نویسنده: محمدرضا افضلی
عقل را افغان ز نفس پرعیوب *** همچون بینی بدی بر روی خوب
عقل میگفتش که جنسیت یقین *** از ره معنیست نی از آب و طین
هین مشو صورت پرست و این مگو *** سر جنسیت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر *** نیست جامد را ز جنسیت خبر
جان چو مور و تن چو دانه گندمی *** میکشاند سو به سویش هر دمی
مور داند کان حبوب مرتهن *** مستحیل و جنس من خواهد شدن
آن یکی مروی گرفت از راه جو *** مور دیگر گندمی بگرفت و دو
جو سوی گندم نمیتازد ولی *** مور سوی مور میآید بلی
رفتن جو سوی گندم تابع است *** مور را بین که به جنسش راجع است
تو مگو گندم چرا شد سوی جو *** چشم را بر خصم نه نی بر گرو
مور اسود بر سر لبد سیاه *** مور پنهان دانه پیدا پیش راه
عقل گوید چشم را نیکو نگر *** دانه هرگز کی رود بیدانه بر
بحث مناسبتهای روحی و تجانس باطنی در کلام مولانا مکرر آمده است و تعبیر «جنس» در برابر «ناجنس» برای این معنا، در مثنوی شواهد بسیاری دارد. به نظر مولانا آن که ناجنس است کسی است که اشتغال به دنیا او را از خدا باز میدارد. «نفس» به بینی زشت تشبیه شده. و «روی خوب» وجههی روحانی و عقلانی انسان است که زشتی نفس آن را هم زشت میکند. زبان حال و قال هر عقل مال اندیش این است که تجانس میان دو یا چند چیز به شکل ظاهر نیست. مبادا ظاهرپرست شوی و راز تحانس را در هیئت ظاهری موجودات جست و جو کنی. مولانا بحث تجانس و همگنیهای باطنی را با مثال روشن میکند: دو مورچه که دو دانه گندم و جو را به سوی لانه خود میکشانند، ما مورچهی سیاه را روی نمد تیره رنگ نمیبینیم و به نظرمان میآیدکه دانههای گندم و جو به سوی یک دیگر میروند. دانهی جو خود به خود به طرف دانه گندم و یا بالعکس نمیرود، بلکه این دانهها به تبع حرکت مورچهها به هم میرسند. پس تو به این نگاه کن که مورچه به سوی هم جنس خود رجوع میکند (در این تمثیل دقت شود که مراد از جو و گندم، کالبد است و مراد از مورچه، روح). در نتیجه، این که میبینی اجسام و ابدان آدمیان در کنار هم واقع میشوند و جمعی متشکل و همگن را تشکیل میدهند، به واسطهی تقارن روحی آنان است. عقل میگوید: حرکت جسم از روح است. پس ای کسی که چشم دلت ضعیف است و حرکت جسم را میبینی و روح را نمی بینی، بدان که همهی آثار و احوال جسم از روح است.
زین سبب آمد سوی اصحاب کلب *** هست صورتها حبوب و مور قلب
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ *** بُد قفسها مختلف یک جنس فرخ
این قفس پیدا و آن فرخش نهان *** بیقفس کش کی قفس باشد روان
ای خنک چشمی که عقل استش امیر *** عاقبت بین باشد و حبر و قریر
فرق زشت و نغز از عقل آورید *** نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
چشم غرّه شد به خضرای دمن *** عقل گوید بر محک ّماش زن
آفت مرغ است چشم کام بین *** مخلص مرغ است عقل دام بین
دام دیگر بد که عقلش در نیافت *** وحی غایببین بدین سو زآن شتافت
جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت *** سوی صورتها نشاید زود تاخت
نیست جنسیت به صورت لی و لک *** عیسی آمد در بشر جنس ملک
برکشیدش فوق این نیلی حصار *** مرغ گردونی چو چغزش زاغوار
باز سخن از تجانس و کششهای باطنی است. مولانا میگوید: که در سگ اصحاب کهف نیز جهش درک باطنی وجود داشت، با این که صورتاً هیچ تجانسی میان سگ و اصحاب کهف نبود، و یا عیسی از جنس این آدمهای دنیایی نبود، فرزند روحالقدس و از جنس پاکان و ملائک بود و به آنها پیوست. پس قفسها و اجسام اگر چه متعدد و گوناگوناند ، ولی جوجهها و روح پرندگان از یک نوعاند . این قفس، یعنی جسم پرنده را میتوان دید، اما روح پرنده پنهان است. خوش به جای چشمی که عقل، فرمانروایش باشد. چنین چشمی عاقبت بین و دانشمند و روشنبین است. تفاوت بد و خوب را باید به کمک عقل دریابید، نه به کمک چشمی که فقط قادر است سیاه و سفید را به شما نشان دهد. چشم حسّی همین که سبزههای روییده بر مزبله را میبیند، مفتون ظاهری آن میشود و دیگر نمیاندیشد که دیدن آن سبزه از دور خوش است، اما عقل دوراندیش بدو میگوید: مفتون این سبزه مشو، بلکه ابتدا با معیارهای عقلانی بسنج و آن را با سبزههای پاک قیاس کن و سپس به قضاوت برآی و به جمال حقیقی دل ببند و از زیبایی کاذب رخ برتاب. البته دامهای خطرناک دیگری وجود دارد که عقل نیز نمیتواند آنها را بشناسد. به همین دلیل وحی الهی که امور پنهانی و غیبی را میبیند به سوی دنیا آمده است تا آدمیان را از این دامها نیز باخبر کند. سره و ناسره را به مدد عقل توانی شناخت. روا نیست که عقل را فرو نهی و شتابان به سوی اشکال و صورتها بتازی و به آنها رغبت نشان دهی. در نزد من و تو، اگر حقیقتبین باشی، تجانس حقیقی به شکل و صورت نیست. چنان که عیسی(علیه السلام) با این که در هیئت بشری ظهور کرد، ولی حقاً از جنس فرشتگان بود و به مرتبهی تجرد ربّانی رسیده بود. چنان که پرندهی آسمانی، او را فراز این دژ نیلگون بالا کشید، همانطور که کلاغ قورباغه را بُرد. منظور این است که هر جنسی به جنس خود میگراید: «الجنس یمیل الی جنسه».
بود عبدوالغوث هم جنس پری *** چون پری نه سال در پنهان پری
شد زنش را نسل از شوی دگر *** و آن یتیمانش ز مرگش در سمر
که مرورا گرگ زد یا رهزنی *** یا فتاد اندر چهی یا مکمنی
جمله فرزندانش در اشغال مست *** خود نگفتندی که بابایی بدست
بعد نه سال آمد او هم عاریه *** گشت پیدا باز شد متواریه
یک مهی مهمان فرزندان خویش *** بود و زآن پس کس ندیدش رنگ بیش
برد هم جنسی پریانش چنان *** که رباید روح را زخم سنان
به دنبال سخن از جنسیت و پیوند روحانی و معنوی و بسط اصل تجانس و این که هر چیز و هر کس جذب همجنس و هم سنخ خود میشود، مولانا به یاد حکایت افسانهای، عبدالغوث میافتد. شخصیتی آمیخته با افسانه که با پریان میآمیزد و به مدت نُه سال به دور از خانوادهی خود، در میان پریان زندگی میکرد و کسی از او خبر نداشت. پس از این مدت روزی ناگهان آفتابی میشود و نزد اهل و عیالش میآید، اما هنوز یک ماه از حضورش در خانه نگذشته بود که دوباره ناپدید شد. بله، او چون مدّت زیادی با جنیّان حشر و نشر کرده بود، خوی و خصلت آنان را یافته و دیگر تحمل مصاحبت با آدمیان را نداشت. البته تجانس همان سان که در ابیات بعدی میآید به هیئت ظاهری و حلیهی صوری نیست، بلکه به خوی و خصلت درونی است:
نوریان مرنوریان را طالباند *** ناریان مرناریان را جاذباند
چون بهشتی جنس جنت آمد است *** هم ز جنسیت شود یزدانپرست
نه نبی فرمود جود و محمده *** شاخ جنت دان به دنیا آمده
مهرها را جمله جنس مهر خوان *** قهرها را جمله جنس قهر دان
لاابالی لاابالی آورد *** زآن که جنس هم بوند اندر خرد
بود جنسیت در ادریس از نجوم *** هشت سال او با زحل بد در قدوم
در مشارق در مغارب یار او *** هم حدیث و محرم آثار او
بعد غیبت چون که آورد او قدوم *** در زمین میگفت او درس نجوم
پیش او استارگان خوش صف زده *** اختران در درس او حاضر شده
آن چنان که خلق آواز نجوم *** میشنیدند از خصوص و از عموم
جذب جنسیت کشیده تا زمین *** اختران را پیش او کرده مبین
هر یکی نام خود و احوال خود *** باز گفته پیش او شرح رصد
سخن از همسانیهای روح و باطن بود. مولانا میگوید: میان مردم نیکوکار و بهشت هم، چنین پیوند و همانندی وجود دارد. به همین دلیل، مؤمنان خدا را میپرستند تا راه بهشت را هموار کنند. مولانا این سخن را به یک حدیث نبوی مستند میکند: «السخاء و حسن الخُلق غُصنان من شجرة الجنّه»؛ بدان که سخاوت و هر خصلت نیک، شاخساران درخت بهشتاند که در دنیا افشان شدهاند .
تمام عشقهایی که در این دنیا وجود دارد شاخهای از درخت عشق الهی است. هم چنین در این دنیا هر چه قهر و غضب شاخهای از قهاریت الهی است. آدم لاابالی با آدم لاابالی معاشرت میکند، زیرا آن دو از نظر عقل و خرد هم جنس و هم سنخ یک دیگرند. ادریس نبی با علم ستارهشناسی تجانس داشت، زیرا او هشت سال با ستارهی کیوان قرین و هم سخن بود. به همین دلیل، ادریس هشت سال در مشرق و مغرب یار و محرم اسرار ستارهی زحل بود. آن تجانسی که میان ادریس و ستارگان پدید آمده بود، سبب میشد که به زمین آیند و در مکتب او حاضر شوند. جاذبهی تجانس، ستارگان را به زمین میکشد، به طوری که در حضور ادریس آشکارا حضور مییافتند.
چیست جنسیت یکی نوع نظر *** که بدان یابند ره در همدگر
آن نظر که کرد حق در وی نهان *** چون نهد در تو تو گردی جنس آن
هر طرف چه میکشد تن را نظر *** بیخبر را کی کشاند با خبر
چون نهد در تو صفات جبرئیل *** همچون فرخی بر هوا جویی سبیل
منتظر بنهاده دیده در هوا *** از زمین بیگانه عاشق بر سما
چون نهد در تو صفتهای خری *** صد پرت گر هست بر آخور پری
در قسمتهای اخیر، بحث در مناسبتهای روحی و معنوی یا جنسیت، با تعبیرات و مثالهای گوناگون همراه بوده و اکنون مولانا تعریف دیگری از مفهوم آن به دست میدهد. جنسیت، مفهومی از نوع «نظر»، یعنی دید باطن است که به وسیلهی آن روح و باطن دو تن با هم رابطه و پیوند مییابد. خصلتی را که خداوند در درون او سرشته، اگر آن خصلت را در درون تو نیز میسرشت، همجنس او میشدی. این خصلت و حالات درونی است که نوع رفتار و گفتار و حرکات و سکنات آدمی را تعیین میکند. اگر خداوند در اندرون تو صفات فرشتگی قرار دهد، مانند جوجهی پرنده خواهان پرواز در هوا میشوی. منتظر میمانی و چشم به آسمان میدوزی. با زمین بیگانه میشوی و بر آسمان عشق میورزی. و اگر در اندرون تو صفات حیوانی قرار دهد، اگر صد بال و پر هم داشته باشی، باز به سوی آخور خواهی دوید.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
عقل میگفتش که جنسیت یقین *** از ره معنیست نی از آب و طین
هین مشو صورت پرست و این مگو *** سر جنسیت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر *** نیست جامد را ز جنسیت خبر
جان چو مور و تن چو دانه گندمی *** میکشاند سو به سویش هر دمی
مور داند کان حبوب مرتهن *** مستحیل و جنس من خواهد شدن
آن یکی مروی گرفت از راه جو *** مور دیگر گندمی بگرفت و دو
جو سوی گندم نمیتازد ولی *** مور سوی مور میآید بلی
رفتن جو سوی گندم تابع است *** مور را بین که به جنسش راجع است
تو مگو گندم چرا شد سوی جو *** چشم را بر خصم نه نی بر گرو
مور اسود بر سر لبد سیاه *** مور پنهان دانه پیدا پیش راه
عقل گوید چشم را نیکو نگر *** دانه هرگز کی رود بیدانه بر
بحث مناسبتهای روحی و تجانس باطنی در کلام مولانا مکرر آمده است و تعبیر «جنس» در برابر «ناجنس» برای این معنا، در مثنوی شواهد بسیاری دارد. به نظر مولانا آن که ناجنس است کسی است که اشتغال به دنیا او را از خدا باز میدارد. «نفس» به بینی زشت تشبیه شده. و «روی خوب» وجههی روحانی و عقلانی انسان است که زشتی نفس آن را هم زشت میکند. زبان حال و قال هر عقل مال اندیش این است که تجانس میان دو یا چند چیز به شکل ظاهر نیست. مبادا ظاهرپرست شوی و راز تحانس را در هیئت ظاهری موجودات جست و جو کنی. مولانا بحث تجانس و همگنیهای باطنی را با مثال روشن میکند: دو مورچه که دو دانه گندم و جو را به سوی لانه خود میکشانند، ما مورچهی سیاه را روی نمد تیره رنگ نمیبینیم و به نظرمان میآیدکه دانههای گندم و جو به سوی یک دیگر میروند. دانهی جو خود به خود به طرف دانه گندم و یا بالعکس نمیرود، بلکه این دانهها به تبع حرکت مورچهها به هم میرسند. پس تو به این نگاه کن که مورچه به سوی هم جنس خود رجوع میکند (در این تمثیل دقت شود که مراد از جو و گندم، کالبد است و مراد از مورچه، روح). در نتیجه، این که میبینی اجسام و ابدان آدمیان در کنار هم واقع میشوند و جمعی متشکل و همگن را تشکیل میدهند، به واسطهی تقارن روحی آنان است. عقل میگوید: حرکت جسم از روح است. پس ای کسی که چشم دلت ضعیف است و حرکت جسم را میبینی و روح را نمی بینی، بدان که همهی آثار و احوال جسم از روح است.
زین سبب آمد سوی اصحاب کلب *** هست صورتها حبوب و مور قلب
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ *** بُد قفسها مختلف یک جنس فرخ
این قفس پیدا و آن فرخش نهان *** بیقفس کش کی قفس باشد روان
ای خنک چشمی که عقل استش امیر *** عاقبت بین باشد و حبر و قریر
فرق زشت و نغز از عقل آورید *** نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
چشم غرّه شد به خضرای دمن *** عقل گوید بر محک ّماش زن
آفت مرغ است چشم کام بین *** مخلص مرغ است عقل دام بین
دام دیگر بد که عقلش در نیافت *** وحی غایببین بدین سو زآن شتافت
جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت *** سوی صورتها نشاید زود تاخت
نیست جنسیت به صورت لی و لک *** عیسی آمد در بشر جنس ملک
برکشیدش فوق این نیلی حصار *** مرغ گردونی چو چغزش زاغوار
باز سخن از تجانس و کششهای باطنی است. مولانا میگوید: که در سگ اصحاب کهف نیز جهش درک باطنی وجود داشت، با این که صورتاً هیچ تجانسی میان سگ و اصحاب کهف نبود، و یا عیسی از جنس این آدمهای دنیایی نبود، فرزند روحالقدس و از جنس پاکان و ملائک بود و به آنها پیوست. پس قفسها و اجسام اگر چه متعدد و گوناگوناند ، ولی جوجهها و روح پرندگان از یک نوعاند . این قفس، یعنی جسم پرنده را میتوان دید، اما روح پرنده پنهان است. خوش به جای چشمی که عقل، فرمانروایش باشد. چنین چشمی عاقبت بین و دانشمند و روشنبین است. تفاوت بد و خوب را باید به کمک عقل دریابید، نه به کمک چشمی که فقط قادر است سیاه و سفید را به شما نشان دهد. چشم حسّی همین که سبزههای روییده بر مزبله را میبیند، مفتون ظاهری آن میشود و دیگر نمیاندیشد که دیدن آن سبزه از دور خوش است، اما عقل دوراندیش بدو میگوید: مفتون این سبزه مشو، بلکه ابتدا با معیارهای عقلانی بسنج و آن را با سبزههای پاک قیاس کن و سپس به قضاوت برآی و به جمال حقیقی دل ببند و از زیبایی کاذب رخ برتاب. البته دامهای خطرناک دیگری وجود دارد که عقل نیز نمیتواند آنها را بشناسد. به همین دلیل وحی الهی که امور پنهانی و غیبی را میبیند به سوی دنیا آمده است تا آدمیان را از این دامها نیز باخبر کند. سره و ناسره را به مدد عقل توانی شناخت. روا نیست که عقل را فرو نهی و شتابان به سوی اشکال و صورتها بتازی و به آنها رغبت نشان دهی. در نزد من و تو، اگر حقیقتبین باشی، تجانس حقیقی به شکل و صورت نیست. چنان که عیسی(علیه السلام) با این که در هیئت بشری ظهور کرد، ولی حقاً از جنس فرشتگان بود و به مرتبهی تجرد ربّانی رسیده بود. چنان که پرندهی آسمانی، او را فراز این دژ نیلگون بالا کشید، همانطور که کلاغ قورباغه را بُرد. منظور این است که هر جنسی به جنس خود میگراید: «الجنس یمیل الی جنسه».
بود عبدوالغوث هم جنس پری *** چون پری نه سال در پنهان پری
شد زنش را نسل از شوی دگر *** و آن یتیمانش ز مرگش در سمر
که مرورا گرگ زد یا رهزنی *** یا فتاد اندر چهی یا مکمنی
جمله فرزندانش در اشغال مست *** خود نگفتندی که بابایی بدست
بعد نه سال آمد او هم عاریه *** گشت پیدا باز شد متواریه
یک مهی مهمان فرزندان خویش *** بود و زآن پس کس ندیدش رنگ بیش
برد هم جنسی پریانش چنان *** که رباید روح را زخم سنان
به دنبال سخن از جنسیت و پیوند روحانی و معنوی و بسط اصل تجانس و این که هر چیز و هر کس جذب همجنس و هم سنخ خود میشود، مولانا به یاد حکایت افسانهای، عبدالغوث میافتد. شخصیتی آمیخته با افسانه که با پریان میآمیزد و به مدت نُه سال به دور از خانوادهی خود، در میان پریان زندگی میکرد و کسی از او خبر نداشت. پس از این مدت روزی ناگهان آفتابی میشود و نزد اهل و عیالش میآید، اما هنوز یک ماه از حضورش در خانه نگذشته بود که دوباره ناپدید شد. بله، او چون مدّت زیادی با جنیّان حشر و نشر کرده بود، خوی و خصلت آنان را یافته و دیگر تحمل مصاحبت با آدمیان را نداشت. البته تجانس همان سان که در ابیات بعدی میآید به هیئت ظاهری و حلیهی صوری نیست، بلکه به خوی و خصلت درونی است:
نوریان مرنوریان را طالباند *** ناریان مرناریان را جاذباند
چون بهشتی جنس جنت آمد است *** هم ز جنسیت شود یزدانپرست
نه نبی فرمود جود و محمده *** شاخ جنت دان به دنیا آمده
مهرها را جمله جنس مهر خوان *** قهرها را جمله جنس قهر دان
لاابالی لاابالی آورد *** زآن که جنس هم بوند اندر خرد
بود جنسیت در ادریس از نجوم *** هشت سال او با زحل بد در قدوم
در مشارق در مغارب یار او *** هم حدیث و محرم آثار او
بعد غیبت چون که آورد او قدوم *** در زمین میگفت او درس نجوم
پیش او استارگان خوش صف زده *** اختران در درس او حاضر شده
آن چنان که خلق آواز نجوم *** میشنیدند از خصوص و از عموم
جذب جنسیت کشیده تا زمین *** اختران را پیش او کرده مبین
هر یکی نام خود و احوال خود *** باز گفته پیش او شرح رصد
سخن از همسانیهای روح و باطن بود. مولانا میگوید: میان مردم نیکوکار و بهشت هم، چنین پیوند و همانندی وجود دارد. به همین دلیل، مؤمنان خدا را میپرستند تا راه بهشت را هموار کنند. مولانا این سخن را به یک حدیث نبوی مستند میکند: «السخاء و حسن الخُلق غُصنان من شجرة الجنّه»؛ بدان که سخاوت و هر خصلت نیک، شاخساران درخت بهشتاند که در دنیا افشان شدهاند .
تمام عشقهایی که در این دنیا وجود دارد شاخهای از درخت عشق الهی است. هم چنین در این دنیا هر چه قهر و غضب شاخهای از قهاریت الهی است. آدم لاابالی با آدم لاابالی معاشرت میکند، زیرا آن دو از نظر عقل و خرد هم جنس و هم سنخ یک دیگرند. ادریس نبی با علم ستارهشناسی تجانس داشت، زیرا او هشت سال با ستارهی کیوان قرین و هم سخن بود. به همین دلیل، ادریس هشت سال در مشرق و مغرب یار و محرم اسرار ستارهی زحل بود. آن تجانسی که میان ادریس و ستارگان پدید آمده بود، سبب میشد که به زمین آیند و در مکتب او حاضر شوند. جاذبهی تجانس، ستارگان را به زمین میکشد، به طوری که در حضور ادریس آشکارا حضور مییافتند.
چیست جنسیت یکی نوع نظر *** که بدان یابند ره در همدگر
آن نظر که کرد حق در وی نهان *** چون نهد در تو تو گردی جنس آن
هر طرف چه میکشد تن را نظر *** بیخبر را کی کشاند با خبر
چون نهد در تو صفات جبرئیل *** همچون فرخی بر هوا جویی سبیل
منتظر بنهاده دیده در هوا *** از زمین بیگانه عاشق بر سما
چون نهد در تو صفتهای خری *** صد پرت گر هست بر آخور پری
در قسمتهای اخیر، بحث در مناسبتهای روحی و معنوی یا جنسیت، با تعبیرات و مثالهای گوناگون همراه بوده و اکنون مولانا تعریف دیگری از مفهوم آن به دست میدهد. جنسیت، مفهومی از نوع «نظر»، یعنی دید باطن است که به وسیلهی آن روح و باطن دو تن با هم رابطه و پیوند مییابد. خصلتی را که خداوند در درون او سرشته، اگر آن خصلت را در درون تو نیز میسرشت، همجنس او میشدی. این خصلت و حالات درونی است که نوع رفتار و گفتار و حرکات و سکنات آدمی را تعیین میکند. اگر خداوند در اندرون تو صفات فرشتگی قرار دهد، مانند جوجهی پرنده خواهان پرواز در هوا میشوی. منتظر میمانی و چشم به آسمان میدوزی. با زمین بیگانه میشوی و بر آسمان عشق میورزی. و اگر در اندرون تو صفات حیوانی قرار دهد، اگر صد بال و پر هم داشته باشی، باز به سوی آخور خواهی دوید.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول