میخورد.
وقتی به دارخوین برمیگشتیم مصطفی خیلی شاد بود. میگفت:
- این دو رکعت نمازی که میرزا جواد آقا آنجا خواندند بهترین نماز دوران عمرشان بود. کیف کرده بودند.
تکلیف شرعی
وقتی در عملیات والفجر مقدماتی شکست خوردیم و عدهیی از بچهها در منطقهی درگیری، در جبههی غربی فکه ماندند، خیلی ناراحت بود و به خود میپیچید.شب روی تپهیی که مشرف به منطقه بود و آتش دشمن را میدیدیم، چند نفری جمع شده بودیم تا ختم صلوات برداریم. بعد مصطفی گفت:
- بریم شهدا رو بیاریم.
کار به داد و قال و تکلیف شرعی رسید. کسی نمیتوانست او را قانع کند. بالأخره به جنگل امقر آمدیم که یک خیز عقبتر از خط دشمن بود. آنجا پذیرفت که دو سه گروه بروند و اگر توانستند کاری کنند. وقتی به سنگرهای خود برگشتیم تا صبح گریه میکرد.
مردان بزرگ
عالمان بزرگ هم حساب ویژهای برای مصطفی باز کرده و احترام خاصی برای او قایل بودند. در اوایل سال 61، پس از دیدار علمای قم مانند آیتالله بهاء الدینی و آیتالله بهجت (قدس سره)، به دیدار آیتالله مصباح یزدی رفتیم. آیت الله مصباح به خاطر جایگاه ویژهی علمی و مبارزاتی و حضور در چند مناظرهی ایدئولوژیک در صدا و سیما و موفقیت در شکستن دژ پوشالی ایدئولوژیک کمونیستها، جایگاه بسیار محترم و ویژهای در ذهن ما داشتند. وقتی به محضر ایشان رسیدیم، خیلی غافلگیرانه، خم شده و دست آقا مصطفی را بوسیدند. با دیدن آن صحنه، ضمن اینکه ما به عظمت روحی و افتادگی آیتالله مصابح یزدی پی بردیم، فهمیدیم، در وجود مصطفی چیزی است که مردان بزرگ آن را بهتر درک میکنند.بزرگترین افتخار زندگی
وقتی از عملیات و الفجر یک برگشت، تصمیم به ازدواج گرفته بود. توسل پشت توسل، بالأخره کار خودش را کرد و به حضرت زهرا (علیهما السلام) محرم شد، زیرا همسر او بانوی سیدهیی بود. مصطفی یکبار میگفت:- خدا نعمتهای زیادی به من عطا کرده که به خیلی از مردم نداده. اما این بزرگترین افتخار زندگی منه. حالا میتونم سرم رو بالا بگیرم.
ولایت پیغمبر
عشق به امام خمینی (قدس سره) آنچنان حرارتی در قلوب رزمندگان ایجاد کرده بود که شاید بتوان نمونهی آن را فقط در صدر اسلام مشاهده کرد. مصطفی سردمداران این عشق الهی بود، زیرا همهی اسلام را در وجود ولی فقیهی میدید که در نگاه او «عصارهی اسلام» و «نمایندهی حجة ابن الحسن (علیه السلام)» بود. او به یاران خود این مهم را آموخته بود که «رهبر انقلاب» نه تنها بر آنها ولایت دارد بلکه «ولایت او، ولایت پیغمبر» است. از این روی، در لحظه لحظهی دورانی که در جبهه بود، در چزابه، در فکه، در خط شیر و دارخوین، در ارتفاعات تیشکن و شناساییهای مهم عملیات فتحالمبین، تلاش میکرد نیروهای تحت فرمان خود را به گونهای تربیت کند که فضیلتهای ذاتی امام خمینی (قدس سره) در آنها تقویت شود. بچهها هم سختترین شرایط را در شب عملیات و در موقعیت پاتکها تحمل میکردند تا با رسیدن به پیروزی لبخندی بر لبان امام (قدس سره) بنشیند. شخصیت امام خمینی (قدس سره) هم دست نایافتنی و غیر قابل باور بود، زیرا وقتی صبح عملیات پیام او را میشنیدیم آن چنان خروش و حماسهای در کلمه کلمهی آن وجود داشت که انگار آن عارف پیر، در زمان عبور رزمندگان از معبرهای مین، شاهد عشقورزی آنها با خدایشان بوده است.عصارهی اسلام
بیاد خدا و روز جزا باشید،پیرو ائمه اطهار (علیه السلام) باشید،
امام زمان (علیه السلام) را فراموش نکنید،
دنباله روی روحانیت باشید که چراغ راه هدایتاند،
از امام اطاعت کنید که عصارهی اسلام است،
او را تنها نگذارید که نمایندهی حجة ابن الحسن (علیه السلام) است.
از وجودش بهره گیرید که عصارهی اسلام است.
«فرازی از وصیت نامه»
شب عروسی
شب عروسی او، دیدنی و به یاد ماندنی بود. برای اولین بار او را در شکل و شمایل ویژهیی میدیدیم. با کت و شلوار سرمهیی تر و تمیز و یک پیراهن سفید، شده بود یک داماد درست و حسابی. اما آخر شب چرت همه را پاره کرد. میکروفن را به دست گرفت و گریه کنان سخنانی گفت که عجیب و غریبتر از همهی کارهایی بود که تا آن موقع از او دیده بودیم:- فکر نکنین من با ازدواج به دنیا چسبیدهام. این وظیفهی من بود، حضور در جبهه هم وظیفهی دیگهی منه. فردا عازم جبهه هستم و بدونید که این بار...
گریه مصطفی قطع نمیشد. دهان عدهی زیادی که برای شیرینیخوران آمده بودند، رزمنده و غیر رزمنده از تعجب باز مانده بود.
آرزوی دیرینه
عملیات برون مرزی از آن دسته اقدامها علیه مواضع دشمن است که دارای شرایط ویژهیی است و به خاطر خطر پذیری بالا، آنهایی که دو دو تا را چهار تا میکنند برای هر کاری، حتی معاملهای با خدا، از شرکت در آن پرهیز میکنند. اما این میدان همان آرزوی دیرینهیی بود که همسفر ما سالها در انتظار آن میسوخت.وقتی گردانها ستون شدند تا راهی ارتفاعات 1924 در عمق خاک عراق شوند، مصطفی، سبکبال و دور از هیاهوی این دنیا، راهی شد. این مرتبه شرایط به گونهیی پیش رفت، که دیگر هیچ کس او را از رفتن باز نداشت. شاید برگ حضور او را حضرت زهرا (علیهما السلام) امضا کرده بودند.
چوبهی دار
گردان، خطی ساخته بود در تاریکی مطلق دامنهی کوه بلندی که به خاک عراق میرسید. وسطهای ستون، جایی باز کرده بودند برای رزمندهیی که با شکوه و وقار، دنیا را سه طلاقه کرده بود. زمین در زیر این گامها حقیر و کوچک به نظر میرسید. مصطفی در آتش تب میسوخت. بدنش میلرزید. صورتش گل اداخته بود، مثل آتش. همیشه یاد آن لحظه که میافتم این حرف دِعبِل خُزاعی، شاعر شیعی زمان امام رضا (علیه السلام) در ذهنم تداعی میشود که گفت:- من چهل سال است که چوبهی دارم را به دوش میکشم و کسی را نمیبینم که مرا به آن، بر دار کشد.
تعزیه گردان معرکه
تک تیرانداز زده بود خط دشمن، اما برای برو بچههای گردان همان فرماندهی بزرگ و دوست داشتنی بود. بچهها سنگر به سنگر مقاومت میکردند و دلشان به حضور مصطفی گرم بود. اینجا هم خواسته و ناخواسته شده بود تعزیهگردان معرکهی نبرد. سربازان دشمن همهمهکنان از سینهکش تپه بالا میآمدند. مصطفی خود را به سنگری رسانید که مشرف به معبر عراقیها بود. پشت تیربار نشست و ماشه را چکاند.هنوز در آتش تب میسوخت. مصطفی زیر لب خدای خود را میخواند.
وسوسهی شیطان
برای سنگرها سقفی نمانده بود. بچهها، همه شهید، همه مجروح، حماسهیی از مقاومت به وجود آورده بودند که سابقه نداشت. مصطفی بار دیگر از اول تا آخر سنگرهای روی تپه را طی کرد. آمده بود تا اگر میتواند برای یاران امام کاری کند. آخرین سنگر به شیاری ختم میشد که میتوانست او را به عقبهی منطقهی نبرد هدایت کند.شاید شیطان در گوش او خواند:
- میتوانی فرا کنی، این همان راهی است که تو را به دنیایی قشنگ و دوست داشتنی میرساند که همه برای آن توی سر خود میزنند. اگر فرار کنی، زنده میمانی و آن وقت میتوانی مردم را موعظه کنی که آدم خوبی باشند و مال حرام نخورند. میتوانی برای آنها مصیبت کربلا بخوانی که گریه کنند تا برای هر اشکی، برای تو هزاران هزاران ثواب بنویسند.
اما مصطفی روی از مسیر بازگشت، برگرداند و به سرعت خود را از میان بدن شهدا و مجروحینی که از انفجار خمپارهها تکه تکه شده بودند به محلی رسانید که درگیری در آن تن به تن شده بود.
نمایندهی حضرت امام (قدس سره)
از شدت تب، لرزش شدیدی مصطفی را گرفته است. اما او آماده و قبراق، کوچکترین حرکت دشمن را با یک رگبار پاسخ میدهد. عراقیها در سینهکش تپهیی که مصطفی مدافع آن است زمینگیر شدهاند و وجب به وجب اطراف تپه در آتش میسوزد. یکی دو نفری هم که ماندهاند، از او میخواهند با آنها عقبنشینی کند، اما مصطفی سرسختی میکند و میماند:- شما برید، من اونارو با آتش آرپیجی سرگرم میکنم.
مصطفی اگر بعد از کنار کشیدن از فرماندهی سپاه سوم، مسئولیت دیگری میپذیرفت، به احتمال زیاد، به عنوان نمایندهی حضرت امام (قدس سره) در قرارگاه خاتمالأنبیاء (صلی الله علیه و آله و سلم) که بر کل جنگ نظارت داشت انتخاب میشد، اما او ارادهی رفتن داشت و چیزی را میدید که هیچکس، نه میدید و نه میفهمید. مصطفی از آن دسته رزمندگانی بود که به همهی زیباییهای دنیا پشت پا زد و یک کلام، پاک باخته بود.
مصطفی گفته بود که: عمامهی من کفن من است.
خبر شهادت
عراقیها نباید میفهمیدند که مصطفی شهید شده است. میگفتند، اگر اسیر شده باشد، برای او بد میشود، اما مصطفی کسی نبود که تن به اسارت دهد.برای مصطفی هیچ کس اطلاعیه نداد. خبر شهادت او را از صدا و سیما که نگفتند هیچ، مراسمی هم برای او گرفته نشد. اگر کسی هم برای مصطفی گریه کرد، در تنهایی بود. در سکوت و خلوت بود.
در انتظار رجعت
ده سال بعد برای یافتن او به پیرانشهر و از آنجا به ارتفاعات 1924 در منطقهی حاج عمران عراق رفتیم. این اولین گام بود تا بیش از چهارصد شهید از آن منطقه و اطراف آن به ایران اسلامی باز گردند، اما از مصطفی خبری نشد که نشد. یک شب در عالم رؤیا او را در آغوش گرفتم، سرحال و رزمنده، مثل روزهای دارخوین. با هیجان از او پرسیدم:- تو رجعت کردهای؟ تو رجعت کردهای؟
مصطفی همانطور میخندید:
- آری من رجعت کردهام!
و ما در انتظار رؤیت او در وعدهی رجعتیم.
پاسداری از خون شهیدان
امروز مسئولیت شما بزرگ،و بارتان سنگین است،
و باید رسالت خود را،
که پاسداری از خون شهیدان است انجام دهید.
«وصیت نامه»
یا بقیهالله
اللهم عجل لولیک الفرج
پینوشتها:
2. نَفَس المهموم، شیخ عباس قمی- ص 492.
3. آداب نماز، امام خمینی (قدس سره)، ص 346.
4. روز شمار جنگ، جلد 20، عبور از مرز، صفحه 460.
بنی لوحی، سید علی؛ (1391)، بوی باران، اصفهان: انتشارات راه بهشت، چاپ بیست و یکم