برگردان: جلال استادی
جوهر مقدم است بر وجود.
از نظر انسان مذهبی (homo religiosus)، جوهر، (آنچه ماهوی، ذاتی، و اصلی است) مقدم بر وجود است. این امر همانقدر برای انسان جوامع و بدوی» و شرقی حقیقت دارد که برای یهود و مسیحی و مسلمان ، انسان، امروزه چنین است که هست، چونکه یک رشته حوادث در آغاز (ab origine) روی دادند. اساطیر این وقایع را برای او تعریف میکنند و از این رهگذر، توضیح میدهند که چگونه و چرا وی اینسان بنیان یافته است. برای انسان مذهبی، وجود واقعی، و حقیقی، از لحظهای که وی روایت این تاریخ اولیه را میشنود و میآموزد و عواقب آن را بر ذمه میگیرد؛ شروع میشود. این تاریخ، همواره تاریخی الهی است. زیرا آدمهای آن، موجوداتی مافوق طبیعی و نیاکان اساطیری و افسانهایاند. به عنوان مثال، انسان میرنده است، زیرا نیایی افسانهای، ابلهانه جاودانگی را از دست داد، یا بدینعلت که وجودی فوق طبیعی اراده کرد که بیمرگی را از انسان بگیرد، یا به خاطر آنکه در پی وقوع واقعهای اساطیری، آدمی خود را صاحب جنسیت و میرنده یافت و غیره. بعضی اساطیر چنین توضیح میدهند که مرگ بر اثر وقوع سانحه و پیشامدی، یا به سبب غفلت و بیتوجهی، پدید آمده است. حیوانی که پیک خداست، پیام را فراموش میکند، یا به علت تنبلی خیلی دیر میرسد و غیره. این، شیوهی جالب توجهی برای توضیح پوچی مرگ است. اما در این مورد نیز، تاریخ ، «تاریخی الهی» است، زیرا پیامرسان، موجودی فوق طبیعی است و به فرجام اگر میخواست، میتوانست از اشتباه و خطای پیک خود جلو گیرد.اما اگر راست است که حوادث عمدهی اساسی، در روز ازل (ab origine) روی دادهاند؛ این حوادث در همهی ادیان یکی نیستند. حادثه «عمده» در یهودیت- مسیحیت، فاجعهی بهشت (هبوط آدم) است که وضع کنونی انسان را پیافکنده است. برای مردم بینالنهرین، واقعهی اساسی، تشکیل یافتن عالم با جسم پاره پاره غول دریایی طیامات (Tiamat) و خلق آدم از خون دیو تمام عیار Kingu در آمیخته با قدری خاک (یعنی خلاصهی کلام با جوهری که مستقیماً از جسم طیامات مشتق میشود)، است. از لحاظ یک استرالیائی، واقعهی اصلی و اساسی، به سلسله اعمالی که موجودات فوق طبیعی، در «زمان رؤیائی» انجام دادهاند، تحویل میشود.
در اینجا امکان ندارد که همهی مضامین اساطیری را که- در مذاهب مختلف- مبین قضیهی اصلی اساسی، یعنی واقعهی اولیهای هستند که انسان را بدانگونه که امروزه هست ساخته و پرداخته است؛ عرضه بداریم . و فقط کافیست که مهمترین انواع آنها را متذکر شویم. ازینرو آنچه نخست در این مرحله از تحقیق، مورد توجه ماست، کشف رفتارهای انسان مذهبی (homo religiosus) در قبال این امر «عمده» ایست که مقدم بر او وجود داشته، یعنی نحوهی برخورد وی با آنست. مقدمتاً و به طریق برهان لمی فرض میکنیم که ممکن است در این زمینه چندین نوع وجه نظر وجود داشته باشد، زیرا همچنانکه هم اکنون دیدیم، مفهوم و محتوای این عامل «عمده و اساسی» که در زمانهای اساطیری قطعیت و جزمیت یافته، در بینشهای مختلف مذهبی یکی نیست.
خدای عاطل (Deus Otiosus).
بسیاری از قبایل بدوی، خاصه آنهائی که در مرحلهی میوهچینی از خوشهچینی و شکار متوقف ماندهاند، به یك وجود اعظم اعتقاد میورزند؛ اما او تقریباً هیچ نقشی در حیات مذهبی ندارد. وانگهی آنچه دربارهی وی میدانند، اندک است، اساطیر مربوط به او چندان زیاد نیست و علیالعموم، تا اندازهای ساده است. اعتقاد بر اینست که این وجود اعلی واجل، جهان و انسان را آفریده است، اما خیلی زود مخلوقات خویش را رها کرده و در آسمان عزلت گزیده است. بعضی اوقات او حتی خلقت خود را به پایان نرسانیده و وجود الهی دیگر، «پسر» ش یا نمایندهاش، انجام دادن کار را به عهده گرفته است. جای دیگر از تبدیل وجود اعلی و اعظم به خدای بیکاره و بی اعتنا (deus otiosus) بحث کردهایم، در اینجا فقط به ذکر چند مثال اقتصار میکنیم (1). نزد nam، Selk های سرزمین آتش، خدا که «ساکن آسمان»، «آسمان جای»، یا «کسی که در آسمان است» نامیده میشود، جاودانی، عالم کل و قادر متعال است؛ اما خلقت به دست نیاکان اساطیری که خود آفریدگان این وجود اعظم پیش از کنارهگیریش در فراسوی ستارگاناند، به پایان رسیده است. این خدا، جدا از مردمان زندگی میکند، به امور و مشاغل دنیوی بیاعتناست، نه صورت و تمثالی دارد، و نه راهب و کاهنی. فقط به هنگام بیماری، به او نماز میبرند و توسل میجویند («ای که در آن بالائی، فرزندم را از من مگیر، او هنوز خیلی کوچك است»)، و خاصه در مواقع انقلابات جوی و بروز اغتشاش و بینظمی در وضع هوا، به او نذورات تقدیم میکنند.Yoruba های ساحل بردگان (Cote des Esclaves) به خدای آسمان Olorum نام (به معنای تحتاللفظی یعنی: « مالك آسمان») اعتقاد دارند که پس از آغاز کردن خلقت جهان، وظیفهی به پایان بردن آن و فرمان راندن بر آن را، به خدایی فرودست به نام Obatala سپرد، و خود از امور زمینی و انسانی، یکسره دست بازداشت. این خدای اعظم که خدای عاطل و باطلی شد، نه معابدی دارد، نه پیکرههایی و نه کاهنانی . معهذا به عنوان آخرین ملجاء و فریادرس، به هنگام مصائب و بلیات، از او یاری میخواهند و استمداد میجویند.
Ndyambi خدای اعظم Hereroها، بشر را به خدایان فرودست خود واگذارد. یک تن از بومیان توضیح میدهد : «چرا به او قربانی تقدیم کنیم؟ ما از او ترسی نداریم، زیرا بر خلاف مردگانمان، به ما هیچ آسیبی نمیرساند (2)». ذات اعظم و اعلای Tumbuka ها، بزرگتر از آنست که «به امور عادی انسانها عنایت داشته باشد» . از Dzingbe («پدر کل همه چیز») Ewe ها، فقط به هنگام خشکسالی کمک میطلبند: «ای خدایی که شکر تو گفتن بر ما فرض است، خشکسالی بزرگیست؛ کاری کن که باران ببارد، زمین تازه و خنک شود و کشتزارها خرم و شاداب گردند (3)»! مثل سایری از Gyriama های آفریقای شمالی، که خدایانشان را چنین وصف میکند: «Mulugu» (خداوند) در آن بالاست و خداوندگارانم (4) در این پائین»، دوری و بیعلاقگی ذات اعظم را به نیکوترین وجه بیان میدارد. Bantou ها میگویند: «خدا، پس از خلق انسان، دیگر با هیچوجه به او مشغول نشد». ، Negrillo ها تکرار میکنند: «خدا از ما دوری گزید و کناره گرفت (5)» .
همچنانکه از این چند نمونه بر میآید، چنین مینماید که این موجود اعظم، کیفیت حالیهی خود را از لحاظ مذهبی از دست داده است (و در زمان حال فایده و حضور ثمر بخشی ندارد)؛ غائب است و در آئینها و مناسک از او نشانی نیست، و اساطیر مبین آنند که خود را از انسانها کنار کشیده است و به خدای بیاعتنای باطلی Deus Otiosus تبدیل شده است. از طرف دیگر وجود این پدیده در مذاهب پیچیدهتر شرق باستان و دنیای هند- مدیترانه نیز به ثبوت رسیده و تأیید شده است، بدین وجه که در آنجا نیز خدایی بارور کننده (خدای باروری)، جفت (Paredre (6)) الههی کبیر، که خود مظهر نیروهای خلاق و حیاتزای عالم است؛ جانشین خدای آسمانی آفریننده و عالم و قادر بر همه چیز میشود .
از بعضی جهات میتوان گفت که خدای بیمصرف (Deus Otiosus) نخستین نمونهی «مرگ خداوند» است که نیچه با حرص و ولع اعلام داشت. خدایی خلاق که از مناسک و آئینهای عبادی دور میشود و غائب است، سرانجام از یادها میرود. فراموش کردن خدا، چنانکه متعالی بودن او به طور مطلق، بیان جاندار و گویای غیبت یا عدم حضورش از لحاظ مذهبی در زمان حال و باب روز نبودن او، یا به معنی ای دیگر، مبین مرگ اوست. اما جلوه یا حاصل ناپدید شدن ذات اعظم، فقر حیات مذهبی، نبود. برعکس میتوان گفت که «مذاهب» حقیقی در پی ناپدید شدن او، پدید میآیند: چنانکه غنیترین و دراماتیکترین اساطیر، شگفتترین مناسک و انواع و اقسام خدایان و زن ایزدان، نیاکان افسانهای، صورتکها و نقابها و جوامع و طریقتهای سری، معابد و هیئت کاهنان و قسسیسان و غیره- همهی اینها در فرهنگهایی که از مرحلهی خوشهچینی، میوهچینی و شکار جزئی فراتر رفتهاند، و در آنها ذات اعظم، یا غائب (فراموش شده؟) است و یا با سایر چهرههای مذهبی آنچنان در آمیخته که دیگر قابل تشخیص نیست، بازیافته میشوند.
«کسوف خدا» که Martin Buber از آن سخن میگوید، همچنین دور شدن و سکوت خدا، اشتغال فکریای که گریبان ذهن بعضی الهیون معاصر را رها نمیکند؛ پدیدههای جدیدی نیستند. «استعلای» ذات اعظم همیشه بهانه به دست بشر داده است تا به او بیاعتنا باشد. حتی وقتیکه هنوز به یادش میآورند، این امر که خدا بسی دور شده است، همه گونه مسامحه، غفلت، اگر نه بیاعتنایی تام و تمام را، موجه میسازد. Fang های آفریقای استوایی این معنی را به سادگی، اما با جرأت و شهامت بسیار میگویند:
«خدا (نظام Nzame) در بالاست، انسان در پائین.
خدا، خدا است، انسان، انسان .
هر یک به جای خویش، هر کدام در خانهی خود (7)».
وانگهی این همان مسألهی مورد نظر جوردانو برو نو (Giordano Bruno) بود که میگفت: «خدا در ذات مطلق خویش، هیچ کاری با ما ندارد».
(8) «Come assoluto «non ha che far con noi» (Spaccio della bestia trionfante) معهذا جا دارد این ملاحظه را ذکر کنیم که بسا اتفاق میافتد که ذات اعلای فراموش شده یا مورد بیاعتنایی قرار گرفته را خاصه به هنگام تهدید خطری که از سوی مناطق آسمانی نازل میشود (خشکسالی، طوفان، شیوع بیماری و غیره)، به یاد آورند. برای روشن شدن مطلب کافی است به چند مثالی که پیشتر ذکر شدند (ص ۳- ۴) رجوع شود. معمولاً این خدای فراموش شده را فقط زمانیکه دیگر هیچ چارهی دیگری نمانده و همهی استمدادها از دیگر سیماهای الهی شکستخورده و بینتیجه مانده است، به کمک میطلبند. خدای اعلای Oraonها، Dharmesh است. به هنگام بحران، خروس سفیدی برای او قربان میکنند و با نگ بر میدارند: «همه کار کردیم، همه چیز را آزمودیم، اما به فرجام تو را برای دستگیری از خود داریم... ای خدا! تو خالق مائی. بر ما رحم کن (9)!». همچنین عبریان، هر بار که وقایع و حوادث به آنها اجازه و امکان میداد و هر وقت که در دوران صلح و رونق اقتصادی نسبی میزیستند، از یهوه دور میشدند و به بعلها (10) وعشتاروثها تقرب میجستند، اما بر اثر فاجعههای تاریخی، قهراً به سوی خدا باز میگشتند. «آنگاه خطاب به خداوند بانگ برداشته گفتند: ماگناه کردیم، زیرا خدا را ترک گفتیم و خدمتگزار بعلها و عشتاروثها شدیم : اما اکنون ما را از دست دشمنانمان رهایی بخش و تو را عبادت خواهیم کرد» (کتاب اول شموئیل، فصل ۱۲، آیهی ۱۰) (11).
اما حتی وقتیکه عبادت خدای اعظم، کاملاً ناپدید گشته و «فراموش» شده است؛ یاد او به هیئتی دیگر و به شکلی نازل، در اساطیر و قصههای «بهشت» اولین، در راز آموزیها و روایات شمنها، و جادوگران شفابخش (medicine - men) و در رموز مذهبی (نمادهای مرکز عالم، پرواز سحرآمیز و صعود، نمادهای آسمان و نور و غیره) و در بعضی انواع اساطیر تکوین عالم، باقی میماند. در باب مسأله فراموش شدن وجود اعظمی در مرتبهی «خودآگاهی» حیات مذهبی جمعی، و بقاء پنهانی او در سطح «ناخودآگاهی» یا در تراز رمز ، و یا به فرجام در تجارب جذبهآمیز بعضی برگزیدگان ؛ سخن بسیار است. اما بحث در این مسأله، مارا از موضوع سخنمان بسیار دور خواهد کرد. همینقدر بگوئیم که بقای وجودی اعظم در رموز یا در تجارب جذبهآمیز فردی، برای تاریخ مذهبی بشریت عتیق، بینتیجه نیست. گاه تجربهای مشابه یا تأمل ممتد دربارهی یکی از رموز لاهوت، برای یک شخصیت نیرومند مذهبی کافیست تا موجود اعظم را دوباره کشف کند. به یمن چنین تجارب و تأملاتی است که در بعضی موارد، کل جماعتی، زندگانی مذهبی خود را از بن، تازه و نو میکند.
حاصل سخن آنکه برای همهی این فرهنگهای بدوی که وجود اعظمی را شناخته، اما کم و بیش فراموشش کردهاند، آنچه «اساسی» است، عبارتست ازین چند عنصر مشخص: ۱- خدا، دنیا و انسان را آفرید و سپس در آسمان خلوت گزید؛ ۲- این دوری و کنارهگیری گاه با قطع مراودات میان آسمان (خدا) و زمین یادور شدن قابل ملاحظه لاهوت همراه بوده است؛ در بعضی اساطیر، قرب ایزد یا الوهیت در ازل و حضور خدا در روی زمین، مجموعه ای مشتمل بر آثار و علائم وجود بهشتاند (که باید بیمرگی انسان در آغاز، مناسبات دوستانهی او با حیوانات و عدم ضرورت کار کردن را بر آنها افزود)؛ ۳- جای این خدای بیاعتنای (Deus Otiosus) کم و بیش فراموش شده را، خدایان گوناگون که وجه مشترک همهی آنها اینست که به انسانها نزدیکترند و آدمیان را به نحو مستقیمتر و پیوسته تر، کمک یا شکنجه و عقوبت میکنند، گرفتهاند.
قابل توجه است که انسان جوامع عتیق که عموماً بسیار مواظب است تا اعمال موجودات مافوق طبیعی را که اساطیر او از آنها برایش سخن میگویند، فراموش نکند؛ خدای خالق تبدیل شده به خدای عاطل (Deus Otiosus) را از یاد برده است. در واقع آفریدگار فقط وقتی به هیئت دمیوژر (12) یا موجود مافوق طبیعیای که منظر مأنوس وی (یعنی «دنیا») را ساخته است، ظاهر میشود؛ در آئینهای عبادی، حیات و بقا دارد. و این وضعی است که در استرالیا هست. بدین معنی که در آنجا به مناسبت برپاپی تشریفات نوشدگی جهان، این موجود مافوق طبیعی، از طریق برگزاری آئینهائی، حضور پیدا میکند . دلیل آن نیز قابل فهم است: در اینجا، «خالق»، پدیدآورندهی خوردنیها نیز هست. او تنها دنیا و نیاکان را نیافریده، بلکه حیوانات و نباتاتی را نیز که به انسان امکان حیات میدهند، خلق کرده است (13).
خدای مقتول.
در کنار خدایان اعظم و خالق عالمی که به خدایان بیکاره (dii otiosi) تبدیل و از انظار پنهان میشوند، تاریخ ادیان خدایانی میشناسد که از روی زمین ناپدید میگردند، منتهی بدینعلت که بر دست انسانها (و دقیقتر بگوئیم به دست نیاکان افسانهای و اساطیری) به قتل میرسند. بر خلاف «مرگ» خدای بیاعتبار (deus otiosus) که جای خالیش را دیگر چهرههای مذهبی پر میکنند، کشته شدن این خدایان، سببساز و خلاق است. در پی مرگ آنها، چیز بسیار مهمی برای هستی آدمی، پدیدار میشود. علاوه بر این، این خلقت (جدید) از جوهر خدای مقتول بهرهمند است و بالنتیجه، به نوعی، در حکم ادامه وجود او (خدای مقتول) است. خدای کشته شده در آن روزگاران دور (in illo Tempore) ، در آئینهایی که قتل او هرچندگاه یکبار، از طریق برگزاری آنها، تجدید میشود، بقا دارد؛ و گذشته از این، خاصه در اشکال زندهای (حیوانات و نباتات) که از پیکر او مشتق شدهاند، به زندگانی خود ادامه میدهد.خدای مقتول هرگز فراموش نمیشود، هرچند ممکن است بعضی جزئیات اسطورهی او را فراموش کنند. بیشتر از این جهت نمیتوان فراموشش کرد که خاصه پس از مرگش، برای انسانها، لازم و ضرور میشود. به زودی خواهیم دید که در موارد عدیده، حتی در جسم خود انسان، خاصه از طریق غذاهایی که به مصرف میرساند، حضور دارد. بالاتر از این: مرگ خدا، کیفیت حیات انسان را از بیخ و بن تغییر میدهد. در بعضی اساطیر، خود انسان نیز میرنده و صاحب جنسیت میشود. در اساطیر دیگری، قتل، الهامبخش طرح آئین رازآموزی ایست که انسان «طبیعی و فطری» (کودك) را به انسان فرهنگی، تبدیل میکند.
سیماشناسی این خدایان بسیار غنی است و اساطیر مربوط به آنها متعدد. معهذا چند خصلت مشترک دارند که اساسی است: این خدایان خالق کائنات نیستند؛ بلکه پس از خلق عالم در زمین ظاهر شدند و دیرزمانی هم در آن نماندند؛ به دست انسانها کشته شدند اما به انتقامجویی برنخاستند، حتی کینهی قاتلان خود را نیز به دل نگرفتند؛ برعکس به آنها نشان دادند چگونه از مرگشان سود جویند. وجود این خدایان در عین حال اسرارآمیز و دراماتیک است. غالباً از اصل و منشأ آنان، آگاهی به دست نیست، فقط دانسته است که به زمین آمدهاند تا به حال مردمان مفید باشند و بزرگترین و مهمترین صنعشان نیز مستقیماً از قتلشان نتیجه میشود. همچنین میتوان گفت که این خدایان، نخستین خدایانی هستند که سرگذشتشان، سرگذشت انسان را از پیش نمایش میدهد یا بر آن پیشی میگیرد: از یک طرف هستی آنها در زمان محدود است؛ از طرف دیگر مرگ فاجعهآمیزشان خاص وضع انسان و مقتضیات بشری است.
در مقام کنونی تحقیق، مشکل میتوان به دقت تعیین کرد که این نوعالوهیت در کدام مرحلهی فرهنگی، به روشنی نضج گرفته است. همانگونه که ینسن (Jensen) باز نموده و به طوریکه هم اکنون خواهیم دید، مشخصترین نمونهها (ی این قبیل خدایان) نزد کشتکاران دیرین، یعنی کشتکاران غدد و ریشههای غذائی، بازیافته میشود. اما اینگونه خدایان در استرالیا نیز هستند و ظاهراً در نزد شکارچیان آفریقا هم دیده شدهاند، اما سخت به ندرت. اینک اسطورهای استرالیائی را نقل میکنیم: غولی به شکل و شمایل انسان، به نام Lumaluma که درعین حال نهنگ نیز بود، از ساحل فرا رسید و به سوی غرب رفت و همهی انسانهائی را که بر سر راه خویش یافت، خورد. بازماندگان از خود میپرسیدند چرا از شمار آنان کم میشود، کمین بستند و نهنگ را با شکم پر در ساحل دریا یافتند. آماده باش دادند و گرد آمدند و صبح روز بعد با نیزه به نهنگ حمله بردند . شکمش را دریدند و استخوانبندیهای آدمیان را از آن بیرون آوردند. نهنگ به آنان گفت: «مرا نکشید و من پیش از مرگم همهی آئینهای رازآموزی را که میدانم، به شما نشان خواهم داد (خواهم آموخت)». نهنگ آئین ma raiin را به جا آورد و به مردمان نشان داد چگونه باید رقصید و بقیه آئینها را نیز. به آنان گفت: «ما چنین کنیم و شما چنین کنید: این همه را به شما میدهم و به شما این همه را نشان میدهم (میآموزم)». نهنگ پس از یاددادن آئین ma raiin به آنها، آئینهای دیگری نیز به ایشان آموخت. سرانجام به دریا بازگشت و به آنان گفت: «دیگر مرا لوما لوما نخوانید، من نامم را تغییر میدهم. زین پس شما مرا nauwulnauwul خواهید خواند، زیرا اکنون در آب شور زیست میکنم (14)».
غول انساننمای- نهنگ، مردمان را میبلعید برای آنکه آنان را با اسرار و رموز آشنا سازد. مردمان این را نمیدانستند و او را کشتند، اما لوما لوما، پیش از «مردن» (یعنی پیش از تبدیل شدن قطعی به نهنگ) آئینهای رازآموزی را بر آنان مکشوف ساخت، و این آئینها، به نحوی کمابیش روشن، مرگ و به دنبال آن رستاخیز را، به طرزی نمادی مینمایانند.
در قبیلهی استرالیائی Karadjeri، سرنوشت دو برادر با گاجیمبیری Bagadjimbiri، همانند و با هم برابر بود. آنها در «زمانهای رؤیائی» به شکل سگ وحشی (استرالیا) از زمین بیرون آمدند، اما سپس دو غول به هیئت انسان شدند. منظره (طبیعت) را تغییر دادند و کاراجریها را متمدن ساختند و از جمله آئینهای رازآموزی را به آنان آموختند. اما مردی (یعنی نیایی اساطیری) با نیزه آنها را کشت. با گاجیمبیریها به برکت شیر مادرشان، زندگانی دوباره یافتند و خود را به مار آبی مبدل ساختند، در حالیکه روحشان به آسمان صعود کرد و همان چیزی شد که اروپائیان ابرهاى ماژلان (Magellan) مینامند. از آن پس، کاراجریها درست به مانند دو برادر اساطیری عمل میکنند و دقیقاً از همه چیزهایی که آنان به نیاکانشان آموختند، و در وهلهی اول آئینهای رازآموزی، تقلید میکنند (15).
نمونهی آفریقاییای که خواهد آمد، متعلق به انجمن یا طریقت سری Mandja ها و Band هاست. اما بنا به دلائلی، حدس میزنیم که وجود همان طرح داستانی در مراتب و مراحل فرهنگی عتیقتر نیز، تأیید میشود. این انجمن یا فرقه، Ngakola نام دارد و آئینهای رازآموزی، اسطورهی زیر را زنده میکنند: نگاکولا سابق بر این، در روی زمین میزیست. بدنش بسیار سیاه بود و پوشیده از موهای بلند. هیچ کس نمیدانست از کجا میآید، اما در بیشهزار انبوهی میزیست. قدرت کشتن انسان و سپس زنده گردانیدنش را داشت. خطاب به آدمیان گفت: «مردمان را برای من بفرستید، آنها را خواهیم بلعید و نو شده، قی خواهم کرد!». به توصیهاش عمل کردند، اما چون نگاکولا فقط یک نیمه از کسانی را که بلعیده بود، بازگردانید، آدمها مصمم شدند که او را از پای در آورند: به او مقادیر زیادی manioc (گیاهی از طایفهی فرفیون که از ریشهاش نشاسته میگیرند) که آن را با سنگ در آمیخته بودند، خوراندند و بدینگونه توانستند غول را سست و ناتوان کنند و با ضربات چاقو و زوبین بکشند». این اسطوره، آئینهای جامعه سری را بنیان مینهد و توجیه میکند. سنگ پهن مقدسی، نقشی عظیم در آداب تشرف و راز آموزی آنان دارد. بر حسب روایات، این سنگ مقدس از شکم نگالولا، خارج شده است. نوگرویده (neophyte) را در کلبهای که نماد جسم غول است، داخل میکنند. در آنجاست که صدای شوم نگاکولا را میشنود، شلاق میخورد و شکنجهها میشود؛ زیرا به او میگویند: «اکنون در شکم نگاکولا است» و در حال هضم شدن و به تحلیل رفتن است. رازآموختگان دیگر دستهجمعی میخوانند: «نگاکولا، دل و رودههای همهی ما، مال توست؛ نگاکولا، جگر همهی ما، مال توست!». پس از گذراندن امتحانات دیگر، استاد رازآموز سرانجام اعلام میدارد: نگاکولا نوگرویده را که خورده بوده، هماکنون باز پس داده است (16).
همچنانکه گفتیم، این اسطوره و این آئین، مشابه دیگر اقسام بسیار کهن رازآموزی خاص آفریقائیان است، در واقع مراسم آفریقائی بلوغ که شامل ختنه است، به عناصر زیر تحویل میشود: استادان رازآموز، حیوانات درندهی مینوی را مجسم میکنند، که نوعهدآنرا با ختنه کردنشان، «می کشند»؛ این قتل رازآموز، مبتنی براسطورهایست که در آن حیوان اولیهای که انسانها را میکشت برای آنکه آنان را «تغییر یافته» احیاء کند، نقش داشته است؛ خود حیوان سرانجام کشته شد و این واقعه افسانهای با برگزاری آئینهایی از طریق ختنه کردن نوع عهدان (novices) تجدید و تکرار میشود؛ نو سلوک توسط حیوان درنده (که پیر نوآموز معرف اوست) «کشته» میشود و سپس با دربر کردن پوست او، دوباره زنده میگردد (17)».
میتوان این مضمون اساطیری- آئینی را به نحو زیر بازسازی کرد: «۱- موجودی مافوق طبیعی، آدمها را میکشد (برای راز آموزی به آنان)؛ ۲- انسانها به علت در نیافتن معنای این مرگ رازآموز، با کشتن او، انتقام میگیرند و کین میستانند، اما پس از آن، تشریفات و مراسمی سری مرتبط با فاجعهی اصلی، بنیان مینهند؛ ۳- موجود مافوقطبیعی در این آداب، از طریق تصویر یا شیئی مقدس که معرف جسم یا صدای اوست، حضور پیدا میکند (18)».
هنوول (Hainuwele) و دما (Dema)ها.
صفت مشخصهی این نوع اساطیر اینست که قتل موجودی مافوق طبیعی در ازل، موجد آئینهای رازآموزیای شده است که به یمن آنها، انسانها به هستی برتری نائل میآیند. همچنین در خور توجه است که این قتل، جنایت شمرده نمیشود؛ چه در غیر اینصورت، متناوباً ضمن برگزاری آئینهایی، زنده و تجدید نمیشد. این نکته از بررسی مجموعهی اساطیری- آئینی مختص به کشتکاران دیرین، باز هم روشنتر به دست میآید. Ad . E. Jensen نشان داده است که زندگانی مذهبی کشتکاران غدههای زیرزمینی غذایی در مناطق حاره، بر روی خدایانی تمرکز یافته که ینسن آنها را خدایان نوع Dema مینامد و این اصطلاح دما را از ماریندانیم Marind - animهای گینهی جدید به عاریت گرفته است. ماریندانیمها، آفریدگاران و خدایان آسمانی و موجودات اولیهای را که در زمانهای اساطیری بودند، به این نام میخوانند. این دماها، گاه به شکل و شمایل انسان و گاه به هیئت حیوانات و نباتات، وصف شدهاند. اسطورهی مرکزی، قتل خدا دما را به دست دماها حکایت میکند (19). اسطورهی دختر جوان هنوول که ینسن آن را در Ceram، یکی از جزائر گینهی جدید ضبط کرده، از همهی اسطورههای دیگر آن سامان مشهورتر است. جوهر آن بدین قرار است:در زمانهای اساطیری، مردی به نام Ameta در وقت شکار، به گرازی وحشی برخورد. گراز در تلاش و تقلای فرار، در دریاچهای غرق شد. آمتا روی نیش او، نارگیلی یافت. آن شب خواب نارگیل دید و دستور یافت که آن را بکارد و فردای آن شب، همین کار را کرد. در عرض سه روز درخت نارگیلی روئید که سه روز بعد گل داد. آمتا از درخت بالا رفت تا گلها(شکوفهها) را بچیند و برای خود نوشیدنی درست کند. اما انگشتش را برید و خون آن، بر روی گل ریخت. پس از نه روز، دختر بچهای را روی گل کشف کرد. او را برداشت و در میان برگان درخت نارگیل پیچید. به مدت سه روز، دخترک، دختر جوانی شد، آماده برای زناشوئی، که او را Hainuwele (شاخهی درخت نارگیل) نامید. هنوول طی جشنوارهی بزرگ Maro، در وسط میدان رقص جا گرفت و به مدت نه شب، هدیهها و پیشکشها به رقصندگان مرد داد. اما روز نهم، مردان، گودالی در وسط میدانگاه کندند و در حین رقصیدن، هنوول را در آن انداختند. سر گودال را پوشاندند و خود بر روی آن به رقص و پایکوبی پرداختند.
فردای آن روز، امتا چون دید که هنوول به خانه بازنگشته، حدسی زد که او را به قتل رسانیدهاند. جسد را یافت، از خاک بدر آورد، و قطعه قطعه کرد و در جاهای مختلف به خاک سپرد، به استثنای بازوهایش. از قطعاتی که اینچنین دفن شده بودند، نباتاتی ناشناخته تا آن زمان، و به ویژه غدههای زیر خاکی غذایی روئید که از آن دوره به بعد ، غذای اصلی مردم را تشکیل میدهند. امتا، بازوان هنوول را برای خدای دیگر demea، Satene برد. ساتن بر روی زمین رقص، مارپیچی با نه پیچ، علامتگذاری کرده، خود در میان آن قرار گرفت. سپس با بازوان هنوول دری ساخت و رقصندگان را گرد آورد و به آنان گفت: «چون شما قتل کردید، من دیگر نمیخواهم در اینجا بمانم. هم امروز خواهم رفت. اکنون باید از این در، به سوی من آئید». آنهائی که موفق شدند از در بگذرند، آدم باقی ماندند. بقیه به حیوانات (خوک، پرنده، ماهی) یا به ارواح مبدل شدند. ساتن اعلام داشت که پس از عزیمتش، انسانها فقط پس از مرگ، با او دیدار خواهند کرد و از روی زمین ناپدید گردید (20).
Ad. E. Jensen اهمیت این اسطوره را برای درک مذهب و جهانبینی کشتکاران دیرین، نشان داده است. قتل یک خدا- دما به دست دماها، نیاکان بشریت کنونی، به دورهای (که نمیتوان آن را «بهشت آئین » محسوب داشت) پایان میدهد و دورهای را که امروزه در آن روزگار میگذرانیم افتتاح میکند. دماها، انسان شدند، یعنی موجوداتی صاحب جنسیت و میرنده. و اما خدا- دمای مقتول، چه در مخلوقات خاص خود (گیاهان غذایی، جانوران و غیره) باقی و زنده مانده و چه در خانهی امواتی که در آن تغییر شکل و هیئت میدهد، و چه در «کیفیت وجودی مرگ» که با مرگ خود آن را بنیان نهاده، ادامهی حیات میدهد. میتوان گفت که خدا- دما، هستی خویش را در انواع و نحوههای مختلف وجود که خود با کشته شدنش آنها را پدید آورده است، از قبیل : قلمرو زیرزمینی اموات، گیاهان و جانوران مشتق از پیکر پاره پارهاش، جنسیت، نوع جدید حیات در روی زمین (یعنی میرایی)؛ «مستتر» میسازد. قتل خدا- دما، تنها مرگی «خلاق» نیست، بلکه وسیلهای برای آنکه ایزد- دما به طور مدام در حیات انسانها و حتی در مرگ آنها حضور داشته باشد، نیز هست. زیرا با تغذیه از گیاهان و جانوران مشتق از جسم او، در واقع از خود جوهر خدا- دما، تغذیه میکنند. به عنوان مثال، هنوول در نارگیل، در ریشهها و غدههای زیرزمینی غذائی، و درخوکانی که انسانها میخورند، به حیات خود ادامه میدهد. اما همچنانکه ینسن به خوبی نشان داده (21)، ذبح خوک، «نمایش» قتل هنوول است، و تکرار آن، معنا و هدفی جز یادآوری عمل الهی نمونه که موجب پیدایش همه چیزهایی شد که امروزه در روی زمین موجودند، ندارد.
پس برای کشتکاران دیرین، اصل «عمده و اساسی»، در همین قتل اصلی متمرکز شده است. و نظر به آنکه حیات مذهبی، به معنی حقیقی، عبارتست از یادآوری این عمل ؛ پس خطیرترین معصیتها، «فراموش کردن» بخشی از فاجعهی اصلی الهی است. لحظات مختلف حیات مذهبی، مستمراً حادثهای را که در آن زمانهای دور (in illo tempore) روی داده، به یاد میآورند و از این رهگذر مردمان را یاری میدهند که شعور به اصل الهی دنیای کنونی را همچنان حفظ کنند. همانطور که ینسن مینویسد (22)، مراسم و آداب بلوغ، این امر را متذکر میشوند که توانایی تولید مثل انسانها، از نخستین قتل افسانهای و اساطیری نشأت میگیرد و این مهم را نیز آشکار میسازند که میرندگی از توالد و تناسل، تفکیکناپذیر است. مراسم تشییع و تدفین مرده که مربوط به سفر مرده به قلمرو مردگان میشود، به یاد زندگان میآورد که این سفر، تکرار نخستین سفری است که خدا- دما کرده است. اما عنصر اساسی، تجدید و اعادهی قتل خدا- دما است. قربانی کردن انسانها یا حیوانات، چیزی جز تذکار شکوهمند قتل اولیه نیست و آدمخواری به مدد همان فکری که در مصرف ریشهها و غدههای غذایی مستتر است و به ویژه از این طریق که به هرحال، همیشه خدا را میخورند، توجیه میشود.
نتیجه آنکه تشریفات و مراسم مذهبی، اعیاد یادبود هستند. «دانائی»، به معنی یاد گرفتن اسطورهی مرکزی (قتل خدا و عواقب آن) و منبعد سعی در فراموش نکردن آنست. فراموش کردن کار الهی، همانا بیاحترامی واقعی به مقدسات است. «قصور»، «معصیت»، «بیاحترامی به مقدسات»، عبارت از «بیاد نیاوردن» این امر است که صورت کنونی حیات بشری، حاصل فعل و صنع الهی است. به عنوان مثال، نزد Wemale ها، قرص ماه یک خدا- دما است، و معتقدند که دورهی بینمازی آن، در وقت ماه نو (هلال) است که ماه در این دوره به مدت سه شب ازدیده پنهان میگردد. و به همین علت است که زنان به هنگام قاعدگی در کلبههای مخصوصی تنها میمانند و از دیگران دوری میجویند. هر گونه تخلف از این منع و نهی، موجب برگزاری تشریفاتی برای جبران مافات و دادن کفارهی گناه سرپیچی از دستور میشود. زن، حیوانی به پرستشگاه (23) که در آنجا مردان ذی نفوذ اقامت دارند، میآورد و به گناه خود اقرار میکند و میرود. مردان، حیوان را قربانی میکنند، کباب میکنند و میخورند. این آئین کشتار، رسمی است که به یادگار نخستین قربانی، یعنی قتل اولیه، بر پا میدارند. «منطقاً تقاص خرق قدسیات یا بیحرمتی به مقدسات یعنی به یاد نیاوردن را با یادآوری، آن هم با شدت وحدتی خاص، پس میدهند. و قربانی کردن ، (ریختن خون قربانی)، به معنای اصلی آن، «یادآوری» ای ازین جنسی است که تذکاری است به ویژه شدید (24)».
نه «معرفت وجود» ، بلکه «تاریخ» .
از لحاظ ساختار، همهی این اساطیر، اساطیر مربوط به ریشه و اصلاند. یعنی اساطیری که اصل و بنیان وضع کنونی انسان، گیاهان مغذی، و جانوران، مرگ، بنیادها و نهادهای مذهبی (آشنایی با اسرار بلوغ، طریقتهای سری، قربانیهای خونین و غیره) و قواعد و ضوابط کردار انسانها را، بر ما آشکار میکنند. برای همهی این مذاهب، آنچه «اساسی» است در بدو خلقت عالم، قطعیت نیافته، بلکه بعداً در لحظهای از دوران اساطیری، صورت گرفته است. در همهی آنها، همواره زمانی اساطیری مطرح است، اما این زمان، زمان نخستین، زمانی که میتوان آن را زمان یا لحظهی آفرینش عالم نامید، نیست. آنچه «اساسی» است، با معرفت وجود (چگونه عالم - واقع - به وجود آمد) مربوط نیست، بلکه از مقولهی تاریخ است. تاریخ الهی و انسانی، در عین حال، زیرا آن تاریخ حاصل درامی است که نیاکان نوع بشر و موجودات مافوق طبیعی، از جنسی غیر از نوع خدایان خالق قادر متعال و جاودان، ساخته و پرداخته و نمایش دادهاند. این موجودات الهی میتوانند در مرتبهی وجودی خود، تغییر حالت بدهند؛ در واقع آنها «میمیرند» و به چیزی دیگر تبدیل میشوند؛ اما این «مرگ»، به معنی نیستی و نابودی نیست، آنها به طور قطعی و نهایی معدوم نمیشوند، بلکه در آفریدههای خویش زنده میمانند. برتر از این: مرگ (قتل) آنان به دست نیاکان اساطیری، نه فقط نوع وجود ایشان را تغییر داده، بلکه نحوهی هستی انسانها را نیز دگرگون ساخته است. از همان زمان قتل اولیه، نسبت و رابطهای ناگسستنی میان موجودات لاهوتی از نوع دما و انسانها، پدید آمده است. اینک در بین آنها نوعی «رابطهی جسمی و مشارکت در ذات» وجود دارد: انسان از خدا تغذیه میکند و توشه و مایه میگیرد و با مرگ خویش، به او در قلمرو مردگان میپیوندد.اینها نخستین اساطیر تأثرانگیز و فاجعهآمیزند. در فرهنگهای بعدی که «فرهنگ استادان» نامیده میشود و بعدها در فرهنگهای شهری خاورمیانهی باستان- اساطیر تأثرانگیز و خشونتآمیز دیگر، توسعه پیدا خواهند کرد. بیان همهی آنها در حوصلهی این کتاب کوچک نمیگنجد. معهذا یادآوری کنیم که ذات متعال آسمانی و آفریدگار، فعالیت مذهبی خویش را فقط در بعضی فرهنگهای شبانی (خاصه نزد ترکان مغول) و در یکتاپرستی موسی، و در اصلاح دینی زرتشت و در دیانت اسلام، باز مییابد. در سایر جاها حتی وقتیکه هنوز اسمش را به یاد میآورند -Anu نزد مردم بینالنهرین، عل EI کلدانیان، دیئوس Dyaus هندیان، اورانوس Ouranos یو نانیان- وجود اعظم دیگر هیچ نقش مهمی در زندگانی مذهبی ندارد و در اساطیر نیز جلوهی بیمقداری دارد(حتی گاه به کلی غائب است، مثل خدای هندی دیئوس). «تأثیرپذیری» و بیمصرفی (Otiosite) اورانوس (Ouranos) از طریق اختگی او مجسم شده است: او «عنین» گشته و عاجز از مداخله در امور دنیا. در هند دورهی و دایی، وارو نا (Varuna) جایگزین دیئوس شده است، اما او نیز جای به خدایی جوان و جنگجو: ایندرا (Indra) میپردازد، تا بعدها در برابر ویشنو (Vishnu) و شیوا (Shiva)، به کلی از صحنه خارج شود. عل (El) مقام مقدم را به بعل (Ba، al) میسپارد و Anu حق تقدم را به مردوک میدهد. به استثنای مردوک، همهی این خدایان اعلی، دیگر «خالق» به معنای اخص کلمه نیستند: آنها، دنیا را نیافریدهاند، فقط به آن سر و سامان دادهاند و مسئولیت حفظ نظم و تأمین حاصلخیزی را در آن به عهده گرفتهاند. آنها، پیش از هر چیز، بارورکننده، و رویانندهاند، همچون زئوس (Zeus) یا بعل که از راه وصلت مقدسشان با الهگان زمین، حاصلخیزی کشتزارها و فراوانی محصول را تأمین میکنند (25). خود مردوک، کسی جز خالق این دنیا، این عالم آنچنانکه امروزه هست، نیست. اما پیش از این دنیا، «دنیا» یی دیگر- تقریباً غیرقابل تصور و در نیافتنی برای ما، به خاطر آنکه جسم سیالی داشته، از جنس آب و اقیانوس بوده و نه یك کیهان- وجود داشته: و آن دنیایی زیر حکم فرمان طیامات و شوهرش بوده که در آن سه نسل خدایان، سکونت داشتهاند.
این اطلاعات مختصر (برای تصریح مقصود) کفایت میکنند. چیزی که تأکید بر آن اهمیت دارد، اینست که اساطیر بزرگ مذاهب ارباب انواع (چند خدایی) اروپایی- آسیایی، که با نخستین تمدنهای تاریخی مطابقت دارند، بیش از پیش به آنچه بعد از خلقت زمین و حتی بعد از آفرینش (یا پیدایش) انسان، روی داده، توجه میکنند. در اینجا تکیه بر آن چیزیست که برای خدایان پیش آمده است، نه بر آنچه آفریدهاند. البته همیشه هر ماجرای الهی، یک جنبهی کمابیش واضح «خلاق» دارد- اما چنین مینماید که آنچه بیش از پیش اهمیت کسب میکند، دیگر حاصل این ماجرا نیست، بلکه سلسله رویدادهای دراماتیکی است که آن را تشکیل میدهند. ماجراهای بیشمار زئوس، ایندرا، یا ماجراهای همکارانشان در پرستشگاههای مربوط به هریک، نمونههای «مردم پسندترین» مضامین اساطیری به شمار میروند.
اساطیر تألمانگیز خدایان جوانی را که زندگانیشان با کشته شدن (شهادت) پایان میگیرد، یا بر اثر حادثهای میمیرند (ازیریس Osiris، تموز Tammaz، آتیس Attis، آدونیس Adonis و غیره) و گاه از زن ایزدی که به دوزخ نزول میکند (عشتار) یا ازدختر جوانی که ناچار به نزول درجهنم است (Persephone) زندگانی دوباره مییابند؛ نیز ذکر کنیم . این «مرگ»ها، همچنانکه مرگ هنوول، «خلاق» (و پر برکت) اند، بدین معنی که رابطه و نسبتی با رستنیها دارند. بعدها مذاهب اسرار، در حول و حوش یکی از همین مرگهایی که در واقع قتل (شهادت) اند یا بر اساس نزول خدایی به جهنم، بنیان خواهد یافت. اما این مرگها، با وجود آنکه تألم انگیز بودهاند، اساطیر غنی و متنوعی، پدید نیاوردهاند. همانند هنوول، این خدایان که میمیرند و (گاه) دوباره زنده میشوند، همهی سرنوشت دراماتیکشان، در این واقعهی اصلی: مرگ، به ته میرسد و پایان میگیرد. و به سان هنوول، مرگشان برای هستی انسان، معنا و ثمری دارد: مراسم و تشریفات مربوط به رستنیها (ازیریس، تموز، پرسفون و غیره) یا طریقتهای رازآموزی (مذاهب اسرار)، در پی این واقعهی فاجعهآمیز، به وجود آمدهاند.
پینوشتها
۱- ر. ک. به : Traité d"Histoire des Religions ، ص ۵۳ و بعد.
2- Traité ، ص ۵۵.
۳- Traité ، ص ۵۵.
4- Mânes = ارواح نیاکان که در قدیم (در روم باستان و...) آنها را جزو خداوندان به شمار میآورند و اعتقاد داشتند که در عالم علوی حیات دارند (مترجم).
۵- Traité ، ص ۵۵-۵۶.
۶- Parédre . صفت برای خدا یا انسان میرنده ای است که با ایزدی (برتر)، تشکیل زوج الهی یا ثلاثهی الهی میدهند (مترجم).
7- Traité ، ص ۵6.
8- عنوان کتاب ج. برونو (مترجم).
9- J.G. Frazer, The Worsip of Nature (Londres, 1926), p. 637.
10- جمع بعل، بعلیم میشود (مترجم).
11- در متن، فصل ۱۳ ذکر شده که اشتباهست (مترجم).
۱۲- Démiurge نام خدای خالق عالم در حکمت افلاطون (مترجم).
۱۳- اضافه کنیم که در استرالیا نیز خدایان بیاعتنا (dii otiosi) هستند، ر. ک. به : Traité ، ص 50.
14- Ronad M. Berndt, Djanggawul. An arboriginale Cult of North-Eastern Arnhem Land (New York, 1953), pp. 139-141.
همچنین ر. ک. به: Naissances mystiques، ص ۱۰۶، اسطورهی مار درشت Python) Lu’ ningu) که جوانان را به کام در میکشید و مرده پس میداد. مردم او را کشتند. اما بعد برای او بنای یادبودی که نمایشش میداد، بر پا داشتند: این بنای یادبود معظم بر سر مزار او عبارتست از ده تیر یا دیرک آئینی در مراسم سری Kunapipi نقشی دارد.
15- به نقل از R. Piddington، در Mythes, rêves et mystères ص 257 و بعد.
16- E. Anderson، به نقل از Mythes, rêves et mystères، ص 273.
17- ر. ک. به: Naissances mystiqus، ص 60.
18- Naissances mystiques, p. 100, n. 26.
19- Ad. E. Jensen, Mythes et Cultes chez les peuples primitifs (trad. de A. Metzger et J. Goffinet, Paris, 1954), p. 108.
20- Ad. E. Jensen, Das religiöse Weltlbild einer frühen Kultur (Stuttgart, 1948), pp. 35-38;;
همچنین ر. ک. به :
Joseph Campbell, the Masks of God: Primitive Mythology (New York, 1959), pp. 173–176..
دربارهی نشر و پراکندگی این مضمون اساطیری ر. ک. به :
Gudmund Hatt, «the Corn Mother in America and Indonesia» (Anthropos, XLVI, 1951, pp. 853-914).
دربارهی ایرادهای Hermann Baumann ر. ک. به: (Das doppelte Geschlecht, Berlin, 1955).
Ad. E. Jensen در مقاله اش: «Der Anfang des Bodenbaus in mythologischer Sicht» (Paideuma, VI, 1956, pp. 169-180)
اظهار نظر و بحث کرده است. همچنین نگاه کنید به:
Carl A. Schmidz, «Die Problematik der Mythlogeme «Hainuwele» und «Prometheus» (Authropos, LV, 1960, pp. 215-238).
۲۱- ر. ک. به:
Mythes et Cultes chez les peuples primitifs, pp. 189 sq.
22- همانجا.
23. اثر یاد شده، ص ۲۲۵.
24. در متن اشتباهاً واژهی دیگری آمده است (مترجم).
25- ر. ک. به: Traité d"Histoire des Religions، ص 68-90.
الیاده، میرچا.، (1392)، چشماندازهای اسطوره، برگردان: جلال ستاری. تهران: انتشارات توس، چاپ سوم