نویسنده: محمدرضا افضلی
عاقلی بر اسپ میآمد سوار *** در دهان خفتهای میرفت ما
آن سوار آن را بدید و میشتافت *** تا رماند مار را فرصت نیافت
چون که از عقلش فراوان بد مدد *** چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت *** زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته *** گفت ازین خور ای به درد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد *** کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کای امیر آخر چرا *** قصد من کردی تو نادیده جفا
گرتو را از اصل است با جانم ستیز *** تیغ زن یکبارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید ***ای خنک آن را که روی تو ندید
بیجنایت بیگنه بیپیش و کم *** ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن ***ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو *** اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد *** میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد *** پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد *** تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو *** مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را *** سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت *** چون بدید آن دردها از وی برفت
مولانا معتقد است از مردان حق و عاقلان خداجو، هر رنج و آزاری به ما برسد حتماً قصد خیری در آن هست. او در این قسمت، تمثیلی را برای توضیح میآورد. مولانا میگوید: درست مانند امیری که در این قصه، مرد خفته را میزند و میدواند و به «قی کردن» وامیدارد تا «ماری» را که از دهان وارد شکم او شده بیرون بیندازد. «رماند مار را»، یعنی بازگرداند یا دور کند. «دبّوس» تازیانه و گرز را گویند. «بیش و کم»، یعنی بدون این که من خلاف کرده باشم و حقی را ناحق کرده باشم. «ملحد» به معنای بیدین است. «ممتلی» به معنای انباشته و پر است. «زفت» به معنای چاق و درشت است «جبرئیل رحمت»، یعنی واسطهای که رحمت خدا را میآورد. «ولی نعمت» کسی است که عهدهدار سرپرستی و رساندن احتیاجات دیگری باشد.
گفت خود تو جبرئیل رحمتی *** یا خدایی که ولی نعمتی
ای مبارک ساعتی که دیدیم *** مرده بودم جان نو بخشیدیم
تو مرا جویان مثال مادران *** من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری *** صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نه از پی سود و زیان میجویدش *** لیک تا گرگش ندرّد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو *** یا درافتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده تو را *** چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را
ای خداوند و شهنشاه و امیر *** من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
شمهای زین حال اگر دانسمتی *** گفتن بیهوده کی تانستمی
بس ثنایت گفتمیای خوش خصال *** گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی *** خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست *** خاصه این سر را که مغزش کمتر است
عفو کن ای خوب روی خوب کار *** آن چه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن *** زهرهی تو آب گشتی آن زمان
گر تو را من گفتمی اوصاف مار *** ترس از جانت برآوردی دمار
مصطفی فرمود اگر گویم به راست *** شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بردرد *** نی رود ره نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز *** نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود *** همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند نه روش *** پس کنم ناگفتهتان من پرورش
تو مانند مادران مهربان مرا دنبال میکردی که رنجی را از من بزدایی، ولی من مانند الاغ از دست تو فرار میکردم. این سخنان کسی است که بر حسب باطن، گرفتار مار نفس امّاره است. آن که یکهتاز میدان ارشاد و هدایت است، به نفس، ریاضت میدهد تا جانش از خطر آن نفس مار صفت رهایی یابد. «خامش کرده میآشوفتی»، یعنی بیآن که چیزی بگویی آشوب برپا میکردی و خشم خود را نشان میدادی. «کالیوه» به معنای گیج و منگ است. در این جا کلام مولانا یادآور دو حدیث نبوی است؛ یکی این حدیث: «اعدی عدوّک نفسک التی بین جنبیک»؛ سر سختترین دشمن شما نفس شماست که در شما جای گرفته است و حدیث دیگر این که: «لو تَعلَمُونَ ما أعلَمُ لیکیتم کثیراً و لَضَحَکتمُ قلیلاً و لَخَرجتم الی الصُعُدات تجأرون الی الله تعالی لا تَدَرون تَنجُون أو لا تنجون»؛ اگر آن چه من میدانم شما بدانید، بیگمان زیاد گریه کنید و اندک بخندید. و سر به بیابانهای خشک و بیعلف نهید و به درگاه خدا بنالید و ندانید که آیا رستگار شوید یا نشوید. «لا شود»، یعنی ناچیز شود، چنان که گویی نیست. «حیله» به معنای فکر و تدبیر است.
همچو بوبکر ربابی تن زنم *** دست چون داود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود *** مرغ پر برکنده را بالی شود
چون یدالله فوق ایدیهم بود *** دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین *** بر گذشته ز آسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر *** مقریا بر خوان که انشقالقمر
این صف هم بهر ضعف عقلهاست *** با ضعیفان شرح قدرت کی رواست
خود بدانی چون برآری سر ز خواب *** ختم شد والله اعلم بالصواب
«بوبکر ربابی» از صوفیانی است که سالها در سکوت زندگی کرد. عرفا ناگفتن اسرار را به حالت او تشبیه میکنند. «دست در آهن زدن»پرداختن به کارهای سخت است و این ناگفتن رازها خود یکی از آن کارهای دشوار پیشوا و مرشد است. «محال حالی شود»، یعنی ناممکن امکانپذیرد و همچنان که مرغ بیبال و پر به پرواز آید، روح مردم ناآگاه نیز از هدایت پیامبر بال بگیرد و پروار کند. مولانا به آیهی 10 سوره «فتح» اشاره میکند: «دست خدا بالای دست کسانی است که در راه حق کار میکنند و دست آنها در کارها دست خداست.» مولانا از زبان پیامبر میگوید: چون دست انبیا دست خداست، دست من میتواند از عالم خاک فراتر رود. به همین دلیل معجزهی شکافتن ماه صورت میگیرد. به آیهی 1 سوره «قمر» اشاره دارد که درباره این معجزه پیامبر است. البته اینها حقایق توصیفناپذیری است که ما فقط در حد عقلهای ضعیف آنها را توصیف میکنیم. اگر تو سر از خواب برداری و اسرار الهی را درک کنی، میدانی چه میگویم. همین و بس. خدا بهتر میداند.
مر تو را نه قوت خوردن بدی *** نه ره و پروای قی کردن بدی
می شنیدم فحش و خر میراندم *** رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی *** ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون *** اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج *** کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف *** قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید تو را ای پیشوا *** آب لب و چانه ندارم و آن نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود *** زهر ایشان ابتهاج جان بود
«خر میراندم»، یعنی بدون توجه به دشنامهای تو کار خودم را میکردم، «ربّ یشر»، یعنی خدایا آسان کن. شاید به آیههای 25 و 26 سوره «طه»، اشاره دارد که موسی برای مقابله با فرعون از خدا یاری میخواهد: (قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی* وَیسِّرْ لِی أَمْرِی).
مرد عاقل میگوید: من فرصت نداشتم یا عقلاً مُجاز نبودم که سبب تازیانه زدن را برای تو بگویم و از طرفی نمیتوانستم تو را در آن حال واگذارم. من هم مثل پیامبر در واقعه احُد میگفتم: خدایا، این مردم نمیدانند، آنها را هدایت کن.
دوستی ابله بود رنج و ضلال *** این حکایت بشنو از بهر مثال
اژدهایی خرس را در میکشید *** شیر مردی رفت و فریادش رسید
خرس هم از اژدها چون وارهید *** وآن کرم زآن مرد مردانه بدید
چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار *** شد ملازم در پی آن بردبار
آن مسلمان سر نهاد از خستگی *** خرس حارس گشت از دلبستگی
آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست *** ای برادر مر تو را این خرس کیست
قصه واگفت و حدیث اژدها *** گفت بر خرسی منه دل ابلها
دوستی ابله بتر از دشمنی است *** او به هر حیله که دانی راندنی است
گفت والله از حسودی گفت این *** ورنه خرسی چه نگری این مهر بین
گفت مهر ابلهان غشوه ده است *** این حسودی من از مهرش به است
هی بیا با من بران این خرس را *** خرس را مگزین مهل هم جنس را
گفت رو رو کار خود کنای حسود *** گفت کارم این بد و رزفت نبود
من کم از خرسی نباشم ای شریف *** ترک او کن تا منت باشم حریف
بر تو دل میلرزدم ز اندیشهای *** با چنین خرسی مرو در بیشهای
این دلم هرگز نلرزید از گزاف *** نور حق است این نه دعوی و نه لاف
مؤمنم ینظر بنورالله شده *** هان وهان بگریز ازین آتشکده
این همه گفت و به گوشش در نرفت *** بد گمانی مرد سدی است زفت
دست او بگرفت و دست از وی کشید *** گفت رفتم چون نهای یار رشید
گفت رو بر من تو غم خواره مباش *** بوالفضولا معرفت کمتر تراش
باز گفتش من عدوی تو نیام *** لطف باشد گر بیابی در پیام
گفت خوابستم مرا بگذار و رو *** گفت آخر یار را منقاد شو
تا بخسپی در پناه عاقلی *** در جوار دوستی صاحبدلی
در خیال افتاد مرد از جد او *** خشمگین شد زود گردانید رو
کین مگر قصد من آمد خونی است *** یا طمع دارد گدا و تونی است
یا رو بست است با یاران بدین *** که برتساند مرا زین همنشین
خود نیامد هیچ از خبث سرش *** یک گمان نیک اندر خاطرش
ظن نیکش جملگی بر خرس بود *** او مگر مر خرس را هم جنس بود
عاقلی را از سگی تهمت نهاد *** خرس را دانست اهل مهر و داد
در آغاز این قصه مولانا از شیرمردی سخن گفت که نجاتدهندهی خرس از کام اژدها بود. اکنون همان مرد به دوستی خرس اعتماد میکند و خود نیازمند «شیرمردی» است که او را از کام این خطر برهاند. مولانا این تمیل را برای بیان حال افرادی به کار میگیرد که از روی سادگی به دوستی احمقان، دل خوش کردهاند. خردمندی، از دوستی آن مرد دلاور با خرس آگاه شد. از او پرسید: ماجرا چیست؟ این خرس با تو چه نسبتی دارد. آن مرد دلاور ماجرای اژدها را بازگو کرد، اما آن خردمند گفت: دل بستن به دوستی خرس، کار ابلهانهای است، زیرا دوستی نادان از دشمنی بدتر است. به هر تدبیری که میدانی او را از خود بران. مرد دلاور و ساده لوح پیش خود گفت: او این سخن را از روی حسادت میزند. سپس به خردمند گفت: تو چرا به خرس بودن او نگاه میکنی؟ تو به مهر و صفای او نگاه کن. خردمند گفت: مهر و دوستی نابخردان فریبنده است. اگر خیال میکنی من حسادت میورزم، بدان که این حسادت من از مهر و دوستی خرس برای تو بهتر است. ای مرد غافل، بیا همراه با من شود و این خرس را از خود بران و خرس را به دوستی و همراهی برنگزین و همجنس خود را رها مساز. مرد ساده لوح گفت: ای حسود، از من دور شو و خودت را نصیحت کن. خردمند گفت: کار من همین بود که تو را آگاه کنم، اما این آگاهی رزق تو نیست و گویا قسمت تو نیست که از آن بهرهمند شوی. ای مرد شریف، من کمتر از خرس نیستم؛ تو خرس را رها کن تا من همنشین و همراه تو شوم. من قلباً برای سرنوشت تو دل لرزانم و آن چه میگویم حقیقت دارد و به نور حق میبینم که تو خود را در خطر افکندهای. ادامهی داستان و سرانجام دوستی با خرس را از ابیات بعدی میشنویم.
آن مسلنان ترک ابله کرد و تفت *** زیر لب لاحولگویان باز رف
گفت چون از جد و بندم وز جدال *** در دل او پیش میزاید خیال
پس ره پند و نصیحت بسته شد *** امر اعرض عَنهُمُ پیوسته شد
«ابله» همان کسی که خرس را از کام اژدها نجات داد و خود فریب دوستی خرس را خورد. «تفت» به معنای تند و شتابان است. «لاحول گویا»، یعنی در حالی که از نگرانی و وحشت «لا حول و لا قوه الا بالله» میخواند. عبارت (فَأَعرِض عَنهُم...) از آیهی 30 سوره السجده است که به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) میگوید: «از منکران روی بگردان و بگذار آن چه میگویند بر سرشان بیاید.»
شخص خفت و خرس میراندش مگس *** وز ستیز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روی جوان *** آن مگس زو باز میآمد دوان
خشمگین شد با مگس خرس و برفت *** برگرفت از کوه سنگی سخت زفت
سنگ آورد و مگس را دید باز *** بر رخ خفته گرفته جای و ساز
برگرفت آن آسیا سنگ و بزد *** بر مگس تا آن مگس واپس خزد
سنگ روی خفته را خشخاش کرد *** این مثل بر جمله عالم فاش کرد
مهر ابله مهر خرس آمد یقین *** کین او مهر است و مهر اوست کین
عهد او سست است و ویران و ضعیف *** گفت او زفت و وفای او نحیف
گر خورد سوگند هم باور بکن *** بشکند سوگند مرد کژسخن
چون که بیسوگند گفتش بد دروغ *** تو میفت از مکر و سوگندش به دوغ
«زو» به معنای به سوی و «زفت» به معنای سنگین است. «جای و ساز گرفته»، یعنی مستقر شده است. «خشخاش کرد»، یعنی ریزریز کرد و کاملاً خرد کرد. در این چند بیت، مولانا تصویری از مردم خوش ظاهر و فریبکار را در سیمای خرس نشان میدهد: خوب حرف میزند، اما به آن چه میگوید وفا نمیکند. «به دوغ افتادن» به معنای فریب خوردن است.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
آن سوار آن را بدید و میشتافت *** تا رماند مار را فرصت نیافت
چون که از عقلش فراوان بد مدد *** چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت *** زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته *** گفت ازین خور ای به درد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد *** کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کای امیر آخر چرا *** قصد من کردی تو نادیده جفا
گرتو را از اصل است با جانم ستیز *** تیغ زن یکبارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید ***ای خنک آن را که روی تو ندید
بیجنایت بیگنه بیپیش و کم *** ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن ***ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو *** اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد *** میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد *** پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد *** تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو *** مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را *** سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت *** چون بدید آن دردها از وی برفت
مولانا معتقد است از مردان حق و عاقلان خداجو، هر رنج و آزاری به ما برسد حتماً قصد خیری در آن هست. او در این قسمت، تمثیلی را برای توضیح میآورد. مولانا میگوید: درست مانند امیری که در این قصه، مرد خفته را میزند و میدواند و به «قی کردن» وامیدارد تا «ماری» را که از دهان وارد شکم او شده بیرون بیندازد. «رماند مار را»، یعنی بازگرداند یا دور کند. «دبّوس» تازیانه و گرز را گویند. «بیش و کم»، یعنی بدون این که من خلاف کرده باشم و حقی را ناحق کرده باشم. «ملحد» به معنای بیدین است. «ممتلی» به معنای انباشته و پر است. «زفت» به معنای چاق و درشت است «جبرئیل رحمت»، یعنی واسطهای که رحمت خدا را میآورد. «ولی نعمت» کسی است که عهدهدار سرپرستی و رساندن احتیاجات دیگری باشد.
گفت خود تو جبرئیل رحمتی *** یا خدایی که ولی نعمتی
ای مبارک ساعتی که دیدیم *** مرده بودم جان نو بخشیدیم
تو مرا جویان مثال مادران *** من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری *** صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نه از پی سود و زیان میجویدش *** لیک تا گرگش ندرّد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو *** یا درافتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده تو را *** چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را
ای خداوند و شهنشاه و امیر *** من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
شمهای زین حال اگر دانسمتی *** گفتن بیهوده کی تانستمی
بس ثنایت گفتمیای خوش خصال *** گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی *** خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست *** خاصه این سر را که مغزش کمتر است
عفو کن ای خوب روی خوب کار *** آن چه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن *** زهرهی تو آب گشتی آن زمان
گر تو را من گفتمی اوصاف مار *** ترس از جانت برآوردی دمار
مصطفی فرمود اگر گویم به راست *** شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بردرد *** نی رود ره نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز *** نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود *** همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند نه روش *** پس کنم ناگفتهتان من پرورش
تو مانند مادران مهربان مرا دنبال میکردی که رنجی را از من بزدایی، ولی من مانند الاغ از دست تو فرار میکردم. این سخنان کسی است که بر حسب باطن، گرفتار مار نفس امّاره است. آن که یکهتاز میدان ارشاد و هدایت است، به نفس، ریاضت میدهد تا جانش از خطر آن نفس مار صفت رهایی یابد. «خامش کرده میآشوفتی»، یعنی بیآن که چیزی بگویی آشوب برپا میکردی و خشم خود را نشان میدادی. «کالیوه» به معنای گیج و منگ است. در این جا کلام مولانا یادآور دو حدیث نبوی است؛ یکی این حدیث: «اعدی عدوّک نفسک التی بین جنبیک»؛ سر سختترین دشمن شما نفس شماست که در شما جای گرفته است و حدیث دیگر این که: «لو تَعلَمُونَ ما أعلَمُ لیکیتم کثیراً و لَضَحَکتمُ قلیلاً و لَخَرجتم الی الصُعُدات تجأرون الی الله تعالی لا تَدَرون تَنجُون أو لا تنجون»؛ اگر آن چه من میدانم شما بدانید، بیگمان زیاد گریه کنید و اندک بخندید. و سر به بیابانهای خشک و بیعلف نهید و به درگاه خدا بنالید و ندانید که آیا رستگار شوید یا نشوید. «لا شود»، یعنی ناچیز شود، چنان که گویی نیست. «حیله» به معنای فکر و تدبیر است.
همچو بوبکر ربابی تن زنم *** دست چون داود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود *** مرغ پر برکنده را بالی شود
چون یدالله فوق ایدیهم بود *** دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین *** بر گذشته ز آسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر *** مقریا بر خوان که انشقالقمر
این صف هم بهر ضعف عقلهاست *** با ضعیفان شرح قدرت کی رواست
خود بدانی چون برآری سر ز خواب *** ختم شد والله اعلم بالصواب
«بوبکر ربابی» از صوفیانی است که سالها در سکوت زندگی کرد. عرفا ناگفتن اسرار را به حالت او تشبیه میکنند. «دست در آهن زدن»پرداختن به کارهای سخت است و این ناگفتن رازها خود یکی از آن کارهای دشوار پیشوا و مرشد است. «محال حالی شود»، یعنی ناممکن امکانپذیرد و همچنان که مرغ بیبال و پر به پرواز آید، روح مردم ناآگاه نیز از هدایت پیامبر بال بگیرد و پروار کند. مولانا به آیهی 10 سوره «فتح» اشاره میکند: «دست خدا بالای دست کسانی است که در راه حق کار میکنند و دست آنها در کارها دست خداست.» مولانا از زبان پیامبر میگوید: چون دست انبیا دست خداست، دست من میتواند از عالم خاک فراتر رود. به همین دلیل معجزهی شکافتن ماه صورت میگیرد. به آیهی 1 سوره «قمر» اشاره دارد که درباره این معجزه پیامبر است. البته اینها حقایق توصیفناپذیری است که ما فقط در حد عقلهای ضعیف آنها را توصیف میکنیم. اگر تو سر از خواب برداری و اسرار الهی را درک کنی، میدانی چه میگویم. همین و بس. خدا بهتر میداند.
مر تو را نه قوت خوردن بدی *** نه ره و پروای قی کردن بدی
می شنیدم فحش و خر میراندم *** رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی *** ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون *** اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج *** کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف *** قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید تو را ای پیشوا *** آب لب و چانه ندارم و آن نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود *** زهر ایشان ابتهاج جان بود
«خر میراندم»، یعنی بدون توجه به دشنامهای تو کار خودم را میکردم، «ربّ یشر»، یعنی خدایا آسان کن. شاید به آیههای 25 و 26 سوره «طه»، اشاره دارد که موسی برای مقابله با فرعون از خدا یاری میخواهد: (قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی* وَیسِّرْ لِی أَمْرِی).
مرد عاقل میگوید: من فرصت نداشتم یا عقلاً مُجاز نبودم که سبب تازیانه زدن را برای تو بگویم و از طرفی نمیتوانستم تو را در آن حال واگذارم. من هم مثل پیامبر در واقعه احُد میگفتم: خدایا، این مردم نمیدانند، آنها را هدایت کن.
دوستی ابله بود رنج و ضلال *** این حکایت بشنو از بهر مثال
اژدهایی خرس را در میکشید *** شیر مردی رفت و فریادش رسید
خرس هم از اژدها چون وارهید *** وآن کرم زآن مرد مردانه بدید
چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار *** شد ملازم در پی آن بردبار
آن مسلمان سر نهاد از خستگی *** خرس حارس گشت از دلبستگی
آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست *** ای برادر مر تو را این خرس کیست
قصه واگفت و حدیث اژدها *** گفت بر خرسی منه دل ابلها
دوستی ابله بتر از دشمنی است *** او به هر حیله که دانی راندنی است
گفت والله از حسودی گفت این *** ورنه خرسی چه نگری این مهر بین
گفت مهر ابلهان غشوه ده است *** این حسودی من از مهرش به است
هی بیا با من بران این خرس را *** خرس را مگزین مهل هم جنس را
گفت رو رو کار خود کنای حسود *** گفت کارم این بد و رزفت نبود
من کم از خرسی نباشم ای شریف *** ترک او کن تا منت باشم حریف
بر تو دل میلرزدم ز اندیشهای *** با چنین خرسی مرو در بیشهای
این دلم هرگز نلرزید از گزاف *** نور حق است این نه دعوی و نه لاف
مؤمنم ینظر بنورالله شده *** هان وهان بگریز ازین آتشکده
این همه گفت و به گوشش در نرفت *** بد گمانی مرد سدی است زفت
دست او بگرفت و دست از وی کشید *** گفت رفتم چون نهای یار رشید
گفت رو بر من تو غم خواره مباش *** بوالفضولا معرفت کمتر تراش
باز گفتش من عدوی تو نیام *** لطف باشد گر بیابی در پیام
گفت خوابستم مرا بگذار و رو *** گفت آخر یار را منقاد شو
تا بخسپی در پناه عاقلی *** در جوار دوستی صاحبدلی
در خیال افتاد مرد از جد او *** خشمگین شد زود گردانید رو
کین مگر قصد من آمد خونی است *** یا طمع دارد گدا و تونی است
یا رو بست است با یاران بدین *** که برتساند مرا زین همنشین
خود نیامد هیچ از خبث سرش *** یک گمان نیک اندر خاطرش
ظن نیکش جملگی بر خرس بود *** او مگر مر خرس را هم جنس بود
عاقلی را از سگی تهمت نهاد *** خرس را دانست اهل مهر و داد
در آغاز این قصه مولانا از شیرمردی سخن گفت که نجاتدهندهی خرس از کام اژدها بود. اکنون همان مرد به دوستی خرس اعتماد میکند و خود نیازمند «شیرمردی» است که او را از کام این خطر برهاند. مولانا این تمیل را برای بیان حال افرادی به کار میگیرد که از روی سادگی به دوستی احمقان، دل خوش کردهاند. خردمندی، از دوستی آن مرد دلاور با خرس آگاه شد. از او پرسید: ماجرا چیست؟ این خرس با تو چه نسبتی دارد. آن مرد دلاور ماجرای اژدها را بازگو کرد، اما آن خردمند گفت: دل بستن به دوستی خرس، کار ابلهانهای است، زیرا دوستی نادان از دشمنی بدتر است. به هر تدبیری که میدانی او را از خود بران. مرد دلاور و ساده لوح پیش خود گفت: او این سخن را از روی حسادت میزند. سپس به خردمند گفت: تو چرا به خرس بودن او نگاه میکنی؟ تو به مهر و صفای او نگاه کن. خردمند گفت: مهر و دوستی نابخردان فریبنده است. اگر خیال میکنی من حسادت میورزم، بدان که این حسادت من از مهر و دوستی خرس برای تو بهتر است. ای مرد غافل، بیا همراه با من شود و این خرس را از خود بران و خرس را به دوستی و همراهی برنگزین و همجنس خود را رها مساز. مرد ساده لوح گفت: ای حسود، از من دور شو و خودت را نصیحت کن. خردمند گفت: کار من همین بود که تو را آگاه کنم، اما این آگاهی رزق تو نیست و گویا قسمت تو نیست که از آن بهرهمند شوی. ای مرد شریف، من کمتر از خرس نیستم؛ تو خرس را رها کن تا من همنشین و همراه تو شوم. من قلباً برای سرنوشت تو دل لرزانم و آن چه میگویم حقیقت دارد و به نور حق میبینم که تو خود را در خطر افکندهای. ادامهی داستان و سرانجام دوستی با خرس را از ابیات بعدی میشنویم.
آن مسلنان ترک ابله کرد و تفت *** زیر لب لاحولگویان باز رف
گفت چون از جد و بندم وز جدال *** در دل او پیش میزاید خیال
پس ره پند و نصیحت بسته شد *** امر اعرض عَنهُمُ پیوسته شد
«ابله» همان کسی که خرس را از کام اژدها نجات داد و خود فریب دوستی خرس را خورد. «تفت» به معنای تند و شتابان است. «لاحول گویا»، یعنی در حالی که از نگرانی و وحشت «لا حول و لا قوه الا بالله» میخواند. عبارت (فَأَعرِض عَنهُم...) از آیهی 30 سوره السجده است که به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) میگوید: «از منکران روی بگردان و بگذار آن چه میگویند بر سرشان بیاید.»
شخص خفت و خرس میراندش مگس *** وز ستیز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روی جوان *** آن مگس زو باز میآمد دوان
خشمگین شد با مگس خرس و برفت *** برگرفت از کوه سنگی سخت زفت
سنگ آورد و مگس را دید باز *** بر رخ خفته گرفته جای و ساز
برگرفت آن آسیا سنگ و بزد *** بر مگس تا آن مگس واپس خزد
سنگ روی خفته را خشخاش کرد *** این مثل بر جمله عالم فاش کرد
مهر ابله مهر خرس آمد یقین *** کین او مهر است و مهر اوست کین
عهد او سست است و ویران و ضعیف *** گفت او زفت و وفای او نحیف
گر خورد سوگند هم باور بکن *** بشکند سوگند مرد کژسخن
چون که بیسوگند گفتش بد دروغ *** تو میفت از مکر و سوگندش به دوغ
«زو» به معنای به سوی و «زفت» به معنای سنگین است. «جای و ساز گرفته»، یعنی مستقر شده است. «خشخاش کرد»، یعنی ریزریز کرد و کاملاً خرد کرد. در این چند بیت، مولانا تصویری از مردم خوش ظاهر و فریبکار را در سیمای خرس نشان میدهد: خوب حرف میزند، اما به آن چه میگوید وفا نمیکند. «به دوغ افتادن» به معنای فریب خوردن است.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول