از یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
دیدار مولانا با شمس
چکیده
کلید واژه ها: راز دیدار شمس و مولانا، جست و جوی انسان کامل
سَر آن نداریم که در این گفتار داستان برخورد شمس و مولانا و برآوردن این دو دریای عظیم را به یکدیگر دگر بار نقل کنیم و تکرار دیگری بر مکررات پیشین بیفزاییم، چه این روایت به دفعات بر زبان ها رفته و بر قلم ها جاری شده است، از این رو می سزد که در این باره خوضی دگر رود و نقل روایت به نقد درایت کشیده شود. ظاهرا مرموزترین مقطع زندگی مولانا چیستان دیدار او با شمس است. به راستی در این دیدار چه جذب و انجذابی رفت و چه رقیه و فسونی ساخته و پرداخته شد که زندگی مولانا یکسره سان و سیرتی دگر گرفت؟ یکی از اصلی ترین اسباب پوشیدگی این راز، خود مولاناست از آن رو که در این باره چیزی نگفته مگر به رمز و استعاره چنان که وقتی حسام الدین به اصرار ازاو درخواست می کند که شمه ای از شمیم آن احوال روحانی بازگوید، مولانا، هم می گوید و هم نمی گوید! چون درپاسخ اظهار می دارد که سخن اهل محو را اهل صحو نتوانند شنود. و این نحوه از بیان به مخاطب القا می کند که راز این دیدار و رای عقول عادی بشری است. و چون حسام الدین توضیح بیشتری طلب می کند. مولانا رندانه از پاسخ صریح می گریزد و او را به دریافت این احوال به نهج رمز و کنایه احاله می دهد و شرح اسرار دلبران را در حدیث دیگران خوش تر و بهتر می شمارد(1) سؤال حسام الدین از مولانا نشان می دهد که حتی یاران خاص و اصحاب گزین او نیز از حقیقت این دیدار، بیدا و آگاه نبوده اند تا چه رسد به دیگران! حتی بهاء الدین ولد(فرزند ارشد و خلف مولانا) نیز در مثنوی ولدی هیچ اشارتی به چیستی دیدار نکرده الا آنکه گفته است که مولانا با دیدن شمس بی هیچ ملاحظه ای دل بدو باخت.(2) و اگر یاران خاص او چیزی هم می دانسته اند افشای آن را مصلحت نمی دیدند. و چون مردم به راز درون این دیدار وقوف نیافتند، ره افسانه زدند و حیرانی و سرگشتگی خود را در قالب حکایت پردازی نشان دادند و کوشیدند با این داستان های اسطوره ای از منزلگه مقصود نشانی دهند، اما این اخبار و قصص جز بانگ جرسی نبود! البته همین بانگ جرس نیز در این وادی بی خبری غنیمتی به شمار می آمد و می آید، چرا که افسانه ها نیز مادران حقیقت اند هر چند که هیچ شباهتی به فرزندان خود نداشته باشند.
چنان که مولانا نیز افسانه ها را حامل حقیقت داند:
کودکان افسانه ها می آورند
درج در افسانه شان بس سرّ و پند
(دفترسوم، بیت 2602)
بنابراین، افسانه هایی که پیرامون دیدار شمس و مولانا ساخته اند نشانگر این حقیقت است که رابطه آن دو معیار های عادی و شناخته شده بشری قابل تفسیر نبوده و نیست. هر چند متن این دیدار، پوشیده و مرموز است، مقدمه این دیدار تا حدودی روشن است. و آن اینکه هر دو می خواستند به فردی کامل تر از خود برسند.
بهاء الدین ولد در مثنوی ولدی، داستان موسی و خضر را به عنوان براعت استهلال می آورد و از آن به حکایت مولانا و شمس منتقل می شود و می گوید مولانا همچون موسی بود که با وجود کمال بی نظیرش که اگر جنید بغدادی در آن دوره وجود می داشت صید نکته های نغز او می شد، و اگر بوسعید می بود حلقه ارادت او را به گوش می افکند، با این حال طالب اولیا و ابدال بود، و شمس را به منزله خضر مولانا به شمار می آورد.(3)
حکایت رمزی دقوقی(4) نیز بی گمان نقد حال خود مولانا و بیانی است از طلب آتشین او برای یافتن فرد اکمل.
از آن سوی، شمس نیز اقالیم مختلف را می گشت و به خدمت اوتاد و اقطاب می رسید و از فیض وجودشان حصّه ها می جست و بهره ها می برد. اما عطش سیری ناپذیرش او را به سیر آفاق و انفس وامی داشت و مدام بر طیران معنوی همت بر می گماشت تا به فرد کامل تر برسد. و بدین سبب بود که او را «شمس پرنده» یا «شمس آفاتی» می گفتند و چنین سفری در لسان اهل طریقیت «سفر تعب» نام دارد. سبب هجرت شمس به سوی محروسه قونیه این بود که در مناجات از خدا خواسته بود که یکی از بندگان خاص خود را بدو نشان دهد و از عالم بالا بدو اشارت شده بود که به سوی دیار روم برود.(5)
افلاکی نیز همین معنا را با عباراتی متفاوت آورده است.(6) و شمس نیز خود را به موسی تشبیه می کند که در جستجوی اعلم و اکمل بود.(7) همو باز تضرع کنان از خدا خواسته بود که با یکی از اولیاء الله حشر و نشر کند و در خواب بدو اشارت شد که به سوی روم برود.(8) شمس همچون قدمای صوفیه، تربیت سالگان مستعد را وسیله ای برای تزکیه و تکمیل خود می دانست.(9) از این رو، خود را در این جهان از آن عوام الناس نمی دانست بلکه آمده بود که انگشت بر رگ بندگان خاص خدا بگذارد و آن را بیدار (10) و فعال کند. بنابراین، رابطه شمس و مولانا بر خلاف پندار عامه رابطه ای یک جانبه نبود بلکه هر دو در هم اثر گذاشتند و اثر گرفتند. منتهی چون مولانا از مایه های بیشتری برخوردار بود شکوهمندتر از شمس طلوع کرد و پرتو معرفت خود را خورشید وار به همه آفاق برتابانید تا عموم مردم از عام و خاص از آن نور گیرند. و حال آنکه شمس، خود را فقط محدود به خواص اولیا کرده بود.
مشهورترین روایت برخورد شمس و مولانا را افلاکی آورده است که مضمون آن بدترین قرار است: شمس از مولانا می پرسد: آیا محمد (ص) بزرگ تر بود یا بایزید؟ مولانا می گوید: محمد(ص) شمس دگر بار می گوید: پس چرا محمد (ص) گفت: ماعرفناک حق معرفتک و بایزید گفت: سبحانی ما اعظم شانی! مولانا از هیبت این سؤال، نعره کنان از استر فرو افتاد.(11)
سپهسالار نیز همین روایت را با تفاوت هایی آورده و در ذیل آن، پاسخی را که خود ساخته، از زبان مولانا گفته است که حاصل آن کلام این است، هر کدام به اقتضای مقاوم و مرتبت خود سخن گفته اند. بایزید چون در مرتبه ای محدود و معین بود آن سخن شطح آمیز را گفت و محمد(ص) نیز چون مدام در حال ارتقاء به مقامات و مراتب بالاتر بود به هر مرتبه ای که عروج می کرد از مرتبه پیشین خود به درگاه الهی استغفار می کرد(12)
عبدالرحمان جامی نیز جوابی در همین ردیف از قول مولانا آورده است که مبتنی بر اختلاف رتبی و مقامی آن دو است، بدین مضمون: بایزید با جرعه ای تشنگی اش فرو نشست حال آن که محمد (ص) تشنگی و استسقایی بی پایان داشت و لاجرم از تشنگی بیشتر دم می زد. ضمنا در روایت جامی برعکس روایت افلاکی، این شمس بود که نعره ای زد و فرو افتاد(13) و اما در روایت سپهسالار هیچ کدام از آن دو نه نعره ای زدند و نه بر زمین فرو افتادند بلکه هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و همچون شیر و شکر به هم درآمیختند.(14)
اکثر محققان تبادل این سؤال و جواب را رخدادی واقعی و تاریخی دانسته اند نه اسطوره ای و نمادین و برای اثبات نظر خود به مقالات شمس استناد جسته اند که در گفتاری فشرده و سربسته و احتمالا گسسته و شکسته درباره نخستین دیدارش با مولانا می گوید: و اول کلام تکلمت معه(15) کان هذا: اما ابا یزید(16) کیف(17) مالزم المعتابعة و ما قال سبحانک ما عبدناک ...«نخستین سخنی که با او (مولانا) داشتم این بود که: چه سان بایزد پیروی پیامبر(ص) را لازم ندید [و همچون او] نگفت: پاکی و منزهی تو و تو را آن سان که می سزد پرستش نکرده ام. مولانا منظور از این سخن را به تمام و کمال دریافت و دانست که این سخن ره به کجا می برد. پس به سبب پاکی درونش از آن سخن مست شد، زیرا درون او پاک و پاکیزه بود. پس به همین جهت (معنی و مراد این سخن) بر او آشکار آمد. و من لذت این سخن را از طریق مستی او دریافتم در حالی که زان پیش از لذت آن به غفلت اندر بودم».(18)
همان سان که ملاحظه می شود تأثیر متقابل، نه یک جانبه شمس و مولانا بر یکدیگر در این فقره از گفتار شمس به خوبی آشکار است و دیگر آنکه هیچ یک از قسمت های آن به جز سؤال مطروحه هیچ شباهتی به روایت مناقب نویسان ندارد. و به احتمال قوی آن افسانه پرشاخ و برگ را از همین قسمت گفتار شمس برساخته اند. آیا سؤالی بدین پایه از سادگی و بساطت معنا می تواند منشا انقلاب روحی و دگردیسی روانی مولانا شود و مبدا آن همه آثار شگرف؟!
اما باید گفت که این ها تنها لایه ظاهری موضوع است و حقیقت این تحول در ورای الفاظ رخ داده است. به خصوص که مولانا، الفاظ را وافی به مقصود نمی داند و سخن گفتن را عین بستن روزن حقیقت می شمرد.(19) و همدلی را بهتر و برتر از هم زبانی می داند. و به جز این زبان ظاهر به زبان های بی شمار باطنی و قدسی قائل است.(20) و سخن را سایه حقیقت و فرع حقیقت داند.(21) چنین کسی قطعا به صرف شنیدن الفاظی چند منفعل نمی شود. تا چه رسد به اینکه منقلب شود! از این رو، شاید این بخش از گزارش سپهسالار مقرون به راستی و سداد باشد که آن دو تا دیرگاهی به یکدیگر می نگریستند وبه زبان قدسی با هم مباحثه و مکالمه می کردند.(22) زیرا آن چیزی که مولانا را منقلب کرد حال شمس بود نه قال او. چنان که شمس در آن گفتاری که به عربی آورده می گوید:
من نیز«از حالت سکر ومستی مولانا مست شدم»، در حالی که زان پیش نیز این سؤال را به کرات از خود و احتمالا عالمان دیگر پرسیده بود، هیچ مستی و سکری به کسی و از جمله به خود شمس دست نداده بود، او تنها وقتی به لذت سکر رسید که مستی مولانا را دید. این قبیل جذبات در احوال بزرگان عرفا امری معهود است. چنان که این جذبه، علاء الدوله سمنانی را بر روی زین اسب و در میدان جنگ در می رباید و با خود می برد و نیز فضیل عیاض را با استماع آیه ای سراپا منقلب می کند و در سلک عارفان کبار در می آورد، و الا آن آیه را جز او بسیاری دیگر نیز شنیده بودند، اما هیچ تقلب احوالی رخ ننموده بود.
دلیل دیگری که نشان می دهد روایت معروف مناقب العارفین افلاکی و روایات مشابه دیگر، واقعه ای تاریخی نیست بلکه اسطوره ای و نمادی است نوع نگاه شمس و مولانا به شطاحان بزرگی همچون منصور حلاج و بایزید است. شمس در جای جای مقالات، حلاج و بایزید را به علت شطح های تندشان سخت می نکوهد و می گوید «حلاج در شک می رفت»(23) و حتی سلوک او را ناقص می دانست و می گفت« منصور را هنوز روح تمام جمال ننموده بود، و اگر نه اناالحق چگونه گوید؟! حق کجا و انا کجا؟!» او بایزید رانیز از سخنان تند و گزنده خود بی نصیب نگذاشته است:« انا الحق کل امی(24) رسوا است».(25) واحوال جنید و بایزید را از سنخ بازی ها ی اطفال شمرد.(26)
همو گوید:« بایزید را اگر خبری بودی هرگز اناالحق نگفتی».(27) حال آنکه مولانا در همه جا از شطح این شطاحان دفاع کرده و آن سخنان را با عباراتی لطیف و دلنشین تأویل کرده است یا دست کم بر قصد جمیل حمل کرده است. چنان که انا الحق حلاج را به هوالحق تأویل کرد وتأکید کرده که این معنی از جهت اتحاد نوری است نه از راه حلول یا اتحاد حلولی. به سخنی دیگر، این حضرت حق تعالی است که در نای وجود گوینده «اناالحق» دمیده، زیرا حق در جمیع مظاهر، ظاهر است و هیچ غیری در میان نیست.
می گوید: « آخر این انالحق گفتن، مردم می پندارند که دعوی بزرگی است. انا الحق عظیم تواضع است، زیرا این که می گوید من عبد خدایم دو هستی اثبات می کند. یکی خود را و یکی خدا را. اما آن که اناالحق می گوید، خود را عدم کرد به باد داد. می گوید:« انا الحق محض ام و هیچ ام. تواضع دراین بیشتر است. این است که مردم فهم نمی کنند».(28) از این رو، مولانا گفتار منصورحلاج را با دعوی فرعون فرق می نهد، بدین معنی که دعوی فرعون ناشی از انکار خدا بود و گفتار حلاج برخاسته از فنا و استغراق در احدیّت.(29)
در دیوان نیز با زبانی اقناعی و شورانگیز و با به کارگیری واژگانی خوش آهنگ از حلاج و مشرب سکر او دفاع کرده است:
الحق تو نگفتی و دم باده او گفت
ای خواجه منصورتو بردار چرایی؟(30)
یا:
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها(31)
و در تفسیر «سبحانی ما اعظم شانی» بایزید گوید:
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هر چه گوید آن پری گفته بود
زین سری زآن، آن سری گفته بود
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری خود، چون بود؟
اوی او رفته پری خود، او شده
ترک، بی الهام، تازی گو شده
چون به خود آید نداند یک لغت
چون پری را هست این ذات و صفت
پس خداوند پریّ و آدمی
از پری کی باشدش آخر کمی(32)
بنابراین، عبارت عربی منقول از مقالات شمس ناظر بر روایت کذایی مناقب نویسان نیست، چون اگر انقلاب روحی مولانا از آن سؤال برخاسته بود دیگر دلیل نداشت که دوباره همان شطحیات را با بیانی تمثیلی و شورانگیز تأویل کند و به گرمی از آنان به دفاع خیزد! از این گذشته ذکری او واقعه کذایی نکرده است، در حالی که اگر چنین واقعه ای رخ داده بود و همین رویداد، مبدا انقلاب روحی و تولد دوباره او شده بود، جا داشت که لااقل ذکری ولو ناچیز از آن در بیان آرد. سلطان ولد نیز در ولدنامه بدین روایت مناقب نویسان اشاراتی نکرده است. بنابراین، با این قراین و دلایل به این نتیجه هدایت می شویم که روایت معروف در مناقب نامه ها در باب نخستین دیدار شمس و مولانا از نظر وقوع تاریخی مطمح نظر نیست بلکه از حیث اسطوره ای و نمادین حائز اهمیت است. و مولانا که تغییر احوال خود را بیش از هر اثری در غزلیات بازگو کرده است موضوع انقلاب روحی خود را به جذبات معنوی شمس نسبت می دهد نه چیز دیگر، چنان که گوید:
درکوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دید و نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه زمن باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد(33)
همان سان که ملاحظه می شود مبدأ تغییر احوال خود را از آن قطب یگانه (شمس)، جذبه نگاه می داند به آن سؤال کذایی، باز در همین معنا می گوید:
به کار خویش می رفتم به درویشی خود ناگه
مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش
اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبک بارش
بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش(34)
در این غزل نیز آنچه موجب تقلید احوال مولانا شده ارتباط رمز آمیز درونی فیما بین بوده است نه آن سؤال.
و اما آنچه مولانا فقیه صاحب شان را به مولانای عاشق شوریده حال در آورد قابلیت درونی خود او بوده است نه تأثیر یک جانبه شمس، زیرا ممکن است سبب خارجی استعداد خفته ای را بیدار کند و آتشفشان خاموشی را فعال گرداند، ولی سبب خارجی نمی تواند عدم را به وجود تبدیل کند. بنابراین، آنچه در ایجاد تحولات، اصل واقع می شود قابلیت قابل است نه فاعلیت فاعل، چنان که شمس پرنده و سیاح در آفاق و انفس با بسیاری از فضلا و اهل سلوک روبه رو شد، اما چرا از آنها مولانایی پدید نیامد؟! مولانا به رغم شیفتگی و شیدایی بی بد یلش به شمس در غزلی این حقیقت را بازگو می کند:
شمس تبریز خود بهانه ست
ما ییم به حسن لطف ماییم
با خلق بگو برای روپوش
کاو شاه کریم و ما گداییم
ما را چه ز شاهی و گدایی؟
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در محو نه او بود نه ماییم(35)
همان سان که قدما نتوانستند به راز پیوند معنوی مولانا و شمس واقف شوند معاصران و امروزیان نیز در تحلیل این رابطه چیزی برای گفتن ندارند و برخی نیز ره افسانه زده اند. از جمله عده ای می کوشند با معیارهای شناخته شده روان کاوی امروزین این رابطه را بر مبنای امور جنسی تحلیل کنند و البته این گونه تحلیل ها نیز سوغات غربیان است. آنان که با این دید به رابطه مولانا و شمس نگریسته اند گویی از روابط اخوانی و موالات ایمانی و بیعت های ولوی اهل طریقت بیگانه اند و به علاوه تحلیل شان بیشتر مبتنی بر قیاس به نفس است!«کو چو خود پنداشت صاحب دلق را».
اینان به این نکته توجه نکرده اند که مولانا و شمس از همان آغاز بدخواهانی کینه توز داشتند که تمام حرکات و سکنات شان را زیر ذره بین دقت و وسواس دشمنانه خود قرار داده بودند تا اگر احیانا کاهی دیدند آن را به کوهی بدل کنند! و یک کلاغ را به چهل کلاغ! با این حال این گونه سخنان مرتجل و فاقد بیّنه را حتی دشمنان قهار آنان نیز نگفته اند. بلکه این قبیل سخنان از ذهن کسانی تراوش یافته که احتمالا برفطرت خود تنیده اند و در آیینه صاف و شفاف آن دو بزرگ نقش خود را دیده اند!
گفت: من آیینه ام مصقول دست
ترک و هند و در من آن بیند که هست!(36)
پی نوشت ها :
1. دفتر اول مثنوی، ابیات 125-135
2. سلطان ولد، ولد نامه، کتابخانه اقبال، ص 42.
3. همان، ص 42-43.
4. دفتر سوم مثنوی، بیت 1924.
5. فریدون سپهسالار ، زندگی نامه مولانا، اقبال، 1368، ص 125-126.
6. افلاکی، مناقب العارفین، ج1، دنیای کتاب، 1362، ص 683.
7. شمس، مقالات شمس، خوارزمی، 1377، بخش دوم، ص 161-162.
8. به حضرت حق تضرع می کردم که مرا به اولیاء خود اختلاط ده و هم صحبت کن! به خواب دیدم که مرا گفتند که تو را با یک ولی هم صحبت کنیم. گفتم کجاست آن ولی؟ شب دیگر دیدم که گفتند در روم است...همان، ص 161-162.
9. عبدالحسین زرین کوب، سرّ نی، علمی، 1364،ج1، ص 103.
10. مرا در این عالم با این عوالم هیچ کاری نیست، برای ایشان نیامده ام. این کسانی که رهنمای عالم اند به حق انگشت بر رگ ایشان می نهم، شمس، 1377، بخش اول، ص 182.
11. افلاکی، 1362، ج1، ص 86-87.
12. سپهسالار، 1368، ص 127.
13. جامی، نفحات الانس من حضرات القدس، اطلاعات، 1370، ص 467.
14. سپهسالار، 1368، ص 128.
15. در اینجا با آنکه مرجع ضمیر هُ در معهُ ذکر نشده(به دلیل وضوح مرجع یا افتادگی از متن) ولی با قراینی روشن می توان یقین کرد که به مولانا باز می گردد.
16. از نظر نحوی در اینجا باید«ابویزید» بگوید نه« ابا یزید». چون جمله ابتدائیه و مستانفه است و عاملی لفظی و معنوی برای منصوب خواندش وجود ندارد. به احتمال قوی از طرف نُساخ است.
17. باید طبق قاعده نحوی، «کیف» مصدر به فای جزائیه(فکیف) شود، چون امای تفصیلیه پیش از آن آمده است.
18. شمس، 1377، بخش اول، ص 87.
19. دفتر ششم مثنوی، ابیات 699-700.
20. دفتر اول مثنوی، ابیات 1207-1208 و مولانا، فیه مافیه، امیرکبیر، 1348، ص22.
21. مولانا، 1348، ص 7.
22. سپهسالار، 1368، ص 127.
23. شمس، 1377، بخش اول، ص 77.
24. همان، بخش اول،ص 280؛ و افلاکی، 1362، ج1، ص 675.
25. شمس، 1377، بخش دوم، ص 163.
26. همان، بخش دوم، ص 155.
27. همان، بخش اول، ص 132.
28. مولانا، 1348، ص 43-44.
29. دفتر پنجم مثنوی، ابیات 2035-2036.
30. دیوان شمس، غزل 2652، بیت3.
31. دیوان شمس، غزل 134، بیت 4.
32. دفتر چهارم مثنوی، ابیات 2113-2118.
33. دیوان شمس، غزل 643، ابیات 1-3.
34. دیوان شمس، غزل 1222، ابیات 3-5.
35. دیوان شمس، غزل 1576، ابیات 8-11.
36. دفتر اول مثنوی، بیت 2370.
1. افلاکی، احمد بن اخی ناطور، مناقب العارفین، تصحیح تحسین بازیچی، دنیای کتاب، 1362.
2. جامی، عبدالرحمن بن احمد، نفحات الانس من حضرات القدس، تصحیح محمود عابدی، اطلاعات، 1370.
3. زرین کوب، عبدالحسین، سرّنی، نقد و شرح تحلیلی و تطبیقی مثنوی، علمی، 1364.
4. سپهسالار، فریدون، زندگی نامه مولانا، اقبال، 1368.
5. سلطان ولد، بهاء الدین ولد، مثنوی ولدی ببحر خفیف معروف به ولد نامه، تصحیح جلال الدین همایی، کتابخانه اقبال، 1315.
6. شمس تبریزی، محمد بن علی، مقالات شمس، تصحیح محمد علی موحد، خوارزمی، 1377.
7. مولوی، جلال الدین محمد، مثنوی معنوی، تصحیح نیکلسون، اهتمام نصرالله پورجوادی، امیرکبیر، تهران، 1363.
8. فیه مافیه، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، امیرکبیر، 1348.
9. کلیات دیوان شمس تبریزی، سنایی، 1379.
منبع: نشریه مولانا پژوهی شماره 3