داستانی از لتونی

جوان دانا و مرد احمق

روزی جوانی روستایی که در ظاهر نادان و ابله ولی در باطن خیلی زرنگ بود، به مردی سوار بر اسب برخورد. بین آن‌ها صحبت درگرفت. مرد پرسید:
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جوان دانا و مرد احمق
جوان دانا و مرد احمق

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

 داستانی از لتونی

روزی جوانی روستایی که در ظاهر نادان و ابله ولی در باطن خیلی زرنگ بود، به مردی سوار بر اسب برخورد. بین آن‌ها صحبت درگرفت. مرد پرسید:
- پدرت چکاره است؟
جوان این طور گفت:
- شکار می‌کند. هر شکاری که به چنگش بیاید روی زمین می‌اندازد و هر کدام را که به چنگ نیاورد همراه خودش به منزل می‌برد.
اسب سوار تعجب کرد و گفت:
- چطور چنین چیزی ممکن است؟
آن مرد نمی‌دانست که پدر جوان پوستینی دارد که پر از کک است. هر کدام از این کک‌ها را که بگیرد می‌کشد و می‌اندازد روی زمین و هر کدام را که به چنگ نیاورد همراه خودش به منزل می‌برد.
- مادرت چه می‌کند؟
- نان خورده را می‌پزد.
مرد سوار دوباره تعجب کرد و پرسید:
- مقصودت چیست؟
جوان به او گفت:
- تو عجب آدمی احمقی هستی! خیلی ساده است. در هفته‌ی گذشته مادرم از همسایه‌ها نان قرض کرد و خوردیم حالا دارد نام می‌پزد که نان خورده را پس بدهد.
- خواهرت چه می‌کند؟
- در سوگواری و عروسی گریه و زاری می‌کند.
مرد تعجب کرد و پرسید:
- یعنی چه؟
- خیلی ساده است. سال گذشته در یک جشن عروسی خوشی کرده و حالا فرزندی که متولد شده دارد گریه می‌کند.
مرد گفت:
- فردا به منزل من بیا تا برای این جواب‌های عاقلانه‌ای که دادی پاداشی به تو بدهم.
روز بعد جوان نزد آن مرد اسب سوار رفت. مرد گفت:
- آمدی؟ با نوکر من به زیرزمین برو. در آن جا از تو پذیرایی خواهند کرد.
جوان همراه نوکر به زیرزمین رفت. نوکر به او گفت:
- چوب پنبه را از سوراخ آن بشکه بردار و هر چه می‌خواهی بخور.
جوان شلاقی را زیر لباس نوکر ارباب دید و موضوع را فهمید. گفت:
- من بلد نیستم چوب پنبه را بردارم. تو به من یاد بده. نوکر به طرف بشکه رفت که چوب پنبه را بردارد. در این موقع جوان دست دراز کرد و شلاق او را بیرون آورد و محکم برپشت او کوبید. سپس مقداری گوشت پخته از گوشه‌ای برداشت و در زیر پیراهن خودش پنهان کرد و از زیرزمین بیرون آمد. تکه گوشتی را که پشت گردنش در زیر پیراهن پنهان کرده بود مثل قوز دیده می‌شد.
صاحبخانه از پشت پنجره جوان را دید و فریاد زد:
-‌ ای جوان چه چیز نصیبت شد؟ راست آمدی و کج می‌روی.
جوان خندید و گفت:
- اگر همه روزه این نصیب و قسمت را داشتم غم و غصه‌ای در روزگار نداشتم.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.