مترجم: حبیب الله علیخانی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
طبقه، نژاد و اخلاق در فرایند تاریخی
تا چه میزانی ساختار اجتماعی به عنوان یک قید بر روی اقدامات فردی در جوامع گدشته، عمل کرده است؟ به منظور در نظر گرفتن این سوال، بخش نهایی این فصل در مورد این مسئله توضیح می دهد که منابع مختلف بخش های اجتماعی، بوسیله طبقات، نژاد و اقلیت های مختلف تشکیل می شوند. همچنین در این بخش توضیح می دهد که چگونه یک آگاهی در مورد این بخش ها، می توانند به آگاهی ما در مورد فرایند تاریخی، یاری رسان باشد. این بخش ها، به دو شیوه، در نظر گرفته می شوند: اول اینکه روش هایی که در آنها ساختار اقدامات اجتماعی خود را انجام می دهد، باید با توجه به فرصت های و محدودیت های مربوط به این موارد، مشاهده شود. دوم اینکه، ما راه هایی را در نظر می گیریم که در انها تاریخدانان فردی و تئوری پردازان اجتماعی، این موارد را در نوشته هایشان بیان کرده اند. این مسئله در اصل از چشم انداز اجتماعی، در نظر گرفته خواهد شد و محور بحث در این حالت، این سوال است که چگونه منابع مختلف، برهمکنش های با دیگران را تشخیص می دهد و آیا کسی باید نسبت به دیگران برتری داشته باشد یا نه؟
یک تعداد از مشکلات وجود دارد که مربوط به بحث در مورد منابع مختلف تشخیص اجتماعی می باشد. این مسئله نه تنها در مورد تعاریف می باشد، بلکه همچنین در مورد روش هایی است که هر یک از این عبارت ها، مورد جدل قرار می گیرد. به هر حال، دغدغه ی اصلی ما، در مورد اهمیت این بخش های اجتماعی در داخل فرایند تاریخی می باشد. یک تعداد از موضوعات وجود دارد که در هر دو بحث تاریخی، نژادی، جنسیتی و اخلاقی، تکرار می شود. برای شروع این کار، این سوال وجود دارد که آیا یک گروه اجتماعی خاص، توانسته است منافعی را تشخیص دهد و یا بوسیله ی زیربخش های داخلی، تقسیم بندی شده است. این مسئله به طور خاص، ظاهر می شود اگر ما زن را به عنوان یک گروه اجتماعی در نظر بگیریم؛ همانگونه که در تجربه ی فردی، زنان با توجه به طبقه، جنسیت، اخلاق و سن، ترجیح داده می شوند. بنابراین، این مهم است که در نظر بگیریم که آیا افراد می توانند دارای منابع چندگانه ی از تشخیص باشند؟ یادگیری ما در مورد جوامع گذشته، تا چه میزان می تواند پیچیده باشد؟ بعد از شروع از این نقطه، یک سوال در مورد این مسئله وجود دارد که آیا محدودیت های اجتماعی اعتیادآور است و موجب می شود تا منابع مختلف ایجاد کننده ی فرصت، فراهم آید. بنابراین، برای مثال، این مسئله بدین معناست که زنان طبقه ی کارگری، بیشتر از مردان طبقه ی کارگری، ذلیل هستند و زنان طبقه ی کارگری که متعلق به یک اقلیت نژادی هستند، حتی شرایط بدتری را تجربه می کنند. در حالی که برخی چیزها وجود دارد که برای بدی های این محدودیت، بیان می شوند، واقعیت برهمکنش مربوط به اشکال مختلف بخش های اجتماعی، همواره به این سادگی نیست. یکی دیگر از موضوعاتی که در این بحث ها، پیش روی ماست، این است که آیا برخی از ساختارهای اجتماعی، مانند پادشاهی و نژاد پرستی، از لحاظ تاریخی، ثابت می باشد و موجب می شود تا آنها به خودی خود، در تمام جوامع، وجود داشته باشند. مشکل مربوط به تاریخدان ها، این است که آنها نیاز دارند تا از یک تجزیه و تحلیل تاریخی در مورد ساختار اجتماعی، جلوگیری کنند اما برخی اوقات، این مسئله مشاهده می شود اگر منابع خاصی از ساختارسازی های اجتماعی، فراتاریخی باشد. در این وضعیت، آنها ضرورتا در همان زمان، واقع شده اند.
بکی از موضوعات محوری برای فمنیست، رابطه ی میان طبقات و نژادهاست. زیلا انشتین استدلال کرده اند که حقیقت فرصت های مشترک زنان در تمام بخش های اجتماعی، نمود دارد. چیزی که بهتر می توان آن را ثابت کرد، این است که زنان یک طبقه ی جنسیتی هستند. انشیتن می گوید: آیا سازمان دهی زنان در جهت گیری های سیاسی، یک حرکت فمنیستی یکسان سازی شده است؟ و این مسئله یک اثبات واقعی برای فمنیست است که هیچ معتقد به مارکسیسمی، قادر به توصیف آن نیست. به هر حال، این حرکت فمنیستی در کل هماهنگ نیست زیرا تفاوت در طبقات اجتماعی، اخلاقی، جنسیتی تشخیص جنسیتی زنان را تحت تأثیر قرار می دهد.
رابطه ی میان طبفات و نژاد، به صورت گسترده بوسیله ی این تاریخدان فمنیستی، توصیف شده است. او از موج دوم حرکت زنان، برخواسته است. جردا لنر می گوید: سیستم شاهنشاهی، یک سیستم تاریخی است که یک شروع برای این مورد بوده است. اگر این مسئله صدق کند، این مورد بوسیله ی فرایند تاریخی، به اتمام رسیده است. او همچنین توجه را به سمت بررسی زنان جلب کرده است. در واقع از دوره های اولیه ی مربوط به توسعه ی طبقاتی تاکنون، تسلط جنسیت مردان، نسبت به زنان، بسیار مورد توجه بوده است. او استدلال کرده است که برای در نظر گرفتن تفاوت میان زنان و مردان، یک زیرگروه طبقاتی وجود دارد. رالف میلبند این استدلال را از چشم انداز مارکسیسمی می داند. او نتیجه گیری کرده است که مردان تمام طبقات، دارای پتانسیل بیشتری برای ذلیل کردن و تحت سلطه قرار دادن زنان دارند. او تا حدی این مسئله را بررسی کرده است و توجه را به سمت مسیرهایی معطوف کرده است که مردان طبقه ی کارگری، قدرت خود را در خانه به رخ می کشند.
همانگونه که در مورد رابطه ی میان طبقات و نژاد گفته شد، فمنیست همچنین با رابطه ی میان نژاد و جنس و نحوه ی برهمکنش آنها، موافق نیست. زنان سیاه پوست به یک جریان اشتباه در فمنیست اشاره کرده اند که در آن، تجربیات زنان سیاه پوست، در نظر گرفته نشده است. امیلی وهلن به این نکته اشاره کرده است که: شاهنشاهی و امپریالیسم زنان سیاه را در نظر نگرفته است. آیا آنها انتخاب می کنند که از همبستگی جنسی یا نژادی استفاده کنند و یا تبعیت آنها تنها به منظور آدرس دهی نیمی از مشکل است. وهلن به این نکته اشاره کرده است که تجربیات زنان سیاه پوست در واقع دوگانگی موجود در نژاد یا جنسیت است. به همین دلیل، این به نظر می رسد که فمنیست تنها به نیاز زنان سفید پوست توجه دارند و حقوق مدنی، تنها ظلم اعمال شده به مردان سیاه را آدرس دهی م کند. علارغم این حقیقت که یک تکیه کلام در مورد زنان حرکت زنان می گوید که "زنان قدرت زیادی دارند". زنان سیاه پوست اغلب نسبت به زنان سفید پوست کمتر مورد توجه قرار گرفته اند. بنابراین، بسیاری از زنان سیاه پوست، حس می کنند که برخی از بخش های جامعه، حرکت های انسانی را موجب می شوند. آلیس واکر گفته است که " این مورد ظاهرا متداول نیست اگر هیچ جهت دهی ذهنی مطلق بر روی دانشگاهیان زن سفید پوست قرار نگرفته باشد و آنها را مجبور نکند که فکر کنند زنان سیاه پوست نیز زن هستند" . بنابراین، این مسئله که زنان غیر سفید پوست، در مورد جنبش های زنانه، با آن روبرو هستند، نتیجه ای از این حقیقت است که آنها هم از لحاظ جنسیت و هم نژاد خود، احساس حقارت می کنند. این بدین معناست که آنها اغلب زنان سفید پوست را در جایگاه بالاتری می بینند، در حالی که زنان سفید پوست، این مسئله را نمی بینند.
تاریخ شناس ها نیازمند این هستند که نسبت به زیربخش هایی حساس باشند که می تواند در داخل هر گروه نسبتاً هموژنی، وجود داشته باشد. این گروه، طبقه ی کارگری، یهودیان و یا زنان می باشند. برای مثال، در طی قرن 19 ام، طبقه ی کارگری در انگلیس، به روش های مختلف طبقه بندی شده بودند. این مسئله بر اساس ناحیه انجام شده بود. در حالت حد نهایی، تفاوت آشکاری میان شاخص های توصیف شده بوسیله ی هنری می هو و طبقه ی اشرافی کارگری ویکتوریا، وجود دارد. این فرد مؤثرترین اعضای مربوط به طبقه های کارگری آن زمان را معرفی کرده است. حتی در داخل یک صنعت منفرد مانند کشتی سازی نیز، معمولا یک جدایش میان کارگران ماهر و غیر ماهر، وجود دارد.
انجمن های طبقه ی کارگری معمولاً به عنوان یک طبقه ی مهم در نظر گرفته می شوند. این مورد به افرادی وابسته است که در این طبقه، وجود دارند. علاوه بر این منابع تشخیص، تقسیم بندی های دیگری، بواسطه ی تفاوت در نژاد و جنس، ایجاد شده است که اغلب به عنوان عامل افول در طبقه ی کارگری، محسوب می شود. بنابراین، تاریخدان های طبقه ی کارگری، نیازمند این هستند که در مورد چیزی گه زنان را تقسیم بندی می کند و یا آنها را متحد می کند، آگاه باشند.
توسعه های اخیر در این زمینه، نشان دهنده ی این است که تاریخ نگارها بر اساس روش زبانی برای بررسی بخش های اجتماعی در گذشته، استفاده می کنند. این مسئله نتیجه ای از اثر متفکرین مختلفی است که تمایل به پست مدرن هستو یا به ساختارگرایی، تمایل ندارند. دغدغه ی این بخش، تفکیک تشخیص و راهی است که بوسیله ی آن، شناسایی نمی تواند به دوگانگی مربوط به زن و مرد، کاهش یابد؛ اما این مورد نیز بر اساس جنسیت، نژاد و سن می باشد. کار جان اسکات بر اساس معرفی این روش به عنوان یک سابقه ی جنسیتی، تلقی می شود. ما در فصل بعدی به این مسئله توجه می کنیم. پست مدرنیسم، نییز به دلیل قدرت بیش از حد و سلطه ی طبقات، زیر سوال می رود. برخی از نویسندگان این مسئله را به عنوان مرگ تجزیه و تحلیل کلاسیک، نامیده اند. این مفهوم هم از پاسخ ارائه شده از یک تعداد از تغییرات اجتماعی و هم از اثر تئوری پست مدرن، منتج می شوند. تاریخدان هایی مانند پاتریک جویس مشارکت برخی از موارد تئوری پست ساختارگرا را در نوشته شدن تاریخ اجتماعی، بیان کرده اند. او اثر پست مدرنیسم را در تاریخ اجتماعی، به عنوان یک سری از چالش ها میان تمام طبقات و اجتماع ها، بیان کرده است. جویس استدلال کرده است که تاریخدان ها، باید مسئله ی مشهور مدرنیست که موجب مهیا شدن یک شالوده برای تاریخ اجتماعی جدید شده است را رد کنند. درعوض، آنها باید راهنمایی های خود را از فوکالت گرفته و در مورد منشأ قدرت، نتیجه گیری کنند. در همین حال، همچنین بسیاری از تاریخ دانها وجود دارند که گفته اند طبقه ی اجتماعی هیچ اثری ندارد و گفته اند که مارکس هنوز هم اصل ضروری برای مطالعه ی تاریخ را مهیا کرده است....
برای افراد معتقد به پست مدرنیسم، تشخیص ها، حول یک محور اساسی قرار ندارند بلکه بر روی این مفهوم تمرکز دارد که افراد منابع چندگانه ای از تشخیص دارند. هم پاتریک جویس و هم جیمز ورنون استدلال کرده اند که مسائل زبان شناسی، به صورت عملی موجب مطلوب شدن تجزیه و تحلیل هایی می شود که بر روی تشخیص نژادی و جنسیتی است. جان اسکات همچنین بر روی ایده ی "تفاوت در در داخل تفاوت ها" تمرکز داشته است و این سوال را مطرح کرده است که: اگر تفاوت هایی زیادی در طبقه، نژاد، گونه و یا جنسیت وجود داشته باشد، چه چیزی اساس متداولی را تعیین می کند که فمنیسم بواسطه ی ان، اقدامات تجمیعی را سازماندهی می کند؟. کاریج گالهون به این نکته اشاره کرده است که روش های پست مدرن اخیر، بر روی کامل نبودن، تفکیک و تناقض موجودیت ها تجمعی و شخصی، تمرکز دارد. به منظور بررسی پیچیدگی رابطه ی میان پروژه های تشخیص داده شده، تقاضاهای اجتماعی و قابلیت های شخصی در نظر گرفته می شوند... آنها به طور متداول با تجزیه ی گروه های ضروریت گرا، شروع می کنند. اگرچه تاریخدان ها و تئوری پردازان پست مدرن به طور پیوسته توجه انسان ها را به مفاهیم مختلف، وجود تشخیص های چندگانه و وفاداری، جلب کرده اند، این پیشنهاد شده است که دغدغه ی تاریخدان ها در مورد اهمیت طبقه ی ، نژاد یا جنسیت، در فرایند تاریخی، اثر پست مدرنیسم را پیش بینی کرده است. به عنوان روش هایی برای نشان دادن این مسئله، ما دوست داریم تا به سمت در نظر گرفتن این موضوعات حرکت کنیم و عملکرد آنها را در دوره های تاریخی خاص، در نظر بگیریم.
اگر چه هم روم و هم یونان باستان، برده داری می کردند، آنها از جوامع دور بودند و جایگزینی برده داری، در یونان نسبت به روم، از اهمیت بیشتری برخوردار است. تاریخدان ها همچنین اهمیت مربوط به نیروی کار پست را در دو کشور، بررسی کرده است. برده داری، یک حالت مطلق از استیلای کامل است و حق برده داری نیز به شدت بوسیله ی قانون، منع شده است.
هم یونان و هم روم، برده داری خود را به عنوان یک مورد قانونی در نظر می گرفتند که به طور واضح، آنها را از سایرین مجزا می کرد. اگر چه برده ها نیز انسان بودند و بنابراین، دارای حق انسانی خاص بودند... آنها به صورت قانونی برده ها را تحت کنترل داشتند و صاحب انها بودند، حتی صاحب آنها می توانست این برده ها را به ازای دریافت پول، بفروشد.
متون کلاسیک این برداشت را ایجاد می کنند که برده داری، یک بخش ضروری از زندگی بود و سایر بخش ها، در صورت نبود برده داری، ناقص بودند. درروم، برده ها، باید مذهب صاحب خود را می پذیرفتند، اجازه ی ازداج قانونی نداشتند. به آنها اجازه داده نمی شد تا به صورت قانونی، زندگی تشکیل دهند. برده های آتنی، به صورت مشابه بوسیله ی صاحبانشان، نامگذاری می شدند و هیچ حق مالکیت و تشکیل خانواده را نداشتند. یک منبع سنتی از زندگی برده داری، به صورت سه المان، یاد کرده است: یکی کار، دومی تنبیه و سومی غذا. آز آنجایی که یک فرد می تواند از زمان تولید، برده باشد، برده داری یک مثال نهایی از جایگزین اجتماعی است که موجب می شود آزاد انسان ها زیر سوال رود. هم برده های یونانی و هم رومی می توانند آزاد شوند اما برده های آزاد شده، هنوزمشکلاتی را از گذشته به ارث برده بودند. صرفنظر از مذهب، جنس و نژاد موجب می شد تا برده های همواره در زیر لطف و ستایش از صاحب خود باشندد. بنابراین، برای برده ها، برده داری بر تمام اشکال دیگر از تقسیم بندی های اجتماعی قدیم، اثرگذار بوده است.
هم زنان و هم برده ها، به عنوان یک فرد درجه دو از لحاظ طبیعت و بیولوژی، تلقی می شدند. نه زنان و نه برده ها، در یونان قدیم، مستحق رأی دادن نبودند. بنابراین، ازدواج بر اساس روابط غیر برابر بود. فرهنگ رومی همچنین شاهنشاهی بود و تمام قدرت ها در دست یک خانواده بود. به هر حال، تفاوت هایی میان جامعه ی یونان و روم وجود دارد. وضعیت در روم، همچنین متغیر بود همانگونه که پی هالت، این مسئله را شفاف سازی کرده است: دانشگاهیان به سرعت به این نکته اشاره کرده اند که در قرن اول پیش ازمیلاد، زنان رومی از قدرت و آزادی قابل توجهی لذت می بردند مخصوصاً، زمانی که یک آنها را با زنان در قرن 15 ام مقایسه کنیم. این میزان بیشتر از آزادی باید به خودی خود، بررسی گردد. تنها یک تعداد از محدودیت های زنان برای آنها مزیت دارد و حتی زنان آزاد روم نیز در حالتی مشابه با مردان رومی، زندگی می کردند. علارغم این مسئله، این تفاوت موجود در میان زنان، موجب شده است تا توجه ما به این حقیقت معطوف گردد که اجتماع هیچگاه استاتیک نیستند و ما نیازمند در نظر گرفتن پیوستگی و تغییر در هر رابطه ی اجتماعی هستیم.
یک بررسی جالب بر روی روابط میان طبقه ها و جنسیت برای دوره های مورد بررسی در اینجا، بوسیله ی ساندرا آر جوشل و شیلا مورناقان، بیان شده است. آنها این بخش را با بیان روابط داخلی موجود بین مسئله ی برده داری و رژیم شاهنشاهی، به اتمام رسانده اند: زنان و برده ها، به طور مشابه از مردان آزاد متمایز هستند. این تمایز به دلیل موقعیت اجتماعی و دگرگونی های موجود، می باشد. آنها همچنین استثناهایی را در عمر سیاسی بیان کرده اند و این موارد را به عنوان خطرات بالقوه معرفی کرده اند. نویسندگان بر روی این مسئله تاکید دارند که جنسیت و برده داری، پدیده های مستقلی نیستندو باید با هم در نظر گرفته شوند. برای مثال، کنایه ی استاد برده برای کسی بیان می شودکه با رومیان ازداوج کرده باشد. به هر حال، این دیدگاه ها، مشابه در نظر گرفته نمی شود زیرا زنان برده، تمایز قابل توجهی ندارند . این زنان مانند کودکان وبچه ها، تنبیه می شدند. ریچارد پی اسلر این مسئله را بیان کرده است که گروه بندی آزاد و برده، مهم تر از سلسله مراتبی جنست و نسل در تعیین این مسئله است که چه کسی او را تازیانه زده است. شاید مهم ترین تلاش در آدرس دهی رابطه ی این دو شکل از فرمان برداری بوسیله ی ویلیام جی بیان و بحث تالمن در مورد موقعیت برده های زن در داخل فرهنگ کلاسیک یونان، قابل مشاهده می باشد. تالمن این مسئله را سوال کرد که آیا آنها باید به سادگی و به عنوان یک محدودیت شک برانگیز، درک شوند (به دلیل طبقه یا جنسیت). او بر روی این مسئله تمرکز دارد که این مسئله، یک مورد ساده نیست زیرا در برخی از روش ها، زنان برده ممکن است بهتر از مردان برده باشند و ازبرخی محددویت ها، آزاد باشند. او مسئله را از بعدی حل کرده است که م توانست در هر دوره از تاریخ، اعمال شود. چالش مطرح شده در اینجا، درک طبقه و جنسیت و اثر متقابل آن بر روی همدیگر می باشد. دومین حادثه ی تاریخی تشخیص داده شده بوسیله ی مارکس، مسئله ی فئودالیسم است. در جامعه ی فئودالی، مارک بلوچ یک تجزیه و تحلیل بر روی ویژگی های اصلی مربوط به این جامعه، ارائه کرده است که با روش مادی گرایی، تطابق نداشت. بلوچ این مسئله را در نظر گرفته است که: محیط، ساختار جامعه ی فئودالی و نظر افراد، موجب می شوند تا یک تاریخچه ی کلی در مورد جامعه ی فئودالی، ایجاد شود. این کار همچنین شامل تعاریف خاص از فئودالسیم می باشد: استفاده از مطالب این مقاله، با ذکر منبع راسخون، بلامانع می باشد.
تا چه میزانی ساختار اجتماعی به عنوان یک قید بر روی اقدامات فردی در جوامع گدشته، عمل کرده است؟ به منظور در نظر گرفتن این سوال، بخش نهایی این فصل در مورد این مسئله توضیح می دهد که منابع مختلف بخش های اجتماعی، بوسیله طبقات، نژاد و اقلیت های مختلف تشکیل می شوند. همچنین در این بخش توضیح می دهد که چگونه یک آگاهی در مورد این بخش ها، می توانند به آگاهی ما در مورد فرایند تاریخی، یاری رسان باشد. این بخش ها، به دو شیوه، در نظر گرفته می شوند: اول اینکه روش هایی که در آنها ساختار اقدامات اجتماعی خود را انجام می دهد، باید با توجه به فرصت های و محدودیت های مربوط به این موارد، مشاهده شود. دوم اینکه، ما راه هایی را در نظر می گیریم که در انها تاریخدانان فردی و تئوری پردازان اجتماعی، این موارد را در نوشته هایشان بیان کرده اند. این مسئله در اصل از چشم انداز اجتماعی، در نظر گرفته خواهد شد و محور بحث در این حالت، این سوال است که چگونه منابع مختلف، برهمکنش های با دیگران را تشخیص می دهد و آیا کسی باید نسبت به دیگران برتری داشته باشد یا نه؟
یک تعداد از مشکلات وجود دارد که مربوط به بحث در مورد منابع مختلف تشخیص اجتماعی می باشد. این مسئله نه تنها در مورد تعاریف می باشد، بلکه همچنین در مورد روش هایی است که هر یک از این عبارت ها، مورد جدل قرار می گیرد. به هر حال، دغدغه ی اصلی ما، در مورد اهمیت این بخش های اجتماعی در داخل فرایند تاریخی می باشد. یک تعداد از موضوعات وجود دارد که در هر دو بحث تاریخی، نژادی، جنسیتی و اخلاقی، تکرار می شود. برای شروع این کار، این سوال وجود دارد که آیا یک گروه اجتماعی خاص، توانسته است منافعی را تشخیص دهد و یا بوسیله ی زیربخش های داخلی، تقسیم بندی شده است. این مسئله به طور خاص، ظاهر می شود اگر ما زن را به عنوان یک گروه اجتماعی در نظر بگیریم؛ همانگونه که در تجربه ی فردی، زنان با توجه به طبقه، جنسیت، اخلاق و سن، ترجیح داده می شوند. بنابراین، این مهم است که در نظر بگیریم که آیا افراد می توانند دارای منابع چندگانه ی از تشخیص باشند؟ یادگیری ما در مورد جوامع گذشته، تا چه میزان می تواند پیچیده باشد؟ بعد از شروع از این نقطه، یک سوال در مورد این مسئله وجود دارد که آیا محدودیت های اجتماعی اعتیادآور است و موجب می شود تا منابع مختلف ایجاد کننده ی فرصت، فراهم آید. بنابراین، برای مثال، این مسئله بدین معناست که زنان طبقه ی کارگری، بیشتر از مردان طبقه ی کارگری، ذلیل هستند و زنان طبقه ی کارگری که متعلق به یک اقلیت نژادی هستند، حتی شرایط بدتری را تجربه می کنند. در حالی که برخی چیزها وجود دارد که برای بدی های این محدودیت، بیان می شوند، واقعیت برهمکنش مربوط به اشکال مختلف بخش های اجتماعی، همواره به این سادگی نیست. یکی دیگر از موضوعاتی که در این بحث ها، پیش روی ماست، این است که آیا برخی از ساختارهای اجتماعی، مانند پادشاهی و نژاد پرستی، از لحاظ تاریخی، ثابت می باشد و موجب می شود تا آنها به خودی خود، در تمام جوامع، وجود داشته باشند. مشکل مربوط به تاریخدان ها، این است که آنها نیاز دارند تا از یک تجزیه و تحلیل تاریخی در مورد ساختار اجتماعی، جلوگیری کنند اما برخی اوقات، این مسئله مشاهده می شود اگر منابع خاصی از ساختارسازی های اجتماعی، فراتاریخی باشد. در این وضعیت، آنها ضرورتا در همان زمان، واقع شده اند.
بکی از موضوعات محوری برای فمنیست، رابطه ی میان طبقات و نژادهاست. زیلا انشتین استدلال کرده اند که حقیقت فرصت های مشترک زنان در تمام بخش های اجتماعی، نمود دارد. چیزی که بهتر می توان آن را ثابت کرد، این است که زنان یک طبقه ی جنسیتی هستند. انشیتن می گوید: آیا سازمان دهی زنان در جهت گیری های سیاسی، یک حرکت فمنیستی یکسان سازی شده است؟ و این مسئله یک اثبات واقعی برای فمنیست است که هیچ معتقد به مارکسیسمی، قادر به توصیف آن نیست. به هر حال، این حرکت فمنیستی در کل هماهنگ نیست زیرا تفاوت در طبقات اجتماعی، اخلاقی، جنسیتی تشخیص جنسیتی زنان را تحت تأثیر قرار می دهد.
رابطه ی میان طبفات و نژاد، به صورت گسترده بوسیله ی این تاریخدان فمنیستی، توصیف شده است. او از موج دوم حرکت زنان، برخواسته است. جردا لنر می گوید: سیستم شاهنشاهی، یک سیستم تاریخی است که یک شروع برای این مورد بوده است. اگر این مسئله صدق کند، این مورد بوسیله ی فرایند تاریخی، به اتمام رسیده است. او همچنین توجه را به سمت بررسی زنان جلب کرده است. در واقع از دوره های اولیه ی مربوط به توسعه ی طبقاتی تاکنون، تسلط جنسیت مردان، نسبت به زنان، بسیار مورد توجه بوده است. او استدلال کرده است که برای در نظر گرفتن تفاوت میان زنان و مردان، یک زیرگروه طبقاتی وجود دارد. رالف میلبند این استدلال را از چشم انداز مارکسیسمی می داند. او نتیجه گیری کرده است که مردان تمام طبقات، دارای پتانسیل بیشتری برای ذلیل کردن و تحت سلطه قرار دادن زنان دارند. او تا حدی این مسئله را بررسی کرده است و توجه را به سمت مسیرهایی معطوف کرده است که مردان طبقه ی کارگری، قدرت خود را در خانه به رخ می کشند.
همانگونه که در مورد رابطه ی میان طبقات و نژاد گفته شد، فمنیست همچنین با رابطه ی میان نژاد و جنس و نحوه ی برهمکنش آنها، موافق نیست. زنان سیاه پوست به یک جریان اشتباه در فمنیست اشاره کرده اند که در آن، تجربیات زنان سیاه پوست، در نظر گرفته نشده است. امیلی وهلن به این نکته اشاره کرده است که: شاهنشاهی و امپریالیسم زنان سیاه را در نظر نگرفته است. آیا آنها انتخاب می کنند که از همبستگی جنسی یا نژادی استفاده کنند و یا تبعیت آنها تنها به منظور آدرس دهی نیمی از مشکل است. وهلن به این نکته اشاره کرده است که تجربیات زنان سیاه پوست در واقع دوگانگی موجود در نژاد یا جنسیت است. به همین دلیل، این به نظر می رسد که فمنیست تنها به نیاز زنان سفید پوست توجه دارند و حقوق مدنی، تنها ظلم اعمال شده به مردان سیاه را آدرس دهی م کند. علارغم این حقیقت که یک تکیه کلام در مورد زنان حرکت زنان می گوید که "زنان قدرت زیادی دارند". زنان سیاه پوست اغلب نسبت به زنان سفید پوست کمتر مورد توجه قرار گرفته اند. بنابراین، بسیاری از زنان سیاه پوست، حس می کنند که برخی از بخش های جامعه، حرکت های انسانی را موجب می شوند. آلیس واکر گفته است که " این مورد ظاهرا متداول نیست اگر هیچ جهت دهی ذهنی مطلق بر روی دانشگاهیان زن سفید پوست قرار نگرفته باشد و آنها را مجبور نکند که فکر کنند زنان سیاه پوست نیز زن هستند" . بنابراین، این مسئله که زنان غیر سفید پوست، در مورد جنبش های زنانه، با آن روبرو هستند، نتیجه ای از این حقیقت است که آنها هم از لحاظ جنسیت و هم نژاد خود، احساس حقارت می کنند. این بدین معناست که آنها اغلب زنان سفید پوست را در جایگاه بالاتری می بینند، در حالی که زنان سفید پوست، این مسئله را نمی بینند.
تاریخ شناس ها نیازمند این هستند که نسبت به زیربخش هایی حساس باشند که می تواند در داخل هر گروه نسبتاً هموژنی، وجود داشته باشد. این گروه، طبقه ی کارگری، یهودیان و یا زنان می باشند. برای مثال، در طی قرن 19 ام، طبقه ی کارگری در انگلیس، به روش های مختلف طبقه بندی شده بودند. این مسئله بر اساس ناحیه انجام شده بود. در حالت حد نهایی، تفاوت آشکاری میان شاخص های توصیف شده بوسیله ی هنری می هو و طبقه ی اشرافی کارگری ویکتوریا، وجود دارد. این فرد مؤثرترین اعضای مربوط به طبقه های کارگری آن زمان را معرفی کرده است. حتی در داخل یک صنعت منفرد مانند کشتی سازی نیز، معمولا یک جدایش میان کارگران ماهر و غیر ماهر، وجود دارد.
انجمن های طبقه ی کارگری معمولاً به عنوان یک طبقه ی مهم در نظر گرفته می شوند. این مورد به افرادی وابسته است که در این طبقه، وجود دارند. علاوه بر این منابع تشخیص، تقسیم بندی های دیگری، بواسطه ی تفاوت در نژاد و جنس، ایجاد شده است که اغلب به عنوان عامل افول در طبقه ی کارگری، محسوب می شود. بنابراین، تاریخدان های طبقه ی کارگری، نیازمند این هستند که در مورد چیزی گه زنان را تقسیم بندی می کند و یا آنها را متحد می کند، آگاه باشند.
توسعه های اخیر در این زمینه، نشان دهنده ی این است که تاریخ نگارها بر اساس روش زبانی برای بررسی بخش های اجتماعی در گذشته، استفاده می کنند. این مسئله نتیجه ای از اثر متفکرین مختلفی است که تمایل به پست مدرن هستو یا به ساختارگرایی، تمایل ندارند. دغدغه ی این بخش، تفکیک تشخیص و راهی است که بوسیله ی آن، شناسایی نمی تواند به دوگانگی مربوط به زن و مرد، کاهش یابد؛ اما این مورد نیز بر اساس جنسیت، نژاد و سن می باشد. کار جان اسکات بر اساس معرفی این روش به عنوان یک سابقه ی جنسیتی، تلقی می شود. ما در فصل بعدی به این مسئله توجه می کنیم. پست مدرنیسم، نییز به دلیل قدرت بیش از حد و سلطه ی طبقات، زیر سوال می رود. برخی از نویسندگان این مسئله را به عنوان مرگ تجزیه و تحلیل کلاسیک، نامیده اند. این مفهوم هم از پاسخ ارائه شده از یک تعداد از تغییرات اجتماعی و هم از اثر تئوری پست مدرن، منتج می شوند. تاریخدان هایی مانند پاتریک جویس مشارکت برخی از موارد تئوری پست ساختارگرا را در نوشته شدن تاریخ اجتماعی، بیان کرده اند. او اثر پست مدرنیسم را در تاریخ اجتماعی، به عنوان یک سری از چالش ها میان تمام طبقات و اجتماع ها، بیان کرده است. جویس استدلال کرده است که تاریخدان ها، باید مسئله ی مشهور مدرنیست که موجب مهیا شدن یک شالوده برای تاریخ اجتماعی جدید شده است را رد کنند. درعوض، آنها باید راهنمایی های خود را از فوکالت گرفته و در مورد منشأ قدرت، نتیجه گیری کنند. در همین حال، همچنین بسیاری از تاریخ دانها وجود دارند که گفته اند طبقه ی اجتماعی هیچ اثری ندارد و گفته اند که مارکس هنوز هم اصل ضروری برای مطالعه ی تاریخ را مهیا کرده است....
برای افراد معتقد به پست مدرنیسم، تشخیص ها، حول یک محور اساسی قرار ندارند بلکه بر روی این مفهوم تمرکز دارد که افراد منابع چندگانه ای از تشخیص دارند. هم پاتریک جویس و هم جیمز ورنون استدلال کرده اند که مسائل زبان شناسی، به صورت عملی موجب مطلوب شدن تجزیه و تحلیل هایی می شود که بر روی تشخیص نژادی و جنسیتی است. جان اسکات همچنین بر روی ایده ی "تفاوت در در داخل تفاوت ها" تمرکز داشته است و این سوال را مطرح کرده است که: اگر تفاوت هایی زیادی در طبقه، نژاد، گونه و یا جنسیت وجود داشته باشد، چه چیزی اساس متداولی را تعیین می کند که فمنیسم بواسطه ی ان، اقدامات تجمیعی را سازماندهی می کند؟. کاریج گالهون به این نکته اشاره کرده است که روش های پست مدرن اخیر، بر روی کامل نبودن، تفکیک و تناقض موجودیت ها تجمعی و شخصی، تمرکز دارد. به منظور بررسی پیچیدگی رابطه ی میان پروژه های تشخیص داده شده، تقاضاهای اجتماعی و قابلیت های شخصی در نظر گرفته می شوند... آنها به طور متداول با تجزیه ی گروه های ضروریت گرا، شروع می کنند. اگرچه تاریخدان ها و تئوری پردازان پست مدرن به طور پیوسته توجه انسان ها را به مفاهیم مختلف، وجود تشخیص های چندگانه و وفاداری، جلب کرده اند، این پیشنهاد شده است که دغدغه ی تاریخدان ها در مورد اهمیت طبقه ی ، نژاد یا جنسیت، در فرایند تاریخی، اثر پست مدرنیسم را پیش بینی کرده است. به عنوان روش هایی برای نشان دادن این مسئله، ما دوست داریم تا به سمت در نظر گرفتن این موضوعات حرکت کنیم و عملکرد آنها را در دوره های تاریخی خاص، در نظر بگیریم.
اگر چه هم روم و هم یونان باستان، برده داری می کردند، آنها از جوامع دور بودند و جایگزینی برده داری، در یونان نسبت به روم، از اهمیت بیشتری برخوردار است. تاریخدان ها همچنین اهمیت مربوط به نیروی کار پست را در دو کشور، بررسی کرده است. برده داری، یک حالت مطلق از استیلای کامل است و حق برده داری نیز به شدت بوسیله ی قانون، منع شده است.
هم یونان و هم روم، برده داری خود را به عنوان یک مورد قانونی در نظر می گرفتند که به طور واضح، آنها را از سایرین مجزا می کرد. اگر چه برده ها نیز انسان بودند و بنابراین، دارای حق انسانی خاص بودند... آنها به صورت قانونی برده ها را تحت کنترل داشتند و صاحب انها بودند، حتی صاحب آنها می توانست این برده ها را به ازای دریافت پول، بفروشد.
متون کلاسیک این برداشت را ایجاد می کنند که برده داری، یک بخش ضروری از زندگی بود و سایر بخش ها، در صورت نبود برده داری، ناقص بودند. درروم، برده ها، باید مذهب صاحب خود را می پذیرفتند، اجازه ی ازداج قانونی نداشتند. به آنها اجازه داده نمی شد تا به صورت قانونی، زندگی تشکیل دهند. برده های آتنی، به صورت مشابه بوسیله ی صاحبانشان، نامگذاری می شدند و هیچ حق مالکیت و تشکیل خانواده را نداشتند. یک منبع سنتی از زندگی برده داری، به صورت سه المان، یاد کرده است: یکی کار، دومی تنبیه و سومی غذا. آز آنجایی که یک فرد می تواند از زمان تولید، برده باشد، برده داری یک مثال نهایی از جایگزین اجتماعی است که موجب می شود آزاد انسان ها زیر سوال رود. هم برده های یونانی و هم رومی می توانند آزاد شوند اما برده های آزاد شده، هنوزمشکلاتی را از گذشته به ارث برده بودند. صرفنظر از مذهب، جنس و نژاد موجب می شد تا برده های همواره در زیر لطف و ستایش از صاحب خود باشندد. بنابراین، برای برده ها، برده داری بر تمام اشکال دیگر از تقسیم بندی های اجتماعی قدیم، اثرگذار بوده است.
هم زنان و هم برده ها، به عنوان یک فرد درجه دو از لحاظ طبیعت و بیولوژی، تلقی می شدند. نه زنان و نه برده ها، در یونان قدیم، مستحق رأی دادن نبودند. بنابراین، ازدواج بر اساس روابط غیر برابر بود. فرهنگ رومی همچنین شاهنشاهی بود و تمام قدرت ها در دست یک خانواده بود. به هر حال، تفاوت هایی میان جامعه ی یونان و روم وجود دارد. وضعیت در روم، همچنین متغیر بود همانگونه که پی هالت، این مسئله را شفاف سازی کرده است: دانشگاهیان به سرعت به این نکته اشاره کرده اند که در قرن اول پیش ازمیلاد، زنان رومی از قدرت و آزادی قابل توجهی لذت می بردند مخصوصاً، زمانی که یک آنها را با زنان در قرن 15 ام مقایسه کنیم. این میزان بیشتر از آزادی باید به خودی خود، بررسی گردد. تنها یک تعداد از محدودیت های زنان برای آنها مزیت دارد و حتی زنان آزاد روم نیز در حالتی مشابه با مردان رومی، زندگی می کردند. علارغم این مسئله، این تفاوت موجود در میان زنان، موجب شده است تا توجه ما به این حقیقت معطوف گردد که اجتماع هیچگاه استاتیک نیستند و ما نیازمند در نظر گرفتن پیوستگی و تغییر در هر رابطه ی اجتماعی هستیم.
یک بررسی جالب بر روی روابط میان طبقه ها و جنسیت برای دوره های مورد بررسی در اینجا، بوسیله ی ساندرا آر جوشل و شیلا مورناقان، بیان شده است. آنها این بخش را با بیان روابط داخلی موجود بین مسئله ی برده داری و رژیم شاهنشاهی، به اتمام رسانده اند: زنان و برده ها، به طور مشابه از مردان آزاد متمایز هستند. این تمایز به دلیل موقعیت اجتماعی و دگرگونی های موجود، می باشد. آنها همچنین استثناهایی را در عمر سیاسی بیان کرده اند و این موارد را به عنوان خطرات بالقوه معرفی کرده اند. نویسندگان بر روی این مسئله تاکید دارند که جنسیت و برده داری، پدیده های مستقلی نیستندو باید با هم در نظر گرفته شوند. برای مثال، کنایه ی استاد برده برای کسی بیان می شودکه با رومیان ازداوج کرده باشد. به هر حال، این دیدگاه ها، مشابه در نظر گرفته نمی شود زیرا زنان برده، تمایز قابل توجهی ندارند . این زنان مانند کودکان وبچه ها، تنبیه می شدند. ریچارد پی اسلر این مسئله را بیان کرده است که گروه بندی آزاد و برده، مهم تر از سلسله مراتبی جنست و نسل در تعیین این مسئله است که چه کسی او را تازیانه زده است. شاید مهم ترین تلاش در آدرس دهی رابطه ی این دو شکل از فرمان برداری بوسیله ی ویلیام جی بیان و بحث تالمن در مورد موقعیت برده های زن در داخل فرهنگ کلاسیک یونان، قابل مشاهده می باشد. تالمن این مسئله را سوال کرد که آیا آنها باید به سادگی و به عنوان یک محدودیت شک برانگیز، درک شوند (به دلیل طبقه یا جنسیت). او بر روی این مسئله تمرکز دارد که این مسئله، یک مورد ساده نیست زیرا در برخی از روش ها، زنان برده ممکن است بهتر از مردان برده باشند و ازبرخی محددویت ها، آزاد باشند. او مسئله را از بعدی حل کرده است که م توانست در هر دوره از تاریخ، اعمال شود. چالش مطرح شده در اینجا، درک طبقه و جنسیت و اثر متقابل آن بر روی همدیگر می باشد. دومین حادثه ی تاریخی تشخیص داده شده بوسیله ی مارکس، مسئله ی فئودالیسم است. در جامعه ی فئودالی، مارک بلوچ یک تجزیه و تحلیل بر روی ویژگی های اصلی مربوط به این جامعه، ارائه کرده است که با روش مادی گرایی، تطابق نداشت. بلوچ این مسئله را در نظر گرفته است که: محیط، ساختار جامعه ی فئودالی و نظر افراد، موجب می شوند تا یک تاریخچه ی کلی در مورد جامعه ی فئودالی، ایجاد شود. این کار همچنین شامل تعاریف خاص از فئودالسیم می باشد: استفاده از مطالب این مقاله، با ذکر منبع راسخون، بلامانع می باشد.