اي باران بي‌وقفه ی فيض!

هنوز هم منتظريم تا به الف قامتت، قيامت صغري به پا شود. مقيم منزل شوقيم؛ شايد كه غبار چنان شهوار، سرمة چشمانمان شود. هر روز، زيارتنامة خورشيد مي‌خوانيم؛ بلكه آسمان، ما را به باران بي‌دريغ مهر، ميهمان كند. پرگار نگاه را به هلال ابروانت، كمانه مي‌زنيم؛ شايد كه برق نگاهت، لحظه‌اي، شهاب آسمان بي‌ستاره‌مان باشد.
چهارشنبه، 13 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي باران بي‌وقفه ی فيض!
اي باران بي‌وقفه ی فيض!
اي باران بي‌وقفه ی فيض!

نويسنده: محمد ربيعي

آواي بهار

هنوز هم منتظريم تا به الف قامتت، قيامت صغري به پا شود.
مقيم منزل شوقيم؛ شايد كه غبار چنان شهوار، سرمة چشمانمان شود.
هر روز، زيارتنامة خورشيد مي‌خوانيم؛ بلكه آسمان، ما را به باران بي‌دريغ مهر، ميهمان كند.
پرگار نگاه را به هلال ابروانت، كمانه مي‌زنيم؛ شايد كه برق نگاهت، لحظه‌اي، شهاب آسمان بي‌ستاره‌مان باشد.
اي مثلث هستي؛ كه اضلاع حضورت، زواياي عشق را ترسيم مي‌كنند، هيهات از طول هجرت و عرض كوتاه عمرها! هيهات از دست نا‌يازيدن به قلة ارتفاعت!
از آن روز كه استوانة عشقت، مدار پيچيدة زندگي را به رويم گشود، ديگر مجالي براي تصويرهاي خيالي ذهنم باقي نگذارد.
پيش‌تر از صاحب‌دلي پرسيد: «قاعدة عشق كجاست؟»
گفت: «آنجا كه قامت استوار مهدي عجل الله تعالي فرجه بر آن عمود مي‌شود و خيمه مي‌زند».
گفتم: «آيا مي‌شود به شعاع بي‌نهايت و مركز عشق، دايره‌اي زد كه محيط، بر خواسته‌هاي دل باشد؟»
گفت: «اگر بتواني».
اما من هنوز هم نتوانسته‌ام پاسخ معادلات چند مجهولي بي‌معرفتي‌ام را بيابم. آخر چگونه مي‌توانم مختصات حضورت را در پهناي گيتي پيدا كنم؟!
كشتي شكسته‌اي مي‌گفت: «آيا در اين ظلمت شب و در هياهوي نعرة امواج خورشانِ بلا، ساحل نجاتي هست؟»
گفتم: «صبح، آن هنگام كه خورشيد حيات بدرخشد و امواج خروشان را بشکند، ساحل را در يك قدمي‌ات خواهي يافت».
و صبح در راه است؛ همراه سواري كه آسمان، منتهاي قامتش است؛ ستارگان، غبار جامه‌اش؛ بادها به فرمانش؛ لشكر زمان به دنبالش و بيرق صلح، به دستانش...
هنوز خاطرة كسوفت، اميد طلوع دوباره‌ات را نويد مي‌دهد. داستان هجر تو، داستان عجيب حضور شب در ميانة روز بود؛ آن هنگام كه در پس پردة ابر، پنهان شدي و روز را از ديدار آشنايت بي‌نصيب نمودي.
دوازده قرن است كه چشمان بي‌رمق دنيا، خورشيد درخشان را در صحراي ظلماني حيرت نمي‌بيند؛
دوازده قرن است كه سهيل آرزوهايمان را در افق طلوع سحر پيدا نمي‌کنيم؛
دوازده قرن است كه خود را در ميانة راه گم كرده‌ايم و راه را از چاه، نمي‌يابيم؛
و دوازده قرن است كه برق از چشمانمان نمي‌جهد و قلب در سينه‌مان نمي‌تپد؛ كه جان از كالبد عالَم، سفر كرده و خواب زمستانه، فلك دوّار را در آغوش گرفته است.
و خواهد آمد آن‌كه حضور سبزش، تلنگر بيداري خواب زمستانه‌مان باشد...
بدان اميد
منبع:مجله امان




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط