مراتب مرح و اتحاد جان‌های اولیای حق در مثنوی

علاوه بر آن فهم و روحی که در گاو الاغ یافت‌ می‌شود، انسان دارای عقل و روحی است که در گاو و الاغ و سایر حیوانات دیده نمی‌شود. همین طور غیر از روح و عقلی که در انسان‌های معمولی یافت ‌می‌شود، در مردان خدا که دارای
شنبه، 17 مهر 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مراتب مرح و اتحاد جان‌های اولیای حق در مثنوی
 مراتب مرح و اتحاد جان‌های اولیای حق در مثنوی

 

نویسنده: محمدرضا افضلی




 
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی *** جسمشان معدود لیکن جان یکی
غیر فهم و جان که در گاو خر است *** آدمی را عقل و جانی دیگر است
باز غیر جان و عقل آدمی *** هست جانی در ولی آن دمی
جان حیوانی ندارد اتحاد *** تو مجو این اتحاد از روح باد
گر خورد این نان نگردد سیر آن *** ور کشد بار این نگردد او گران
بلکه این شادی کند از مرگ او *** از حسد میرد چو بیند برگ او
جان گرگان و سگان هر یک جداست *** متحد جان‌های شیران خداست
علاوه بر آن فهم و روحی که در گاو الاغ یافت‌ می‌شود، انسان دارای عقل و روحی است که در گاو و الاغ و سایر حیوانات دیده نمی‌شود. همین طور غیر از روح و عقلی که در انسان‌های معمولی یافت ‌می‌شود، در مردان خدا که دارای نَفس الهی هستند، روح و عقلی وجود دارد که در هیچ یک از انسان‌ها یافت نمی‌شود. «ولی آن دمی» اشاره دارد به اولیای خدا که مظهر تام و تمام نفحه الهی هستند و بدین‌سان اسرار حقیقت را درک کرده‌اند. حکیم سبزواری در شرح مثنوی معنوی ‌می‌گوید: چهار نوع روح وجود دارد؛ روح حیوانی، روح انسانی، روح ایمانی و روح وَلوی. کمیل بن زیاد از امام علی(علیه السلام) روایت کرد که نفس چهار نوع است: نفس نامیه‌ی نباتیه، نفس حسیه‌ی حیوانیه، نفس ناطقه‌ی قدسیه و نفس کلیه‌ی الهیه. مولانا‌ می‌گوید: آدمی را عقل و جانی دیگر است که جویای مراتب کمال و درک عوالم باطن است. اما در میان جان‌های آدمیان هم مراتبی است که مرتبه بالای آن جان اولیای حق است که وحی و الهام الهی برای جان‌های اولیاست. در مرحله حیوانی جان‌های جدا از یک دیگرند و وجود خودی و فردی دارند. مولانا چنین جانی را «روح باد» ‌می‌گوید که به هر سویی‌ می‌رود و سرمنزلی ندارد. همین روح مادی را مولانا جان گرگان و سگان ‌می‌نامد، اما روح‌های شیران الهی متحد است.

جمه گفتم جان‌هاشان من به اسم *** کان یکی جان صد بود نسبت به جسم
همچو آن یک نور خورشید سما *** صد بود نسبت به صحن خانه‌ها
لیک یک باشد همه انوارشان *** چون که برگیری تو دیوار از میان
چون نماند خانه‌ها را قاعده *** مؤمنان مانند نفس واحده
فرق و اشکالات آید زین مقال *** زآن که نبود مثل این باشد مثال
فرق‌ها بی‌حد بود از شخص شیر *** تا به شخص آدمی زاد دلیر
لیک در وقت مثال ‌ای خوش نظر *** اتحاد از روی جانبازی نگر
کان دلیر آخر مثال شیر بود *** نیست مثل شیر در جمله حدود
متحد نقشی ندارد این سرا *** تا که مثلی وانمایم من تو را

سخن از یگانگی جان‌های اولیای حق است. اگر چنین است، پس چرا مولانا جان‌ها را به صورت جمع آورده است؟ مولانا خود به این سؤال پاسخ‌ می‌دهد: روح اولیا یک جان است، اما نسبت به جسم صد بود؛ یعنی همان‌طور که نور خورشید، وقتی در صحن خانه‌ها‌ می‌تابد در فضاهای میان دیوارها تکه تکه‌ می‌شود، تن و زندگی مادی هم مثل دیوار، روح یگانه را به پاره‌هایی تقسیم ‌می‌کند. البته آن چه گفته شد، فقط یک مثال است و نباید توقع داشت که مثال از همه‌ی جهات بر او منطبق باشد. مثال ما مثل تشبیه کردن مرد شجاع به شیر بیشه است که لازم نیست در همه جهات، مرد شجاع مانند شیر باشد. بنابراین، کسی به ما درآوردن مثال اشکال نکند. در این جهان هیچ پدیده و نقشی پیدا نمی‌شود که از هر حیث شبیه روح اولیا باشد، تا من با استناد بدان اتحاد روحی اولیاء‌الله را در قالب یک مثل و نظیر به تو نشان دهم. پس وحدت اولیا در این جهان، نمونه و نظیری ندارد.

هم مثال ناقصی دست آورم *** تا ز حیرانی خرد را واخرم
شب به هر خانه چراغی‌ می‌نهند *** تا به نور آن ز ظلمت ‌می‌رهند
آن چراغ این تن بود نورش چو جان *** هست محتاج فتیل و این و آن
آن چراغ شش فتیله این حواس *** جملگی بر خواب و خور دارد اساس
بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم *** با خور و با خواب نزید نیز هم
بی‌فتیل و روغنش نبود بقا *** با فتیل و روغن او هم بی‌وفا
زآن که نور علتی‌اش مرگ جوست *** چون زید که روز روشن مرگ اوست

مولانا درباره‌ی مراتب روح و «جان متّحد اولیا» باز هم گفتنی‌هایی دارد. مثالی که در این ابیات‌می‌آورد، یک مثال کلی درباره‌ی تن و روح است: تن زندگی مادی، مانند بدنه یک چراغ و جان مانند نور این چراغ است. برای آن که جان بماند و سیر کمالی خود را ادامه دهد، باید به بدن غذا و امکانات زندگی داده شود. حواس ما مثل فتیله است که رابطه‌ای بین نیروی مادی و روشنی وجود ما برقرار‌می کند و خواب و خور هم برای برقراری این رابطه ضروری است. «شش فتیله» به این دلیل ‌می‌گوید که علاوه بر پنج حس، مولانا به یک حس مشترک (حس باطن) معتقد است. البته مولانا حس باطن را هم دارای «پنج حس باطنی‌ می‌داند و در واقع، سخن از ده حس ‌می‌باشد. مولانا ‌می‌گوید: زندگی این جهانی در هر صورت ناپایدار است و وفا نمی‌کند. دلیل آن را در بیت بعد‌ می‌آورد: جان متکی به غذای مادی، مانند نور آن چراغ، بسته به اسباب و عوامل این جهانی است و به همین دلیل پایدار نمی‌ماند. «روز روشن» ‌می‌تواند تعبیری از جلوه‌ی حقیقت و تجلی حق باشد که در برابر آن، هستی ما و نور جان‌های ما فرو ‌می‌میرد و فنا‌ می‌شود.

جمله حس‌های بشر هم بی‌بقاست *** زآن که پیش نور روز حشر لاست
نور حس و جان بابایان ما *** نیست کلی فانی و لا چون گیا
لیک مانند ستاره و ماهتاب *** جمله محوند از شعاع آفتاب
آن چنان که سوز و درد زخم کیک *** محو گردد چون درآید مار الیک
آن چنان که عور اندر آب جست *** تا در آب از زخم زنبوران برست
می کند زنبور بر بالا طواف *** چون برآرد سر ندارندش معاف
آب ذکر حق و زنبور این زمان *** هست یاد آن فلانه و آن فلان
دم بخور در آب ذکر و صبر کن *** تا رهی از فکر و وسواس کهن
بعد از آن تو طبع آن آب صفا *** خود بگیری جملگی سر تا به پا
آن چنان که از آب آن زنبور شر ***‌می‌گریزد از تو هم گیرد حذر
بعد از آن خواهی تو دور از آب باش *** که به سر هر طبع آبی خواجه تاش

«نور روز حشر»، یعنی حقیقت هر چیز در قیامت و در حقیقت، همان تجلی حق است. مولانا می‌گوید: این نور حواس و این روشنی جان هم نابود نمی‌شود، اما در برابر جلوه‌ی حقیقت از نظر محو‌ می‌شوند؛ به تعبیر دیگر، اوصاف بنده در اوصاف حق فانی‌ می‌گردد. به نظر مولانا هر مرتبه‌ی کمال روح، مرگ و زندگی تازه‌ای است و آن مرحله‌ای که فنای در حق است و بقای به حق را در پی دارد، بالاتر از بحث علت و معلول است. در بیت بعد، مثالی وجود دارد که وجه تشبیه فقط هیبت و عظمت است. وقتی که مار به سوی تو ‌می‌آید، زخم کیک از یادت ‌می‌رود. جلوه‌ی حقیقت هم همین طور ادراکات حسی را محو‌ می‌کند. در ذکر حق فرو باید رفت تا هوس‌های این جهانی ما را اسیر خود نکند. معنای بیت بعد این است که به جای آن، از ذکر و صبر سیراب شود تا وسوسه‌های دنیا تو را رها کند. «به خور»، یعنی برای خوردن یا نوشیدن. «آن آب صفا» به معنای به جای آن آب صافی است؛ یعنی آن مرحله تکاملی روح که در آن، بنده غرق در ذکر حق است و بر دشواری‌های سلوک صبر دارد و از وسواس زندگی مادی رها شده است و عوامل بازدارنده هم دیگر به سوی او نمی‌آیند. «آن زنبور شر» همان عوامل بازدارنده است. وقتی که روح به آن مرتبه‌ی کمال رسید، ‌می‌شود زندگی دنیایی هم داشت و با وجود بهره‌مندی از دنیا هم روح، صفای خود را از دست نمی‌دهد.

بس کسانی کز جهان بگذشته‌اند *** لا نی‌اند و در صفات آغشته‌اند
در صفات حق صفات جمله‌شان *** همچو اختر پیش آن خور بینشان
گر ز قرآن نقل خواهی ‌ای حرون *** خوان جمیع هم لدینا محضرون
محضروت معدوم نبود نیک بین *** تا بقای روح‌ها دانی یقین

باز سخن از فنای اوصاف بنده در اوصاف حق است: کسانی هستند که فنای در حق نشده‌اند، اوصاف آنها، مانند نور اختر در برابر نور خورشید وجود دارد و دیده نمی‌شود. مولانا برای بیان این حال، از قرآن دلیل و تعبیری ‌می‌آورد. آن جا که پروردگار در آیه‌های 32 و 53 سوره «یس»‌ می‌گوید که آنها همه در نزد ما حاضرند، مردگان را نمی‌گوید، بلکه سخن از همان کسانی است که محو در اوصاف حق‌اند و یک دم از یاد او غافل نمی‌شوند. باز مولانا دو تعریف برای روح ‌می‌آورد: روحی که نمی‌تواند مراتب فنای در حق و بقای به حق را ببیند و در حجاب است و رنج‌ می‌برد و روحی که واصل به حق است و حقیقت را‌ می‌بیند و حجابی پیش چشم او نیست.

روح محجوب از بقا بس در عذاب *** روح واصل در بقا پاک از حجاب
زین چراغ حس حیوان المراد *** گفتمت هان تا نجویی اتحاد
روح خود را متصل کن‌ای فلان *** زود با ارواح قدس سالکان
صد چراغت ار مُرند ار بیست‌اند *** پس جدایند و یگانه نیستند
زان همه جنگند این اصحاب ما *** جنگ کس نشنید اندر انبیا
زآن که نور انبیا خورشید بود *** نور حس ما چراغ و شمع و دود
یک بمیرد یک بماند تا به روز *** یک بود پژمرده دیگر با فروز
جان حیوانی بود حی از غذای *** هم بمیرد او به هر نیک و بدی
گر بمیرد این چراغ و طی شود *** خانه‌ی همسایه مظلم کی شود
نور آن خانه چون بی این هم به پاست *** پس چراغ جس هر خانه جداست
این مثال جان حیوانی بود *** نه مثال جان ربّانی بود

در ابیات بالا دیدیم که مولانا روح را مانند روشنی چراغ و تن را مانند بدنه‌ی چراغ و سوخت آن‌ می‌دید و حواس را فتیله‌ای ‌می‌شمرد که رابط میان تن و روح است. باز از مولانا شنیدیم که این روح بر حیات مادی بدن تکیه دارد و تابع روابط علت و معلول است و بنابراین فناپذیر ‌می‌باشد. این روح اگر بخواهد سعادت ادراک عوالم الهی را پیدا کند، باید همه بستگی‌های تن را رها کند و محو در صفات و سپس محو در ذات حق گردد. در این صورت، به روح متحد انبیا و اولیا‌ می‌پیوندد که از ازل میان آنها اتصال و اتحاد بوده است. مولانا بار دیگر یادآور‌ می‌شود که چراغ حس حیوان یا ادارک محدود این جهانی لیاقت اتحاد با روح مطلق انبیا و اولیا را ندارد. اما چگونه ‌می‌تواند این لیاقت را پیدا کند؟ در صورتی که روح خود را به روح اولیا متصل کند و از آنها ارشاد و تعلیم بگیرد. «ارواح قدس سالکان» همان جان ولیِّ آن دمی است. این نورهای غیر متحد و این جهانی مثل چراغ‌هایی هستند که یکی سوختش تمام می‌شود و فرو ‌می‌میرد، دیگری مدتی باز روشن‌ می‌ماند و این نشانه جدایی آنها در این جهان مادی است. «مُرند» را به جای «میرند» به کار ‌می‌برد. «اصحاب ما»، یعنی مردم دور و بر ما که روحِ جدا از یک دیگر و متکی به حیات مادی دارند. «چراغ و شمع و دود»، یعنی زندگی مادی و عوارض و معلول‌های آن، که حالات آن در افراد گوناگون همسان نیست.

باز از هندوی شب چون ماه زاد *** در سر هر روزنی نوری فتاد
نور آن صد خانه را تو یک شمرد *** که نماند نور این بی آن دگر
تا بود خورشید تابان بر افق *** هست در هر خانه نور او قنق
باز چون خورشید جان آفل شود *** نور جمله خانه‌ها زایل شود
این مثال نور آمد مثل نی *** مر تو را هادی عدو را رهزنی
بر مثال عنکبوت آن زشت خو *** پرده‌های گنده را بربافد او
از لعاب خویش پرده نور کرد *** دیده‌ی ادراک خود را کور کرد
گردن اسپ ار بگیرد بر خورد *** ور بگیرد پاش بستاند لگد
کم نشین بر اسپ توسن بی‌لگام *** عقل و دین را پیشوا کن والسلام

روح اولیا و انبیا متحد و متصل است و مانند نور ماه یا خورشید، بر همه‌ی واصلان یک‌سان ‌می‌تابد. «هندوی شب» به معنای شب سیاه یا تاریک است. «قنق» به معنای مهمان است. «خورشید جان» باز همان روح متصل اولیاست. اینهایی که می‌گوییم همه مثال است. کسی را که در راه است هدایت‌ می‌کند، اما برای کسی که در پی عیب‌جویی از این سخن است یا اعتقادی ندارد، می‌تواند گمراه کننده باشد. مولانا بی‌اعتقادان را به عنکبوتی تشبیه می‌کند که دور خود تار ‌می‌تند و روشنایی را نمی‌تواند ببیند. «پرده» در این جا به معنای حجاب است. «اسپ توسن» ادراک منحرف و اشکال‌تراش است که سرانجام سوار خود را به زمین خواهد زد. «این آهنگ» سیر مردان حق است که در راه خود صبر و شکیب بسیار دارند و «نفس» را آزار‌ می‌دهند تا روح آنها به روح متحد انبیا و اولیا بپیوندد. ترکیب «شق الأنفس» به احتمال زیاد از آیه‌ی 7 سوره‌ی نحل گرفته شده است: (وَتَحْمِلُ أَثْقَالَكُمْ إِلَى بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بَالِغِیهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَحِیمٌ....)؛ و اشتران بارهای شما را به شهری‌ می‌رسانند که جز به آزار نفس بدان نمی‌توانید رسید. مولانا از این آیه‌ی برداشت دیگری کرده است که در راه حق باید نفس را آزار داد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.