داستانی از لتونی

لایمای مهربان

اربابی در جنگل برای یکی از روستاییان قطعه زمینی جهت کشت و زرع معلوم کرد. روستایی برای خودش در آن جا کلبه‌ای ساخت و قطعه زمین را هم از درخت پاک کرد و شخم زد.
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
لایمای مهربان
لایمای مهربان

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

 داستانی از لتونی

اربابی در جنگل برای یکی از روستاییان قطعه زمینی جهت کشت و زرع معلوم کرد. روستایی برای خودش در آن جا کلبه‌ای ساخت و قطعه زمین را هم از درخت پاک کرد و شخم زد.
ولی این قطعه زمین به حدی کوچک بود که روستایی نمی‌توانست با محصول آن امرار معاش کند. بنابراین مجبور بود به عنوان کارگر روزمرد نزد مالک نیز کار کند.
روزی ارباب به او دستور داد که به جنگل برود و درخت‌های آن را قطع کند؛ ولی این کار نه کار پر درآمدی بود و نه کار سهل و آسانی. نزدیک غروب روستایی خسته و دلتنگ روی تنه‌ی درختی نشست و آه کشید و گفت:
- زندگی چقدر سخت است!
همین که این حرف را زد ناگهان زنی ساده و زیبا در جلواش نمودار شد. این همان الهه‌ی حامی ناتوانان، لایما، بود که روی به مرد زحمتکش کرد و گفت:
- ناراحت نباش. از امروز دیگر کار تو چندان سخت نخواهد بود.
همین طور هم شد. روز بعد کار شکل دیگری داشت. همین که روستایی دست به درختی می‌زد، درخت مانند هویج، که به آسانی از زمین بیرون می‌آید، بالا می‌آمد. در نتیجه او توانست بسرعت تمام درخت‌ها را بیرون آورد. روز سوم بود که لایما پیش او آمد و پرسید:
- خوب، حالا دیگر کارت سخت نیست؟
روستایی جواب داد:
- متشکرم. حالا کارم خیلی سهل شده.
- پس من هم از این لحاظ خوشحالم.
لایما به کلبه‌ی مرد روستایی رفت که استراحت کند. در این موقع مباشر مالک از جنگل بیرون آمد و از روستایی پرسید:
- این زن کی بود که وارد کلبه‌ی تو شد؟
- خدا می‌داند. او می‌آید و می‌رود و با کسی حرفی نمی‌زند.
- ارباب مرا فرستاده که رسیدگی کنم و ببینم تو چه طور کار می‌کنی. حالا تو حاضر نیستی حقیقت را به من بگویی؟
روستایی جواب داد:
- من چیزی ندارم که به تو بگویم و نمی‌دانم که این زن کیست. فقط می‌دانم که کلام او قدرت مخصوصی دارد. فقط یک کلمه‌ی خیر درباره‌ی من گفت و دیدم که کارم رو به راه شد و از آن به بعد دیگر درختان جنگل مانند هویج از توی زمین به آسانی بیرون آمدند.
مباشر با شتاب به ملک اربابی رفت و آنچه را دیده و شنیده بود برای ارباب گفت. ارباب حرف او را باور نکرد، ولی مباشر به خدا قسم خورد و گفت:
- اگر آن زن آدم عادی و معمولی باشد من حاضرم هر چه بگویید انجام دهم. کلام او قدرت عجیبی دارد. او را باید فریب دهیم و به خانه‌ی خودمان بکشانیم. هر چه باداباد! فقط ترسی که دارم این است که ممکن است او به هیچ وجه حاضر نباشد کارگر ما را ترک کند. باید به هر ترتیبی شده کارگر را پی نخود سیاه بفرستیم. خوب است او را به آن جا بفرستیم که خبری را به آسمان و ماه ببرد و بعد از سه روز نزد ما برگردد. اگر به ماه برود دیگر به زمین برنمی‌گردد و در همان جا خواهد ماند.
مالک با این نظر موافقت کرد. کارگر را احضار کرد و به او دستور داد به آسمان پرواز کند، از طرف او به ماه سلام برساند، و بعد از سه روز برگردد.
مرد روستایی به کلبه‌ی خودش آمد. خیلی اندوهگین بود. لایما را در کلبه دید. لایما پرسید:
- چرا غمگینی؟
روستایی غم و غصه‌اش را برای او گفت:
لایما او را دلداری داد و گفت:
- عیبی ندارد، عیبی ندارد. من این کلاف نخ را تا ماه بالا می‌اندازم. تو سر این نخ را بگیر. آن وقت با سرعت می‌توانی به ماه بروی و برگردی.
بعد از سه روز مرد روستایی نزد اربابش برگشت. از کره‌ی ماه نور ماه را به عنوان ارمغان در مشت خودش همراه آورده بود. مالک و مباشرش غرق در تعجب شدند و مرد روستایی را مرخص کردند که به منزل برود.
روز بعد ارباب به این فکر افتاد که روستایی را به جهنم نزد شیطان بفرستد. با خودش این طور تصور کرد که او دیگر از جهنم برنخواهد گشت.
روستایی دوباره غمگین شد: چه باید کرد؟ لایمای نیکوکار و مهربان این بار هم او را نجات داد. یک کلاف دیگر نخ برداشت و انداخت روی زمین. کلاف نخ آن قدر روی زمین غلتید تا به در جهنم رسید و روستایی را به آن جا راهنمایی کرد. روستایی نگاه کرد و دید که مباشر هم پشت سر او آمده است و می‌خواهد بداند که واقعاً او نزد شیطان می‌رود یا خیر. از قضا چون در تمام راه چشم از روستایی برنداشته بود نخی را که در روی زمین بود ندیده بود.
روستایی خودش درهای جهنم را باز کرد و وارد شد. همین که وارد شد با پدر اربابش رو به رو گردید که شیطان به او دستور می‌داد بشکه‌های سنگینی را حمل کند. در این موقع شیطان را دید و از طرف ارباب به او سلام رسانید و شیطان خودش او را تا دم در جهنم بدرقه کرد. پدر پیر ارباب در زیر بار بشکه‌ها خیلی عذاب می‌کشید. مباشر وقتی که او را دید دلش به حال وی سوخت. نزد او دوید که کمکش کند. خواست بشکه را از زمین بلند کند، ولی دو نفری هم نتوانستند.
شیطان چماق را برداشت و فریاد زد:
- دو تا آدم چاق نمی‌توانید یک بشکه را از زمین بلند کنید؟
نزد آن‌ها آمد و با چماق به سر و کله‌شان زد. مباشر وقتی که دید چه طور شیطان او و پدر اربابش را می‌زند با آه و ناله راه دنیا را پیش گرفت و به منزل برگشت. سه روز طول کشید تا به ده و دیار خودش رسید و ماجرا را برای اربابش بازگفت.
وقتی که ارباب دید مرد روستایی از جهنم هم سالم برگشته است دستور داد که در کوه غار بزرگی بکنند و در ته غار دیگ بزرگی کار بگذارند و روغن داغ در آن بریزند؛ یه این فکر که اگر شب روستایی به آن جا برود حتماً در تاریکی توی دیگ روغن بیفتد.
لایما باز هم روستایی را نجات داد و به او گفت:
- با جرئت و جسارت به غار برو و برگرد؛ ولی تو هیچ آسیبی نخواهی دید.
روستایی در تاریکی کورمال کورمال به غار رفت. ارباب و مباشر، که همان نزدیکی منتظر بودند، شنیدند که در غار چیزی فرو افتاد. فکر کردند که بدون شک مرد روستایی کشته شده است. خیلی خوشحال شدند و خندیدند.
ولی در همین موقع چیز عجیبی دیدند: روستایی سالم و صحیح از توی غار بیرون آمد. تمام بدنش پوشیده از طلا بود. از او پرسیدند:
- از کجا این لباس زرین را آورده‌ای؟
روستایی در جواب آن‌ها گفت:
- همان طور که دستور داده بودید به غار رفتم. خیلی تاریک بود در آن جا توی دیگ بزرگی افتادم. وقتی که از آن جا بیرون آمدم غرق در طلا بودم.
ارباب و مباشر دوان دوان به غار رفتند و خودشان را توی دیگ انداختند. البته هر دو در روغن داغ جان دادند. و از آن به بعد روستایی زحمتکش و مهربان سال‌های سال آسوده زندگی کرد.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط