تبار شناسي يك نظم
برنارد لوئيس، در باره كشورهاي خاورميانه علي الخصوص كشورهاي حوزه خليج فارس از جمله ايران و عراق تحقيقات عميقي انجام داده است. وي به خوبي بر روي عقايد و ايدئولوژي هاي كشورهاي عربي و ساختارها و نهادهاي سياسي و اجتماعي منتج از آن تحقيق كرده است. از اين رو وي معتقد است نوع رژيمي كه صدام حسين مظهر آن مي باشد، ريشه هايش نه در گذشته اعراب است و نه اسلام. از نظر وي مدل عقيدتي رژيم حزب بعث از اروپا وارد شده و مدلي تقليدي با استفاده از روش هاي نازي ها و احزاب فاشيست است. اين مقاله از نظرتان مي گذرد.
در جهان غرب آشنايي با تاريخ بسيار اندك و ضعيف است و آگاهي از آن حتي ضعيف تر. براي مثال مردم اغلب چنين استدلال مي كنند كه نوعي از نظم سياسي كه در عراق رواج دارد بخشي از سنت هاي بجا مانده از زمان هاي بسيار قديم اسلامي و عربي است. اين عقيده به طور كامل اشتباه است. نوع رژيمي كه صدام حسين مظهر آن بود ريشه هايش نه در گذشته اعراب است و نه اسلام. برعكس، اين رژيمي بود عقيدتي كه از اروپا وارد شده است- يعني تنها نوعي كه عملي بوده و به سرانجام رسيده است (حداقل از نظر توانايي براي بقاء).
در ۱۹۴۰ دولت فرانسه شكست را پذيرفت و با رايش سوم پيمان صلحي جداگانه منعقد نمود. مستعمره هاي فرانسوي در سوريه و لبنان همچنان در كنترل حكومت ويشي باقي ماندند. آنها به طور كامل در اختيار نازي ها بودند و بدين ترتيب تبديل شدند به پايگاه هاي اصلي تبليغات نازي ها و جايگاه هاي فعاليت آنها در خاورميانه.
نازي ها عمليات خود را از سوريه و لبنان با موفقيت نسبي به عراق و نواحي ديگر گسترش دادند. اين مقارن با زماني بود كه حزب بعث به عنوان مدلي تقليدي از نازي ها و احزاب فاشيست كه از روش هاي بسيار مشابه استفاده مي كردند و عقايدي همانند داشتند بنياد نهاده شد .به عنوان بخشي از يك دستگاه كه كار آن مراقبت و نظارت بود و در شرايط تك حزبي به هستي خود ادامه مي داد، حالتي كه يك حزب ديگر در مفهوم دموكراتيك غربي مطرح نبود بلكه بخشي بود از دستگاه حكومتي. اين منشأ حزب بعث بود.
هنگامي كه رايش سوم فرو ريخت و پس از آنكه شوروي به عنوان حامي اصلي تمامي نيروهاي ضدغرب مطرح گرديد تطبيق و سازگاري از الگوي نازي ها به الگوي كمونيستي چندان مشكل نبود و در همه جا بدون دشواري به انجام رسيد. اين همان دوره اي است كه حكومت عراق از آن ناشي شده بود. همانگونه كه پيشتر در جاي ديگري نيز گفته ام چنين امري ريشه در گذشته اصيل عربي يا اسلامي ندارد، بلكه بخشي است كه مي توان آن را موفقيت آميزترين و در عين حال زيان آورترين نوع جريان غربي شدن دانست كه هرگز در خاورميانه رخ نداده است.
هنگامي كه غربي شدن در خاورميانه با شكست مواجه گرديد، اين ناكامي توسط تعريف مجدد و بازگشت استنباط هاي كهن و عميقاً ريشه دوانده از «خود» و «ديگري» پي گرفته شد. البته منظور من در اين مورد همان دين است. دين امتيازهاي گوناگوني داشت.
براي مردم شناخته شده تر بود، درك آن مفهوم تر بود، اين امكان وجود داشت كه بلادرنگ توسط مسلمانان فهميده شود. در حالي كه شعارهاي ملي گرايانه و سوسياليستي نياز به توضيح داشتند، احتمال جلوگيري از فعاليت ديني بسيار كمتر بود. منظورم اين است كه حتي بي رحم ترين ديكتاتورها هم نمي توانند به طور كامل مخالفين ديني خود را سركوب كنند. در مساجد مردم مي توانند به راحتي با يكديگر ملاقات و گفت وگو كنند. در اغلب دولت هايي كه از الگوي فاشيستي تقليد شده اند، ملاقات و گفت وگوي بي پرده به شدت كنترل يا سركوب مي شود. در برخورد با اسلام چنين چيزي مقدور نيست. نهضت هاي مخالف كه ايدئولوژي اسلامي دارند مي توانند از زباني بهره جويند كه براي همه مردم آشنا است و از طريق مساجد مي توانند به شبكه اي از ارتباط و سازماندهي بپيوندند.
چنين امتيازهايي به استدلال هاي ديني مخالفين مزيت هاي كارسازتري مي بخشد. در واقع ديكتاتوري به آنها از طريق حذف و سركوب مخالفين كمك نيز كرده است.
البته جنبش هاي ديني هنوز هم از امتياز ديگري برخوردار هستند. آنها مي توانند به معناي بسيار سنتي به «خود» و «ديگري» كه در جهان اسلام وجود دارد متوسل شوند، موضوعي كه البته سابقه اي ديرينه دارد. چنين چيزي را مي توان براي مثال در تاريخ نگاري مشاهده كرد. مي توان از تاريخ اروپا به عنوان كشمكش در برابر مثلاً مورها (اعراب شمال آفريقا) يا تاتارها صحبت كرد. اگر به تاريخ نگاري معاصر در خصوص مردم مسلمان خاورميانه نگاهي انداخته شود منازعه ها و تلاش هاي آنها هميشه در واژه هاي ديني بيان شده است. براي تاريخ نگاران آنها مخاطب و پشتيبان آنها اسلام است. زمامدار آنها حاكم اسلامي است و دشمنانشان به عنوان كفار تعريف مي شوند.
اين طبقه بندي اوليه اكنون دوباره به صحنه آمده است. روش بن لادن در ناميدن دشمنانش به عنوان «صليبيون» همين مسئله را نشان مي دهد.منظور بن لادن از صليبيون آمريكايي ها يا صهيونيست ها نيستند. صليبيون البته مسيحياني بودند در جنگ مقدس براي مسيحيت و آنها كساني بودند كه براي باز پس گرفتن مكان هاي مقدس مسيحيت كه در قرن هفتم به دست مسلمان ها افتاده بود مي جنگيدند. بن لادن چنين چيزي را به عنوان منازعه ميان دو رقيب ديني مي پندارد.
من براي بار ديگر خاطر نشان مي كنم كه نكوهش كردن نوع صدام حسيني حكومت به عنوان سنت عربي يا اسلامي كاملاً اشتباه است. آن سنت ها به تكامل جوامعي منتهي شدند كه اگرچه در مفهوم وجود نمادهاي منتخب دموكراتيك نبودند اما در هر حال حكومت هاي محدود بوجود آوردند. يعني حكومت هايي كه توسط قواعد مذهبي محدود مي شدند و يا محدود در مفهومي قابل اجرا يا عملي توسط موجوديت گروه هاي قدرتمند در جامعه مانند طبقه اعيان شهري يا تشكيلات نظامي و ديني. اينها به عنوان الزامات و بر اساس اختيارات حكومتي نقش آفريني مي كردند. انديشه حكومت مطلق به طور كامل با شيوه هاي اسلام بيگانه است، تا اينكه بالاخره تجدد چنين چيزي را متأسفانه مقدور ساخت.
آنچه فرآيند تجدد به انجام رساند تقويت نيروي سلطان بود و قراردادن كل دستگاه مدرن نظارت و سركوب در يد اختيار او. بنابر اين مي توان گفت كه تجدد نيروهاي بينابيني را كه قبلاً اختيارات حكومت را محدود مي كردند و به عنوان نيرويي خنثي كننده عمل مي نمودند تضعيف كرد. تجدد به معناي جابجايي بود از نخبگاني كه از املاك روستايي خود امرار معاش مي نمودند با نخبگان جديد كه حكومت را به عنوان ملك خود مي پنداشتند.
هرچند كه البته تجدد اين حقيقت را محو نكرده است كه مردم خاورميانه اسلامي داراي سنتي هستند مبتني بر حكومتي محدود و مسئول. حكومتي كه هر چند دموكراتيك نبود اما از بسياري جهات با حكومت هاي دموكراتيك نقاط اشتراك دارد و به عقيده من مبناي مناسبي براي تكامل نهادهاي دموكراتيك فراهم مي سازد. همانگونه كه در هر كجاي ديگر جهان نيز چنين بوده است. من براي آينده آنها خوشبين هستم.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
در جهان غرب آشنايي با تاريخ بسيار اندك و ضعيف است و آگاهي از آن حتي ضعيف تر. براي مثال مردم اغلب چنين استدلال مي كنند كه نوعي از نظم سياسي كه در عراق رواج دارد بخشي از سنت هاي بجا مانده از زمان هاي بسيار قديم اسلامي و عربي است. اين عقيده به طور كامل اشتباه است. نوع رژيمي كه صدام حسين مظهر آن بود ريشه هايش نه در گذشته اعراب است و نه اسلام. برعكس، اين رژيمي بود عقيدتي كه از اروپا وارد شده است- يعني تنها نوعي كه عملي بوده و به سرانجام رسيده است (حداقل از نظر توانايي براي بقاء).
در ۱۹۴۰ دولت فرانسه شكست را پذيرفت و با رايش سوم پيمان صلحي جداگانه منعقد نمود. مستعمره هاي فرانسوي در سوريه و لبنان همچنان در كنترل حكومت ويشي باقي ماندند. آنها به طور كامل در اختيار نازي ها بودند و بدين ترتيب تبديل شدند به پايگاه هاي اصلي تبليغات نازي ها و جايگاه هاي فعاليت آنها در خاورميانه.
نازي ها عمليات خود را از سوريه و لبنان با موفقيت نسبي به عراق و نواحي ديگر گسترش دادند. اين مقارن با زماني بود كه حزب بعث به عنوان مدلي تقليدي از نازي ها و احزاب فاشيست كه از روش هاي بسيار مشابه استفاده مي كردند و عقايدي همانند داشتند بنياد نهاده شد .به عنوان بخشي از يك دستگاه كه كار آن مراقبت و نظارت بود و در شرايط تك حزبي به هستي خود ادامه مي داد، حالتي كه يك حزب ديگر در مفهوم دموكراتيك غربي مطرح نبود بلكه بخشي بود از دستگاه حكومتي. اين منشأ حزب بعث بود.
هنگامي كه رايش سوم فرو ريخت و پس از آنكه شوروي به عنوان حامي اصلي تمامي نيروهاي ضدغرب مطرح گرديد تطبيق و سازگاري از الگوي نازي ها به الگوي كمونيستي چندان مشكل نبود و در همه جا بدون دشواري به انجام رسيد. اين همان دوره اي است كه حكومت عراق از آن ناشي شده بود. همانگونه كه پيشتر در جاي ديگري نيز گفته ام چنين امري ريشه در گذشته اصيل عربي يا اسلامي ندارد، بلكه بخشي است كه مي توان آن را موفقيت آميزترين و در عين حال زيان آورترين نوع جريان غربي شدن دانست كه هرگز در خاورميانه رخ نداده است.
هنگامي كه غربي شدن در خاورميانه با شكست مواجه گرديد، اين ناكامي توسط تعريف مجدد و بازگشت استنباط هاي كهن و عميقاً ريشه دوانده از «خود» و «ديگري» پي گرفته شد. البته منظور من در اين مورد همان دين است. دين امتيازهاي گوناگوني داشت.
براي مردم شناخته شده تر بود، درك آن مفهوم تر بود، اين امكان وجود داشت كه بلادرنگ توسط مسلمانان فهميده شود. در حالي كه شعارهاي ملي گرايانه و سوسياليستي نياز به توضيح داشتند، احتمال جلوگيري از فعاليت ديني بسيار كمتر بود. منظورم اين است كه حتي بي رحم ترين ديكتاتورها هم نمي توانند به طور كامل مخالفين ديني خود را سركوب كنند. در مساجد مردم مي توانند به راحتي با يكديگر ملاقات و گفت وگو كنند. در اغلب دولت هايي كه از الگوي فاشيستي تقليد شده اند، ملاقات و گفت وگوي بي پرده به شدت كنترل يا سركوب مي شود. در برخورد با اسلام چنين چيزي مقدور نيست. نهضت هاي مخالف كه ايدئولوژي اسلامي دارند مي توانند از زباني بهره جويند كه براي همه مردم آشنا است و از طريق مساجد مي توانند به شبكه اي از ارتباط و سازماندهي بپيوندند.
چنين امتيازهايي به استدلال هاي ديني مخالفين مزيت هاي كارسازتري مي بخشد. در واقع ديكتاتوري به آنها از طريق حذف و سركوب مخالفين كمك نيز كرده است.
البته جنبش هاي ديني هنوز هم از امتياز ديگري برخوردار هستند. آنها مي توانند به معناي بسيار سنتي به «خود» و «ديگري» كه در جهان اسلام وجود دارد متوسل شوند، موضوعي كه البته سابقه اي ديرينه دارد. چنين چيزي را مي توان براي مثال در تاريخ نگاري مشاهده كرد. مي توان از تاريخ اروپا به عنوان كشمكش در برابر مثلاً مورها (اعراب شمال آفريقا) يا تاتارها صحبت كرد. اگر به تاريخ نگاري معاصر در خصوص مردم مسلمان خاورميانه نگاهي انداخته شود منازعه ها و تلاش هاي آنها هميشه در واژه هاي ديني بيان شده است. براي تاريخ نگاران آنها مخاطب و پشتيبان آنها اسلام است. زمامدار آنها حاكم اسلامي است و دشمنانشان به عنوان كفار تعريف مي شوند.
اين طبقه بندي اوليه اكنون دوباره به صحنه آمده است. روش بن لادن در ناميدن دشمنانش به عنوان «صليبيون» همين مسئله را نشان مي دهد.منظور بن لادن از صليبيون آمريكايي ها يا صهيونيست ها نيستند. صليبيون البته مسيحياني بودند در جنگ مقدس براي مسيحيت و آنها كساني بودند كه براي باز پس گرفتن مكان هاي مقدس مسيحيت كه در قرن هفتم به دست مسلمان ها افتاده بود مي جنگيدند. بن لادن چنين چيزي را به عنوان منازعه ميان دو رقيب ديني مي پندارد.
من براي بار ديگر خاطر نشان مي كنم كه نكوهش كردن نوع صدام حسيني حكومت به عنوان سنت عربي يا اسلامي كاملاً اشتباه است. آن سنت ها به تكامل جوامعي منتهي شدند كه اگرچه در مفهوم وجود نمادهاي منتخب دموكراتيك نبودند اما در هر حال حكومت هاي محدود بوجود آوردند. يعني حكومت هايي كه توسط قواعد مذهبي محدود مي شدند و يا محدود در مفهومي قابل اجرا يا عملي توسط موجوديت گروه هاي قدرتمند در جامعه مانند طبقه اعيان شهري يا تشكيلات نظامي و ديني. اينها به عنوان الزامات و بر اساس اختيارات حكومتي نقش آفريني مي كردند. انديشه حكومت مطلق به طور كامل با شيوه هاي اسلام بيگانه است، تا اينكه بالاخره تجدد چنين چيزي را متأسفانه مقدور ساخت.
آنچه فرآيند تجدد به انجام رساند تقويت نيروي سلطان بود و قراردادن كل دستگاه مدرن نظارت و سركوب در يد اختيار او. بنابر اين مي توان گفت كه تجدد نيروهاي بينابيني را كه قبلاً اختيارات حكومت را محدود مي كردند و به عنوان نيرويي خنثي كننده عمل مي نمودند تضعيف كرد. تجدد به معناي جابجايي بود از نخبگاني كه از املاك روستايي خود امرار معاش مي نمودند با نخبگان جديد كه حكومت را به عنوان ملك خود مي پنداشتند.
هرچند كه البته تجدد اين حقيقت را محو نكرده است كه مردم خاورميانه اسلامي داراي سنتي هستند مبتني بر حكومتي محدود و مسئول. حكومتي كه هر چند دموكراتيك نبود اما از بسياري جهات با حكومت هاي دموكراتيك نقاط اشتراك دارد و به عقيده من مبناي مناسبي براي تكامل نهادهاي دموكراتيك فراهم مي سازد. همانگونه كه در هر كجاي ديگر جهان نيز چنين بوده است. من براي آينده آنها خوشبين هستم.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله