سخن ناشر
شهید مصطفی ردانیپور، از پر فروغترین و در عین حال، گمنامترین ستارههای آسمان افتخار و شرف ایران اسلامی است. نیت خالص، باطن زلال و توسل به ائمهی اطهار (علیه السلام)، در کسوت روحانیت از او انسانی دیگر گونه ساخت. الگویی بیبدیل برای چگونه بودن و چگونه رفتن. بر ما یقین است که اهل آسمان بر او آشناترند تا اهل زمین.«بوی باران» با تلاش یکی از همرزمان آن شهید، سامان یافته است. این اثر ارزشمند به همهی کسانی تقدیم میشود که مشتاقند، اسطورههای معاصر را بهتر بشناسند.
انتشارات راه بهشت.
مقدمه ویرایش دوم
در سفری یک ساعته با روحانی شهیدی همراه خواهید شدکه مرد اول توسل بود، توسل به اهل بیت (علیهم السلام) توسل به مولایمان صاحب الزمان (علیه السلام).او با ذرّه ذرّهی وجود و عاشقانه میگفت، یا اباصالح. اگر از من بپرسید، در دوران دفاع مقدس، هیچکس مثل او بچهها را وصل نکرد. هیچ کس مثل او توسل مؤثر نکرد. پیروزیهای بزرگ را از دولتی سر ائمه (علیه السلام) داریم، از عنایتهای خاص حضرت صدیقهی طاهره (علیه السلام) داریم و مصطفی، واسطهی این خیر بزرگ بود. برای او که همه چیز را در توسل میدید، فرقی نمیکرد که در سنگر «خانه روباهی» خط شیر نشسته باشد با یک مستمع، یا در بیابان دارخوین با چند هزار نفر، روضهخوان بود. فهمیده بود رمز پیرزوی چیست.
حجتالاسلام و المسلمین مصطفی ردانیپور تنها و گمنام به کردستان آمد. با شروع جنگ به خوزستان رفت و پس از دو سال حضور و کسب تجربه به فرماندهی سپاه سوم رسید سپس، همه چیز را سه طلاقه کرد. و خاکیِ خاکی، رزمندهای تک تیر انداز به شهادت رسید. خواندن این نوشتهها، شاید جرقهیی باشد برای خوب زندگی کردن. مصطفی جاذبههای زیادی داشت. اما بهترین آنها عروج او بود. «مصطفی قشنگ شهید شد».
توسل ایام طلبگی
«با توسل به اهل بیت علیهمالسلامه که میشه به جایی رسید. یه جرقه کافیه تا تو رو از این رو به اون رو کنه.یه آدم دیگهیی میشی. من توی توسلهای قبل از عملیات دنبال این حال و هوا برای بچهها هستم.»
برای من نگاه کردن به مصطفی عبرت بود و لحظه لحظه، درخشش این جرقه را در او میدیدم. این همه تحول از کجا بود؟
یک بار میگفت:
«در قم که درس میخوندم، روزهای پنجشنبه میرفتم عملگی، خسته و کوفته، غروب راه میافتادم طرف جمکران، مثل دیوونهها، پا برهنه تا اونجا یا ابن الحسن یا ابن الحسن میگفتم.»
همیشه با خود میگویم مصطفی هر چه داشت از توسل ایام طلبگی بود. خالصِ خالص. وصلِ وصل....
آخوند واقعی!
خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیربار دور کمر قوت قلب همه بود.پیشمرگهای کُرد که در کنار ما با دشمن میجنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه میکردند، باور نمیکردند او اهل رزم و درگیری باشد. همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود. اما درگیری تا عصر ادامه داشت. وقت برگشتن، پیشمرگها تحت تأثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت:
- اینو میگن آخوند، اینو میگن آخوند!
مصطفی میخندید. دستی کشید به سبیلهای تا بنا گوش آن کاک مسلح و گفت:
- اینو میگن سبیل. اینو میگن سبیل.
نفوذ معنوی
بحران کردستان ادامه داشت و اعزم نیروهای داوطلب، به طور معمول 30، 40 نفره بود. یکی از شبها که در ستاد مشترک پادگان سنندج جمع بودیم سرهنگ صیاد شیرازی ضمن صحبت فهمید که آقا مصطفی در یاسوج و روستاهای آن دارای نفوذ معنوی است، به او گفت:- خوبه به یاسوج برید، شاید با آوردن نیروهای اون منطقه بتونیم از توان اونها در نبردهای کوهستانی استفاده کنیم.
فردا صبح راه افتاد. با شکل و شمایل طلبگی. همان عمامهی جمع و جور. قبا و عبای ساده و تر و تمیز.
سه روز بعد برگشت. با یک گردان رزمندههای لر. همه مسلح، همه عاشق انقلاب.
دارخوین
«دم دمای غروب، سروکلهی سربازای عراقی پیدا شد. با تانک و نفربر پیش میاومدن. ما توی سنگرهای مخفی، حرکت اونها رو کنترل میکردیم؛ رخنهای باز کردیم و دشمن را در تلهی نیروهای خودمون قرار دادیم. بچهها قبراق و سرحال، ذکر خدا بر لب داشتند و آمادهی الله اکبر «حسین» نشسته بودند. به یکباره صدای الله اکبر توی خط شیر پیچید و ما دشمن رو از پشت سر و دو طرف مورد حمله قرار دادیم. از زمین و آسمون گلوله و فشنگ میبارید. اون قدر از دشمن کشتیم که دیگه جرأت حمله به دارخوین رو ندارن».مصطفی که زودتر از من به اهواز آمده بود، آنقدر داستان حملهی شب گذشته را با هیجان تعریف میکرد که برای رفتن به دارخوین لحظهشماری میکردم. بعد دست مرا گرفت و کنار یک وانت برد که چند اسیر و یک کشته عراقی عقب آن بودند. گفتم:
- چرا اونها رو به اهواز اُوردهی؟ گفت:
- اینجا همه چیز جیرهایه، میخواهم اُسرا رو تحویل بدم و فشنگ کلاش و آرپیجی بگیرم.
سگهای کفیشه
یک گردان از تانکهای عراقی، با پیشروی تا نزدیکی کارون، دارخوین را زیر آتش گلولههای مستقیم و آتشِ خمپاره 120 قرار داده بود. دستور دادند مواضع آنها را شناسایی کنیم. نیمههای شب با مصطفی و حسن عابدی، منوچهر نصیری، قربانعلی عرب، محمود ضابطزاده، احمد فروغی و مصطفی سمیع عادل که بعدها همه شهید شدند راه افتادیم. حرکت در شب، اولین تجربهی ما بود. آنقدر رفتیم تا ناچار به سینهخیز شدیم. از وقتی مردم روستای کفیشه آواره شده بودند، سگهای آنها با بچهها اُنس گرفته و مخصوصاً در زمان انفجار خمپارهها و تلاش ما برای باز گرداندن آنها فایدهای نداشت، یکی از سگها جلوی ستون و دومی در عقب حرکت میکرد و جالب این بود که وقتی سینهخیز میرفتیم، سگها پوزهی خود را روی زمین گذاشته و حالت سینهخیز به خود میگرفتند. وقتی به نزدیکی مواضع دشمن رسیدیم، صدای آنها شنیده میشد که به عربی با یکدیگر صحبت میکردند. حسن عابدی که حتی در چنین شرایطی هم دست از شوخی کردن بر نمیداشت به مصطفی گفت:- تو که طلبه هستی بگو ببینم این پدر سوختهها چی میگن؟
- میگن این پسره رو بفرستید پیش ما تا اونو کباب کنیم.
نگه بانی
آن طرف کارون، روستای کفیشه، نیروها در سنگرهای استتار و به صورت چریکی مستقر بودند. سی چهل نفری میشدند و جلو آنها یک گردان زرهی عراق خط محکمی داشت. دم دمای غروب آمد دارخوین و گفت:- میرم کفیشه، برای بچهها دعای توسل بخونم!
تنها سوار قایق شد و رفت. فردا صبح رفتم دنبالش. نیروهای این محور تازه عوض شده بودند و آقا مصطفی را نمیشناختند.
به یکی از آنها گفتم:
- اون بندهی خدا که دیشب اومد دعا خوندو ندیدی؟
- نمیدونم. یک نفر اومد و گفت: مرا فرستادند نگهبانی بدم و تا صبح هم نخوابید و به جای چند نفر نگهبانی داد. حالام اونجا زیر نخلها خوابیده!
یک لیوان آب برداشتم و آمدم ریختم توی یقهی مصطفی.....
- مرد حسابی حالا کلک میزنی؟
- بَده؟ عوضش دعا کردم تو خوب بشی.
بنیصدر منافق
بچهها آمادهی عملیات علیه مواضع دشمن در شرق کارون بودند. بحران داخلی هم غوغا میکرد و بنیصدر که یعنی رئیس جمهور و فرماندهی کل قوا بود با منافقین یکی شده بود فهیمدیم که آیتالله بهشتی به خوزستان آمدهاند. برای آوردن ایشان به اهواز رفتیم. دکتر بهشتی با دیدن مصطفی شرح داد که او را در آغوش گرفت که انگار فرزند خود را پس از سالها دیده است. مصطفی شرح داد که بچهها آمادهی عملیات هستند اما به آنها اجازه نمیدهند و کارشکنی میکنند. با این حال نیروها سازماندهی شده و منتظرند که تقدیر خدا چه خواهد بود. بعد آقا مصطفی از آقای بهشتی دعوت کرد که به دارخوین بیایند و با یاران امام ملاقاتی داشته باشند. شهید بهشتی فرمودند:وقت من پر است و با اینکه موظف هستم نظم را رعایت کنم اما چارهای ندارم جز اینکه همهی برنامهها را تغییر بدهم و به دارخوین بیایم. باور کردنی نبود. آقای بهشتی از جای برخاستند. مصطفی پیش دستی کرد و عبای ایشان را برداشت. آقای بهشتی بدون تعارف، اجازه دادند آقا مصطفی عبا را بر شانههای ایشان بیندازد. آیتالله بهشتی به طرف در اتاق حرکت کرد. مثل اینکه زمین زیر گامهای آن روحانی بزرگ میلرزید. دقایقی بعد با جیپ آهویی که داشتیم روی جادهی دارخوین بودیم.
کانالهای خطّ شیر
خط شیر در جبههی دارخوین، حکم سنگر کمین را داشت؛ چون سنگرها مخفی بود و مدافعان آن در شرایطی سخت، زندگی چریکی را تحمل میکردند. وقتی بچهها برای علمیات فرماندهی کل قوا شروع به کندن کانال برای نزدیک شدن به دشمن کردند، آقا مصطفی از کانال کنهای پرو پا قرص بود. در یکی از شبها، پس از اینکه سنگرهای خط شیر را بازدید کرد، خود را به آخر کانال، که صدای دشمن هم شنیده میشد، رسانید. آنجا، در نیمهی شبِ اوایل خرداد ماه و آن هوای شرجی، اشکها جاری بود تا خدا عنایتی کند و کانال که با عشق و ایثار، قدم به قدم ما را به نقطهی رهایی نزدیک میکرد برای عملیات علیه مواضع بعثیها آماده شود. آقا مصطفی بعد از یکی دو ساعت کار طاقتفرسا، رفت بالای کانال، کنار یک بوتهی گز و نماز شب خواند.گلولههای سرخ رسام هوا را میشکافت و پشت نخلهای محمدیه ناپدید میشد، اما مصطفی، آرام آرام، انگار با خدای خود عهدی داشت، نماز کاملی خواند و بر سجده بود تا نماز صبح.....
سیّد مظلوم
بچهها باور نمیکردند که بهشتی را در میان گرفتهاند. مصطفی گزارش کاملی از جبهه و آمادگی برای عملیات داد. پس از آن، سید مظلوم یکی یکی رزمندگان را در آغوش گرفت و بوسید. سپس بچهها میهمان خود را درمیان گرفتند و به حرفهای گرم و دلنشین او گوش فرا دادند. سخنان آیتالله بهشتی دعوت به وحدت و قدم نهادن در صراط مستقیم الهی بود. که «امام امت» ترسیم میکردند. سخنان او پر بار و قوّت قلب بود و همه فهمیدند که فقط خدا را ببینند و خود را به کمتر از بهشت نفروشند. آقای بهشتی در پاسخ به اعتراض بچهها که، «بنیصدر نمیگذارد به دشمن حمله کنند» گفت: «راضی به امری باشید که خدا برای شما نوشته است، اگر بنا باشد عملیات کنید، سر ساعت مقرر انجام خواهد شد، ما فقط وسیلهایم.»دو روز بعد بنیصدر به فرمان امام (قدس سره) بر کنار شد و یاران مصطفی با اجرای موفقیتآمیز عملیات فرماندهی کلّ قوا و انهدام بخشی از نیروهای لشکر 3 زرهی عراق در شرق کارون، به بزرگترین پیرزوی سیاسی و نظامی دست یافتند، در حالی که 120 نفر از جمع 270 نفری آنها به شهادت رسیدند و آیتالله بهشتی هم دو هفته بعد در انفجار تروریستی سازمان منافقین خلق انجام داد به شهادت رسید و به آنها پیوست.
حسرت امام
نوری که در وجود مصطفی تابیده بود چیز دیگری بود. در دعا، در ضجه زدن، در مولا گفتن، در گریستن و مناجات نیمه شب، در خروشیدن در خط مقدم و بر دشمن تاختن و در، یا ابن الحسن گفتن برتر از همه بود. کم نمیآورد. فکرش را بکنید در میان بر و بچههای عاشقی که همه آمدهاند تا شهید شوند و رنگ و آب دنیا برای آنها بال مگسی ارزش ندارد، جلودار باشی و محفل توسل را گرم کنی. آقا را صدا بزنی و طلب حضور کنی و روی حرف خودت بایستی. سجاده پهن کنی و آن قدر در حرف و دعوت خودت پافشاری کنی تا حضرت ولی عصر (علیه السلام) نظر عنایت کنند.در حقیقت مصطفی و یاران او در جبههی دارخوین مصداق این کلام امام (قدس سره) بودند که خطاب به رزمندگان فرمودند: «من از این چهرههای نورانی و بشاش شما و از این گریههای شوق شما حسرت میبرم. من احساس حقارت میکنم. من وقتی با این چهرهها مواجه میشوم و این قلبهایی که به واسطهی توجه به خدای تبارک و تعالی این طور در چهرهها اثر گذاشته است، احساس حقارت میکنم.»
آب
بچهها یکی یکی شهید میشدند. کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب میخواستند، آب نبود.با یک کلمن آب برگشت میان بچهها، به شوق آب رساندن. صدای یاران بلند بود:
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
آب مانده بود دست مصطفی. همه شهید، همه چاک چاک. علی نوری، منصور موحدی، محمود پهلواننژاد. همه تک تیرانداز، هر کدام برای خود یک گردان، یک لشکر.
ساعت 2 بعد از ظهر، اخبار به مردم گفت که عملیات فرماندهی کل قوا با انهدام نیروهای عراقی در شمال آبادان، موفق بوده است. مردم خوشحال بودند از این پیروزی.
ما گریه میکردیم. شصت نفر از یاران مانده بودند زیر آفتاب داغ داغ. همه شهید همه چاک چاک.
مهمترین اسلحه
چند روز مانده بود به عملیات ثامنالائمه و رزمندگان باید آبادان را از محاصره خارج میکردند. این فرمان امام بود. معلوم بود که مهمترین اسلحهی یاران امام (قدس سره) در حمله به لشکر 3 زرهی عراق که صدها تانک در اختیار داشت، دعا و توسل به اهل بیت (علیه السلام) است. شب جمعه بود و با حال و هوایی که بچهها داشتند دعای کمیل عجیب و غریبی خوانده شد. شکل و شمایل جوانان و نوجوانانی که اشک ریزان، به درگاه خدا استغاثه میکردند دیدنی بود. پس از یکی دو ساعت که دعا تمام شد تازه کار اصلی شروع شد و آنها که حال و حوصله داشتند رهسپار شدند.مصطفی بدون این که از حالت دعا خارج شود با پای برهنه و با گریبان چاک شده به طرف بیابان در جهت شرق که در انتها به آب گرفتگی هور شادگان ختم میشد، شروع به حرکت کرد و یاران او نیز، هم صدا و گریان همراهی کردند حالت عجیبی بود. صدای سربازان امام زمان (علیه السلام) در بیابان پیچیده بود:
- یا ابن الحسن کجایی؛ آقا چرا نیایی؟
مصطفی خوب فهمیده بود که اگر تانک و آرپیجی نداریم و برای مقابله با دشمن باید از کوکتل مولوتوف و سلاح انفرادی استفاده کنیم، باید به بهترین و زیباترین سلاح که توکل به خدا و توسل به اهل بیت (علیه السلام) است مجهز شویم. مصطفی مرد چنین میدانی بود و این همان چیزی بود که باعث شد عملیاتهای در شب، کمر بعثیها را بشکند.
عنایت خدا
در خاکریز سوم محاصره شده بودیم، شصت نفر. بچهها عرقریزان با تانکها درگیر بودند. فاصله نزدیک بود و آرپیجیها اثر نمیکرد، کلاش هم بیفایده بود. مصطفی یک خیز عقبتر، سوار نفربر غنیمتی پر از مهمات شد و به سرعت خود را به خاکریز عراقیها نزدیک کرد. گلولههای تانک از بالا و پایین نفربر عبور میکرد، سرخ سرخ. اوضاع خراب بود. مصطفی از نفربر خارج شد و به سرعت خود را به ما که نگران بودیم رساند. نیروهای پیادهی دشمن دور نفربر جمع شدند. چند لحظه بعد، یک تانک عراقی که در بالای خاکریز مستقر شد و نمیدانست قضیه از چه قرار است با گلولهی مستقیم نفربر را منهدم کرد. گرد و خاک که فرو نشست فقط شاسی نفربر مانده بود داخل زمین، با دهها دست و پای قطع شدهی سربازان دشمن.دم دمای طلوع آفتاب، نیروهای کمکی دشمن هم رسیدند و جنگ تن به تن شد و ساعتی بعد، مصطفی جزء آن دو سه نفری بود که زنده مانده بودند. ما باید او را به عقب میآوردیم و آنجا، عنایت خدا بود که مصطفی با همان پای تیر خورده، افتان و خیزان و سینهخیز خود را به جبههی خودی برساند.
ذخیرهی خدا
مصطفی آن قدر دوید، گریان و مهدی گویان، تا حتی از هیاهوی جبهه هم دور شد و آنها که کشش داشتند با او همراه بودند. در نقطهیی، سجادهیی پهن کردند، بسیار زیبا و تر و تمیز و زیر سجاده پتویی سیاه از همان پتوهای سربازی، و یاران دور تا دور سجاده حلقه زدند، صدای آنها به عرض میرسید و «مهدی فاطمه (علیه السلام) را صدا میزدند و مصطفی توسل را رها نمیکرد:آقا جون باید توی جمع حاضر شوید، ما غریبیم، بی یارو یاوریم....
راستی راستی مصطفی ذخیرهی خدا بود برای این زمان. نوری که در وجود او تابیده بود چیز دیگری بود. در دعا، در ضجّه زدن، در مولا گفتن، در گریستن و مناجات نیمه شب، در خروشیدن در خط مقدم و بر دشمن تاختن، در یا ابن الحسن (علیه السلام) گفتن، برتر از همه بود. کم نمیآورد؛ جلودار باشی، آقا را صدا بزنی، روی حرف خودت بایستی، سجاده پهن کنی برای آقا و آنقدر در حرف و دعوت خودت پافشاری کنی تا مولا (علیه السلام) نظر عنایت کنند.
ماه شب چهارده
معلوم است جوانانی که ماهها رنگ هیچ گناه کوچک و بزرگی را ندیدهاند و تازه اهل ذکر و شبزندهداری هم بودهاند، برای توسل به مولای خود چه حال و هوایی دارند. هوای شرجی و بسیار گرم نزدیک به 50 درجهی شهریور ماه، چیزی نبود که از عشق ورزی بچهها با خدایشان بکاهد. شوق وصل، دعا برای پیروزی و آرزوی اینکه لبخندی بر لبهای امام (قدسسره) بنشیند. مصطفی آن شب حال خوشی داشت، صورتش گل انداخته بود، بیشتر در سجده بود و استغاثه میکرد. مصطفی ساعتی قبل به حمام رفت، تمیزترین لباس سپاه خود را پوشید و حسابی به سر و وضع خود رسید.بیشتر بچهها در حالت سجده استغاثه میکردند و من عقب جمعیت آنها را نگاه میکردم. ناگهان متوجه پشت سر خود شدم. نور عجیبی در آسمان دیده میشد. افق تا افق. مانند ماه شب چهارده، ولی بسیار بزرگ، به گونهیی که نیمی از آسمان را از شرق تا غرب فرا گرفته بود و میدرخشید. تعداد دیگری از رزمندگان هم سر از سجده برداشته و به تماشای آن نور نشسته بودند. ما مورد توجه و عنایت قرار گرفته بودیم و غوغایی به پا شده بود.
طلایهدار توسّل
نیروهای جبههی دارخوین قبل از طلولع آفتاب، از محور نهرشادگان، لشکر 3 زرهی عراق را دور زدند و پل قصبه را تصرف کردند. به این ترتیب یکی از دو پل رودخانهی کارون در اختیار ما بود. پس از آن، دشمن با دهها خمپاره و قبضهی توپ، پل قصبه را زیر آتش گرفت و پاتکهای خود را برای باز پسگیری آن شدت بخشید.مصطفی فهمیده بود کلید کار کجاست. چسبیده بود به سنگرهای مشرف به پل و بچهها را هدایت میکرد. آتش دشمن وجب به وجب زمین را سوزانده بود. ساعت هشت صبح آقا مصطفی راه افتاد به طرف پل حفار، چون با تصرف آن محاصره و انهدام لشکر عراق کامل میشد و نیروهای آن اسیر میشدند. حالا کسی جلودار پیشروی و حرکت شده بود که شبهای قبل از طلایهدار توسل به امام زمان (علیه السلام) بود.
ساعت یازده پل حفار هم تصرف شد و عملیات شکستن محاصرهی آبادان با پیروزی به پایان رسید. مصطفی آمده بود در حاشیهی کارون شهید شود ولی دست خالی بازگشت.
جبههی عجیب و غریب
خبرنگاران خارجی را آورده بودند تا پیروزی ما در شکستن محاصرهی آبادان را ببینند. صدام گفته بود اگر بخواهند به آبادان بروند باید از او اجازه بگیرند. اما حالا ما سر بلند بودیم. درخواست خبرنگاران مصاحبه با فرماندهی منطقه بود. قبول کردیم و راه افتادیم. عراقیها هنوز مقاومت میکردند و صدای بلند و پیوستهی انفجارها و رگبار مسلسلها حکایت از جنگی سخت داشت. مصطفی میان بچهها در حال آرپیجی زدن بود. از پشت خاکریزی که موضع قبلی دشمن بود او را به خبرنگاران نشان دادم، بندهی خدایی هم ترجمه میکرد:- همون که لباس سبز پوشیده، فرماندهی عملیاته! با اون مصاحبه کنید. بریم جلو، کنار تانکی که داره میسوزه؟
خارجیها با تعجب نگاه میکردند. مترجم گفت:
- خبرنگار انگلیسی میگه مردم شما غیر عادیاند. فرماندهان و رزمندگان شما هم غیر عادیاند. همه چیز این جبهه عجیب و غریبه!
لشکر امام حسین (علیه السلام)
بعد از عملیات ثامنالائمه (علیه السلام) که لشکر امام حسین (علیه السلام) تشکیل و حسین خرازی به فرماندهی آن انتخاب گردید، مصطفی که از اول جنگ نقش هدایت فکری نیروها در جبههی دارخوین را به عهده داشت جانشینی حسین را هم پذیرفت. از آن به بعد، حسین نظارت بر امور عملیاتی، حضور مستقیم در خط و شناساییها را بر عهده گرفت و مصطفی نظارت بر سازماندهی، انتخاب فرماندهان گردان، گروهان و دستهها و تقویت روحیهی سلحشوری نیروها که متکی بر توسل به اهل بیت (علیه السلام) بود را انجام میداد.از آنجا که مصطفی خودش از تک تیراندازی شروع کرده و در جایگاه روحانیت، فرماندهی را هم پذیرفته بود بیش از هر کس دیگری خود را موظف میدانست که در خطوس مقدم حاضر شده و پا به پای فرماندهان گروهان و دسته که بار سنگین عملیات را تحمل میکردند وارد عملیات شود. حضور مستقیم مصطفی و حسین در حساسترین نقاط درگیری و تلاش آنها بر شناسایی بهترین رزمندگان و انتخاب آنها در ردههای مختلف فرماندهی گردانها، از لشکر امام حسین (علیه السلام) یگانی خطشکن ساخت که در نگاه فرماندهان اصلی جنگ، بهترین لشکر دوران دفاع مقدس بود.
برترین افراد نزد خدا
یک شخصیت چند بعدی غیر قابل تصور داشت؛ از آن آدمهای استثنایی. با اینکه از فرماندهان ردهی اول جنگ بود اما وجههی روحانی بودن او غلبه داشت بر فرمانده بودنش. مصداق این کلام امام هادی (علیه السلام) بودکه میفرمایند:«اگر نبودند افرادی از علما که بعد از غیبت قائم (علیه السلام)، شما مردم را به سوی او دعوت و راهنمایی کنند و با دلایل و برهانهای خداوند، از دین او دفاع کنند و بندگان ضعیف خدا را از دام ابلیس و سرکشان و نواصب نجات دهند، احدی نمیماند مگر آن که از دین خدا خارج میشد. ولی این علما، زمام دلهای شیعیان ضعیف ما را به دست میگیرند، همانگونه که ناخدای کشتی، سکان کشتی را به دست میگیرد. همانا ایشان برترین افراد نزد خداوند عزوجل میباشند.» (1)
قوّت قلب
صبح تا شب در منطقهی رملی شمال دشت آزادگان راه رفتیم. هجده کیلومتر، در تنگهی صعده، آقا مصطفی دعای کمیل با حالی خواند. ده دوازده نفری میشدیم. بچهها صفا کردند:- خدایا، تو دیدی که راه رفتن تو رملها مشکله. ما چطور هفت گردان رو بیاریم پشت سر عراقیها. تازه خسته و کوفته بزنند به دشمن. تو ارحمالراحمینی. برای تو سفت کردن رملها زیر پای بچهها کار سادهییست.
دو هفته بعد، یک ساعت قبل از شروع عملیات فتح بستان، باران شدیدی آمد و رملها سفت شد. گردانهای خط شکن انگار توی هوا راه میرفتند.
مصطفی کنار معبر ایستاده بود و گریه میکرد:
- خدایا، گفتم که تو هر کاری بخوای میتونی بکنی....
بچههای گردان امام حسین (علیه السلام) که با کماندوهای عراقی درگیر شدند و شروع به پاکسازی سنگرهای آنها کردند. در آن تاریکی مطلق که دهها شهید و مجروح داده بودیم، صدای مصطفی از بیسیم قوت قلب بود:
- السلام علیک یا اباعبدالله (علیه السلام)، السلام علیک و رحمةالله و برکاته.
هدیهی آقا مصطفی
شبهای جمعه، قبل از شروع کردن دعای کمیل، ده مرتبه با حال خوش این دعا را میخواند:«یا دائِمَ الفَضلِ عَلَی البَریَّة، یا باسطَ الیَدَینِ بِالعَطیَّة، یا صاحِبَ المَواهِبِ السَّنیَّةِ، صَلَّ عَلی مُحّمدٍ و آلهِ، خَیرِالوَری سَجیَّةً ، وَ اغفِرلَنا یا ذَالعُلی فی هذِهِ العَشیَّةِ».
میدونید خوندن این دعا چقدر ثواب داره؟ شیخ کفعمی (قدس سره) در کتاب مصباح، از ائمهی طاهرین (علیه السلام) روایت کرده که:
«هر کس در شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند، نوشته شود در نامهی عمل او هزار هزار حسنه و محو شود هزار هزار سیئه و بلند شود در بهشت برای او هزار هزار درجه و خداوند سه مرتبه میفرماید که نیستم خدای او اگر او را نیامرزم و در درجهی حضرت ابراهیم خلیل (علیه السلام) باشد».
این دعا را هدیهیی از طرف آقا مصطفی بدانید.
بسیجیهای گمنام
داخل خاکریز هلالی شکلی که شب قبل سنگر تانک عراقیها بود نماز جماعت برگزار شد هفت هشت نفری میشدیم. مصطفی توی حال خودش بود. صفا میکرد، اشک ریزان و با استغاثه:- یا دلیل المتحیرین، یا غیاثالمستغیثین، یاصریخ المستصرخین، یا جار المستجیرین، یا مجیب المضطرین.
بچهها رفته بودند تو حال و هوای خودش غروب جبهه. یاد دوستانی که شب گذشته در میدان مین شهید شدند. یاد عباس، یاد احمد، یاد بسیجیهای گمنام....
آقا مصطفی در هر شرایطی، بعد از نماز جماعت، عادت داشت چند کلمهای صحبت کند. حرف او هم، روایتی از اهل بیت (علیه السلام) بود. با اینکه انفجار توپ و خمپاره در اطراف ما قطع نمیشد، شروع به صحبت کرد. حرف شهادت، گفتن این مسئله که:
- تو چزابه راه برگشت نیست. اگه از چزابه سالم برگردیم، معلومه لیاقت شهادت نداریم. مصطفی در شهادت چه چیزی را میدید که من نمیدیدم و غافل بودم؟ مصطفی برای شهید شدن ضجّه میزد و بیتابی میکرد. همیشه با خود میگفتم چرا او این طوری است؟ عشق به حسین (علیه السلام) بود؟ عشق به زهرا (علیها السلام) بود؟ عشق به خدا و رسیدن به لقای او بود؟ اگر بخواهیم این بعد مصطفی را شرح بدهم باید بگویم او ناشناخته ماند.
شهادت مصطفی با خود رمز و رازی داشت که هنوز من آنرا درک نکردهام. هیچ کس درک نکرده است.
رمز موفقیت
در صحنههای بسیار حساس و خطرناکی که خیلیها کم میآوردند، گل میکرد و خودش را نشان میداد. به طور یقین رمز این موفقیت، توسل به اهل بیت (علیه السلام) بود. در حماسهی چزابه همه ایستاده بودند تا نتیجهی کار او را ببینند. یکی از کسانی که تحت تأثیر شخصیت او در مقاومت چزابه قرار گرفت، سرهنگ نیاکی فرماندهی لشکر 92 زرهی ارتش بود که بعدها به شهادت رسید. زمانی که دشمن با دهها تیپ کماندویی به چزابه حمله کرد تا بُستان را بار دیگر تصرف کند، به خاطر شرایط منطقه و رملی بودن آن، اوضاع خراب شد و همه کم آورده بودند. در آن شرایط، مصطفی وصل وصل بود و مرتب رجز میخواند.در جلسهی کوتاهی که در سنگر فرماندهی قرارگاه تاکتیکی «مهدی» تشکیل شد تا ببینند چکار کنند، مصطفی مسئولیت باز پسگیری تپههای مهم منطقه را پذیرفت. تا آمدیم شروع کنیم، آفتاب طلوع کرد و مصطفی میخواست در روز روشن به دشمن بزند. کاری که دل شیر میخواست. صبح اول وقت سرهنگ نیاکی به فرماندهان ستاد خود گفت:
- شما برید، من عصر مییام. میخواهم ببینم امروز این جوون چه کار میکنه. بعد از اشاره به آقا مصطفی که هنوز داخل سنگر بود کرد و خطاب به ما گفت:
- قدر این مرد رو بدونید. شاید در هر صد سال یه نفر مثل او پیدا بشه که برای این سرزمین عزت ابدی بیاره.
دعای کمیل
یکی از عجیبترین دعاهای کمیلی که از او دیدم، در سیام بهمن ماه سال شصت بود. شب جمعهیی که فردای آن، عملیات علی ابن ابیطالب (علیه السلام) در چزابه اجرا شد و بیش از هزار نفر از بهترین نیروهای ما در آن به شهادت رسیدند و بدنهای پاک آنها در رملها ماند. معلوم است جمعی که با مفاهیم بلند دعای کمیل، خدای خود را میخوانند و از دو هزار نفر، نیمی از آنها چند ساعت بعد به شهادت میرسند چه غوغایی به پا میکنند. مصطفی آن قدر ضجّه زد، استغاثه کرد و گریست که سابقه نداشت. به گونهیی که چند بار بیهوش روی زمین درازکش شد. در آن روزها، اوضاع جبهه خراب و فشار عراقیها کمرشکن بود و تنها با توسل امکان داشت مشکل حل شود.در آن عملیات، دشمن بیش از بیست تیپ خود را از دست داد و به برکت خونهایی که مظلومانه ریخته شد، چزابه تا پایان جنگ بیمه گردید.
حفظ ارتباط معنوی
خیلی مرد میخواهد. آن بزرگ بزرگها، اگر هم کاری میکردند و به جلوهیی از انوار حضرت حجة ابن الحسن العسکری (علیه السلام) روحی له الفدا میرسیدند، در تنهایی بود. برای خودشان بود. اما مصطفی، آن سنگرنشین ساده و خاکی، که از روی تکلیف، حکم فرماندهی هم گرفته و صدای او از بیسیمها در بغداد استراق میشد، با حفظ همان ارتباط معنوی دوران طلبگی و عملگی، این جلوه و عنایت مولا را برای هزار نفر، دو هزار نفر، برای بیش از ده گردان که میخواستند عملیات کنند، میگرفت. مصطفی بدون شک مورد عنایت بود.تپّههای چزّابه
عراقیها تپههای «نبعه» در چزابه را تصرف کردند. ساعت حدود 7 صبح بود. اولین باری بود که همه کم آورده بودند. آتش دشمن بیداد میکرد و ما شب تا صبح بیش از هزار شهید و مجروح داده بودیم. تصمیم گرفته شد نیروها یک خیز عقب بیایند. ما در «موقعیت مهدی» که مقر فرماندهی منطقه بود. ایستاده بودیم. باران شدیدی میبارید. مصطفی از راه رسید، با پوتینها و لباسهایی گلآلود، همان لباس سبز. در سنگر ایستاد و فریاد کشید:- اگه یه متر عقب بییَیم عراقیها تا بُستان پیشروی میکنن. مگه بچهها مُردَن؟ ما چزابه را کربلای ایران میکنیم!
صدام خودش آمده بود پاسگاه شیب عراق و گفته بود، بستان را باید تصرف کنید. اگر دشمن موفق به این کار میشد، اجرای عملیات فتحالمبین یک سال عقب میافتاد. خبر به امام (قدس سره) رسیده بود و ایشان فرموده بودند: «بستان باید به هر صورت ممکن حفظ شود.» حالا وجب به وجب چزابه بوی کربلا گرفته بود. همه عاشق، عاشق ولایت. مصطفی راهی چزابه شد. همهی فرماندهان لشکر آنجا، توی سنگرهای ایثار جمع شده بودند.
یک ساعت بعد، بسیجیهای گردان امیرالمؤمنین (علیه السلام) تپهها را گرفتند. مصطفی خسته و کوفته، اما خندان، گوشی بیسیم را فشار داد:
- مهدی مهدی، مهدی مصطفی،مهدی مصطفی.
گمنامِ گمنام
به سرعت کلاش را براشتم و دویدم روی خاکریز. چشم، چشم را نمیدید. ما میخواستیم در این تاریکی عملیات کنیم. مصطفی هنوز تو حال خودش بود و اشک میریخت.- آقا مصطفی! آقا مصطفی، یه دقیقه بیا، جلوی خاکریز، تو تاریکی....
- چطور نمیذاره یه خواب راحت بریم. بابا اونا بچههای خودمون هستن.
خیالم راحت شد. نشستم پهلوی مصطفی و به او گفتم:
- چرا این قدر گریه میکنی؟ این همه استغاثه برای چیه؟
- میترسم تو کاروان باشم و با کاروان نباشم.
- هرچی هس تو سینهزنی برا امام حسینه. تو هم تعزیه گردون معرکهی سینهزنی این بچههای خوب تو دارخوین بودی. تازه، مسئولیت پذیرفته و فرمانده شدهی.
- اینکه در جبهه باشم مهم نیست. باید خالص باشم. خاک بر سر من اگه تو این سرزمین باشم ولی دلم جای دیگه باشه و برای دنیا اومده باشم. اما مسئولیت که گفتی، چه ارزشی داره، اگه مایهی دردسر بشه؟
من همیشه خودمو یه بسیجی ساده میدونم. یه تک تیرانداز. دلم میخواد میون این سربازای معصوم، یارای امام، گمنامِ گمنام بودم، هیچکس منو نمیشناخت.
بدنهای چاک چاک
بسیجیهای شیراز، خط چزابه را از ما تحویل گرفتند. حالا بعد از یک ماه تحمل سختترین فشارها به دو کوهه برمیگشتیم تا در عملیاتی که بعدها فتحالمبین نام گرفت، شرکت کنیم. با هفت هشت گردان آمده بودیم، یعنی بیش از دو هزار نفر، و با کمتر از سیصد نفر برمیگشتیم. مصیبتزده بودیم. یک هفته بود آنها که مانده بودند گریه میکردند. دلها شکسته بود، اما پدر عراقیها را هم در آورده بودیم. تا آمدیم راه بیفتیم، غروب شد. مصطفی گفت:«نماز رو بریم جلوتر، توی رملها بخونیم.»
سه چهار نفری میشدیم. همه گریه میکردند. مصطفی، رو به قبله برای خدا خواند، اشکریزان:
- یَامُحسِنُ قَد اَتَاکَ المُسِیءُ، اَنتَ المُحسِنُ وَ اَنَا المُسِیءُ
آن جلوتر، بیش از پانصد نفر از بچههای امام مانده بودند، با بدنهای چاک چاک. ما باید به آنها اقتدا میکردیم....
رعایت نظم
در حالی که برخوردی دوستانه و عاطفی داشت، نسبت به رعایت نظم در محیط جبهه بسیار حساس بود. حتی اگر یکی از فرماندهان صبح عملیات بدون اجازه به خط مقدم درگیری سرکشی میکرد به شدت توبیخ میشد، چون مجروح یا شهید شدن یک فرمانده در آن شرایط یک گردان را به هم میریخت. یک بار میگفت:- آیت الله اشرفی اصفهانی از طرف آیت الله العظمی بروجردی به کرمانشاه رفتند و بیست سال در آن شهر ماندند. در آن مدت طولانی، آیتالله العظمی بروجردی به آقای اشرفی اصفهانی مرخصی ندادند و ایشان هم حتی یک روز از کرمانشاه خارج نشدند.
یادم میآید، شهید علی ماندگاری که فرماندهی یکی از گروهانهای لشکر را به عهده داشت، بدون اجازه به چزابه رفته و برگشته بود. در مدرسهی سوسنگرد که مقر موقتی ما در آن روزها بود، آقا مصطفی آن چنان داد و قالی سر علی در آورده بود که او به گریه افتاد و عذرخواهی کرد. مصطفی به او میگفت:
- مسئولیت حضرتعالی به عهدهی منه، و مسئولیت نود نفر بچههای مردم هم به عهدهی تو. من از تو نظم میخوام تا تو هم، همین نظم رو از نیروهات بخوای، اون وقت کارا درست میشه.
جشن حنابندان
باور کنید هر وقت عملیات داشتیم برای خودش حنابندان داشت! شاد و شنگول بود. محاسنش را صفا میداد، حمام میرفت و غسل شهادت میکرد. لباس سپاه اتو کرده و ترو تمیزی داشت که مخصوص عملیات بود، آن را به تن میکرد، عطر میزد و پیشانیبندی که منقش به یا زهرا (علیها السلام) بود را به پیشانی میبست و محکم و استوار و همه فن حریف وارد معرکهی نبرد میشد.اینها همه حال و هوای جوان بیست و سه سالهیی بود که فرماندهی 5 لشکر را در عملیات رمضان به عهده داشت! اگر بخواهیم علت ظاهری نفوذ و اثر گذاری مصطفی در جنگ را بفهمیم و اینکه چگونه به فرماندهی عالی در چنین ردهای رسید، باید بگویم، او خود را وقف انقلاب و راه امام خمینی (قدس سره) کرده بود و آنچه داشت در کف اخلاص گذاشت. شاید برای اهل علم، دور شدن از محیط حوزه و عدم ادامه تحصیل سختترین کار باشد ولی او برای خدا این کار را کرد. مصطفی پاکباخته بود و به عرش خدا رسید.
طلبهی همه فن حریف
از عادتهای خوب او این بود که وقتی طلبهیی به جبهه میآمد، با او خلوت میکرد، زیرا رمز و رازی را آموخته بود که باید به او منتقل میکرد. مصطفی معتقد بود، یک طلبهی همه فن حریف با آن عمامهی جمع و جور و لباس بسیجی که در مانورهای شبانه گلآلودشده، از شلیک هزار آرپیجی هفت علیه مواضع دشمن کارسازتر است.او سه اصل را برای حضور طلاب در جبهه لازم الاجرا میدانست و بر آن تأکید داشت. اول، با مطالعه باشند و بدانند که بچهها بیش از هر چیز تشنهی معارف اهل بیت (علیه السلام) هستند. دوم، نه تنها در گردان مانورهای سازماندهی شوند، بلکه در دستهیی باشند که خطشکن است و سوم در صحنهی نبرد عمامهی خود را بر سر داشته باشند.
توسّل به حضرت زهراء (علیها السلام)
ستون گردانها مانده بود پشت میدان مین و همه منتظر شروع عملیات بودند، اما یک کسی کار را قفل کرده بود. بچههای شناسایی سه ماه روی این معبر کار کرده بودند، اما حالا، در حساسترین لحظه، همه چیز پا در هوا بود. مصطفی لحظاتی متوسل به حضرت زهرا (علیها السلام) شد و قرآن را گشود. در آیات آن نگریست و گفت:- از این معبر نمیریم. معبر دست راست، گرای باغ شمارهی هفت، مسیری است که از او باید به دشمن بزنیم!
مصطفی آن قدر نظر خود را محکم بیان کرد که هیچ تردیدی برای حسین خرازی باقی نماند و ساعتی بعد از مسیری که باور نمیکردیم، منطقه فتح شد. در حقیقت عراقیها دور خورده بودند و ما به پیروزی بزرگ فتحالمبین رسیدیم.
دو روز بعد گردانهای دشمن که آنها را قال گذاشته بودیم، صحیح و سالم همراه با جنگافزارهای خود اسیر شدند. وقتی سنگرهای دفاعی آنها را بازدید کردیم، فهمیدیم تصرف خطوط آن جبهه غیر ممکن بوده است زیرا روی ارتفاعات بلندی احداث شده بود که رودخانهی «دوبرج» از جلوی آن عبور میکرد. از آن سنگرها بیش از چهارصد نفر از مزدوران عراقی به اسارت ما در آمدند که تعدادی از آنها از کشورهای مصر، اردن و سودان به کمک صدام آمده بودند.
علاقهی ویژه
عجیب با میثمیها مأنوس بود. لابد با هم عهدی داشتند که انسان باشند و با شهادت بروند. شهادت یکی از یکی قشنگتر، نوبت به نوبت. اول آقا مصطفی، بعد آقا رحمت و بعد آقا عبدالله.هر وقت به یکی از آن دو برادر دوست داشتنی میرسید اگر هزار کار داشت زمین میگذاشت و با آنها خلوت میکرد. یک ساعت، دو ساعت. بعضی وقتها صدای بچهها در میآمد که مرگ شماها آدم ندیدید که این طور میکنید.
آقا عبدالله یک بار با خنده میگفت:
این سه طلبهی خوب و دوست داشتنی خصلتهای ذاتی مشترکی داشتند. اما آنچه بیش از همه جلب توجّه میکرد علاقهی ویژه و غیر قابل تصور آنها به حضرت صدّیقه طاهره، فاطمه زهرا (علیها السلام) بود. همان چیزی که باعث شد سند عروج آنها امضاء شده و به مقام شهادت نائل شوند.
عملیّات فتحالمبین
تند تند موشکهای آرپیجی را میبست، یا خودش شلیک میکرد یا میداد یکی از بچههای بغل دستیاش. اوضاع خراب خراب بود. زیرا با تصرف تپههای 202 در شمال «عین خوش» توسط دشمن نه تنها بیش از دو هزار نفر از نیروهای عملیاتی لشکر امام حسین (علیه السلام) در خطر محاصره و اسارت قرار گرفته بودند بلکه احتمال شکست عملیات فتحالمبین هم داده میشد. مصطفی آن قدر این طرف و آن طرف دوید، داد زد و الله اکبر گفت تا بالأخره یک رگبار در سینهی او نشست. دست، پا، شکم، همه آش و لاش و با خون یکی شده بود.- از زیر آتش، مصطفی را انداختیم عقب جیپ میول و به سرعت به طرف عین خوش آمدیم و از آنجا، با آمبولانس او را به بیمارستان صحرایی که در ارتفاعات دالپری بود رساندیم. توی راه، میان آن دستاندازهای کمرشکن، چند بار بیهوش شد و هر بار پس از به هوش آمدن نیمخیز میشد تا به خط درگیری بازگردد. دست آخر، وقتی میخواستیم او را داخل بالگرد بگذاریم، در حالی که بسیار نگران به نظر میرسید، گفت:
- به حسین بگو اگه عراقیها رو امشب از تپهها و تنگهی ابوغریب بیرون نریزه، عملیات شکست میخوره...
باور میکنید مصطفی و حسین خرازی بیشترین سهم را در پیروزی عملیات فتحالمبین داشتند؟
بندگی خدا
تنها راه سعادت و رسیدن به کمال بندگی خداست.و بندگی او،
در اطاعت از اوامرش و ترک نواهیاش.
همهی دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه شده:
- فرمانبرداری از خدا و نافرمانی شیطان برای انسان شدن. این برنامهی اسلام است. با غیر اسلام کاری ندارم.
«فرازی از وصیتنامه»
یادگار فتحالمبین
صبح عملیات بیتالمقدس، آمدیم پشت جادهی آسفالت اهواز - خرمشهر که چند ساعتی بود تصرف شده بود. دست مصطفی در گچ بود و با عصا راه میرفت. این یادگار عملیات فتحالمبین بود. منطقه در آتش خمپارهها میسوخت و هواپیماهای صدام هم دست از بمباران بر نمیداشتند. نفهمیدیم چه شد که دیدیم توی هوا هستیم. هر چه بود به خیر گذشت ولی مصطفی بیهوش شد. با همان جیپ که آمده بودیم، او را به شهرک آوردم، بیهوش و سرتا پا خاکی. توی اورژانس بیمزگی بسیجیهایی که باید میرفتند برانکار میآوردند گل کرده بود:- این بابا پارتی داشته که اینطور اعزام شده؟
- نه بابا پارتی داشته، توی خط دست و پای اونو گچ گرفتند.
مصطفی آرام در گوش من گفت:
- بذار حال خودشون رو بکنن. چیزیم نیس. فقط منو ببر توی سنگر فرماندهی تا سر حال بیام. مصطفی با همان دست در گچ و عصایی به دست در لحظه لحظهی عملیات بزرگ بیتالمقدس حضوری اثرگذار داشت؛ مخصوصاً در رسیدن به اروندرود که به محاصرهی کامل خرمشهر انجامید، مانند یک نیروی تکتیرانداز در میان بسیجیها حضور داشت. بچههای خطشکن، با دیدن مصطفی در میان خود، کِیف میکردند.
باید آدم شویم...
یکی ازکارهای خوب و اثرگذار او این بود که حلقهی اتصال فرماندهان با علمای بزرگ قم مانند آقایان بهاءالدینی و بهجت (قدسسره) گردید. این از عنایات امام زمان (علیه السلام) بود که فکر آن بر قلب مصطفی گذشت و به آن عمل نمود. اولین بار پس از حماسهی چزابه که بیش از هزار نفر شهید داده بودیم و احتیاج به یک بازسازی کامل روحی داشتیم، با قطاری که از کنار دو کوهه میگذشت راهی قم شدیم. اول دیدار آیت الله حسین مظاهری با درس اخلاق و پس از آن درک محضر عارف بزرگ حضرت آیتالله العظمی بهاءالدینی (قدس سره) که برکات زیادی به همراه داشت. آن سید بزرگوار که در اتاق کوچک منزل خود ما را پذیرفته بود، فرمودند:- آقاجان، اگر شما به یک گربه اذیت کردید، شما هم مثل صدام هستید. شما هم مثل ریگان هستید. آقا. چون نمیتوانید بیش از این اذیت کنید. خودتان را بسازید آقا.
بعد مصطفی گزارشی از پیروزی بچهها داد و یادآور شد که دمار از روزگار عراقیها در آوردهاند و حالا میخواهند عملیات مهمتری انجام دهند. آقای بهاءالدینی کمی فکر کردند و بعد گفتند:
- مصطفی! ما همه یک صدام هستیم، باید خودمان را بسازیم. باید آدم شویم.
ادامه دارد...
پینوشتها:
1. بحارالانوار، محمد باقر مجلسی، ج 2، ص6.
منبع مقاله :واعظی، محمود؛ (1390)، مجموعه مقالات همایش ملی دین و روابط بینالملل، تهران: مجمع تشخیص مصلحت نظام، مرکز تحقیقات استراتژیک، چاپ دوم