نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
مردی روستایی اسبی داشت که در نهایت وفا و صمیمت به او خدمت میکرد. وقتی که اسب پیر شد و دیگر توانایی کارکردن نداشت اربابش به او گفت:- از آن جایی که تو از روی وفا و محبت به من خدمت کردهای، تو را به کشتارگاه نمیفرستم، بلکه نزد نعلبند میبرم که نعلهای تازهای به تو بکوبد و تو را رها میکنم که این آخر عمری آزاد زندگی کنی. روستایی همین کار را هم کرد. اسب را نزد نعلبند برد و پس از عوض کردن نعلها در جنگل رهایش کرد.
اسب پیر در جنگل به خرسی برخورد. خرس به اسب گفت:
- بیا با هم زور آزمایی کنیم.
اسب در جوابش گفت:
- چرا یکدیگر را ناراحت کنیم؟ اگر بخواهی بدانی که کدام یک از ما قویتریم بهتر است هر دو به طرف سنگی برویم. هر کدام از ما که از سنگ جرقهی آتشی بیرون آورد قویتر است.
خرس راضی شد. به کنار سنگ بزرگی آمدند. اسب با نعل تازهی خودش لگدی به سنگ زد و از سنگ جرقههایی بیرون جست، خرس هم با پاهای خودش بر سنگ زد، ولی یک جرقه هم بیرون نیامد.
خرس خشمگین شد و دوان دوان از آن جا دور شد. در راه به گرگی رسید و به او خبر داد که حیوان بزرگ و نیرومندی را در جنگل دیده است که میتواند از سنگ جرقه بیرون بیاورد. گرگ گفت:
- ممکن است اسب باشد.
خرس گفت:
- خیر، اسب نیست.
گرگ دندان کروچه کرد و گفت:
- دلم میخواهد این حیوان را ببینم. اگر با او رو به رو بشوم حتماً بر او پیروز میشوم. تو مرا سر دست بلند کن شاید او را ببینم.
خرس گرگ را بلند کرد. گرگ گفت:
- قدری بلندتر.
خرس گرگ را بر روی دست بالاتر برد، ولی از ترس افتادنش چنان محکم او را در توی دست خودش فشار داد که گرگ سقط شد.
خرس گرگ مرده را انداخت روی زمین و گفت:
- ای گرگ خاکستری، تو افتخار میکردی که از آن حیوان قویتر هستی، ولی همین که او را از دور دیدی فوراً از ترس سقط شدی؟
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم