نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
اربابی کارگر کشاورزی داشت که در انجام دادن هر کاری استاد بود. یک روز شایع شد که دهقان دیگی ساخته است که بدون آتش میتوان در آن چیز پخت. ارباب موضوع را که شنید نزد او رفت و گفت:آن دیگی را که بدون آتش جوش میآید به من نشان بده.
دهقان جواب داد:
- تأمل کن، الان نشانت میدهم.
آن وقت در دیگ آب و بلغور جو و مقداری نمک ریخت و پنهانی از آقای خودش آن را روی آتش گذاشت. غذا حاضر شد. سپس دیگ را بروی میز گذاشت و آقا را دعوت کرد و گفت:
- نگاه کن ببین؛ بدون آتش آش پختم.
- این دیگ را به من بده.
- البته میتوانم آن را بفروشم، ولی باید پول خوبی به من بدهی.
ارباب که خیلی دلش میخواست این دیگ را داشته باشد، پول زیادی برای خریدن دیگ داد. دیگ را به منزل آورد، در آن آب ریخت و زنش را دعوت کرد و منتظر ماندند که آب در توی دیگ جوش بیاید. ارباب و زنش چشم هایشان را به توی دیگ دوخته بودند و منتظر بودند. آب دیگ تا صبح هم جوش نیامد و زن و شوهر در کنار دیگ تا صبح بیدار ماندند. ارباب از این فریبی که خورده بود خیلی اوقاتش تلخ شد و تصمیم گرفت که کارگر خود را تنبیه کند.
البته کارگر کشاورز هم منتظر خشم ارباب بود. گوسفندی را سر برید و بادکنک آن را بیرون آورد و توی بادکنک خون گوسفند ریخت و آن را در زیر لباس زنش به گردن او آویخت.
ارباب نزد دهقان آمد و او را سرزنش و تنبیه کرد که چرا یک دیگ عادی را به قیمت زیاد به او فروخته و پولش را گرفته است. کارگر کشاورز گفت:
- قرض داشتم و پول را خرج کردم.
سپس با ناراحتی در کلبهی خودش راه رفت و مثل اینکه از فرط بیچارگی دیوانه شده باشد کارد تیزی را برداشت و در سینهی زنش فرو برد. زن دهقان افتاد روی زمین و خون گوسفند که در توی بادکنک بود بیرون ریخت.
ارباب میخواست پا به فرار بگذارد که ناگهان دید همان دهقان نیلبکی از کنار کلبه برداشت و در زیر گوش زنش به نواختن پرداخت. زن از جایش بلند شد. ارباب باز مزاحم کارگر کشاورز شد که حتماً باید این نیلبک را به من بفروشی.
دهقان باز گفت:
- البته نیلبک را میتوانم بفروشم، ولی پول خوبی باید بدهی.
ارباب که خیلی دلش میخواست نیلبک داشته باشد که به وسیلهی آن مردهها را زنده کند بابت آن پول زیادی داد و خوش و خندان به منزل آمد. بعد کارد تیزی برداشت و در سینه زنش فرو برد. زن روی زمین افتاد و غرق در خون شد.
ارباب نیلبک را برداشت و در زیر گوش زنش نواخت. ولی زن از جایش بلند نشد که نشد.
ارباب فوق العاده از دست دهقان اوقاتش تلخ شد و تصمیم گرفت او را در کیسه کند و در رودخانه غرقش نماید. همین کار را هم کرد. او را در کیسه کرد و به رودخانهای گود انداخت. در ته رودخانه کارگر شنید که شخصی سوار بر اسب از کنار رودخانه عبور میکند. فریاد زد:
- آی مردم، بیایید ببینید در این قصر زیر آب چقدر طلا و نقره و چیزهای گرانبها هست.
بازرگانی سوار بر اسب از آن جا میگذشت. او دامهای زیادی را برای فروش به بازار میبرد. از توی رودخانه و زیر آب صدایی شنید. از اسب پیاده شد و کنار رودخانه آمد و خوب گوش داد:
«چه قدر در قصر زیر آب چیزهای گرانبها هست!» تاجر نگاه کرد دید کیسهی چرمی در زیر آب است. آن را بیرون آورد و باز کرد و دید مردی توی کیسه نشسته است. بازرگان گفت:
- مرا توی این کیسه بکن و بینداز ته رودخانه.
دهقان بازرگان را توی کیسه جای داد و سر آن را محکم بست و انداخت توی رودخانه.
بازرگان فکر میکرد که در قصر زیر آب تمام نقرهها و طلاهایی را که موجود است به چنگ خواهد آورد.
از طرف دیگر ارباب دید که کارگرش سوار بر اسب با دامهای زیاد دارد میآید. در جست و جو برآمد و گفت:
- از کجا این اسب و دامها را به دست آوردی؟
جواب شنید:
- از قصر زیرزمین. در آن جا باز هم خیلی چیزها هست.
ارباب خواست که سری به قصر زیر آب بزند. بنابراین از کارگر خواست که او را در توی کیسهی چرمی کند و به زیر آب بفرستد.
کارگر با کمال میل این خدمت را انجام داد: او را توی کیسهی چرمی کرد و انداخت توی آب. و از آن پس خودش آزاد زندگی کرد.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم