![عالم غیب در مثنوی معنوی عالم غیب در مثنوی معنوی](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/17757.jpg)
![عالم غیب در مثنوی معنوی عالم غیب در مثنوی معنوی](/userfiles/Article/1395/12/2/17757.jpg)
نویسنده: محمدرضا افضلی
نیست آن باران از این ابر شما *** هست ابری دیگر و دیگر سما
غیب را ابری و آبی دیگر است *** آسمان و آفتابی دیگر است
ناید آن الا که بر خاصان پدید *** باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی *** هست باران از پی پژمردگی
آن بهاری، ناز پروردش کند *** وین خزانی ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب *** بر تفاوت دان و سر رشته بیاب
هم چنین در غیب انواع است این *** در زیان و سود و در ربح و غبین
مولانا اعتقاد دارد به این که آن چه در آفرینش و جهان مادی میبینیم، یک صورت مادی و ظاهری دارد که فناپذیر است، اما در عالم غیب هم صورت دیگری دارد که خاصان حق میتوانند آن را ببینند. این صورت غیبی فناناپذیر و یکی از جلوههای آفرینش پروردگار است. مولانا میگوید: سرما و باد و آفتاب هم، گاه مفید و گاه زیانآور است و اگر به تفاوت آنها توجه کنی، سررشته معرفت اسرار حق را خواهی یافت. «انواع» به معنای همان صورتهای پنهانی و غیر مادی کائنات است. مولانا میخواهد بگوید: همه موجودات و خوب و بد دنیا، یک صورت غیبی دائم و جاودان دارند و این کلام را به قرآن مستند میکند: (وَإِنْ مِنْ شَیءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ)(1)؛ چیزی نیست که خزائن آن نزد ما نباشد و ما آنها را بهاندازه مشخصی فرو میفرستیم، نه بیشتر. هم چنین مولانا به سخن حکیم سنایی غزنوی اشاره میکند:
آسمانهاست در ولایت جان *** کارفرمای آسمان جهان
در ره روح پست و بالاهاست *** کوههای بلند و دریاهاست
خلاصهی آن این است: سیر روح انسان به سوی حق، از گذرگاهی است که در ورای این جهان و فراتر از این عالم ظاهر و زمین و آسمان است. این گذرگاه، عالم غیب است که از درون دل مرد آگاه آغاز میشود.
گفت پیغمبر ز سرمای بهار *** تن مپوشانید یاران زینهار
ز آن که با جان شما آن میکند *** کان بهاران با درختان میکند
لیک بگریزید از برد خزان *** کآن کند کآن کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر بردهاند *** هم بر آن صورت، قناعت کردهاند
بیخبر بودن از جان آن گروه *** کوه را دیده، ندیده کان بکوه
آن خزان نزد خدا، نفس و هواست *** عقل و جان عین بهار است و بقاست
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: «اغتموا برد الربیع»؛ از سرما و باد بهاری بهره ببرید و آن را مغتنم شمارید. مولانا میگوید: راویان حدیث از این سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) معنای ظاهر الفاظ را گرفتهاند؛ اما این درست نیست. اینها از روح و عقل بیخبر بوده و پنداشتهاند که زندگی همین جسم خاکی است و عقل و جان را که مانند معدن در این کوه تن است، ندیدهاند. «عقل»، یعنی نیروی ادراک و تمییز و توانایی آموختن و دریافتن. نفس و هوای نفس در نظر عارف مانند خزان، ویرانی و مرگ معنوی میآورد و عقل و روح بهاری است که آن مرگ معنوی را باز میگیرد و زندگی تازه میبخشد.
خواب بردش، مرغ جانش از حبس رست *** چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان *** در جهان ساده و صحرای جان
جان او آن جا سرایان ماجرا *** کاندر این جا گر بماندندی مرا
خوش بُدی جانم در این باغ و بهار *** مست این صحرا و غیبی لالهزار
بی پر و بی پا سفر میکردمی *** بیلب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری، فارغ از رنج دماغ *** کردمی با ساکنان چرخ، لاغ
چشم بسته، عالمی میدیدمی *** ورد و ریحان بیکفی میچیدمی
«جهان ساده» عالم غیب است که روح پس از رهاشدن از تن بدان میپیوندد و در صحرایی که تمامش روح است و نشانی از ماده و جسم نیست، از رنج این جهان آزاد میشود. در این ابیات پیر چنگی که در عالم خواب روحش به عالم غیب رفته بود، آرزو میکند که بگذرند در همان جهان ساده و صحرای جان بماند. او میگوید: اگر بگذارند، در آن عالم غیب سفر کردن و لذت بردن نیازی به اسباب مادی و ظاهری ندارد، زیرا روح از هر قیدی آزاد است و همه ارواح به هم پیوسته و یکی هستند. ذکر و فکر نیاز به فشار ذهنی ندارد، دیدن به این چشم ظاهر مربوط نمیشود و گل چیدن از آن غیبی لالهزار، ابزاری مانند دست نمیخواهد. «لاغ» به معنای شوخی کردن با ساکنان جهان ساده و عالم غیب است.
مرغ آبی غرق دریای عسل *** عین ایوبی، شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق *** پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ *** در نگنجیدی در او زین نیم برخ
کآن زمین و آسمان بی فراخ *** کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
دین جهانی کاندر این خوابم نمود *** از گشایش پرّ و بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بُدی *** کم کسی یک لحظهای آن جا بُدی
امر میآمد که نه، طامع مشو *** چون ز پایت خار بیرون شد، برو
مول مولی میزد آن جا جان او *** در فضای رحمت و احسان او
عالم غیب مانند دریای عسل و جان مثل مرغ آبی، در آن شناور است. در این تشبیه مولانا به قصه حضرت ایوب(علیه السلام) نظر دارد که از پیامبران بنیاسرائیل بود. و بر او رنج بسیار رسید، اما سرانجام پروردگار او را از رنج رهایی بخشید و فرمود: ای ایوب، پای بر زمین بکوب و از جای پای او چشمهای گوارا جوشید که هم تن خود را با آن شست و هم از آن نوشید و از رنج آسوده شد: (ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ)(2) سپس مولانا میگوید: من اگر بهاندازه حجم آسمان مثنوی بگویم و بنویسم، آن عالمی را که پیر چنگی در خواب دیده، نمیتوانم توصیف کنم. «برخ» به معنای جزء بسیار کوچک است. باز پیر چنگی میگوید: دنیا با همه فراخی دل عاشقان حق را تنگ میکند و آزار میدهد (شاخ شاخ، یعنی پاره پاره)، اما این عالم غیب که در خواب دیدم چنان گشادگی خاطر به من داد که گویی مرغ پربستهای بودم و آزادم کردند. اگر راه این عالم غیب را همه میدانستند؛ کمتر کسی در آن جا (دنیا) میماند و هر کس که خار علایق دنیایی از پایش بیرون میآمد، امر پروردگار به او میرسید که به جهان دیگر (به عالم غیب) برو. سخن مولانا این است: هر که راه جهان غیب را میشناخت، جانش در فضای رحمت و احسان الهی حالت انتظار داشت، تا امر الهی برسد و آن گاه به جهان جاودان میشتافت.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
غیب را ابری و آبی دیگر است *** آسمان و آفتابی دیگر است
ناید آن الا که بر خاصان پدید *** باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی *** هست باران از پی پژمردگی
آن بهاری، ناز پروردش کند *** وین خزانی ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب *** بر تفاوت دان و سر رشته بیاب
هم چنین در غیب انواع است این *** در زیان و سود و در ربح و غبین
مولانا اعتقاد دارد به این که آن چه در آفرینش و جهان مادی میبینیم، یک صورت مادی و ظاهری دارد که فناپذیر است، اما در عالم غیب هم صورت دیگری دارد که خاصان حق میتوانند آن را ببینند. این صورت غیبی فناناپذیر و یکی از جلوههای آفرینش پروردگار است. مولانا میگوید: سرما و باد و آفتاب هم، گاه مفید و گاه زیانآور است و اگر به تفاوت آنها توجه کنی، سررشته معرفت اسرار حق را خواهی یافت. «انواع» به معنای همان صورتهای پنهانی و غیر مادی کائنات است. مولانا میخواهد بگوید: همه موجودات و خوب و بد دنیا، یک صورت غیبی دائم و جاودان دارند و این کلام را به قرآن مستند میکند: (وَإِنْ مِنْ شَیءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ)(1)؛ چیزی نیست که خزائن آن نزد ما نباشد و ما آنها را بهاندازه مشخصی فرو میفرستیم، نه بیشتر. هم چنین مولانا به سخن حکیم سنایی غزنوی اشاره میکند:
آسمانهاست در ولایت جان *** کارفرمای آسمان جهان
در ره روح پست و بالاهاست *** کوههای بلند و دریاهاست
خلاصهی آن این است: سیر روح انسان به سوی حق، از گذرگاهی است که در ورای این جهان و فراتر از این عالم ظاهر و زمین و آسمان است. این گذرگاه، عالم غیب است که از درون دل مرد آگاه آغاز میشود.
گفت پیغمبر ز سرمای بهار *** تن مپوشانید یاران زینهار
ز آن که با جان شما آن میکند *** کان بهاران با درختان میکند
لیک بگریزید از برد خزان *** کآن کند کآن کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر بردهاند *** هم بر آن صورت، قناعت کردهاند
بیخبر بودن از جان آن گروه *** کوه را دیده، ندیده کان بکوه
آن خزان نزد خدا، نفس و هواست *** عقل و جان عین بهار است و بقاست
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: «اغتموا برد الربیع»؛ از سرما و باد بهاری بهره ببرید و آن را مغتنم شمارید. مولانا میگوید: راویان حدیث از این سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) معنای ظاهر الفاظ را گرفتهاند؛ اما این درست نیست. اینها از روح و عقل بیخبر بوده و پنداشتهاند که زندگی همین جسم خاکی است و عقل و جان را که مانند معدن در این کوه تن است، ندیدهاند. «عقل»، یعنی نیروی ادراک و تمییز و توانایی آموختن و دریافتن. نفس و هوای نفس در نظر عارف مانند خزان، ویرانی و مرگ معنوی میآورد و عقل و روح بهاری است که آن مرگ معنوی را باز میگیرد و زندگی تازه میبخشد.
خواب بردش، مرغ جانش از حبس رست *** چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان *** در جهان ساده و صحرای جان
جان او آن جا سرایان ماجرا *** کاندر این جا گر بماندندی مرا
خوش بُدی جانم در این باغ و بهار *** مست این صحرا و غیبی لالهزار
بی پر و بی پا سفر میکردمی *** بیلب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری، فارغ از رنج دماغ *** کردمی با ساکنان چرخ، لاغ
چشم بسته، عالمی میدیدمی *** ورد و ریحان بیکفی میچیدمی
«جهان ساده» عالم غیب است که روح پس از رهاشدن از تن بدان میپیوندد و در صحرایی که تمامش روح است و نشانی از ماده و جسم نیست، از رنج این جهان آزاد میشود. در این ابیات پیر چنگی که در عالم خواب روحش به عالم غیب رفته بود، آرزو میکند که بگذرند در همان جهان ساده و صحرای جان بماند. او میگوید: اگر بگذارند، در آن عالم غیب سفر کردن و لذت بردن نیازی به اسباب مادی و ظاهری ندارد، زیرا روح از هر قیدی آزاد است و همه ارواح به هم پیوسته و یکی هستند. ذکر و فکر نیاز به فشار ذهنی ندارد، دیدن به این چشم ظاهر مربوط نمیشود و گل چیدن از آن غیبی لالهزار، ابزاری مانند دست نمیخواهد. «لاغ» به معنای شوخی کردن با ساکنان جهان ساده و عالم غیب است.
مرغ آبی غرق دریای عسل *** عین ایوبی، شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق *** پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ *** در نگنجیدی در او زین نیم برخ
کآن زمین و آسمان بی فراخ *** کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
دین جهانی کاندر این خوابم نمود *** از گشایش پرّ و بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بُدی *** کم کسی یک لحظهای آن جا بُدی
امر میآمد که نه، طامع مشو *** چون ز پایت خار بیرون شد، برو
مول مولی میزد آن جا جان او *** در فضای رحمت و احسان او
عالم غیب مانند دریای عسل و جان مثل مرغ آبی، در آن شناور است. در این تشبیه مولانا به قصه حضرت ایوب(علیه السلام) نظر دارد که از پیامبران بنیاسرائیل بود. و بر او رنج بسیار رسید، اما سرانجام پروردگار او را از رنج رهایی بخشید و فرمود: ای ایوب، پای بر زمین بکوب و از جای پای او چشمهای گوارا جوشید که هم تن خود را با آن شست و هم از آن نوشید و از رنج آسوده شد: (ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ)(2) سپس مولانا میگوید: من اگر بهاندازه حجم آسمان مثنوی بگویم و بنویسم، آن عالمی را که پیر چنگی در خواب دیده، نمیتوانم توصیف کنم. «برخ» به معنای جزء بسیار کوچک است. باز پیر چنگی میگوید: دنیا با همه فراخی دل عاشقان حق را تنگ میکند و آزار میدهد (شاخ شاخ، یعنی پاره پاره)، اما این عالم غیب که در خواب دیدم چنان گشادگی خاطر به من داد که گویی مرغ پربستهای بودم و آزادم کردند. اگر راه این عالم غیب را همه میدانستند؛ کمتر کسی در آن جا (دنیا) میماند و هر کس که خار علایق دنیایی از پایش بیرون میآمد، امر پروردگار به او میرسید که به جهان دیگر (به عالم غیب) برو. سخن مولانا این است: هر که راه جهان غیب را میشناخت، جانش در فضای رحمت و احسان الهی حالت انتظار داشت، تا امر الهی برسد و آن گاه به جهان جاودان میشتافت.
پینوشتها:
1- حجر، آیهی 21.
2- ص، آیهی 42.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول